راسخون

غزلیات سنایی غزنوی

siryahya کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 158652
|
تاریخ عضویت : اسفند 1389 

دی ناگه از نگارم اندر رسید نامه

قالت: رای فوادی من هجرک القیامه

گفتم که: عشق و دل را باشد علامتی هم

قالت: دموع عینی لم تکف بالعلامه

گفتا که: می چه سازی گفتم که مر سفر را

قالت: فمر صحیحا بالخیر و السلامه

گفتم: وفا نداری گفتا که: آزمودی

من جرب المجرب حلت به الندامه

گفتم: وداع نایی واندر برم نگیری

قالت: ترید وصلی سرا و لا کرامه

گفتا: بگیر زلفم گفتم: ملامت آید

قالت: الست تدری العشق و الملامه

 
 
siryahya کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 158652
|
تاریخ عضویت : اسفند 1389 

زهی سروی که از شرمت همه خوبان سرافگنده

چرا تابی سر زلفین چرا سوزی دل بنده

عقیقین آن دو لب داری به زیرش گور من کنده

مرا هر روز بی‌جرمی به گور اندر کنی زنده

تن من چون خیالی شد بسان زیر نالنده

کنار من چون جیحون شد دو چشمم ابر بارنده

یکی حاجت به تو دارم ایا حاجت پذیرنده

نتابی تو سر زلفین نسوزانی دل بنده

جهان از تو خرم بادا بتا و من رهی بنده

پس از مرگم جهان بر تو مبارکباد و فرخنده

 
 
siryahya کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 158652
|
تاریخ عضویت : اسفند 1389 

از عشق آن دو نرجس وز مهر آن دو لاله

بی خواب و بی‌قرارم چون بر گلت کلاله

خدمت کنم به پیشت همچون صراحی از جان

تا برنهی لبم را بر لبت چون پیاله

تا روز ژاله بارد از چشم همچو رودم

آری نکو نماید بر روی لاله ژاله

دارم هزار بوسه بر روی و چشم تو من

گر میدهی وگرنه بیرون کنم قباله

مهمان حسن داری سیر از پی خرد را

مر تشنگان خود را ندهی یک پیاله

 
 
siryahya کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 158652
|
تاریخ عضویت : اسفند 1389 

جان جز پیش خود چمانه منه

طبع جز بر می مغانه منه

باده را تا به باغ شاید برد

آنچنان در شرابخانه منه

گر چه همرنگ نار دانه بود

نام او آب نار دانه منه

در هر آن خانه‌ای که می نبود

پای اندر چنان ستانه منه

تا بود باغ آسمان گردان

چشم بر روی آسمانه منه

روی جز بر جناح چنگ ممال

دست جو بر بر چغانه منه

گر نخواهی که در تو پیچد غم

رنج بر طبع شادمانه منه

بد و نیک زمانه گردانست

بر بد و نیک او بهانه منه

بخردان بر زمانه دل ننهند

پس تو دل نیز بر زمانه منه

 
 
siryahya کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 158652
|
تاریخ عضویت : اسفند 1389 

این چه رنگست برین گونه که آمیخته‌ای

این چه شورست که ناگاه برانگیخته‌ای

خوابم از دیده شده غایب و دیگر به چه صبر

تا تو غایب شده‌ای از من و بگریخته‌ای

رخ زردم به گلی ماند نایافته آب

کابرویم همه از روی فرو ریخته‌ای

چو فسون دانم کردن چه حیل دانم ساخت

تا بدانم که تو در دام که آویخته‌ای

پس برآمیخت ندانم به جهان جز با تو

که تو شمشاد به گلبرگ برآمیخته‌ای

 
 
siryahya کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 158652
|
تاریخ عضویت : اسفند 1389 

ای جان و جهان من کجایی

آخر بر من چرا نیایی

ای قبلهٔ حسن و گنج خوبی

تا کی بود از تو بیوفایی

خورشید نهان شود ز گردون

چون تو به وثاق ما در آیی

اندر خم زلف بت پرستت

حاجت ناید به روشنایی

زین پس مطلب میان مجلس

آزار دل خوش سنایی

تا هیچ کسی ترا نگوید

کای پیشهٔ تو جفانمایی

 
 
siryahya کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 158652
|
تاریخ عضویت : اسفند 1389 

سینه مکن گرچه سمن سینه‌ای

زان که نه مهری که همه کینه‌ای

خوی تو برنده چون ناخن برست

گر چه پذیرنده چو آیینه‌ای

حسن تو دامست ولیکن ترا

دام چه سودست که بی چینه‌ای

من سوی تو شنبه و تو نزد من

چون سوی کودک شب آدینه‌ای

دی چو گلی بودی و امروز باز

خار دلی و خسک سینه‌ای

پخته نگردی تو به دوزخ همی

هیچ ندانی که چو خامینه‌ای

رو که در این راه تو تر دامنی

گویی در آب روان چینه‌ای

گفتمت امسال شدی به ز پار

رو که همان احمد پارینه‌ای

رو به گله باز شو ایرا هنوز

در خور پیوند سنایی نه‌ای

 
 
siryahya کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 158652
|
تاریخ عضویت : اسفند 1389 

ای کرده دلم سوختهٔ درد جدایی

از محنت تو نیست مرا روی رهایی

معذوری اگر یاد همی نایدت از ما

زیرا که نداری خبر از درد جدایی

در فرقت تو عمر عزیزم به سر آمد

بر آرزوی آنکه تو روزی به من آیی

من بی‌تو همی هیچ ندانم که کجایم

ای از بر من دور ندانم که کجایی

گیرم نشوی ساخته بر من ز تکبر

تا که من دلسوخته را رنج نمایی

ایزد چو بدادست به خوبی همه دادت

نیکو نبود گر تو به بیداد گرایی

بیداد مکن کز تو پسندیده نباشد

زیرا که تو بس خوبی چون شعر سنایی

 
 
siryahya کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 158652
|
تاریخ عضویت : اسفند 1389 

جانا نگویی آخر ما را که تو کجایی

کز تو ببرد آتش عشق تو آب مایی

ما را ز عشق کردی چو آسیای گردان

خود همچو دانه گشتی در ناو آسیایی

گه در زمین دلها پنهان شوی چو پروین

گاه از سپهر جانها چون ماه نو برآیی

از بهر لطف مستان وز قهر خود پرستان

چون برق میگریزی چون باد می‌ربایی

بهر سماع دنیا بر شاخهای طوبا

چون عندلیب بیدل همواره می‌سرایی

خورشیدوار کردی چون ذره‌های عقلی

دلهای عاشقان را در پردهٔ هوایی

یاقوت بار کردی عشاق لاله رخ را

از نوک کلک نرگس بر لوح کهربایی

ای یافته جمالت در جلوهٔ نخستین

منشور حسن و تمکین از خلعت خدایی

روح‌القدس ندارددر خوبی و لطافت

با خاک کف پایت یکذره آشنایی

بردار پرده از رخ تا حضرت الاهی

گردد ز مهر چهرت پر نور و روشنایی

گویی مرا بجویی آخر کجا بجویم

در گرد گوی ارضی یا حلقهٔ سمایی

بگشای بند مرجان تا همچو طبع بی‌جان

بندازد از جمالت جان تاج کبریایی

ای تافته کمالت از چار سوی ارکان

پنهان ز هر دو عالم در صدر پارسایی

بر خیره چند جویم آنرا که او ندارد

منزل به کوی رندی یا راه پارسایی

ما ز انتظار مردیم از عشق تو ولیکن

در حجرهٔ غریبان تو خود درون نیایی

گیرم که بار ندهی ما را درون پرده

کم زان مکن که بیرون رویی به ما نمایی

بی روی تو نگارا چشم امید ما را

باید ز نقش نامه نام تو توتیایی

نادیده کس ولیکن از سنگ و چوب کویت

بدهند اگر بپرسی بر حسن تو گوایی

نی نی اگر ندیدی رویت چگونه گفتی

در نظمهای عالی وصف ترا سنایی

 
 
siryahya کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 158652
|
تاریخ عضویت : اسفند 1389 

ای لعل ترا هر دم دعوی خدایی

برخاسته از راه تو چونی و چرایی

با جزع تو و لعل تو بر درگه حسنت

عیسی به تعلم شده موسی به گدایی

پیش تو همی گردم در خون دو دیده

می‌بینی و می‌پرسی ای خواجه کجایی

گفتی که چه می‌سازی بی صبر دل و جان

جانا چه توان ساخت بدین رخت و کیایی

آنکس که به سودای تو از خود نشود دور

سستست به کار خود چون بت به خدایی

از جمع غلامان تو حقا که درین شهر

یک بنده ترا نیست به مانند سنایی

 
 
siryahya کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 158652
|
تاریخ عضویت : اسفند 1389 

ای یوسف ایام ز عشق تو سنایی

مانندهٔ یعقوب شد از درد جدایی

تا چند به سوی دل عشاق چو خورشید

هر روز به رنگ دگر از پرده برآیی

گاهی رخ تو سجده برد مشتی دون را

گه باز کند زلف تو دعوی خدایی

با خوی تو در کوی تو از دیده روانیست

کس را بگذشتن ز سر حد گدایی

در وصل تو با خوی تو از روی خرد نیست

جان را ز خم زلف تو امید رهایی

بس بلعجب آسایی و وین بلعجبی بس

کاندر همه تن کس بنداند که کجایی

بس نادره کرداری وین نادره‌ای بس

کان همه‌ای و همه جویان که کرایی

از ما چه شوی پنهان کاندر ره توحید

ما جمله توایم ای پسر خوب و تو مایی

آنجا که تویی من نتوانم که نباشم

وینجا که منم مانده تو دانم که نیایی

 
 
siryahya کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 158652
|
تاریخ عضویت : اسفند 1389 

ای پیشهٔ تو جفانمایی

در بند چه چیزی و کجایی

باری یک شب خیال بفرست

گر ز آنکه تو خود همی نیایی

در باختن قمار با دوست

دست اولین مکن دغایی

بیگانگی ای نگار بگذار

چون با تو فتادم آشنایی

دانم که تو نه حریفی و من

آخر نه که از برم جدایی

تاریکی هجر چند بینم

نادیده به وصل روشنایی

ای حسن خوش تو کرده کاسد

بازار روای پارسایی

وی روی کش تو کرده فاسد

اندیشهٔ مردم ریایی

بی جان بادا هرآنکه گوید

دلداری را تو ناسزایی

زین بیش مکن جفا و بیداد

بر عاشق خویشتن: سنایی

 
 
siryahya کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 158652
|
تاریخ عضویت : اسفند 1389 

آخر شرمی بدار چند ازین بدخویی

چون تو من و من توام چند منی و تویی

گلشن گلخن شود چون به ستیزه کنند

در یک خانه دو تن دعوی کدبانویی

نایب عیسی شدی قبله یکی کن چنو

بر دل ترسا نگار رقم دویی و تویی

صدر زمانه تویی پس چو زمانه چرا

گه همه دردی کنی گاه همه دارویی

نازی در سر که چه یعنی من نیکوم

تا تو بدین سیرتی نه تو و نه نیکویی

یک دم و یک رنگ باش چون گهر آفتاب

چند چو چرخ کهن هر دم رسم دویی

روبه بازی مکن در صف عشاق از آنک

زشت بود پیش گرگ شیر کند آهویی

با رخ تو بیهدست بلعجبی چشم تو

با کف موسی کرا دست دهد جادویی

همره درد تو باد دولت بی‌دولتی

هم تک عشق تو باد نیروی بی‌نیرویی

جز ز تویی تو بگو چیست که ملک تو نیست

چشم بدت دور باد چشم بد بدبویی

لولو حسن ترا در ستد و داد عشق

به ز سنایی مباد خود بر تو لولویی

 
 
siryahya کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 158652
|
تاریخ عضویت : اسفند 1389 

کودکی داشتم خراباتی

می کش و کمزن و خرافاتی

پارسا شد ز بخت و دولت من

پارسایی شگرف و طاماتی

شیوهٔ خمر و قمر و رمز مدام

صفتی بود مرورا ذاتی

آنکه والتین ز بر ندانستی

همچو بلخیر گشت هیهاتی

خوانده از بر همیشه چو الحمد

عدد سورهٔ لباساتی

گوید امروز بر من از سر زهد

مثل و نکتهٔ اشاراتی

دوش گفتم ورا که ای دل و جان

مر مرا مایهٔ مباهاتی

گر چه مستور و پارسا شده‌ای

واصل هر گونهٔ کراماتی

گر یکی بوسه خواهم از تو دهی؟

گفت: لا والله ای خراباتی

ای سنایی کما ترید خوشست

دل به قسمت بنه کمایاتی

 
 
siryahya کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 158652
|
تاریخ عضویت : اسفند 1389 

ای آنکه به دو لب سبب آب حیاتی

جانرا به دو شکر ز غم هجر نباتی

آرایش دینی تو و آسایش جانی

انس دل و نور بصر و عین حیاتی

از خوبی خود غیرت خوبان جهانی

وز حسن و ملاحت صنم حور صفاتی

از لطف در الفاظ بشر تحفهٔ وحیی

وز حسن در انفاس ملک وصف صلاتی

اوصاف جمال تو همه کس بنداند

زیرا که تو توقیع رفیع‌الدرجاتی

لولاک لما کنت امینی به حیاتی

والعیش یهنی بک اذانت ثناتی