غزلیات سنایی غزنوی
گر خسته دل همی نپسندی بیار رو
تیمار عاشقی ز رهی باز دار رو
گر من گیاه سبزم و تو ابر نوبهار
هل تا گیه بجوشد بر من بهار رو
پس گر به رود جیحون غرقه شوم در آب
غرقه بمان مرا تو و کشتی مدار رو
ور من به یاد تو شوم از تشنگی هلاک
هل تا شوم هلاک تو آبم میار رو
گر در بهشت باقی و تنها تو میروی
ما را تو دست گیر و به مالک سپار رو
ای نقاب از روی ماه آویخته
صبح را با ماهتاب آمیخته
در خیال عاشقان از زلف و رخ
صورت حال و محال انگیخته
آسمان خاک بیز از کوی تو
سالها غربال دولت بیخته
عقل ترسا روح عیسی روی را
در چلیپاهای زلف آویخته
از لطافت باد آب و آب باد
هم برون برده ز سر هم ریخته
ای سنایی بهر خاک کوی تو
ز آبروی و دین و دل بگریخته
ای قوم مرا رنجه مدارید علیالله
معشوق مرا پیش من آرید علیالله
گز هیچ زیاری نهمی بر لب او بوس
یک بوسه به من صد بشمارید علیالله
ور هیچ به دست آرید از صورت معشوق
بر قبلهٔ زهاد نگارید علیالله
آن خم که بر او مهر مغانست نهاده
الا به من مغ مسپارید علیالله
از دین مسلمانی چون نام شمار است
از دین مغان شرم مدارید علیالله
گشتست سنایی مغ بیدولت و بیدین
از دیدهٔ خود خون بمبارید علیالله
الا ای ساقی دلبر مدار از می تهی دستم
که من دل را دگرباره به دام عشق بربستم
مرا فصل بهار نو به روی آورد کار نو
دلم بربود یار نو بشد کار من از دستم
اگر چه دل به نادانی به او دادم به آسانی
ندارم ز آن پشیمانی که با او مهر پیوستم
چو روی خوب او دیدم ز خوبان مهر ببریدم
ز جورش پرده بدریدم ز عشقش توبه بشکستم
چو باری زین هوس دوری چو من دانم نه رنجوری
به من ده بادهٔ سوری مگر یک ره کنی مستم
کنون از باده پیمودن نخواهم یک دم آسودن
که نتوان جز چنین بودن درین سودا که من هستم
ای کعبهٔ من در سرای تو
جان و تن و دل مرا برای تو
بوسم همه روز خاکپایت را
محراب منست خاکپای تو
چشم من و روی دلفریب تو
دست من و زلف دلربای تو
مشکست هزار نافه بترویا
در حلقهٔ زلف مشکسای تو
دل هست سزای خدمت عشقت
هر چند که من نیم سزای تو
بیگانه شدستم از همه عالم
تا هست دل من آشنای تو
چندانکه جفا کنی روا دارم
بر دیده و دل کشم جفای تو
در عشق تو از جفا نپرهیزد
آن دل که شدست مبتلای تو
ای جان جهان مکن به جای من
آن بد که نکردهام به جای تو
تا بدیدم زلف عنبرسای تو
وان خجسته طلعت زیبای تو
جانو دل نزدت فرستادم نخست
آمدم بیجان و دل در وای تو
بی دل و بیجان ندارد قیمتی
بنگر این بیقیمت اندر جای تو
آستین پر خون و دیده پر سرشگ
چشم خیره در رخ زیبای تو
مشک و عنبر بارد اندر کل کون
چون فشانی زلفک رعنای تو
من نیارم دید در باغ طرب
سرو از رشک قد و بالای تو
من نیارم دیدن اندر تیره شب
مه ز رشک روی روح افزای تو
چون برون آیم ز زندان فراق
تا نیارندم خط و طغرای تو
پس بجویم من ترا و عاقبت
کشته گردم آخر اندر پای تو
من نصیب خویش دوش از عمر خود برداشتم
کز سمن بالین و از شمشاد بستر داشتم
داشتم در بر نگاری را که از دیدار او
پایهٔ تخت خود از خورشید برتر داشتم
نرگس و شمشاد و سوسن مشک و سیم و ماه و گل
تا به هنگام سحر هر هفت در بر داشتم
بر نهاده بر بر چون سیم و سوسن داشتم
لب نهاده بر لب چون شیر و شکر داشتم
دست او بر گردن من همچو چنبر بود و من
دست خود در گردن او همچو چنبر داشتم
بامدادان چون نگه کردم بسی فرقی نبود
چنیر از زر داشت او سوسن ز عنبر داشتم
چون موذن گفت یک الله اکبر کافرم
گر امید آن دگر الله اکبر داشتم
عاشقم بر لعل شکرخای تو
فتنهام بر قامت رعنای تو
ماه بر راه اوفتاد از روی تو
سرو شرمنده شد از بالای تو
پوست در تن خشک دارم همچو چنگ
از هوای چنگ روح افزای تو
جان من شد مسکن رنج و بلا
تا دل مسکین من شد جای تو
مرده را زنده کنی ز آوای خویش
پس دم عیسی شدست آوای تو
باز بنما روی خود ایماهروی
گر پی وصلت بود سودای تو
تو دهی بوسه همی بر چنگ خویش
من دهم بوسه همی بر پای تو
گر سنایی گه گهی توبه کند
توبهٔ او بشکند لبهای تو
ای شادی و غم ز صلح و جنگ تو
وی داد و ستد ز سیم و سنگ تو
ای آفت و راحت شب و روزم
چشم و دهن فراخ و تنگ تو
بر نافهٔ مشک و باغ گل دایم
حقد و حسدی ز بوی و رنگ تو
عذر تو اگر چه لنگ من پیوست
خرسند شدم به عذر لنگ تو
خون جگرم چو نافهٔ آهو
از حسرت خط مشک رنگ تو
بردیم باز از مسلمانی زهی کافر بچه
کردیم بندی و زندانی زهی کافر بچه
در میان کم زنان اندر صف ارباب عشق
هر زمان باز بنشانی زهی کافر بچه
کشتن و خون ریختن در کافری
نیست هرگز بی پشیمانی زهی کافر بچه
نیست بر درگاه سلطان هیچکس را دین درست
تا تو بر درگاه سلطانی زهی کافر بچه
یوسف مصری تویی کز عشق تو گرد جهان
هست صد یعقوب کنعانی زهی کافر بچه
در مسلمانی مگر از کافری باز آمدی
تا براندازی مسلمانی زهی کافر بچه
با رخ چون چشمهٔ خورشید و زلف چون صلیب
تازه کردی کیش نصرانی زهی کافر بچه
هر زمانی با سنایی در خرابات ای پسر
صد لباسات عجب دانی زهی کافر بچه
آن جام لبالب کن و بردار مرا ده
اندک تو خور ای ساقی و بسیار مرا ده
هرکس که نیاید به خرابات و کند کبر
او را بر خود بار مده بار مرا ده
مسجد به تو بخشیدم میخانه مرا بخش
تسبیح ترا دادم و زنار مرا ده
ای آنکه سر رندی و قلاشی داری
پس مرد منی دست دگر بار مرا ده
ای زاهد ابدال چو کردار برد می
سردی مکن آن بادهٔ کردار مرا ده
ساقیا مستان خوابآلوده را آواز ده
روز را از روی خویش و سوز ایشان ساز ده
غمزهها سر تیز دار و طرهها سر پست کن
رمزها سرگرم گوی و بوسها سرباز ده
سرخ روی ناز را چون گل اسیر خار کن
زرد روی آز را چون زر به دست گاز ده
حربه و شل در بر بهرام خربط سوز نه
زخمه و مل در کف ناهید بر بط ساز ده
هم بخور هم صوفیان عقل را سرمست کن
هم برو هم صافیان روح را ره باز ده
در هوای شمع عشق و شمع می پروانهوار
پیشوای خلد و صدر سدره را پرواز ده
چنگل گیراست اینک باز و باشهٔ عشق را
صعوه پیش باشه و آن کبک رازی باز ده
پیش کان پیر منافق بانگ قامت در دهد
غارت عقل و دل و جان را هلا آواز ده
پیش کز بالا درآید ارسلان سلطان روز
پیش من بکتاش سرمست مرابه گماز ده
ور همی چون عشق خواهی عقل خود را پاکباز
نصفیی پر کن بدان پیر دوالک باز ده
گر همی سرمست خواهی صبح را چون چشم خود
جرعهای زان می به صبح منهی غماز ده
روزه چون پیوسته خواهد بود ما را زیر خاک
باده ما را زین سپس بر رسم سنگانداز ده
جبرییل اینجا اگر زحمت کند خونش بریز
خونبهای جبرییل از گنج رحمت باز ده
بادبان راز اگر مجروح گردد ز آه ما
درپهای از خامشی در بادبان راز ده
وارهان یک دم سنایی را ز بند عافیت
تا دهی او را شراب عافیت پرداز ده
ای مهر تو بر سینهٔ من مهر نهاده
ای عشق تو از دیدهٔ من آب گشاده
بسته کمر بندگی تو همه احرار
از سر کله خواجگی و کبر نهاده
دستان دو دست تو به عیوق رسیده
آوازهٔ آواز تو در شهر فتاده
ابدال شکسته همه در راه تو توبه
زهاد گرفته همه بر یاد تو باده
مسپر ره بیداد و ز غم کن دلم آزاد
ای داد تو ایزد ز ملاحت همه داده
پیوسته سنایی ز پی دیدن رویت
هم گوش بدر کرده و هم دیده نهاده
ای سنایی خیز و بشکن زود قفل میکده
بازخر ما را زمانی زین غمان بیهده
جام جمشیدی بیار از بهر این آزادگان
درد می درده برای درد این محنت زده
درد صافی درده ای ساقی درین مجلس همی
تا زمانی می خوریم آسوده دل در میکده
محتسب را گو ترا با مست کوی ما چکار
می چه خواهی ای جوان زین عاشقان دل زده
میندانی کادم از کتم عدم سوی وجود
از برای مهربازان خرابات آمده
تا ترا روشن شود در کافری در ثمین
بت پرستی پیشه گیر اندر میان بتکده
ای من مه نو به روی تو دیده
واندر تو ماه نو بخندیده
تو نیز ز بیم خصم اندر من
از دور نگاه کرده دزدیده
بنموده فلک مه نو و خود را
در زیر سیاه ابر پوشیده
تو نیز مه چهارده بنمای
بردار ز روی زلف ژولیده
کی باشد کی که در تو آویزم
چون در زر و سیم مرد نادیده
تو روی مرا به ناخنان خسته
من دو لب تو به بوسه خاییده
ای تو چو پری و من ز عشق تو
خود را لقبی نهاده شوریده