راسخون

📗📘📙غزلیات صائب تبریزی📗📘📙

siryahya کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 158652
|
تاریخ عضویت : اسفند 1389 

در هوای کام دنیا می فشانی جان چرا؟

می کنی در راه بت صید حرم قربان چرا؟

چیست اسباب جهان تا دل به آن بندد کسی؟

می کنی زنار را شیرازه قرآن چرا

در بیابان عدم بی توشه رفتن مشکل است

نیستی در فکر تخم افشانی ای دهقان چرا

هیچ قفلی نیست نگشاید به آه نیمشب

مانده ای در عقده دل اینقدر حیران چرا

دین به دنیای دنی دادن نه کار عاقل است

می دهی یوسف به سیم قلب ای نادان چرا

هیچ میزانی درین بازار چون انصاف نیست

گوهر خود را نمی سنجی به این میزان چرا

از بصیرت نیست گوهر را بدل کردن به خاک

آبروی خویش می ریزی برای نان چرا

خنده کردن رخنه در قصر حیات افکندن است

می شوی از هر نسیمی همچو گل خندان چرا

آدمی را اژدهایی نیست چون طول امل

بی محابا می روی در کام این ثعبان چرا

نان جو خور، در بهشت سیر چشمی سیر کن

می خوری خون از برای نعمت الوان چرا

درد می گردد دوا چون کامرانی می کند

می کشی ناز طبیب و منت درمان چرا

زود در گل می نشیند کشتی سنگین رکاب

چارپهلو می کنی تن را، ز آب و نان چرا

می کشند آبای علوی انتظار مقدمت

مانده ای دربند این گهواره چون طفلان چرا

چشم اقبال سکندر تشنه دیدار توست

در سیاهی مانده ای، ای چشمه حیوان چرا

چشم بر راه تو دارد تاج زرین شهان

بر صدف چسبیده ای، ای گوهر رخشان چرا

کعبه در دامان شبگیر بلند افتاده است

پای خود پیچیده ای چون کوه در دامان چرا

بهر یک دم زندگانی، چون حباب شوخ چشم

می کنی پهلو تهی از بحر بی پایان چرا

ترک حیوانی، به حیوانات جان بخشیدن است

خویش را محروم می داری ازین احسان چرا

ساحل بحر تمنا نیست جز کام نهنگ

می روی صائب درین دریای بی پایان چرا؟

 
 
siryahya کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 158652
|
تاریخ عضویت : اسفند 1389 

در طلب سستی چو ارباب هوس کردن چرا؟

راه دوری پیش داری، رو به پس کردن چرا

شکر دولت سایه بر بی سایگان افکندن است

این همای خوش نشین را در قفس کردن چرا

در خراب آباد دنیای دنی چون عنکبوت

تار و پود زندگی دام مگس کردن چرا

در ره دوری که می باید نفس در یوزه کرد

عمر صرف پوچ گویی چون جرس کرد چرا

جستجوی گوهری کز دست بیرون می رود

همچو غواصان به جان بی نفس کردن چرا

پاس شان خویش بر اهل بصیرت لازم است

چشمه سار شهد را دام مگس کردن چرا

می شود فریادرس فریاد چون گردد تمام

بخل در فریاد با فریادرس کردن چرا

می توان تا مد آهی از پشیمانی کشید

لوح دل را تخته مشق هوس کردن چرا

جوش گل هر غنچه را منقار بلبل می کند

در بهار زندگی از ناله بس کردن چرا

همچو طفل خام در بستانسرای روزگار

کام تلخ از میوه های نیمرس کردن چرا

وحشت آباد جهان را منزلی در کار نیست

آشیان آماده در کنج قفس کردن چرا

هر که پاک است از گناه، آسوده است از گیر و دار

گر نه ای خائن، مدارا با عسس کردن چرا

زندگانی با خسیسان می کند دل را سیاه

آب حیوان را سبیل خار وخس کردن چرا

ترکش پر تیر از رنگین لباسی شد هدف

همچو طفلان جامه رنگین هوس کردن چرا

در ره دوری که برق و باد را سوزد نفس

خواب آسایش به امید جرس کردن چرا

در تجلی زار چون آیینه کوتاه بین

اقتباس روشنایی از قبس کردن چرا

نفس بد کردار صائب قابل تعلیم نیست

این سگ دیوانه را چندین مرس کردن چرا؟

 
 
siryahya کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 158652
|
تاریخ عضویت : اسفند 1389 

ره مده در خط مشکین، شانه شمشاد را

نیست حاجت حک و اصلاحی خط استاد را

نیست ممکن یک نظر خود را تواند سیر دید

گر کند آیینه شیرین تیشه فرهاد را

طوق منت، گردن فرمانبران را لایق است

ترک احسان است احسان مردم آزاد را

شاد باشید ای نوآموزان که روی سخت من

توبه داد از سخت رویی سیلی استاد را

زخمیان تیغ او بر یکدگر دارند رشک

گر چه خط یکدست باشد خامه فولاد را

چون گره تر شد، به آسانی گشودن مشکل است

باده هیهات است بگشاید دل ناشاد را

ساعت سنگین نگیرد پیش سیل حادثات

از سبک مغزی چه محکم می کنی بنیاد را؟

پایداری نیست در آب و گل بنیاد ظلم

می کند ویران نسیمی خانه صیاد را

یک ره ای آتش به فریاد سپند من برس

در گره تا چند بندم ناله و فریاد را

امتحان کردن سپهر آهنین دل را بس است

چند بر دندان زنی این بیضه فولاد را

عقل در اصلاح ما بیهوده کوشش می کند

نیست پروای پدر، مجنون مادرزاد را

می کند خاک بیابان عدم را توتیا

هر که صائب دیده باشد عالم ایجاد را

 
 
siryahya کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 158652
|
تاریخ عضویت : اسفند 1389 

نیست چون بال و پری تا گرد سر گردم ترا

از ته دل گرد سر در هر نظر گردم ترا

می کند بی دست و پا نظارگی را جلوه ات

چون به این بی دست و پایی همسفر گردم ترا؟

کاش چون پرگار پای آهنین می داشتم

تا به کام دل چو مرکز گرد سرگردم ترا

در زمین خاکساری نقش پا گردیده ام

بر امید آن که شاید پی سپر گردم ترا

چون تو هرگز زیر پای خود نمی بینی ز ناز

من به امید چه خاک رهگذر گردم ترا

آفتاب و مه ترا از دور می بوسد زمین

من کدامین ذره ام تا گرد سر گردم ترا

چون ز بی قدری نیم شایسته بزم حضور

چشم دارم حلقه بیرون در گردم ترا

دامن از گرد یتیمی می فشاند گوهرت

چون غبار خاطر ای روشن گهر گردم ترا؟

یک کمر بسته است در ملک سلیمان کوه قاف

من چه مورم تا سزاوار کمر گردم ترا

هر که در هر جا شود گویا به ذکر خیر تو

گرد سر چون سبحه از صد رهگذر گردم ترا

سرمه واری از وجود خاکی من مانده است

بخت سبزی کو، که منظور نظر گردم ترا

گر چه خاکستر شدم، باز از خدا خواهم پری

تا مگر بر گرد سر، بار دگر گردم ترا

حلقه سرگشتگی می افتد از پرگار خویش

ور نه صائب می توانم راهبر گردم ترا

 
 
siryahya کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 158652
|
تاریخ عضویت : اسفند 1389 

نم به دل نگذاشت خونم خنجر قصاب را

جذبه من می کشد از صلب آهن آب را

ابر چشم من چنین گر گوهر افشانی کند

کاسه دریوزه دریا کند گرداب را

صبح هر روز از شفق صد کاسه خون بر سر کشد

تا در آغوش آورد خورشید عالمتاب را

می تواند از دویدن سیل را مانع شدن

می کند هر کس عنانداری دل بی تاب را

نشأه صرف از می ممزوج می باشد بیشتر

آب در شیر از می روشن مکن مهتاب را

از گرانجانی شود در هر قدم سنگ نشان

گر نیندازد به منزل راه پیما خواب را

پیش راه شکوفه خونین نگیرد خامشی

بخیه نتواند عنانداری کند خوناب را

می دهد اشک ندامت عاجزان را شستشو

بحر روشن می کند آیینه سیلاب را

خط بر آن لبهای میگون تنگ می گیرد عبث

نیست حاجت صاف گرداندن شراب ناب را

در حریم وصل از عاشق اثر جستن خطاست

نیست ممکن خودنمایی در حرم محراب را

می کند بر خود فضای خلد را زندان تنگ

هر که در مستی رعایت می کند آداب را

از کجی گردند خلق از صید مطلب کامیاب

راستی خالی ز بحر آرد برون قلاب را

نیست کار ساده لوحان راز پنهان داشتن

صفحه آیینه بال و پر شود سیماب را

چشم عبرت باز کن، گردید چون مویت سفید

مگذران در خواب غفلت این شب مهتاب را

کشتی خود را سبک گردان درین دریا که نیست

بهتر از کام نهنگان مصرفی اسباب را

تیغ او را در نظر دارند دایم کشتگان

تشنگان در خواب می بینند صائب آب را

 
 
siryahya کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 158652
|
تاریخ عضویت : اسفند 1389 

گریه مستانه می سازم شراب تلخ را

می کنم چون ابر مروارید آب تلخ را

زاهدان طفل مشرب، امت شیرینی اند

می کنم در کار مستان این شراب تلخ را

عشق حیران چه می داند عتاب و لطف چیست؟

می خورد چون آب شیرین ریگ آب تلخ را

باده روشن علاج ظلمت غم می کند

می شکافد تیغ برق از هم سحاب تلخ را

تا کی از بیم اجل عمرم به تلخی بگذرد؟

می کنم شیرین به خود یک چشم خواب تلخ را

تا به تلخی های زهر چشم او خو کرده ام

می شمارم باده شیرین، جواب تلخ را

بس که صائب دیده ام تلخی ازین شکر لبان

می شمارم خنده شیرین، عتاب تلخ را

 
 
siryahya کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 158652
|
تاریخ عضویت : اسفند 1389 

غیر حق را می دهی ره در حریم دل چرا؟

می کشی بر صفحه هستی خط باطل چرا

از رباط تن چو بگذشتی دگر معموره نیست

زاد راهی بر نمی داری ازین منزل چرا

هست چون جان، چار دیوار عناصر گو مباش

می خوری ای لیلی عالم غم محمل چرا

کار با تیغ اجل در زندگانی قطع کن

کارها را می کنی بر خویشتن مشکل چرا

دم چو آگاهی ندارد، تیغ زهرآلوده ای است

می زنی بر تیغ خود را هر دم ای غافل چرا

دیده صحرائیان از انتظارت شد سفید

اینقدر در حی توقف کردن ای محمل چرا

ز اشتیاقت بحر از طوفان گریبان می درد

پا فشردن اینقدر ای سیل در منزل چرا

دیده قربانیان پوشش نمی گیرد به خود

چشم حیران مرا می بندی ای قاتل چرا

صحبت حال است اینجا گفتگو را بار نیست

وقت ما را می کنی شوریده ای عاقل چرا

شد ز وصل غنچه خوشبو جامه باد سحر

در نیامیزی درین گلشن به اهل دل چرا

می تواند کشت ما را قطره ای سیراب کرد

اینقدر استادگی ای ابر دریا دل چرا

خاک صحرای عدم از خون هستی بهتر است

بر سر جان اینقدر می لرزی ای بسمل چرا

چون شدی تسلیم، هر کام نهنگی ساحل است

اینقدر آویختن در دامن ساحل چرا

نوری از پیشانی صاحبدلان دریوزه کن

شمع خود را می بری دلمرده زین محفل چرا

شبنم از نظاره خورشید بر معراج رفت

چشم می پوشی ز روی مرشد کامل چرا

ای که روی عالمی را جانب خود کرده ای

رو نمی آری به روی صائب بیدل چرا؟

 
 
siryahya کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 158652
|
تاریخ عضویت : اسفند 1389 

دل چسان پیچد عنان آه دردآلود را؟

ز آتش سوزان عنانداری نیاید دود را

تشنگی در خواب ممکن نیست کم گردد ز آب

نیست سیرابی ز خون آن چشم خواب آلود را

از نصیحت خشکی سودا نگردد بر طرف

برنیارد آتش سوزان ز خامی عود را

مردم کم مایه را اسراف برق خرمن است

حفظ کن از پوچ گویی ها دم معدود را

وقت بی برگی شود گوهرفشان از اشک، تاک

تنگدستی مانع ریزش نگردد جود را

حلقه خط، چشم حیران شد به دور عارضش

آه ازین آتش که در زنجیر دارد دود را

سبز گردد از بناگوش بتان پیش از ذقن

خط عنبرفام، حسن عاقبت محمود را

شیشه خشک است صائب در مذاقش آب خضر

هر که بوسیده است لبهای شراب آلود را

 
 
siryahya کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 158652
|
تاریخ عضویت : اسفند 1389 

غمزه اش افزود در ایام خط بیداد را

زنگ زهر جانستان شد تیغ این جلاد را

حسن بی رحم است، ورنه دود تلخ آه من

آب گرداند به چشم آیینه فولاد را

ساده لوحی بین که می خواهم شکار من شود

حلقه چشمی که در دام آورد صیاد را

آتشین رویی که من در زلف او دل بسته ام

پنجه خورشید سازد شانه شمشاد را

پنجه مژگان گیرایی که من دیدم ازو

زر دست افشار سازد بیضه فولاد را

آتش گل گر به این دستور گردد شعله ور

سرمه سازد در گلوی بلبلان فریاد را

صائب از روی ارادت هر که تن در کار داد

می کند دست نوازش سیلی استاد را

 
 
siryahya کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 158652
|
تاریخ عضویت : اسفند 1389 

از شکست ماست گردش، چرخ بی بنیاد را

نیست غیر از دانه آب این آسیای باد را

آب شد پیکان او تا از دل گرمم گذشت

می گدازد نامه من خامه فولاد را

طوق قمری سرو بستان را کمند وحدت است

نیست از زنجیر پروا مردم آزاد را

می کند هر کس که بر عمر سبکرو اعتماد

می گذارد بر سر ریگ روان بنیاد را

سخت جانان را نمی گردد ملامت سنگ راه

بیستون سنگ فسان شد تیشه فرهاد را

ناله ام بسیار بی رحمانه بر آهنگ زد

سخت می ترسم به رحم آرد دل صیاد را

قوت دست دعا گردد ز بی برگی زیاد

هست در خشکی گشایش پنجه شمشاد را

حاجت پا سنگ نبود، سنگ چون باشد تمام

بر غم خود چند افزایی غم اولاد را

چشم در صنع الهی باز کن، لب را ببند

بهتر از خواندن بود، دیدن خط استاد را

سخت تر گردد گره هر گاه صائب تر شود

کی گشاید باده گلگون دل ناشاد را؟

 
 
siryahya کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 158652
|
تاریخ عضویت : اسفند 1389 

تنگدستی راست سازد نفس کج رفتار را

پیچ و تاب از وسعت ره می فزاید مار را

یک جو از دل درد دیدن های رسمی برنداشت

پرسش ظاهر گرانتر می کند بیمار را

از سر خوان تهی سرپوش یک جانب کند

هر سبک مغزی که بر سر کج نهد دستار را

از نصیحت کج نهادان برنگردند از کجی

راست نتوان کرد چون مایل شود، دیوار را

در عذابم بس که چون آیینه از نادیدنی

آیه رحمت شمارم سبزه زنگار را

کرد یکسر را ادا در روزگار بخت ما

بود هر خواب قضایی دولت بیدار را

بوی گل در عذرخواهی از چمن بیرون دوید

باغبان گر بست بر رویم در گلزار را

کرد از داغ عزیزان سینه ات را لاله زار

دوست می داری همان این عالم غدار را

از صدف صد تشنه لب را سر به جانش می دهد

بحر اگر سیراب سازد ابر گوهربار را

آب کوثر جلوه موج سرابی بیش نیست

در بیابان قیامت تشنه دیدار را

بر قرار دل بود صائب مدار دور عیش

نیست غیر از نقطه دل مرکز این پرگار را

 
 
siryahya کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 158652
|
تاریخ عضویت : اسفند 1389 

ره مده در خط مشکین، شانه شمشاد را

کس قلم داخل نمی سازد خط استاد را

سرو از فریاد قمری ترک رعنایی نکرد

نیست از حال گرفتاران خبر آزاد را

زینهار ایمن ز نیرنگ خشن پوشان مشو

کز خس و خارست منزل بیشتر صیاد را

روی سخت آسمان را امتحان در کار نیست

چند بر دندان زنی این بیضه فولاد را

عاشقان را شکوه ای از سختی ایام نیست

مهره موم است کوه بیستون فرهاد را

سیل را جوش بهاران می کند مطلق عنان

حسن در ایام خط افزون کند بیداد را

خنده بی درد سازد دردمندان را ملول

سیر گلشن می کند غمگین دل ناشاد را

در گشاد کار خود مشکل گشایان عاجزند

شانه نتواند گشودن طره شمشاد را

از قبول سکه گردد سیم و زر صاحب رواج

از هوا گیرد هنرور سیلی استاد را

سایلان را می کند گستاخ امید جواب

سیل در کهسار از حد می برد فریاد را

از خرابی می شود دل صاحب گنج گهر

نیست معماری به از ویرانی این بنیاد را

خاکیان صائب چه می کردند در این تنگنا؟

گر فضای دل نبودی عالم ایجاد را

 
 
siryahya کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 158652
|
تاریخ عضویت : اسفند 1389 

آه عالمسوز را در سینه دزدیدن چرا؟

برق را پیراهن فانوس پوشیدن چرا

در میان رفته و آینده داری یک نفس

اینقدر هنگامه بر یک دم فرو چیدن چرا

جامه ای کز تن نروید، رزق مقراض فناست

بر لباس عاریت چون خار چسبیدن چرا

فوت شد گر از تو دنیا، دشمنی در خاک رفت

دست بر دست از سر افسوس مالیدن چرا

از حباب و موج، دریا می دهد تاج و کسر

بر سر این خرقه صد پاره لرزیدن چرا

دست افسوسی است هر برگی که می روید ز شاخ

در چنین ماتم سرایی، هرزه خندیدن چرا

چیست دنیا تا به آن آلوده سازی دست خویش؟

بر سر خوان سلیمان کاسه لیسیدن چرا

آب حیوان در عقیق صبر پنهان کرده اند

این چنین آب گوارایی ننوشیدن چرا

در چنین وقتی که خوان فیض گسترده است صبح

چون گرانجانان ز جای خود نجنبیدن چرا

زین گلستان عاقبت چون باد می باید گذشت

بر درختی هر زمان چون تاک پیچیدن چرا

ترک کوشش دامن منزل به دست آوردن است

راه خود را دور می سازی ز کوشیدن چرا

در خور تلخی است صائب هر دوا را خاصیت

از سر رغبت حدیث تلخ نشنیدن چرا؟

 
 
siryahya کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 158652
|
تاریخ عضویت : اسفند 1389 

کجروی بال و پر سیرست بد کردار را

راستی سنگ دل رفتار باشد مار را

کاش بند حیرتی بر دست گلچین می گذاشت

آن که می بندد به روی من در گلزار را

هر سری دارد درین بازار سودای دگر

هر کسی بندد به آیین دگر دستار را

می کند از طوق قمری دام ها در خاک، سرو

تا به دام آرد مگر آن سرو خوش رفتار را

رشته ها همتاب چون شد، زود می گردد یکی

با میان اوست پیوند دگر زنار را

این سر زلف پریشانی که دارد بوی گل

می کند ناسور، زخم رخنه دیوار را

یا خط عنبرفشان، یا زلف مشکین می شود

پای رفتن نیست دود آتش رخسار را

از فروغ گوهر خود، زود صائب راز عشق

می گذارد نعل در آتش لب اظهار را

 
 
siryahya کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 158652
|
تاریخ عضویت : اسفند 1389 

داد سیل گریه من غوطه در گل بحر را

گوهر از گرد یتیمی کرد ساحل بحر را

همت سرشار از بی سایلی خون می خورد

کز گهر باشد هزاران عقده در دل بحر را

عشق دریا دل نمی اندیشد از زخم زبان

کی خلد در دل خس و خاشاک ساحل بحر را

در غریبی کی فتند از جستجو روشندلان؟

در سفر کردن به جز خود نیست منزل بحر را

قاصدان از ابر گوهربار دارد هر طرف

کی کند دوری ز خاک خشک غافل بحر را

هر کجا دفتر گشاید دیده پر شور من

از نظرها افکند چون فرد باطل بحر را

کی شود زنجیر صائب مانع شور جنون؟

موج نتواند کشیدن در سلاسل بحر را