راسخون

غزلیات سنایی غزنوی

siryahya کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 158652
|
تاریخ عضویت : اسفند 1389 

باز در دام بلای تو فتادیم ای پسر

بر سر کویت خروشان ایستادیم ای پسر

زلف تو دام است و خالت دانه و ما ناگهان

بر امید دانه در دام او افتادیم ای پسر

گاه با چشم و دل پر آتش و آب ای نگار

گاه با فرق و دو لب بر خاک و بادیم ای پسر

تا دل ما شد اسیر عقرب زلفین تو

همچو عقرب دستها بر سر نهادیم ای پسر

از هوس بر حلقهٔ زلفین تو بستیم دل

تا ز غم بر رخ ز دیده خون گشادیم ای پسر

 
 
siryahya کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 158652
|
تاریخ عضویت : اسفند 1389 

هر که در کوی خرابات مرا بار دهد

به کمال و کرمش جان من اقرار دهد

بار در کوی خرابات مرا هیچ کسی

ندهد ور دهد آن یار وفادار دهد

در خرابات بود یار من و من شب و روز

به سر کوی همی گردم تا بار دهد

ای خوشا کوی خرابات که پیوسته در او

مر مرا دوست همی وعدهٔ دیدار دهد

هر که او حال خرابات بداند به درست

هر چه دارد همه در حال به بازار دهد

در خرابات نبینی که ز مستی همه سال

راهب دیر ترا کشتی و زنار دهد

آنکه چون باشد هشیار به فرزند عزیز

در می سیم به صد زاری دشخوار دهد

هر دو عالم را چون مست شود از دل و جان

به بهای قدح می دهد و خوار دهد

آنکه بیرون خرابات به قطمیر و نقیر

چون در آید به خرابات به قنطار دهد

آنکه نانی همه آفاق بود در چشمش

در خرابات به می جبه و دستار دهد

آنکه او کیسه ز طرار نگهدارد چون

به خرابات شود کیسه به طرار دهد

ای تو کز کوی خرابات نداری گذری

زان سناییت همی پند به مقدار دهد

تو برو زاویهٔ زهد نگهدار و مترس

که خداوند سزا را به سزاوار دهد

 
 
siryahya کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 158652
|
تاریخ عضویت : اسفند 1389 

چون سخنگویی از آن لب لطف باری ای پسر

پس به شوخی لب چرا خاموش داری ای پسر

در ره عشق تو ما را یار و مونس گفت تست

زان بگفتی از تو می‌خواهم یاری ای پسر

دیر زی در شادکامی کز اثرهای لطیف

مونس عقلی و جان را غمگساری ای پسر

تلخ گردد عیش شیرین بر بتان قندهار

چون به گاه بذله زان لب لطف باری ای پسر

بامداد از رشک دامن را کند خورشید چاک

روی چون ماه از گریبان چون برآری ای پسر

سر بسان سایه زان بر خاک دارم پیش تو

کز رخ و زلف آفتاب و سایه داری ای پسر

سرکشان سر بر خط فرمان من بنهند باش

تا به گرد مه خط مشکین برآری ای پسر

ار نبودی ماه رخسار تو تابان زیر زلف

با سر زلف تو بودی دهر تاری ای پسر

کودکی کان را به معنی در خم چوگان زلف

همچو گویی روز و شب گردان نداری ای پسر

شد گرفتار سر زلف کمند آسای تو

روز دعوی کردن مردان کاری ای پسر

شد شکار چشم روبه باز پر دستان تو

صدهزاران جان شیران شکاری ای پسر

ماه روی تو چو برگ گل به باغ دلبری

شد شکفته بر نهال کامگاری ای پسر

بس دلا کز خرمی بی برگ شد زان برگ گل

آه اگر بر برگ گل شمشاد کاری ای پسر

کی شدندی عالمی در عشق تو یعقوب‌وار

گر نه از یوسف جهان را یادگاری ای پسر

چون سنایی را به عالم نام فخر از عشق تست

ننگ و عار از وصلت او می چه داری ای پسر

 
 
siryahya کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 158652
|
تاریخ عضویت : اسفند 1389 

ساقیا می ده و نمی کم گیر

وز سر زلف خود خمی کم گیر

گر به یک دم بمانده‌ای در دام

جستی از دام پس دمی کم گیر

رو که عیسی دلیل و همره تست

ره همی رو تو مریمی کم گیر

عالمی علم بر تو جمع شدست

علم باقیست عالمی کم گیر

ز کما بیش بر تو نقصان نیست

چون تو بیشی ز کم کمی کم گیر

بم گسسته ست زیر و زار خوشست

زحمت زخمه را به می کم گیر

گر سنایی غمی‌ست بر دل تو

یا غمی باش یا غمی کم گیر

 
 
siryahya کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 158652
|
تاریخ عضویت : اسفند 1389 

همواره جفا کردن تا کی بود ای دلبر

پیوسته بلا کردن تا کی بود ای دلبر

من با تو دل یکتا وانگه تو ز غم تشنه

چون زلف دوتا کردن تا کی بود ای دلبر

پیراهن صبر ما اندر غم هجرانت

چون چاک قبا کردن تا کی بود ای دلبر

بی روی چو خورشیدت بیچاره سنایی را

گردان چو سها کردن تا کی بود ای دلبر

 
 
siryahya کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 158652
|
تاریخ عضویت : اسفند 1389 

جانا ز غم عشق تو من زارم من زار

از تودهٔ سیسنبر در بارم در بار

هر چند که بیزار شدم من ز جفاهات

زین مایهٔ بیزاری بیزارم بیزار

تا در کف اندوه بماندست دل من

زین محنت و اندوه بر آزارم آزار

از بهر رضای دل تو از دل و از جان

ای دوست به جان تو که آوارم آوار

ای روی تو چون روز و دو زلفین تو چون شب

پیوسته شب از عشق تو بیدارم بیدار

ای نقطهٔ خوبی و نکویی به همه وقت

گردندهٔ عشق تو چو پرگارم پرگار

پیکار نیم از غمت ای ماه شب و روز

بر درگه سودای تو بر کارم بر کار

در کعبهٔ تیمار اگر چند مقیمم

ای یار چنان دان که به خمارم خمار

از عشوهٔ عشق تو اگر مست شدم مست

از خوردن اندوه تو هشیارم هشیار

از هجر تو نزدیک سنایی چو رخ تو

اندر چمن عشق به گلزارم گلزار

 
 
siryahya کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 158652
|
تاریخ عضویت : اسفند 1389 

حلقهٔ زلف تو در گوش ای پسر

عالمی افگنده در جوش ای پسر

کیست در عالم که بیند مر ترا

کش بجا ماند دل و هوش ای پسر

هم تویی ماه قدح‌گیر ای غلام

هم تویی سرو قباپوش ای پسر

سرو در بر دارم و مه در کنار

چون ترا دارم در آغوش ای پسر

بر جفا کاری چه کوشی ای غلام

بر وفاداری همی کوش ای پسر

امشب ای دلبر به دام آویختی

کز برم بگریختی دوش ای پسر

بوسهٔ نوشین همی بخش از عقیق

بادهٔ نوشین همی نوش ای پسر

کم کن این آزار و این بدها مجوی

میر داد اینجاست خاموش ای پسر

 
 
siryahya کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 158652
|
تاریخ عضویت : اسفند 1389 

هر زمان چنگ بر کنار مگیر

دل مسکین من شمار مگیر

یک زمان در کنار گیر مرا

ور نگیری ز من کنار مگیر

جز به مهر تو میل نیست مرا

جز مرا در زمانه یار مگیر

گر نخواهی که بی قرار شوم

جز به نزدیک من قرار مگیر

بر سنایی ز دهر بیدادست

تو کنون طبع روزگار مگیر

به همه عمر اگر کند گنهی

یک گنه را ازو هزار مگیر

 
 
siryahya کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 158652
|
تاریخ عضویت : اسفند 1389 

تا جایزی همی نشناسی ز لایجوز

اندر طریق عشق مسلم نه‌ای هنوز

عاشق نباشد آنکه مر او را خبر بود

از سردی زمستان و ز گرمی تموز

در کوی عشق راست نیابی چو تیر و زه

تا پشت چون کمان نکنی روی همچو توز

چون در میان عشق چو شین اندر آمدی

چون عین و قاف باش همه ساله پشت قوز

گر مرد این رهی قدم از جان کن و در آی

ور عاجزی برو تو و دین و ره عجوز

 
 
siryahya کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 158652
|
تاریخ عضویت : اسفند 1389 

با تابش زلف و رخت ای ماه دلفروز

از شام تو قدر آید و از صبح تو نوروز

از جنبش موی تو برآید دو گل از مشک

وز تابش روی تو برآید دو شب از روز

بر گرد یکی گرد دل ما و در آن دل

گر جز غم خود یابی آتش زن و بفروز

هر چند همه دفتر عشاق بخواندیم

با این همه در عشق تو هستیم نو آموز

در مملکت عاشقی از پسته و بادام

بوس تو جهانگیر شد و غمزه جهانسوز

تا دیدهٔ ما جز به تو آرام نگیرد

از بوسه‌ش مهری کن و ز غمزه‌ش بردوز

با هجر تو هر شب ز پی وصل تو گویم

یارب تو شب عاشق و معشوق مکن روز

 
 
siryahya کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 158652
|
تاریخ عضویت : اسفند 1389 

غریبیم چون حسنت ای خوش پسر

یکی از سر لطف بر ما نگر

سفر داد ما را چو تو تحفه‌ای

زهی ما بر تو غلام سفر

نظرمان مباد از خدای ار به تو

جز از روی پاکیست ما را نظر

دل تنگ ما معدن عشق تست

که هم خردی و هم عزیزی چو زر

هنوز از نهالت نرسته‌ست گل

هنوز از درختت نپختست بر

ببندد به عشق تو حورا میان

گشاید ز رشگ تو جوزا کمر

نباشد کم از ناف آهو به بوی

کرا عشق زلف تو سوزد جگر

نگارا ز دشنام چون شکرت

که دارد ز گلبرگ سوری گذر

عجب نیست گر ما قوی دل شدیم

که این خاصیت هست در نیشکر

بینداز چندان که خواهی تو تیر

که ما ساختیم از دل و جان سپر

تو بر ما به نادانی و کودکی

چو متواریان کرده‌ای رهگذر

بدین اتفاقی که ما را فتاد

مکن راز ما پیش یاران سمر

مدر پردهٔ ما که در عشق تو

شدست این سنایی ز پرده به در

که از روی نسبت نیاید نکو

پدر پرده‌دار و پسر پرده‌در

دل و جان و عقل سناییت را

ربودی بدان غمزهٔ دل شکر

 
 
siryahya کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 158652
|
تاریخ عضویت : اسفند 1389 

ماهی که ز رخسارش فتنه‌ست به چین اندر

وز طرهٔ طرارش رخنه‌ست بدین اندر

افسون لب عیسی دارد به دهان اندر

برهان کف موسی دارد به جبین اندر

کز نوک سلیمانی بر طرف کمر دارد

وز ننگ سلیمان را دارد به نگین اندر

از طلعت و رخسارش خورشید چو مظلومان

افتد ز فلک هر دم پیشش به زمین اندر

خرم بود آن روزی کز بهر طرب دارم

زلفش به یسار اندر ساغر به یمین اندر

 
 
siryahya کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 158652
|
تاریخ عضویت : اسفند 1389 

زلف چون زنجیر و چون قیر ای پسر

یک زمان از دوش برگیر ای پسر

زان که تا در بند و زنجیر توایم

از در بندیم و زنجیر ای پسر

عرصه تا کی کرد خواهی عارضین

چون گل بی خار بر خیز ای پسر

هر زمان آیی به تیر انداختن

هم کمان در دست و هم تیر ای پسر

زان که چشم بد بدان عارض رسد

زود در ده بانگ تکبیر ای پسر

آن لب و دندان و آن شیرین زبان

انگبین‌ست و می و شیر ای پسر

جست نتواند دل از عشق تو هیچ

جست که تواند ز تقدیر ای پسر

پای بفشارد سنایی در غمت

تا به دست آیی به تدبیر ای پسر

 
 
siryahya کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 158652
|
تاریخ عضویت : اسفند 1389 

دلبر من عین کمالست و بس

چهرهٔ او اصل جمالست و بس

بر سر کوی غم او مرد را

هر چه نشانست و بالست و بس

در ره او جستن مقصود از او

هم به سر او که محالست و بس

از همه خوبی که بجویی ز دوست

بوسه ای از دوست حلالست و بس

چند همی پرسی دین تو چیست

دین من امروز سوالست و بس

نزد تو اقبال دوامست و عز

نزد من اقبال زوالست و بس

حالی یابم چو کنم یاد ازو

دین من آن ساعت حالست و بس

پرده منم پیش چو برخاستم

از پس آن پرده وصالست و بس

 
 
siryahya کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 158652
|
تاریخ عضویت : اسفند 1389 

ای دل اندر نیستی چون دم زنی خمار باش

شو بری از نام و ننگ و از خودی بیزار باش

دین و دنیا جمله اندر باز و خود مفلس نشین

در صف ناراستان خود جمله مفلس وار باش

تا کی از ناموس و رزق و زهد و تسبیح و نماز

بندهٔ جام شراب و خادم خمار باش

می پرستی پیشه‌گیر اندر خرابات و قمار

کمزن و قلاش و مست و رند و دردی خوار باش

چون همی دانی که باشد شخص هستی خصم خویش

پس به تیغ نیستی با خلق در پیکار باش

طالب عشق و می و عیش و طرب باش و بجوی

چون به کف آمد ترا این روز و شب در کار باش

با سرود و رود و جام باده و جانان بساز

وز میان جان غلام و چاکر هر چار باش

از سر کوی حقیقت بر مگرد و راه عشق

با غرامت همنشین و با ملامت یار باش