راسخون

غزلیات سنایی غزنوی

siryahya کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 158652
|
تاریخ عضویت : اسفند 1389 

دوش یارم به بر خویش مرا بار نداد

قوت جانم زد و یاقوت شکر بار نداد

آن درختی که همه عمر بکشتم به امید

دوش در فرقت او خشک شد و بار نداد

شب تاریک چو من حلقه زدم بر در او

بار چون داد دل او که مرا بار نداد

این چنین کار از آن یار مرا آمد پیش

کم ز یک ماه دل و چشم مرا کار نداد

شربتی ساخته بود از شکر و آب حیات

نه نکو کرد که یک قطره به بیمار نداد

هر که او دل به غم یار دهد خسته شود

رسته آنست که او دل به غم یار نداد

 
 
siryahya کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 158652
|
تاریخ عضویت : اسفند 1389 

چون دو زلفین تو کمند بود

شاید ار دل اسیر بند بود

گوییم صبر کن ز بهر خدا

آخر این صبر نیز چند بود

خواجه انصاف می بباید داد

با چنین رخ چه جای پند بود

سرو را کی رخ چو ماه بود

ما را کی لب چو قند بود

می ندانی که پست گردد زود

هر کرا همت بلند بود

هر که معشوقه‌ای چنین طلبد

همه رنج و غمش پسند بود

 
 
siryahya کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 158652
|
تاریخ عضویت : اسفند 1389 

هر که در عاشقی تمام بود

پخته خوانش اگر چه خام بود

آنکه او شاد گردد از غم عشق

خاص دانش اگر چه عام بود

چه خبر دارد از حلاوت عشق

هر که در بند ننگ و نام بود

دوری از عشق اگر همی خواهی

کز سلامت ترا سلام بود

در ره عاشقی طمع داری

که ترا کار بر نظام بود

این تمنا و این هوس که تراست

عشقبازی ترا حرام بود

عشق جویی و عافیت طلبی

عشق یا عافیت کدام بود

بندهٔ عشق باش تا باشی

تا سنایی ترا غلام بود

 
 
siryahya کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 158652
|
تاریخ عضویت : اسفند 1389 

شور در شهر فگند آن بت زنارپرست

چون خرامان ز خرابات برون آمد مست

پردهٔ راز دریده قدح می در کف

شربت کفر چشیده علم کفر به دست

شده بیرون ز در نیستی از هستی خویش

نیست حاصل شود آنرا که برون شد از هست

چون بت ست آن بت قلاش دل رهبان کیش

که به شمشیر جفا جز دل عشاق نخست

اندر آن وقت که جاسوس جمال رخ او

از پس پردهٔ پندار و هوا بیرون جست

هیچ ابدال ندیدی که درو در نگریست

که در آن ساعت زنار چهل گردن بست

گاه در خاک خرابات به جان باز نهاد

خاکیی را که ازین خاک شود خاک پرست

بر در کعبهٔ طامات چه لبیک زنیم

که به بتخانه نیابیم همی جای نشست

 
 
siryahya کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 158652
|
تاریخ عضویت : اسفند 1389 

ما را ز مه عشق تو سالی دگر آمد

دور از ره هجر تو وصالی دگر آمد

در دیده خیالی که مرا بد ز رخ تو

یکباره همه رفت و خیالی دگر آمد

بر مرکب شایسته شهنشاه شکوهت

بر تخت دل من به جمالی دگر آمد

شد نقص کمالی که مرا بود به صورت

در عالم تحقیق کمالی دگر آمد

بر طبل طلب می‌زدم از حرص دوالی

ناگاه بر آن طبل دوالی دگر آمد

از سینه نهال امل از بیم بکندم

با میوهٔ انصاف نهالی دگر آمد

بر عشوه ز من رفت به تعریض نکالات

آسوده به تصریح نکالی دگر آمد

در وصف صفا حیدر اقبال به چشمم

بر دلدل دولت به دلالی دگر آمد

 
 
siryahya کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 158652
|
تاریخ عضویت : اسفند 1389 

ای من غلام عشق که روزی هزار بار

ر من نهد ز عشق بتی صد هزار بار

این عشق جوهریست بدانجا که روی داد

بر عقل زیرکان بزند راه اختیار

جز عشق و اختیار به میدان نام و ننگ

نامرد را ز مرد که کردست آشکار

جز درد عشق غمزهٔ معشوق را که کرد

بر جان عاشقان بتر از زخم ذوالفقار

این درد عشق راست که در پای نیکوان

هر ساعت ار بخواهد جانها کند نثار

در عشق نیست زحمت تمییز بهر آنک

در باغ عشق دوست به نرخ گلست خار

 
 
siryahya کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 158652
|
تاریخ عضویت : اسفند 1389 

مارا مدار خوار که ما عاشقیم و زار

بیمار و دلفگار و جدا مانده از نگار

ما را مگوی سرو که ما رنج دیده‌ایم

از گشت آسمان وز آسیب روزگار

زین صعبتر چه باشد زین بیشتر که هست

بیماری و غریبی و تیمار و هجر یار

رنج دگر مخواه و برین بر فزون مجوی

ما را بسست اینکه برو آمدست کار

بر ما حلال گشت غم و ناله و خروش

چونان که شد حرام می نوش خوشگوار

ما را به نزد هیچ کسی زینهار نیست

خواهیم زینهار به روزی هزار بار

 
 
siryahya کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 158652
|
تاریخ عضویت : اسفند 1389 

زهی حسن و زهی عشق و زهی نور و زهی نار

زهی خط و زهی زلف و زهی مور و زهی مار

به نزدیک من از شق زهی شور و زهی شر

به درگاه تو از حسن زهی کار و زهی بار

به بالا و کمرگاه به زلفین و به مژگان

زهی تیر و زهی تار و زهی قیر و زهی قار

یکی گلبنی از روح گلت عقل و گلت عشق

زهی بیخ و زهی شاخ و زهی برگ و زهی بار

بهشت از تو و گردون حواس از تو و ارکان

زهی هشت و زهی هفت زهی پنج و زهی چار

برین فرق و برین دست برین روی و برین دل

زهی خاک و زهی باد زهی آب و زهی نار

میان خرد و روح دو زلفین و دو چشمت

زهی حل و زهی عقد زهی گیر و زهی دار

همه دل سوختگان را از سر زلف و زنخدانت

زهی جاه و زهی چاه زهی بند و زهی بار

به نزدیک سناییست ز عشق تو و غیرت

زهی نام و زهی ننگ زهی فخر و زهی عار

 
 
siryahya کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 158652
|
تاریخ عضویت : اسفند 1389 

زینهار ای یار گلرخ زینهار

بی گنه بر من مکن تیزی چو خار

لالهٔ خود رویم از فرقت مکن

حجرهٔ من ز اشک خون چون لاله‌زار

چون شکوفه گرد بدعهدی مگرد

تا مگر باقی بمانی چون چنار

چون بنفشه خفته‌ام در خدمتت

پس مدارم چون بنفشه سوگوار

زان که جانها را فراقت چون سمن

یک دو هفته بیش ندهد زینهار

باش با من تازه چون شاه اسپرم

تا نگردم همچو خیری دلفگار

از سر لطف و ظریفی خوش بزی

همچو سوسن تازه‌ای آزاده‌وار

همچو سیسنبر بپژمردم ز غم

یک ره از ابر وفا بر من ببار

چون نخوردم بادهٔ وصلت چو گل

همچو نرگس پس مدارم در خمار

ای همیشه تازه و تر همچو سرو

اشکم از هجران مکن چون گل انار

حوضها کن گلبنان را از عرق

تا چو نیلوفر در او گیرم قرار

زان که از بهر سنایی هر زمان

بر فراز سرو و طرف جویبار

بلبل و قمری همی گویند خوش

زینهار ای یار گلرخ زینهار

 
 
siryahya کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 158652
|
تاریخ عضویت : اسفند 1389 

ای سنایی خیز و در ده آن شراب بی خمار

تا زمانی می خوریم از دست ساقی بی شمار

از نشاط آنکه دایم در سرم مستی بود

عمرهای خوش بگذرانم بر امید غمگسار

هست خوش باشد کسی را کو ز خود باشد بری

خوش بود مستی و هستی خاصه بر روی نگار

من به حق باقی شدم اکنون که از خود فانیم

هان ز خود فانی مطلق شو به حق شو استوار

دل ز خود بردار ای جان تا به حق فانی شوی

آنکه از خود فارغ آمد فرد باشد پیش یار

من به خود قادر نیم زیرا که هستم ز آب و گل

چون بوم جایی که هستم چون یتیمی دلفگار

 
 
siryahya کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 158652
|
تاریخ عضویت : اسفند 1389 

هر کرا در دل بود بازار یار

عمر و جان و دل کند در کار یار

خاصه آن بی دل که چون من یک زمان

بر زمین نشکیبد از دیدار یار

کبک را بین تا چگونه شد خجل

زان کرشمه کردن و رفتار یار

بنگر اندر گل که رشوت چون دهد

خون شود لعل از پی رخسار یار

در جهان فردوس اعلا دارد آنک

یک نفس بودست در پندار یار

در همه عالم ندیدم لذتی

خوشتر و شیرین‌تر از گفتار یار

همچو سنگ آید مرا یاقوت سرخ

بی لب یاقوت شکر بار یار

باد نوشین دوش گفتی ناگهان

چین زلف آشفت بر گلنار یار

زان قبل امروز مشک آلود گشت

خانه و بام و در و دیوار یار

رشک لعل و لولو اندر کوه و بحر

زان عقیق و لولو شهوار یار

شد دلم مسکین من در غم نژند

من ندانم پیش ازین هنجار یار

دست بر سر ماند چون کژدم دلم

زان دو زلفین سیه چون مار یار

هوش و عقلم برده‌اند از دل تمام

آن دو نرگس بر رخ چون نار یار

مر سنایی را فتاد این نادره

چون معزی گفت از اخبار یار

آنچه من می‌بینم از آزار یار

گر بگویم بشکنم بازار یار

 
 
siryahya کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 158652
|
تاریخ عضویت : اسفند 1389 

راحتی جان را به گفتار ای پسر

آفتی دل را به کردار ای پسر

هر چه باید داری از خوبی ولیک

نیست کردارت چو گفتار ای پسر

مهر و ماهی گر بدندی مهر و ماه

سرو قد و لاله رخسار ای پسر

بشکنی بازار خوبان جهان

چون فرود آیی به بازار ای پسر

خلقی از کار تو سرگردان شدند

تا کجا خواهد شدن کار ای پسر

همچو یعقوبند گریان زان که تو

یوسف عصری به دیدار ای پسر

عشق تو چون پای بند خلق شد

دست را آهسته بردار ای پسر

عاشق‌ست اکنون سنایی بر تو زار

رحم کن بر عاشق زار ای پسر

 
 
siryahya کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 158652
|
تاریخ عضویت : اسفند 1389 

تا کی از ناموس هیهات ای پسر

بامدادان جام می هات ای پسر

ساغری پر کن ز خون رز مرا

کاین دلم خون شد ز غمهات ای پسر

خوش بزی با دوستان یک دم بزن

دل بپرداز از مهمات ای پسر

بر نشاط و خرمی یک دم بزی

وقت کن ایام و ساعات ای پسر

هر کجا دلدادهٔ آواره‌ای

بینی او را کن مراعات ای پسر

چند بر طاعات ما راحت کنی

نیست ما را برگ طاعات ای پسر

عاشقان مست را وقت صبوح

سود کی بخشد مقالات ای پسر

هر زمان خوانی خراباتی مرا

چند باشی زین محالات ای پسر

کاشکی یک دم گذارندی مرا

در صف اهل خرابات ای پسر

 
 
siryahya کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 158652
|
تاریخ عضویت : اسفند 1389 

صبح پیروزی برآمد زود بر خیز ای پسر

خفتگان از خواب ناپاکی برانگیز ای پسر

مجلس ما از جمال خود برافروز ای غلام

می ز جام خسروانی در قدح ریز ای پسر

یک زمان با ما به خلوت می بخور خرم بزی

یک زمان با ما به کام دل برآمیز ای پسر

عاشقان را از کنار و بوسه دادن چاره نیست

دل بنه بر بوسه دادن هیچ مستیز ای پسر

گر ز بهر بوسه دادن در تو آویزد کسی

روز محشر همچو خصمان در من آویز ای پسر

گر توانی کرد با ما زندگی زینسان درآی

ور نه زود از پیش ما برخیز و بگریز ای پسر

 
 
siryahya کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 158652
|
تاریخ عضویت : اسفند 1389 

ای نهاده بر گل از مشک سیه پیچان دو مار

هین که از عالم برآورد آن دو مار تو دمار

روی تو در هر دلی افروخته شمع و چراغ

زلف تو در هر تنی جان سوخته پروانه‌وار

هر کجا بوییست خطت تاخته آنجا سپاه

هر کجا رنگیست خالت ساخته آنجا قرار

آتش عشقت ببرده عالمی را آبروی

باد هجرانت نشانده کشوری را خاکسار

تا ترا بر یاسمین رست از بنفشه برگ مورد

عاشقان را زعفران رست از سمن بر لاله‌زار

یوسف عصر ار نه‌ای پس چون که اندر عشق تو

خونفشان یعقوب بینم هر زمانی صدهزار

ماه را مانی غلط کردم که مر خورشید را

نورمند از خاک پای تست نورانی عذار

قیروان عشوه بگذارند غواصان دهر

گر نهنگ عشق تو بخرامد از دریای قار

گر براندازی نقاب از روی روح افزای خود

رخت بردارد ز کیهان زحمت لیل و نهار

هر که بر روی تو باشد عاشق ای جان جهان

با جهان جان نباشد بود او را هیچ کار

عالم کون و فساد از کفر و دین آراسته‌ست

عالم عشق از دل بریان و چشم اشکبار

در جهان عشق ازین رمز و حکایت هیچ نیست

کاین مزخرف پیکران گویند بر سرهای دار

وای اگر دستی برآرد در جهان انصاف تو

در همه صحرای جان یک تن نماند پایدار

بر تو کس در می‌نگنجد تالی الا الله چو لا

حاجبی دارد کشیده تیغ در ایوان نار

لاف گویان اناالله را ببین در عشق خویش

بر بساط عشق بنهاده جبین اختیار

من نه تنها عاشقم بر تو که بر هفت آسمان

کشته هست از عشق تو چندان که ناید در شمار

من شناسم مر ترا کز هفتمین چرخ آمدم

بچهٔ عشق ترا پرورده بر دوش و کنار