راسخون

قصاید انوری

siryahya کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 158652
|
تاریخ عضویت : اسفند 1389 

روح‌القدس از پی تفاخر

مهر تو نهاد مهر خاتم

سلطانت کریمةالنسا خواند

شد ذات شریف تو مکرم

راضی ز تو ای رضیةالدین

جبار تو ذوالجلال اکرم

در خدمت طالع تو دارد

سعد فلکی دو دست برهم

بر خستگی نیازمندان

پیوسته ز لطف تست مرهم

اسبی که عنان‌کش تو باشد

زاقبال شود چو رخش رستم

عمرت ندب هزار گردد

نراد فلک اگر زند دم

روح‌الله اگر چه بود عیسی

تو راحت روح و آن دل هم

موجود شداز تو جود و احسان

چونان که مسیح شد ز مریم

اقبال تو بر فزون به هر روز

در دولت خسرو معظم

آن پادشهی که خسروان را

از هیبت او فرو شود دم

از ورد و تضرعت سحرگاه

بنیاد بقای اوست محکم

با خاک در تو ز ایران راست

بر چهره صفای آب زمزم

در مدح و ثنات شاعران‌راست

تشریف و صلات خز معلم

ارواح ملک به ناله آمد

صوت تو گرفت چون ترنم

جز بر تو ثنا و مدح گفتن

باشد چو تیمم و لب یم

احباب ترا به زیر رانست

ز اقبال توبارگی و ادهم

اعدای ترا زه گریبان

طوقیست بسان مار ارقم

از قربت تو سرور و شادی

وز فرقت تو مراست ماتم

گیرد فلک ار بخشک ریشم

من در ندهم به خویشتن نم

بودی پدرم به مجلس تو

یاری سره و حریف محرم

تو شاد بزی که رفت و زو ماند

میراث به ماندگان او غم

ارجو که رهی شود ز لطفت

بر اغلب مادحان مقدم

تا هشت سپهر و چار طبع‌اند

آمیخته ز امتزاج بر هم

بادات بقا و عز و اقبال

بیش از رقم حروف معجم

ماه رمضان خجسته بادت

تا پیش صفر بود محرم

 
 
siryahya کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 158652
|
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
 

دوش سلطان چرخ آینه فام

آنکه دستور شاه راست غلام

از کنار نبردگاه افق

چون به دست غروب داد زمام

دیدم اندر سواد طرهٔ شب

گوشوار فلک ز گوشهٔ بام

گفتم آن نعل خنگ دستورست

قرةالعین و فخر آل نظام

آسمان گفت کاشکی هستی

که نهد خنگ او به ما بر گام

گفتم آن چیست پس بگو برهان

آسمان با دریغ و درد تمام

گفت ربی و ربک الله گوی

گفتم آوخ هلال ماه صیام

گفت آری مدام نتوان کرد

بر بساط وزیر شرب مدام

شبکی چند احتباس شراب

روزکی چند احتماء طعام

همچو انعام تا کی از خور و خواب

نوبت فاتحه است والانعام

طیره گشتم ازو والحق بود

جای آن طیرگی در آن هنگام

ماه چون در حجاب می‌نوشد

از سرای سپهر مینافام

خیمه‌ای دیدم از زمانه برون

واندران خیمه درج کرده خیام

مجمعی از مخدرات درو

همه آتش لباس و آب اندام

سکنه‌شان را مدار بی‌آغاز

ساکنان را مسیر بی‌فرجام

تیر در هجر چهرهٔ زهره

گشته از اشتیاق بی‌آرام

زهره در پیش چشم بهمن و دی

به کفی بربط و به دیگر جام

تیغ مریخ پیش صیقل قلب

تخت خورشید زیر سایهٔ شام

دلو کیوان در اوفتاده به چاه

ماهی مشتری بجسته ز دام

توامان در ازاء ناوک قوس

منع را خصم‌وار کرده قیام

حدی مفتون خوشهٔ گندم

بره مذبوح خنجر بهرام

اسد اندر کمین کینهٔ ثور

کام بگشاده تا بیابد کام

در ترازوی چرخ چیزی نه

جز مراد لئام و غبن کرام

جویبار مجره را سرطان

زیر پی درکشیده بود و خرام

هر زمانی مسیر کلک شهاب

بر زبان رقم به وجه پیام

ساکنان سواد مسکون را

دادی از راز روزگار اعلام

راست همچون مسیر کلک وزیر

که دهد ملک را قرار و نظام

صاحب آن ذوالجلالتین که هست

بر ازو ذوالجلال والاکرام

افتخار انام ناصر دین

صدر اسلام و اختیار انام

صاهربن مظفر آنکه ظفر

رایتش را ملازمست مدام

آنکه از بهر خدمتش بندد

نقش تصویر نطفه در ارحام

آنکه از بهر مدحتش زاید

گوهر نظم و نثر در اوهام

آن تمامی که روز استغناش

نه ز نقصان نشان گذاشت نه نام

متصل مدتی که باقی شد

به طفیل بقای او ایام

آنکه خشمش طلایهٔ زحمت

وانکه عفوش بهانهٔ انعام

آنکه خورشید آسمان بگزارد

سایه‌ها را ز نور رایش وام

ژاله خورشید شعله بارد اگر

درجهد برق خاطرش به غمام

آسمان در ازاء حکم روانش

خط باطل کشید بر احکام

دور او آنگه آسمان را حکم

آسمان باری از کجا و کدام

ای ز پاس تو تیره آب ستم

وز شکوه تو نان حادثه خام

تیغ باس تو تا کشیده شدست

حادثه خنجرست و حبس نیام

چون جلای خدای جای تو خاص

چون عطای خدای جود تو عام

اصطناعت چو آب جان‌پرور

انتقامت چو خاک خون‌آشام

شاکر نعمتت وضیع و شریف

عاشق خدمتت خواص و عوام

زیر طوق تو گردون شب و روز

لوح داغ تو شانهٔ دد و دام

بی‌زمین بوس نور و سایه نداد

سدهٔ ساحت ترا ابرام

که بود دهر کت نبوسد خاک

چکند چرخ کت نباشد رام

جذب عدلت به خاصیت بکشد

با عرق راز مجرمان ز مسام

بر دوام تو عدل تست دلیل

عدل باشد بلی دلیل دوام

بانفاذت ز گرگ بستاند

دیت کشتگان خود اغنام

تشنگان زلال لطفت را

نکند تلخ ناامیدی کام

کشتگان سموم قهر ترا

حشر ناممکن است روز قیام

خون خصمت حلال دارد چرخ

ور بود در حریم بیت حرام

خاضع آید کلاه گوشهٔ عرش

گوشهٔ بالش ترا به سلام

فیض عقلت نفوس انجم را

به سعادت همی کنند الهام

عالیا پایهٔ مدیح تو وای

که چه پرها بریختند اوهام

من کیم تا به آستانش رسد

دست نطقم ز آستین کلام

انوری هم حدیث لااحصی

بس دلیری مکن لکل مقام

سخنت چون الف ندارد هیچ

چه کشی از پی قبولش لام

ای جوادی که ازدحام سحاب

با کفت هست التیام لئام

تا به اجسام قائمند اعراض

تا به اعراض باقیند اجسام

بی‌تو اجسام را مباد بقا

بی‌تو اعراض را مباد قیام

گل عز تو در بهار وجود

تازه باد و عدم گرفته ز کام

با مرادت سپهر سست مهار

با حسودت زمانه سخت لگام

درگهت را سیاست از حجاب

خضرتت را سیادت از خدام

 
 
siryahya کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 158652
|
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
 

خدای خواست که گیرد زمانه جاه و جلال

جمال داد جهان را به جود و جاه و کمال

سپهر معنی مسعود کز قران سعود

نزاد مادر گیتی چو او ستوده خصال

قضا توان و قدر قدرت و ستاره محل

زمانه بخشش و کان دستگاه و بحر نوال

به جنب قدر رفیعش مدار انجم پست

به پیش رای مصیبش زبان حجت لال

به نوک حامه ببندد ره قضا و قدر

به تیر نکته بدوزد لب صواب و محال

گر ابر خاطر او قطره بر زمین بارد

به جای برگ زبان بردمد ز شاخ نهال

چو رای روشن او باشد آفتاب سپهر

گر آفتاب امان یابد ز کسوف و زوال

هلال چرخ معالیش منخسف نشود

از آنکه راه نباشد خسوف را به هلال

سپر برشده را رای او به خدمت خواند

کمر ببست به جوزا چو بندگان به دوال

ز حرص خدمت او سرنگون همی آیند

به وقت مولد از ارحام مادران اطفال

ز شاخ بادرم آید کف چنار برون

گر از مهب کف او وزد نسیم شمال

ترازویی که بدان بار بر او سنجند

سپهر کفهٔ او زیبد و زمین مثقال

ز حرص آنکه ازو سائلان سؤال کنند

همی سؤال بخواهد ز سائلان به سؤال

ایا محامد تو نقش گشته در اوهام

و یا مؤثر تو وقف گشته بر اقوال

خطر ندید هر آنکو ندید از تو قبول

شرف نیافت هر آنکو نجست با تو وصال

تو آن کسی که سپهرت نپرورید نظیر

تو آن کسی که خدایت نیافرید همال

زمانه سال و مه از خدمت تو جوید نام

ستاره روز و شب از طلعت تو گیرد فال

تو آدمی و همه دشمنان تو ابلیس

تو مهدیی و همه حاسدان تو دجال

به دست حزم بمالی همی مخالفت را

زمانه نیز نبیند چو تو مخالف مال

اگرنه کین تو کفرست پس چرا دارد

سپهر خصم ترا خون مباح و مال حلال

عدو حرارت بیم تو دارد اندر دل

ز دست مردمک دیده زان زند قیفال

بزرگوارا شد مدتی که من خادم

به خدمتت نرسیدم ز گردش احوال

نه آنکه از دل و جان مخلصت نبودستم

گواه دارم، وان کیست ایزد متعال

ز مجلس تو گر ابرام دور داشته‌ام

نه از فراغت من بود بل ز بیم ملال

وگرنه در دو سه موسم ز طبع چون آتش

قصیده‌هات بیاورد می چو آب زلال

به جای دیگر اگر اول التجا کردم

بدیدم آنچه مبیناد هیچ کس به خیال

خدای داند و کس چون خدای نیست که کس

به عمر خویش ندیدست از آن سمج‌تر حال

ثنا قبول به همت کنند اهل ثنا

بلی که مرد به همت پرد چو مرغ به بال

بدین دلیل تویی خواجهٔ به استحقاق

وزین قیاس تویی مهتر به استقلال

نه هرکرا به لقب با کسی مشابهت است

شبیه اوست چنان چون یمین شبیه شمال

که دال نیز چو ذال است در کتابت لیک

به ششصد و نود و شش کمست دال از ذال

ببین که میر معزی چه خوب می‌گوید

حدیث هیات بینو و شکل کعب غزال

در این مقابله یک بیت ازرقی بشنو

نه بر طریق تهجی به وجه استدلال

زمرد و گیه سبز هر دو همرنگند

ولیک زین به نگین‌دان کشند از آن به جوال

همیشه تا که بود نعت زلف در ابیات

همیشه تا که بود وصف خال در امثال

سری که از تو بپیچد بریده باد چو زلف

دلی که از تو بگردد سیاه باد چو خال

هزار سال تو مخدوم و دهر خدمتگار

هزار جای تو ممدوح و بنده مدح سگال

 
 
siryahya کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 158652
|
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
 

مرحبا نو شدن و آمدن عید صیام

حبذا واسطهٔ عقد شهور و ایام

خرم و فرخ و میمون و مبارک بادا

بر خداوند من آن صدر کرم فخر کرام

مجد دین بوالحسن عمرانی آنکه به جود

کف دستش ید بیضا بنماید به غمام

آنکه فرش ببرد آب ز کار برجیس

وانکه سهمش ببرد رنگ ز روی بهرام

صاعد و هابط گردونش ببوسند رکاب

اشهب و ادهم گیتیش بخایند لگام

روضهٔ خلد بود مجلس انسش ز خواص

موقف حشر بوددرگه بارش ز عوام

دولتی دارد طفل و خردی دارد پیر

شرفی دارد خاص و کرمی دارد عام

در غناییست جهان از کرم او که زکوة

عامل از عجز همی طرح کند بر ایتام

هر کرا چرخ به تیغ سخطش کرد هلاک

نفخهٔ صور نشورش ندهد روز قیام

هر کرا از تف کینش عطشی دارد قضا

جگرش تر نکند چرخ جز از آب حسام

ای ترا گردش نه گنبد دوار مطیع

وی ترا خواجهٔ هفت اختر سیاره غلام

پایهٔ قدر و کمال تو برون از جنبش

مایهٔ حلم و وقار تو فزون از آرام

کند از رای مصیبت تو ملک فائده کسب

خواهد از قدر رفیع تو فلک مرتبه وام

تویی آن کس که کشیده است بر اوراق فلک

خطوات قلمت خط خطا بر احکام

مه ز دور فلکی زیر فلک راست چنانک

معنی مه ز کلام آمده در تحت کلام

نیست برتر ز کمال تو مقامی معلوم

بلی از پردهٔ ابداع برون نیست مقام

مستفاد نظر تست بقای ارواح

مستعار کرم تست نمای اجسام

دست تو حکم تو گشادست قضا بر شب و روز

داغ طوع تو نهادست قدر بر دد ودام

حکم بر طاق مراد تو نهادند افلاک

حزم در سلک رضای تو کشیدند اجرام

شرح رسم تو کند تیر چو بردارد کلک

یاد بزم تو خورد زهره چو بردارد جام

از پی کثرت خدام تو بخشنده قوی

نطفه را صورت انسی همه اندر ارحام

وز پی شرح اثرهای تو پوشند نفوس

جوف را کسوت اصوات همی در اوهام

مرغ در سایهٔ امن تو پرد گرد هوا

وحش از نعمت فیض تو چرد گردکنام

اگر از جود تو گیتی به مثل به دام نهد

طایر و واقع گیتیش درآیند به دام

هر کجا غاشیهٔ منهی پاس تو برند

باز در دوش کشد غاشیهٔ کبک و حمام

هر کجا حاشیهٔ مهدی عدل تو رسید

کشتگان را دیت از گرگ بخواهند اغنام

بر دوام تو دلیلست قوی عدل تو زانک

برنگردند ز هم تا به ابد عدل ودوام

امن را بازوی انصاف تو می‌بخشد زور

چرخ را رایض اقبال تو می‌دارد رام

چون همی بینم با پاس تو بر پنجم چرخ

تیغ مریخ ابد مانده در حبس نیام

در سخا خاصیتی داری وان خاصیت چیست

نعمت اندک و آفاق رهین انعام

چرخ را گو که بقدر کرمت هستی ده

پس از آن باز بیا وز تو درآموز اکرام

یک سؤالست مرا از تو خداوند و در آن

راستی نیستم اندر خور تهدید و ملام

نه که در حکم فلک ملک جهان آمد و بس

وان ندیدست که چندست و درو چیست حطام

گیرم امروز به تو داد چو شب را بدهی

بهر فردات جهان دگرش کو و کدام

ای فلک را به بقای تو تولای بزرگ

وی جهان را به وجود تو مباهات تمام

بنده رادر دو مه از تربیت دولت تو

کارهاشد همه با رونق و ترتیب و نظام

گشت در مجلس ارکان جهان از اعیان

تا که در خدمت درگاه تو شد از خدام

چون گران‌مایه شد از بس که ستاند تشریف

چون گران‌سایه شد از بس که نماید ابرام

ظاهر و باطنش احسان تو بگرفت چنانک

عرق از جود تو میزایدش اکنون ز مسام

عزم دارد که به جز نام تو هرگز نبرد

تا از او در همه آفاق نشان باشد و نام

گر جهان را ننماید به سخن سحر حلال

در مدیح تو برو عیش جهان باد حرام

نیز دربان کسش روی نبیند پس از این

نه به مداحی کان روی ندارد به سلام

مدتی بر در این وز پی آن سودا پخت

لاجرم ماند طمعهاش به آخر همه خام

دید در جنب تو امروز که هستند همه

رنگ حلوای سر کوی و گیاه لب بام

سخن صدق چه لذت دهد از سوز سماع

مثل راست چه قوت دهد از قوت لئام

تا زمام حدثان در کف دورست مقیم

تا عنان دوران در کف حکمست مدام

باد بر دست جنیبت‌کش فرمانت روان

فلک تیز عنان تا به ابد نرم لگام

دوستکام دو جهان بادی واندر دو جهان

دشمنی را مرساناد قضا بر تو به کام

آن مپیچاد مگر سوی مراد تو عنان

وان متاباد مگر سوی رضای تو زمام

محنت خصم تو چون دور فلک بی‌پایان

مدت عمر تو چون عمر ابد بی‌فرجام

بخت بیدار و همه کار مقیمت به مراد

عیش پدرام و همه میل مدامت به مدام

 
 
siryahya کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 158652
|
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
 

شرف گوهر اولاد نظام

ملک را باز شرف داد و نظام

صاحب مملکت و خواجهٔ عصر

ناصر دین و نصیر اسلام

بوالمظفر که به عون ظفرش

عدل شد ظلم و ضیا گشت ظلام

آن پس از مبدع و پیش از ابداع

آن به از جنبش و پیش از آرام

سیر امرش ببرد کوی صبا

ابر جودش ببرد آب غمام

نهد ار قصد کند همت او

بر محیط فلک اعظم گام

عدلش ار چیره شود بر عالم

دیدهٔ باشه شود جای حمام

امنش ار خیمه زند بر صحرا

گرگ را صلح دهد با اغنام

ای قضا داده به حکم تو رضا

وی قدر داده به دست تو زمام

کند ار جهد کند دولت او

بر سر توسن افلاک لگام

از پی کثرت خدام تو شد

حامل نطفه طباع ارحام

ای ترا گردش افلاک مطیع

وی ترا خواجهٔ اجرام غلام

بنده را بنده خداوندانند

تا که در حضرت تست از خدام

به قبولی که ز اقبال تو دید

مقصد خاص شد و قبلهٔ عام

تا قیامت شرفی یافت ز تو

که به جایش نتوان کرد قیام

گرچه از خدمت دیرینهٔ او

حاصلی نیست ترا جز ابرام

گر به درگاه تو آبی بودش

نام او پخته شود حکمت خام

علم شعر زند بر شعری

در مدیح تو زند نظم نظام

چون ریاضت ز تو یابد نشگفت

توسن طبعش اگر گردد رام

هم در ایام تو جایی برسد

اگر انصاف بیابد ز ایام

گر به جز پیش تو تا روز اجل

برکشد تیغ فصاحت ز نیام

کشتهٔ تیغ اجل باد چنان

که نشورش نبود روز قیام

تابد از روی حسام تو ظفر

راست همچون گهر از روس حسام

وتد قاف ترا میخ طناب

اوج خورشید ترا ساق خیام

پست با قدر تو قدر کیوان

کند با تیغ تو تیغ بهرام

پیش حکم تو کشد کلک قضا

خط طغیان و خطا بر احکام

شایدت روز سواری و شکار

آسمان مرکب و مه طرف ستام

روز عیش تو نهد دست قدر

بر کف جان و خرد جام مدام

زیبدت روز تماشا و شراب

زهره خنیاگر و ماه نو جام

گر به انگشت ذکا بنمایی

نقطه چون جسم پذیرد اقسام

ور در آیینهٔ خاطر نگری

دهد از راز سپهرت اعلام

مرکز عالمی از غایت حلم

هفت اقلیم ترا هفت اندام

خواهد از رای منیرش هر روز

جرم خورشید فلک تابش وام

کاهد از کلک و بنانش هردم

دفتر و کلک عطارد را نام

واله حکم تو دور افلاک

تابع رای تو سیر اجرام

اول فکرتی و آخر فعل

که جهان شد به وجود تو تمام

وز پی شرح رسوم سیرت

قابل نظم و عروضست کلام

روز کین نفس نفیس تو کند

چون در اوهام عمل در اجسام

تا بود از پی هر شامی صبح

باد بدخواه ترا صبح چو شام

گشته بر خصم تو چون کام نهنگ

همه آفاق وزو یافته کام

هر چه تقدیر کنی بی‌مهلت

وانچه آغاز کنی بی‌انجام

مسند صدر مقام تو مقیم

شربت عیش مدام تو مدام

 
 
siryahya کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 158652
|
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
 

ای خنجر مظفر تو پشت ملک عالم

وی گوهر مطهر تو روی نسل آدم

ای در زبان رمح تو تکبیر فتح مضمر

وی در مسیر کلک تو اسرار چرخ مدغم

حزمت به هرچه رای کند بر قضا مسلط

عزمت به هرچه روی نهد بر قدر مقدم

آورده بیم رزم تو مریخ را به مویه

وافکنده رشک بزم تو ناهید را به ماتم

خال جمال دولت بر نامهات نقطه

زلف عروس نصرت بر نیزهات پرچم

در اژدهای رایت از باد حملهٔ تو

روح‌الله است گویی در آستین مریم

هم جور کرده دست ز آوازهٔ تو کوته

هم عدل کرده پای بر اندازهٔ تو محکم

در زیر داغ طاعت و فرمان تست یکسر

از گوش صبح اشهب تا نعل شام ادهم

دستی چنان قویست ترا در نفاذ فرمان

کز دست تو قبول کند سنگ نقش خاتم

تالیف کرده از کف تو کار نامهاء کان

مدروس کرده با دل تو بار نامهائیم

آنجا که در زه آرد دستت کمان بخشش

ابر از حسد ببرد زه از کمان رستم

دست چنار هرگز بی‌زر برون نیامد

ابر ار به یاد دست تو بارد ز آسمان نم

با آسمان چه گفتم گفتم که هست ممکن

دستی ورای دستت در کارهای عالم

گفتا که دست قدرت و قدر ملک سلیمان

آن خسرو مظفر شاهنشه معظم

آن قدر تست او را بر حل و عقد گیتی

کان تا ابد نگردد هرگز مرا مسلم

تا پایدار دولت او در میانه هستم

همراه با سیاست او با دو دست برهم

گفتم که باز دارد تاثیرهات رایش

گفتا که می‌چگویی تقدیرها را هم

تا چند روز بینی سگبانش برنهاده

شیر مرا قلاده همچو سگ معلم

ای بادپای مرکب تو فکرت مصور

وی آب رنگ خنجر تو نصرت مجسم

ای لمعهٔ سنان تو در حربگاه کرده

بر خصم طول و عرض جهان عرصهٔ جهنم

در هریکی از بیلک تو چرخ کرده تضمین

از سعد و نحس دولت و دین کارهای معظم

من بنده از مکارم اخلاق تو که هرگز

در چشم روزگار مبادی به جز مکرم

زانگه که خاک درگه عالیت بوسه دادم

در هیچ مجلسی نزدم جز به شکر تو دم

عزمی بکرده‌ام که ز دل بندهٔ تو باشم

عزمی چگونه عزمی عزمی چنان مصمم

کز بندگیت کم نکنم تا که کم نگردم

آخر وفای بندگی چون تویی از این دم

زین پس مباد چشمم بی‌طلعت تو روشن

زین پس مباد عیشم بی‌خدمت تو خرم

همواره تا که دارد مشاطگی نیسان

رخسار لاله رنگین زلف بنفشه پر خم

با آفتاب و سایه روان باد امر و نهیت

تا آفتاب و سایه موافق نگشت با هم

یا چون بنفشه باد زبان از قفا کشیده

خصم تو یا چو لاله به خون روی شسته از غم

 
 
siryahya کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 158652
|
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
 

من که این صفهٔ همایونم

دایهٔ خاک و طفل گردونم

در نهاد از فلک نمودارم

در علو از زمانه بیرونم

از شرف پاسبان کهسارم

وز شرف پادشاه هامونم

نه ز سعی جمال محرومم

نه به قوت کمال مغبونم

در قیامت به صد زبان همه شکر

پای مرد سدید حمدونم

آنکه آن دارد از زمانه منم

که به قامت الف به خم نونم

با چنین فر و زیب و حسن و جمال

که چو لیلی بسی است مجنونم

چه شود گر بزرگواری شد

زایر سدهٔ همایونم

تا بیفزود گرد دامن او

آب روی جمال میمونم

مخلص‌الدین که نام و ذاتش را

حوت گردون و حوت ذوالنونم

آنکه با دست گوهرافشانش

قسمت رزق را چو قانونم

با دل او عدیل دریابم

با کف او نظیر جیحونم

آنکه ز اقبال او هر آیینه

صدف چند در مکنونم

از یکی کان حسن اخلاقم

وز دگر بحر نطق موزونم

در چو من کس کمان قصد مکش

کز تو در انتقام افزونم

گنج قارون به کس دهم ندهم

تا نشد جای حبس قارونم

دعویی می‌کنم که در برهان

نشود زرد روی گلگونم

خود خلاف از میانه برداریم

تو نه گرگی و من نه شعمونم

تا که گوید ترا که مردودی

تا که گوید مرا که معطونم

با من این دوست این چه بوالعجبی است

آشنا شو نه ناکس دونم

من چنان بوده‌ام که اکنونی

تو چنان بوده‌ای که اکنونم

گر بر این مایه اختصار کنی

هم تو بینی که در وفا چونم

ورنه می‌دان که به روز فنا

معتکف بر در شبیخونم

یک زمان ساکنت رها نکنم

تا ز سکان ربع مسکونم

یا ز غیرت هدر کنم خونت

یا به طوفان تلف شود خونم

 
 
siryahya کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 158652
|
تاریخ عضویت : اسفند 1389 

باز بر تخت بخت کرد مقام

باز در صدر ملک گشت مقیم

کرد خالی شهاب کلکش باز

فلک ملک را ز دیو رجیم

صدر ملکش فلک مسلم کرد

تا جهانی بدو کند تسلیم

زود کز عدل او صبا و دبور

به مشام فلک برند نسیم

آنکه قدرش رفیع و رای منیر

وانکه شبهش عزیز و مثل عدیم

نه سؤالش در انتقام درشت

نه جوابش در احترام سقیم

جودش ار والی جهان گردد

ابر نیسان شود هوای عقیم

سهمش ار بانگ بر زمانه زند

خون شود ژالهٔ سحاب از بیم

گر سموم سیاستش بوزد

تشنه میرد در آب ماهی شیم

ور نسیم عنایتش بجهد

روح یابد ازو عظام رمیم

عقل خواندش حکیم بازش گفت

حکمت صرف خوانمش نه حکیم

دهر گفتش کریم بازش گفت

کرم محض گویمش نه کریم

کلک او داد نفس انسی را

آنچه معلوم کس نشد تعلیم

ذهن او داد عقل کلی را

آنچه مفهوم کس نشد تفهیم

درگذر از طلایهٔ عزمش

کوه دریا بود به عبره سلیم

با وقار و سیاستش در ملک

آب و آتش بود حرون و حلیم

ای به رایت بر آفتاب مزید

وی به قدرت بر آسمان تقدیم

خردی در کفایت و دانش

فلکی در جلالت و تعظیم

کوه با حلم تو خفیف و لطیف

روح با لطف تو کثیف و جسیم

نه به وجود اندرت عطای رکیک

نه به طبع اندرت خطال ذمیم

بر بقای تو کند تیغ اجل

با کمال تو خرد عرش عظیم

حرم عدل تو چنان ایمن

که جهان را ز فتنه گشت حریم

وعدهٔ فضل تو چنان صادق

که فلک را به وعده خوانده لئیم

همتت برتر از حدوث و قدم

فکرتت آگه از حدیث و قدیم

نفست وارث دعای مسیح

قلمت نایب عصای کلیم

نوک کلک تو بحر مسجور است

واندرو صد هزار در یتیم

لوح ذهن تو لوح محفوظست

واندرو سعد و نحس هفت اقلیم

جز به انگشت ذهن و فطنت تو

نشود نقطه قابل تقسیم

هرچه معلوم تو فرود تواند

کیست برتر ز تو خدای علیم

ابر را گر کف تو مایه دهد

بشکند پنجهٔ چنار از سیم

معدهٔ آز را به وقت سال

نعمتت امتلا دهد ز نعیم

جان بدخواه تو به روز اجل

عنف تو سرنگون کشد به جحیم

آب رفق تو شد شراب طهور

آتش کین تو عذاب الیم

تیغ کینت نغوذبالله ازو

روح را چون بدن زند به دو نیم

تا که از روی وضع نقش کنند

شین پس از سین و حا فرود از جیم

پشت خصمت چو جیم باد و جهان

بر دلش تنگتر ز حلقهٔ میم

دولتت را کمال باد قرین

مدتت را زمانه باد ندیم

کوس تو بر فلک رسیده و باز

طبل خصمت بمانده زیر گلیم

اختیارات تو چنان مسعود

که تولا بدو کند تقویم

 
 
siryahya کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 158652
|
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
 

من که این صفهٔ همایونم

دایهٔ خاک و طفل گردونم

در نهاد از فلک نمودارم

در علو از زمانه بیرونم

از شرف پاسبان کهسارم

وز شرف پادشاه هامونم

نه ز سعی جمال محرومم

نه به قوت کمال مغبونم

در قیامت به صد زبان همه شکر

پای مرد سدید حمدونم

آنکه آن دارد از زمانه منم

که به قامت الف به خم نونم

با چنین فر و زیب و حسن و جمال

که چو لیلی بسی است مجنونم

چه شود گر بزرگواری شد

زایر سدهٔ همایونم

تا بیفزود گرد دامن او

آب روی جمال میمونم

مخلص‌الدین که نام و ذاتش را

حوت گردون و حوت ذوالنونم

آنکه با دست گوهرافشانش

قسمت رزق را چو قانونم

با دل او عدیل دریابم

با کف او نظیر جیحونم

آنکه ز اقبال او هر آیینه

صدف چند در مکنونم

از یکی کان حسن اخلاقم

وز دگر بحر نطق موزونم

در چو من کس کمان قصد مکش

کز تو در انتقام افزونم

گنج قارون به کس دهم ندهم

تا نشد جای حبس قارونم

دعویی می‌کنم که در برهان

نشود زرد روی گلگونم

خود خلاف از میانه برداریم

تو نه گرگی و من نه شعمونم

تا که گوید ترا که مردودی

تا که گوید مرا که معطونم

با من این دوست این چه بوالعجبی است

آشنا شو نه ناکس دونم

من چنان بوده‌ام که اکنونی

تو چنان بوده‌ای که اکنونم

گر بر این مایه اختصار کنی

هم تو بینی که در وفا چونم

ورنه می‌دان که به روز فنا

معتکف بر در شبیخونم

یک زمان ساکنت رها نکنم

تا ز سکان ربع مسکونم

یا ز غیرت هدر کنم خونت

یا به طوفان تلف شود خونم

 
 
siryahya کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 158652
|
تاریخ عضویت : اسفند 1389 

مبارک باد و میمون باد و خرم

همایون خلعت سلطان عالم

بلی خود خلعت سلطان بهرحال

مبارک باشد و میمون و خرم

ترا بیرون ز تشریف شهنشاه

که حد و قدر آن کاریست معظم

نیارد داد گردون هیچ دولت

که نه قدرش بود از قدر تو کم

ایا در امر تو تعجیل مضمر

و یا در نهی تو تاخیر مدغم

مقدم عهد و در دولت مؤخر

مؤخر عهد و در فرمان مقدم

فلک را قدر تو والا ذعالی

جهان را حزم تو بنیاد محکم

کند امن تو آب فتنه تیره

کند سهم تو سور زهره ماتم

زمین تاب عنان تو ندارد

چه جای این حدیثست آسمان هم

ستم تا پای عدلت در میان بست

نهادست از تحیر دست بر هم

کفت را خواستم گفتن زهی ابر

دلت را خواستم گفتن زهی یم

قضا گفتا معاذالله مگو این

که ما را اندرین حکمیست ملزم

دلش را گفته‌ام عقل مجرد

کفش را گفته‌ام جود مجسم

به قدرت آسمانی زان زمین شد

تصرفهای کلکت را مسلم

ز کلک بی‌قرار تست گویی

قرار ملک سطان معظم

نباشد منتظم بی‌کلک تو ملک

حدیث رستمست و رخش رستم

به کلک و رای در ملک آن کنی تو

که در عمر آن نکردست از کف و دم

به اعجاز عصا موسی عمران

به ایجاب دعا عیسی مریم

چه اندر صدر تو دیوان طغری

چه اندر دست دیوان خاتم جم

تویی کز فتح باب دست تو هست

همیشه خشکسال آز را نم

جراحتهای آسیب فلک را

ز داروخانهٔ خلق تو مرهم

همه اسلام رادر راحت و رنج

همه آفاق را در شادی و غم

برد یمن از یمینت نوک خامه

دهد یسر از یسارت نقش خاتم

چو تو در دور آدم کس ندیدست

کریم ابن کریمی تا به آدم

غرض ذات تو بود ارنه نگشتی

بنی‌آدم به کرمنا مکرم

بیانم هست از وصف تو عاجز

زبانم هست در نعت تو ابکم

سخن کوتاه شد گر راست خواهی

تویی مانند تو والله اعلم

الا تا از خم گردون برون نیست

نه صبح اشهب و نه شام ادهم

مبادا صبح تایید ترا شام

مبادا پشت اقبال ترا خم

ابد با مدت عمرت هم آواز

چو از روی تناسب زیر با بم

کمینه پاسبانت بخت بیدار

فروتر بارگاهت چرخ اعظم

 
 

 

siryahya کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 158652
|
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
 

ای به استحقاق شاه شرق را قایم مقام

وز قدیم‌الدهر شاهان پیشوای خاص و عام

قدر تو کیوان و او را مشتری در کوکبه

رای تو خورشید و او را آسمان در اهتمام

فتنه‌ها از بخت بیدار تو در زندان خواب

تیغها از عهدهٔ کلک تو در حبس نیام

کلک تو جذر اصم را بشنواند از صماخ

هرچه بر شاخ خواطر از سخن پخته است و خام

گوش گردون بر صریر کلک تو دانی ز چیست

زانکه در ترتیب عالم کلک تست او را امام

راستی به با کف و کلک تو بیرون برده‌اند

نام صاحب از کفاة و نام حاتم از کرام

ملک را حبل متین جز دامن جاهت نبود

لاجرم تنبیهش افتاد و بدو کرد اعتصام

تا چه فعالی که چرخ مستبد هرگز نداد

در یکی فرمان میان امر و نهیت التیام

رتبت تو بر تو مقصورست چون خورشید و نور

چون تویی را از وزارت کی فزاید احترام

زاسمان قرآن تمام آمد هم از بدو نزول

آنکه می‌گوید هم از تذهیب مصحف شد تمام

ای ترا در سلک بیعت هم ضعیف و هم قوی

وی ترا در داغ طاعت هم خواص و هم عوام

لطف تو از قهر تو پیدا چو آب اندر زجاج

عفو تو در خشم تو پنهان چو مغز اندر عظام

مسندت گر جوهری قایم به ذات آمد رواست

عقل ازین تسلیم هرگز باز پس ننهاد گام

ملک و ملت چون عرض شد باری اندر جنب او

زانکه هست این هردو را دایم بدین مسند قوام

بدر در اصل لغت ماه تمام آمد ولیک

تو نه آن بدری بگویم تو کدامی او کدام

تو تمام با ثباتی باز بدر آسمان

از دو نقصان در تحیر از خلف هم از امام

پایهٔ قدر ترا از مه نشان می‌خواستم

گفت او تن کی دهد با ما در این خلقان خیام

سبز خنگ آسمان در زیر زرین قدر تست

زان ز ماهش نعل کردستند و از پروین ستام

دایهٔ جود ترا گفتم کرا خواهی رضیع

گفت باری آز را کو نیست امکان فطام

ابر را گفتم چه گویی در محیط دست او

گفت هان درمی‌کشی یا نه زبانت را به کام

گفتمش چون گفت هرگز دیده‌ای ای ساده‌دل

فتوی از محض کرم مفتی ز ابنای لئام

رعد را معنی دیگر نیست الا قهقهه

برق چون در نسبت دستش نخندد بر غمام

تا چه کردستند بحر و کان به جای دست او

این چنین کو می‌کشد زین هر دو مسکین انتقام

صاحبا صدرا خداوندا چه خوانم در ندات

کز علو پایه وصفت می‌نگنجد در کلام

می‌نیارم از ره فکرت رسیدن در تو وای

چون توان بر آسمان آخر شدن از راه بام

خسرو صاحب‌قران طوطی که از انصاف تو

باز را تیهو هوا خواهست و شاهین را حمام

ملک او را هست رایت چون سکندر را خضر

تیغ او را هست کلکت چون ملکشه را نظام

هرکجا با تیغ چونان شد چنین کلکی قرین

چرخ در فرمان بری بالله اگر خاید لگام

هرکجا تیغی چنان کلک چنین را شد معین

فتنه‌جو در خوابگه حقا اگر سازد مقام

تیغ او کلک ترا هر ساعتی گوید ببین

کار من کشور گشادن کار تو دادن نظام

آن حشم کز اختیار آسمان بیرون شدند

داده‌اند اکنون به دست اختیار تو زمام

وان کسان کابنای شاهانشان غلامی کرده‌اند

گشته‌اند اکنون به سمع و طاعتت یکسر غلام

آنکه زر شد در مسام کان ز بیم او عرق

می‌رود رازش کنون پیشت عرق‌وار از مسام

وانکه نشنیدی پیام آیتی در شان عدل

می‌برد اکنون ز عدلت سوی مظلومان پیام

تا نه بس گر تو بوی در خدمت این پادشاه

من همی بینم که زاید توامان جاهت مدام

سکه را لب گشته از شادی نامش خنده‌ناک

خطبه را رخ گشته از تاثیر ذکرش لعل‌فام

ملک را رای تو گر افزون کند نشگفت ازآنک

صید کم ناید چو مستظهر بود از دانه دام

عالمی معمور خواهد شد ز عدل تو چنانک

عون تو بیرون نهد رخت خرابی از مدام

صاحبا من بنده را بی‌خدمت میمون تو

هیچ شب حامل نشد الا به صبحی همچو شام

گرچه انعام تو عام آمد ادای شکر آن

خاصه اندر ذمت من بنده دارد حکم وام

زانکه بر من همچو روزی دایم و بی‌سابقه است

خرد باشد این چنین انعام وانگه بر دوام

گرچه سوسن ده‌زبان گردم چو بلبل صد لغت

هم نیارم کرد تا باشم به شکر آن قیام

از فلک با این همه گرد در همایون خدمتت

مدتی باشم طبیعی چون دگر یاران به کام

گرنه از آب سخن پیدا کنم سحر حلال

در مدیحت بر تنم باد جهان بادا حرام

ای حروف آفرینش را کمال تو الف

وانگهش از لاجورد سرمدی بر چهره لام

ای از آن برتر که در طی زبان آید ثنات

هرچه مدحست اندرین مصراع گفتم والسلام

تا نباشد چاره هرگز بعد را از اتصال

تا نباشد چاره هرگز جسم را از انقسام

منقسم خاطر مبادی هرگز از گردون دون

متصل اقبال بادی دایم از اجرام رام

از بهشتت باد ساقی وز رحیقت باد می

از سپهرت باد مجلس وز هلالت باد جام

از اقالیم نفاذ تو توقف را خروج

در گلستان بقای تو تباهی را ز کام

از وجودت جاودان سعد علو پاینده ذات

یعنی از هستیت مسعود و علی پاینده نام

 
 
siryahya کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 158652
|
تاریخ عضویت : اسفند 1389 

شبی که بود شب هفدهم ز ماه ایار

شبی که بود نهم شب ز تیر ماه قدیم

نماز دیگر یکشنبه بود از بهمن

که بی و دال سفندارمذ بد از تقویم

چو درگذشت ز شب هشت ساعت رصدی

بر آن قیاس که رای منجمست و حکیم

بجزو اصل رسید آفتاب نه گردون

بخیر در نهم آفتاب هفت اقلیم

خدایگان وزیران که جز کمال خدای

نیافت هیچ صفت بر کمال او تقدیم

سپهر فتح ابوالفتح طاهر آنکه سپهر

ابد ز زادن امثال او شدست عقیم

نه صاحبی ملکی کز ممالک شرفش

کمینه گلشن و گلخن چو جنتست و جحیم

برد ز دردی لطفش حسد شراب طهور

کند ز شدت قهرش حذر عذاب الیم

ز مرتبت فلک جاه او چنان عالی

که غصه‌ها خورد از کبریاش عرش عظیم

به خاصیت حرم عدل او چنان ایمن

که طعن‌ها کشد از رکنهاش رکن حطیم

به بندگیش رضا داده کائنا من کان

به طوع و رغبت و حسن تمام و قلب سلیم

زهی ز روی بقا در بدایت دولت

زهی ز وجه شرف در نهایت تعظیم

اگر خیال تو در خواب دیده می‌نشدی

شبیه تو چو شریک خدای بود عدیم

تویی که خشم تو بر جرم قاهریست مصیب

تویی که عفو بر خشم قادریست رحیم

کریم ذات تو در طی صورت بشری

تبارک‌الله گویی که رحمتیست جسیم

تو منتقم نه‌ای از چه از آنکه در همه عمر

خلاف تو نه مخالف قضا نکرد از بیم

نه یک سؤال تو آید در انتقام درست

نه یک جواب تو آید در احتشام سقیم

نسیم لطف تو با خاک اگر سخن گوید

حیات و نطق پذیرد ازو عظام رمیم

سموم قهر تو با آب اگر عتاب کند

پشیزه داغ شود بر مسام ماهی شیم

به تیغ کره تو بازوی روزگار به حکم

نعوذ بالله جان را زند میان به دو نیم

ز استقامت رای تو گر قضا کندی

دقیقه‌ای فلک المستقیم را تفهیم

بماندی الف استواش تا به ابد

ز شرم رای تو سر پیش درفکنده چو جیم

گل قضا و قدر نادریده غنچه هنوز

تبسمت ز نهانش خبر دهد ز نسیم

به عهد نطق تو نز خاصیت دهان صدف

نفس همی نزند بل ز ننگ در یتیم

ملامت نفست می‌برد دعای مسیح

غرامت قلمت می‌کشد عصای کلیم

مسیر کلک تو در معرض تعرض خصم

مثال جرم شهابست و رجم دیو رجیم

چه قایلست صریرش که از فصاحت او

سخن پذیرد جذر اصم به گوش صمیم

بشست خلقت آتش به آب خلق تو روی

که در اضافهٔ طبع نعامه گشت نعیم

ببست باد خزان بادم حسود تو عهد

که در برابر ابر بهار گشت لئیم

صبا نیابت دست تو گر به دست آرد

کنار حرص کند پر کف چنار ز سیم

بزرگوارا با آنکه آب گفتهٔ من

ز لطف می‌ببرد آب کوثر و تسنیم

به خاکپای تو گر فکرتم به قوت علم

نطق زند مگرش جاه تو کند تعلیم

ثنای تو به تحیر فکنده وهم مرا

اگرچه نقطهٔ موهوم را کند تقسیم

ورای لطف خداوند چیست لفظ خدای

زبان در آن نکنم کان تجاوزیست ذمیم

لطیفه‌ای بشنو در کمال خود که در آن

ملوک نه که ملک هم مرا کند تسلیم

وگر برسم خداوند گویمت مثلا

چنان بود که کسی گوید آفتاب کریم

مرا ادب نبود خاصه در مقام ثنا

حلیم گفتن کوه ارچه وصف اوست قدیم

که بر زبان صدا از طریق طیره‌گری

مداهنت نکند باز گویدم که حلیم

خدای داند و کس چون خدای نیست که نیست

کسی به وصف تو عالم به جز خدای علیم

همیشه تا نکند گردش زمانه مقام

به کام خویش همی باش در زمانه مقیم

عریض عرصهٔ عز ترا سپهر نظیر

طویل مدت عمر ترا زمانه ندیم

بمان ز آتش غوغای حادثات مصون

چنان کز آتش نمرود بود ابراهیم

موافقان تو بر بام چرخ برده علم

مخالفان ترا طبل ماده زیر گلیم

مبارک آمد تحویل و انتهات چنان

که اقتدا و تولا کند بدو تقویم

 
 
siryahya کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 158652
|
تاریخ عضویت : اسفند 1389 

خون شد دلم در آرزوی آنکه یک نفس

بی‌خار غم ز گلشن شادی گلی برم

پیموده گشت عمر به پیمانهٔ نفس

گویی به کام دل نفسی کی برآورم

کردم نظر به فکر در احکام نه فلک

جز نو عروس غم نشد از عمر همسرم

هستم یقین که در چمن باغ روزگار

بی‌بر بود نهال امیدی که پرورم

در بزمگاه محنت گیتی به جام عمر

جز خون دل ز دست زمانه نمی‌خورم

زیرا که تا برآرم از اندیشه یک نفس

پر خون دل شود ز ره دیده ساغرم

از کحل شب چو دیدهٔ ناهید شب گمار

روشن شود چو اختر طبع منورم

خورشید غم ز چشمهٔ دل سر برآورد

تا کان لعل گردد بالین و بسترم

حالم مخالف آمد از آن در جهان عمر

درویشم از نشاط و زانده توانگرم

دست زمانه جدول انده به من کشید

زیرا که چون قلم به صفت سخت لاغرم

ناچیز شد وجودم از اشکال مختلف

گویی عرض گشاده شد از بند جوهرم

از روشنان شب که چو سیماب و اخگرند

پیوسته بی‌قرار چو سیماب و اخگرم

وز بازی سپهر سبکبار بوالعجب

بر تخته نرد رنج و بلا در مششدرم

بی‌آب شد چو چشمهٔ خورشید روزگار

در عشق او رواست که بنشیند آذرم

بر من در حوادث و انده از آن گشاد

کز خانهٔ حوادث چون حلقه بر درم

خواندم بسی علوم ولیکن به عاقبت

علمم وبال شد که فلک نیست یاورم

کوته کنم سخن چو گواه دل منند

چشم عقیق بارم و روی مزعفرم

صحرای عمر اگر چه خوش آمد به چشم عقل

از رنج دل به پای نفس زود بسپرم

کین چرخ سرکشست و نباشد موافقم

وین دهر توسن است و نگردد مسخرم

ای چرخ سفله‌پرور دلبند جان‌شکر

شد زهر با وجود تو در کام شکرم

واقف نمی‌شوی تو بر اسرار خاطرم

فاسد شدست اصل مزاجت گمان برم

گر خشک شد دماغ نهادت عجب مدار

در حلق و در مشام تو چون مشک اذفرم

ای بی‌وفا جهان دلم از درد خون گرفت

دریاب پیش از آنکه رسد جان به غرغرم

یکتا شدم به تاب هوای تو تاکنون

از بار غم دوتا شده بر شکل چنبرم

ای روزگار شیفته چندین جفا مکن

آهسته‌تر که چرخ جفا را نه محورم

چون آمدم بر تو که پایم شکسته باد

راه وفا سپر که جفا نیست درخورم

در آب فتنه خفته چو نیلوفرم مدار

بر آتش نهیب مسوزان چو عنبرم

وز ثقل رنج و خفت ضعف تنم مکن

چون خاک خیره طبعم و چون باد مضمرم

چون روشن است چشم جهان از وجود من

تاری چرا شود ز تو این چشم اخترم

در عیش اگر کم آمدم از طبع ناخوشست

در علم هر زمان به تفکر فزون‌ترم

زان کز برای دیدن گلهای معرفت

در باغ فکر دیده گشاده چو عبهرم

ملک خرد چو نیست مقرر به نام من

هستم ذلیل گر ملک هفت کشورم

از شرم آفتاب رخ خاک زرد شد

بادی گرفت در سر یعنی که من زرم

اوتاد هفت کشور اگر کان زر شوند

همت در آن نبندم و جز خاک نشمرم

گشتم غلام همت خویش از برای آنک

با روشنان چرخ به همت برابرم

چرخ ار نمود بر چمن باغ روزگار

بی‌بار چون چنارم و بی‌بر چو عرعرم

در صفهٔ دل از پی آزادی جهان

هر ساعتی بساط قناعت بگسترم

روح آرزو کند که چون این چرخ لاجورد

بندد ز اختران خردبخش زیورم

لیکن چو زهره بر شرف چرخ چون شوم

کز باد و خاک و آتش و آبست پیکرم

تا از حد جهان ننهم پای خود برون

گردون به بندگی ننهد دست بر سرم

حوران همه گشاده نقاب از جمال خویش

من چون خیال بستهٔ تمثال آزرم

در آرزوی لفظ فلکسای من جهان

بر فرق خود نهاده ز افلاک منبرم

با من سپهر آینه کردار چند بار

گفت این سخن ولیک نمی‌گشت باورم

گیرم کنون چو صبح گریبان آسمان

در عالم خیال چه باشد چو بنگرم

در مکتب ادب ز ورای خرد، نهاد

استاد غیب تختهٔ تهدید در برم

چون خواستم که ثبت کنم بر بیاض دل

فهرست نه فلک ز خرد کرد مسطرم

داند که از مکارم اخلاق در صفا

چون طوبی از بهشتم و چون جان ز کشورم

بر کارگاه پنج حواس و چهار طبع

با دست کار گردش چرخ مدورم

از من بدی نیامد و ناید ز من بدی

کز عنصر لطیف وز پاکیزه گوهرم

بر آسمان مکرمت از روشنان علم

چون مشتری به نور خرد سعد اکبرم

از بهر دیدنم همه تن چشم شد فلک

چون بنگرم به عقل فلک را چو دلبرم

در دیدهٔ جهان ز لطافت چو لعبتم

بر تارک زمان ز فصاحت چو افسرم

در آشیان عقل چو عنقای مغربم

بر آسمان فضل چو خورشید ازهرم

روحست هم عنانم اگرچه مرکبم

عقل است هم‌نشینم اگرچه مصورم

در مجلس مذاکره علمست مونسم

در منزل محاوره فضلست رهبرم

از خلق روزگار نیاید چو من پسر

در پرده‌ام چه دارد آخر نه دخترم

از اختران فضل چو مهرم جدا کنند

در پردهٔ جهان چو حوادث مسترم

داند یقین که از نظر آفتاب عقل

در چشم کان فضل چو یاقوت احمرم

در دانشی که آن خردم را زیان شدست

بر آسمان جان چو عطارد سخنورم

گلهای بوستان سخن را چو گلبنم

عنقای آشیان خرد را چو شهپرم

از باغ فضل با لطف دستهٔ گلم

وز بحر طبع با صدف لؤلؤ ترم

ماه سخن شده است ز من روشن ای عجب

گویی بر آسمان سخن چشمهٔ خورم

زاول به پای فکر شدم در جهان علم

تا مضمر آنچه بود کنون گشت مظهرم

بر من چو باز شد در بستان‌سرای جان

زین نظم جانفزای جهان گشت چاکرم

بادهٔ لطیف نظم مرا بین که کلک چون

سرمست می‌خرامد بر روی دفترم

معشوق دلبرم چو خط دلبرم بدید

سوگند خورد و گفت به زلف معنبرم

کز خط روزگار چنین خط دلربای

پیدا نشد ز عارض خورشید پیکرم

با این کفایت و هنرم در نهاد عمر

اسباب یک مراد نگردد میسرم

هم بگذرد مدار غم ای جان چو عاقبت

بگذارم این سرای مجازی و بگذرم

 
 
siryahya کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 158652
|
تاریخ عضویت : اسفند 1389 

ای بصورت فرود دور فلک

وی بمعنی ورای سیر نجوم

دخل مدح تو از خواص و عوام

خرج جود تو بر خصوص و عموم

خلق نادیده در جبلت تو

هیچ سیرت که آن بود مذموم

راست استاد کار آن دیوان

که دهند آفتاب را مرسوم

همتت پشت دست زدکان را

زر شد از مهر خاتمت مختوم

گر نبودی ز عشق نقش نگینت

ز انگبین کی کناره کردی موم

تا قدم در وجود ننهادی

معنی مکرمت نشد مفهوم

ای عجب لا اله الا الله

این چه خاصیت است و این چه قدوم

پاک برداشتی به قوت جود

از جهان رسم روزی مقسوم

دست فرسود جود تو شده گیر

حشو گردون دون و عالم لوم

پیش دست و دلت چهل سالست

کابر و دریا معاتب‌اند و ملوم

تو شناسی دقیقهای سخا

ذوق داند لطیفهای طعوم

بخششت گاه نیستی پیشی است

صفر پیشی دهد بلی به رقوم

ای سپهرت ز بندگان مطیع

وی جهانت ز خادمان خدوم

گر حسودت بسی است باکی نیست

حملهٔ باز بین و حیلهٔ بوم

خصم را در ازاء قدرت تو

شک مکن حرفها بود موهوم

لیک چونان که دفع بوی پیاز

در موازات قهر باد سموم

آمدم با حدیث خویش و مباد

کز هزارت یکی شود معلوم

به خدایی که قایمست به ذات

نه چو ما بلکه قایمی قیوم

که مرا در فراق خدمت تو

جان ز غم مظلم است و تن مظلوم

باز مرحوم روزگار شدم

تا که از خدمتت شدم محروم

هرکه محروم شد ز خدمت تو

روزگارش چنین کند مرحوم

ظلم کردم ز جهل بر تن خویش

پدرم هم جهول بود و ظلوم

ای دریغا که جز سخن بنماند

زان همه کارها یکی منظوم

هین که معلومم از جهان جانیست

وان چو معلوم صوفیان شده شوم

باز خر زین غمم چه می‌گویم

حاش للسامعین چه غم که غموم

گرچه در فوج بندگانت نیم

جز بدین بندگی نیم موسوم

فرق این است کز خراسانم

باری از هند بودمی وز روم

تا بود در قرینه پشتاپشت

با قضای فلک قضای سدوم

جانت باد از قضای بد محفوظ

مجلست از قرین بد معصوم

گل عز تو بر درخت بقا

روز و شب تازه و فنا مزکوم

شاخ عمر تو در بهار وجود

سال و مه سبز و مهرگان معدوم

 
 
siryahya کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 158652
|
تاریخ عضویت : اسفند 1389 

تا دامن بساط ترا بوسه داده‌ام

بر جیب چرخ می‌سپرد پای دامنم

تا پای بر مساکن صحنت نهاده‌ام

پیوسته با تجلی طورست مسکنم

با برکهٔ تو رای نباشد به کوثرم

با روضهٔ تو یاد نیاید ز گلشنم

دور از سعادت تو درین روزها دلم

کز دوری بساط تو خون بود در تنم

با جان دلشکسته که در عهد من مباد

گر عهد خدمت تو همه عمرم بشکنم

می‌گفت بی‌بساط همایون چگونه‌ای

گفتا چنان که دانی جانی همی کنم

لیکن ز هجر خدمت میمون صاحبست

نی از فراق بارگهش اشک و شیونم

آن دوستکام خواجهٔ دنیا کز اعتقاد

بی‌بندگیش دشمن خویش و چه دشمنم

ای صدر آفرینش از اقبال آفرینت

با طبع پر لطیفه چو دریا و معدنم

با این همه کمال تو در هر مباحثه

آن لکنتم دهد که تو پنداری الکنم

زایندگی خاطر آبستنم چه سود

چون از نتیجهٔ خلف اینجا سترونم

از روز روشن و شب تیره نهفته‌اند

اندازهٔ کمال تو وین هست روشنم

چون تیر فکرتم به نشانه نمی‌رسد

معذور باشم ار سپر عجز بفکنم

با جان من اگرنه هوای ترا رگیست

خون خشک‌باد در رگ جان همچو روینم

یک جوز صدق کم نکنم در هوای تو

تا برنچیند مرغ اجل همچو ارزنم

چون نی شکر همه کمرم بندگیت را

آزاد چند باشم نه سرو و سوسنم

در خرمن قبول تو کاهی اگر شوم

گردون برد به کاهکشان کاه خرمنم

ور سایهٔ عنایت تو بر سرم فتد

خورشید و مه به تهنیت آید به روزنم

زین پیش با عنا چو می و شیر داشتی

دستان آب و روغن ایام توسنم

وامروز در حمایت جاهت به خدمتی

اندر چراغ می‌کند از بیم روغنم

در بوستان مجلس لهو ار ز خارجی

چون در میان سرو و سمن سیروراسنم

با باد در لطافت ازین پس مری کنم

گر خاک درگه تو بماند نشیمنم

از کیمیای خدمت تو زرکان شوم

گرچه کنون به منزلت زنگ آهنم

در نظم این قصیده که فتوی همی دهد

ابیات او به صدق مباهات کردنم

در نظم این قصیده چه گر درج کرده‌ام

یعنی حدیث خویش کزین‌سان و زان فنم

گر از سر مدیح تو اندر گذشته‌ام

زین صد هزار خون معانی به گردنم

تو برتر از ثنای منی لاجرم سخن

همچون لعاب پیله به خود بر همی تنم

وصف تو آن چنان‌که تویی هیچ‌کس نگفت

من کیستم چه دانم آخر نه من منم

وین در زمین عافیت اعقاب خویش را

تخمیست کز برای شرف می‌پراکنم

تا گردباد را نبود آن مکان که او

گوید که من به منصب باران بهمنم

باد از مکان و منصب تو هرکه در وجود

در منصبی که باشد گوید ممکنم