راسخون

غزلیات سنایی غزنوی

siryahya کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 158652
|
تاریخ عضویت : اسفند 1389 

هر زمان از عشق جانانم وفایی دیگرست

گر چه او را هر نفس بر من جفایی دیگرست

من برو ساعت به ساعت فتنه زانم کز جمال

هر زمان او را به من از نو عنایی دیگرست

گر قضا مستولی و قادر شود بر هر کسی

بر من بیچاره عشق او قضایی دیگرست

باد زلفش از خوشی می‌آورد بوی عبیر

خاک پایش از عزیزی توتیایی دیگرست

از لطیفی آفتاب دیگرست آن دلفریب

از ضعیفی عاشقش گویی هبایی دیگرست

یک زمان از رنج هجرانش دلم خالی مباد

کو مرا جز وصل او راحت فزایی دیگرست

 
 
siryahya کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 158652
|
تاریخ عضویت : اسفند 1389 

گر تو پنداری ترا لطف خدایی نیست هست

بر سر خوبان عالم پادشایی نیست هست

ور چنان دانی که جان پاکبازان را ز عشق

با جمال خاکپایت آشنایی نیست هست

ور گمانت آید که گاه دل ربودن در سماع

روی و آوازت هلاک پارسایی نیست هست

ور تو اندیشی که گاه گوهر افشاندن ز لعل

از لبت گم بودگان را رهنمایی نیست هست

ور تو پنداری که چون برداری از رخ زلف را

از تو قندیل فلک را روشنایی نیست هست

ور چنان دانی ترا روز قیامت از خدای

از پی خون چو من عاشق جزایی نیست هست

ور تو بسگالی که با این حسن و خوبی مر ترا

خوی بد عهدی و رسم بی وفایی نیست هست

ور همی دانی که بر خاک سر کویت ز خون

صد هزاران قطره از چشم سنایی نیست هست

 
 
siryahya کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 158652
|
تاریخ عضویت : اسفند 1389 

چون درد عاشقی به جهان هیچ درد نیست

تا درد عاشقی نچشد مرد مرد نیست

آغاز عشق یک نظرش با حلاوتست

انجام عشق جز غم و جز آه سرد نیست

عشق آتشی ست در دل و آبی ست در دو چشم

با هر که عشق جفت ست زین هر دو فرد نیست

شهدیست با شرنگ و نشاطی‌ست با تعب

داروی دردناکست آنرا که درد نیست

آنکس که عشق بازد و جهان بازد و جهان

بنمای عاشقی که رخ از عشق زرد نیست

 
 
siryahya کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 158652
|
تاریخ عضویت : اسفند 1389 

روی تو ای دلفروز گر نه چو ماهست

زلف سیه زو چرا بدر دو تا هست

روی چو ماه تو گر چه مایهٔ نور است

موی سیاه تو گر چه اصل گناهست

شاه بتانی و عاشقانت سپاهند

ماه زمینی و آسمانت کلاهست

رسم چنانست که ماه راه نماید

چونکه ز ماه تو خلق گمشده راهست

موی سپیدم ز اشک سرخ چو خونست

روی امیدم ز رنج عشق سیاهست

حال تو ای ماه روی چیست که باری

دور ز روی تو حال بنده تباهست

 
 
siryahya کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 158652
|
تاریخ عضویت : اسفند 1389 

دوست چنان باید کان منست

عشق نهانی چه نهان منست

عاشق و معشوق چو ما در جهان

نیست دگر آنچه گمان منست

جان جهان خواند مرا آن صنم

تا بزیم جان جهان منست

کیست درین عالم کو را دگر

یار وفادار چنان منست

حال ببین پیش بپرس از همه

تا تو نگویی به زبان منست

دوش مرا گفت که آن توام

آن منست ار چه نه آن منست

 
 
siryahya کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 158652
|
تاریخ عضویت : اسفند 1389 

معشوقه از آن ظریفتر نیست

زان عشوه‌فروش و عشوه خر نیست

شهریست پر از شگرف لیکن

زو هیچ بتی شگرف‌تر نیست

مریم کده‌ها بسیست لیکن

کس را چو مسیح یک پسر نیست

فرزند بسیست چرخ را لیک

انصاف بده چنو دگر نیست

آن کیست که پیش تیر بالاش

چون نیزه همه تنش کمر نیست

چون او قمری قمار دل را

در زیر ولایت قمر نیست

شمشیرکشان چشم او را

جز دیدهٔ عاشقان سپر نیست

آن کیست کز آفتاب رویش

چون کان همه خاطرش گهر نیست

در تاب دو زلفش از بلاها

یارب زنهار تا چه در نیست

از بلعجبان نیایدش روی

رویش گویان که روی گر نیست

سم زهر بود به لفظ تازی

زو هیچ خطیر با خطر نیست

دندان و لب چو سین و میمش

این نادره بین که جز شکر نیست

در عشق و بلاش جان و دل را

حقا که جز از حذر حذر نیست

شادی و غمست عشق و ما را

غم هست ولیک آن دگر نیست

از رد و قبول دلبران را

چه سود که هیچ بی‌جگر نیست

او سیم‌بر است و سیم زی او

گر زر نبود ترا خطر نیست

ما را چه ز سیم او که ما را

روی چو زرست و روی زر نیست

حقا که ظریف روزگاران

گر هست حریف ما دگر نیست

ما را کلهی نهاد عشقش

کان بر سر هیچ تاجور نیست

اندر طلبش سوی سنایی

غم تاج سرست و درد سر نیست

 
 
siryahya کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 158652
|
تاریخ عضویت : اسفند 1389 

گر تو پنداری که جز تو غمگسارم نیست هست

ور چنان دانی که جز تو خواستگارم نیست هست

یا به جز عشق تو از تو یادگارم هست نیست

یا قدم در عشق تو سخت استوارم نیست هست

یا به جز بیدادی تو کارزارم هست نیست

یا به بیداد تو با تو کارزارم نیست هست

یا سپید و روشن از تو کار و بارم هست نیست

یا سیاه و تیره بی تو روزگارم نیست هست

یا بر امید وصالت شب قرارم هست نیست

یا در اندوه فراقت دل فگارم نیست هست

یا فراقت را به جز ناله شعارم هست نیست

یا وصالت را شب و روز انتظارم نیست هست

گر دگر همچون سنایی صید زارم هست نیست

یا اگر شیریست او آنگه شکارم نیست هست

 
 
siryahya کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 158652
|
تاریخ عضویت : اسفند 1389 

تا نقش خیال دوست با ماست

ما را همه عمر خود تماشاست

آنجا که جمال دلبر آمد

والله که میان خانه صحراست

وانجا که مراد دل برآمد

یک خار به از هزار خرماست

گر چه نفس هوا ز مشکست

ورچه سلب زمین ز دیباست

هر چند شکوفه بر درختان

چون دو لب دوست پر ثریاست

هر چند میان کوه لاله

چون دیده میان روی حوراست

چون دولت عاشقی در آمد

اینها همه از میانه برخاست

هرگز نشود به وصل مغرور

هر دیده که در فراق بیناست

اکنون که ز باغ زاغ کم شد

بلبل ز گل آشیانه آراست

بر هر سر شاخ عندلیبی‌ست

زین شکر که زاغ کم شد و کاست

فریاد همی کند که باری

امروز زمانه نوبت ماست

 
 
siryahya کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 158652
|
تاریخ عضویت : اسفند 1389 

زان چشم پر از خمار سرمست

پر خون دارم دو دیده پیوست

اندر عجبم که چشم آن ماه

ناخورده شراب چون شود مست

یا بر دل خسته چون زند تیر

بی دست و کمان و قبضه و شست

بس کس که ز عشق غمزهٔ او

زنار چهار کرد بر بست

برد او دل عاشقان آفاق

پیچند بر آن دو زلف چون شست

چون دانست او که فتنه بر خاست

متواری شد به خانه بنشست

یک شهر ازو غریو دارند

زان نیست شگفت جای آن هست

دارند به پای دل ازو بند

دارند به فرق سر ازو دست

تا عزم جفا درست کرد او

دست همه عاشقانش بشکست

 
 
siryahya کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 158652
|
تاریخ عضویت : اسفند 1389 

جانا به جز از عشق تو دیگر هوسم نیست

سوگند خورم من که بجای تو کسم نیست

امروز منم عاشق بی مونس و بی‌یار

فریاد همی خواهم و فریاد رسم نیست

در عشق نمی‌دانم درمان دل خویش

خواهم که کنم صبر ولی دست رسم نیست

خواهم که به شادی نفسی با تو برآرم

از تنگ دلی جانا جای نفسم نیست

هر شب به سر کوی تو آیم متواری

با بدرقهٔ عشق تو بیم عسسم نیست

گویی که طلبکار دگر یاری رو رو

آری صنما محنت عشق تو بسم نیست

 
 
siryahya کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 158652
|
تاریخ عضویت : اسفند 1389 

ای پسر عشق را بدایت نیست

در ره عاشقی نهایت نیست

اگرت عشق هست شاکر باش

که به عشق اندرون شکایت نیست

گر بنالی ز حال عشق ترا

علت عاشقی به غایت نیست

جهد کن جهد تا به عشق رسی

کانچه گفتم ترا کفایت نیست

ز عمل کام دل شود حاصل

درد را نزد من حکایت نیست

چون وصیت کنم به عشق ترا

که مرا نوبت وصایت نیست

عشق ما را ولایتی دادست

که کسی را چنان ولایت نیست

رایت خیل عشق فعل بود

عشق را نزد فعل رایت نیست

هر کرا عشق نیست در دل و جان

در دل و جان او هدایت نیست

 
 
siryahya کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 158652
|
تاریخ عضویت : اسفند 1389 

کار دل باز ای نگارینا ز بازی در گذشت

شد حقیقت عشق و از حد مجازی در گذشت

گر به بازی بازی از عشقت همی لافی زدم

کار بازی بازی از لاف و بازی در گذشت

اندک اندک دل به راه عشقت ای بت گرم شد

چون ز من پیشی گرفت از اسب تازی در گذشت

سودکی دارد کنون گر گوید ای غازی بدار

تیر چون از شست شد از دست غازی در گذشت

چشم خونخوار تو از قتال سجزی دست برد

زلف دلدوز تو از طرار رازی در گذشت

گر چه کشمیریست آن سیمین صنم از حسن خویش

از بت چینی و ماچین و طرازی در گذشت

بی‌نیاز ار داشتی خوشدل سنایی را کنون

این نیاز و خوشدلی و بی‌نیازی در گذشت

 
 
siryahya کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 158652
|
تاریخ عضویت : اسفند 1389 

ای پیک عاشقان گذری کن به بام دوست

بر گرد بنده‌وار به گرد مقام دوست

گرد سرای دوست طوافی کن و ببین

آن بار و بارنامه و آن احتشام دوست

خواهی که نرخ مشک شکسته شود به چین

بر زن به زلف پر شکن مشکفام دوست

برخاست اختیار و تصرف ز فعل ما

چون کم ز دیم خویشتن از بهر کام دوست

خواهی که بار عنبر بندی تو از سرخس

زآنجا میار هیچ خبر جز پیام دوست

خواهی که کاروان سلامت بود ترا

همراه خویش کن به سوی ما سلام دوست

بر دانه‌های گوهر او عاشقی مباز

تا همچو من نژند نمانی به دام دوست

با خود بیار خاک سر کوی او به من

تا بر سرش نهم به عزیزی چو نام دوست

بینا مباد چشم من ار سوی چشم من

بهتر ز توتیا نبود گرد گام دوست

گر دوست را به غربت من خوش بود همی

ای من رهی غربت و ای من غلام دوست

از مال و جان و دین مرا ار کام جوید او

بی کام بادم ار کنم آن جز به کام دوست

 
 
siryahya کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 158652
|
تاریخ عضویت : اسفند 1389 

جام می پر کن که بی جام میم انجام نیست

تا به کام او شوم این کار جز ناکام نیست

ساقیا ساغر دمادم کن مگر مستی کنم

زان که در هجر دلارامم مرا آرام نیست

ای پسر دی رفت و فردا خود ندانم چون بود

عاشقی ورزیم و زین به در جهان خودکام نیست

دام دارد چشم ما دامی نهاده بر نهیم

کیست کو هم بسته و پا بستهٔ این دام نیست

 
 
siryahya کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 158652
|
تاریخ عضویت : اسفند 1389 

زینهاد این یادگار از دست رفت

در غم تو روزگار از دست رفت

چون مرا دل بود با او برقرار

دل شد و با دل قرار از دست رفت

سیم و زر بودی مرا و صبر و هوش

در غم تو هر چهار از دست رفت

پای من در دام تو بس سخت ماند

گر نگیری دست کار از دست رفت

یار بودی مر مرا از روی مهر

یاری اکنون کن که یار از دست رفت

اینهمه خوارست کاندر عاشقی

چون سنایی صد هزار از دست رفت