راسخون

قصاید انوری

siryahya کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 158652
|
تاریخ عضویت : اسفند 1389 

کوه را از مدت سایهٔ ابر و نم شب

پر طرایف شود اطراف چه هامون و چه تل

سبزه چون دست به هم درزند اندر صحرا

لاله را پای به گل در شود اندر منهل

ساعد و ساق عروسان چمن را بینی

همه بربسته حلی و همه پوشیده حلل

پیش پیکان گل و خنجر برق از پی آن

تا نسازند کمین و نسگالند جدل

بر محیط فلک از هاله سپر سازد ماه

بر بسیط کره از خوید زره پوشد طل

وز پی آنکه مزاجش نکند فاسد خون

سرخ بید از همه اعضا بگشاید اکحل

هر کرا فصل دی از شغل نما عزلی داد

شحنهٔ نفس نباتیش درآرد به عمل

باد با آب شمر آن کند اندر بستان

که کند با رخ آیینه به سوهان مصقل

وان کند عکس گل و لاله به گردش که به شب

عکس آتش بکند گرد تنور و منقل

مرغزاری شود اکنون فلک و ابر درو

راست چونان که تو گفتی همه ناقه است و جمل

میل اطفال نبات از جهت قوت و قوت

کرده یک روی بر اعلی و دگر در اسفل

هر نماز دگری بر افق از قوس قزح

درگهی بینی افراشته تا اوج زحل

به مثالی که به چیزیش مثل نتوان زد

جز به عالی در دستور جهان صدر اجل

ناصر دین و نصیر دول و صاحب عصر

بلمظفر که دول یافت بدو دین و دول

آنکه رایش دهد اجرام کواکب را نور

وانکه کلکش کند اسرار حوادث را حل

آنکه داخل بود اندر سخنش صدق و صواب

همچو اندر کلمات عربی نحو و علل

وانکه خارج بود از مکرمتش روی و ریا

همچو از معجزه‌های نبوی زرق و حیل

طبع نامیزد بی‌رخصتش الوان حدوث

عقل نشناسد بی‌دفترش اکثر ز اقل

زاید از دست و عنانش همه اعجال صبا

خیزد از پای و رکابش همه آرام جبل

نطق پیش قلمش لال بود چون اخرس

عقل پیش نظرش کژ نگرد چون احول

روز مولود موالید و جودش گفتند

مرحبا ای ز عمل آخر و از علم اول

ای به اجناس شرف در همه اطراف سمر

وی به انواع هنر در همه آفاق مثل

بس بقایی نبود خصم ترا در دولت

چه عجب رایحهٔ گل ببرد روح جعل

ای دعاوی سخا بی‌کف دستت باطل

وی قوانین سخن بی‌سر کلکت مختل

بنده سالیست که تا در کنف خدمت تو

غم ایام نخوردست چه اکثر چه اقل

ورنه با او فلک این کرد ازین پیش همی

کاتش و آب کند با گهر موم و عسل

جز در آیینه و آبت نتوان دید نظیر

جز در اندیشه و خوابت نتوان یافت بدل

هم ترا دارد اگر داردت ایام نظیر

هم ترا آرد اگر آردت افلاک بدل

نه خدایی و دهد دست تو رزق مقدور

نه رسولی و بود نطق تو وحی منزل

هرچه در مدح تو گویم همه دانی که رواست

چیست کان بر تو روا نیست مگر عزوجل

مدحتی کان نه ترا گویم بهتان و خطاست

طاعتی کان نه ترا دارم طغیان و زلل

شعر نیکو نبود جز به محل قابل

شرع کامل نبود جز به نبی مرسل

بود بی‌بالش تو صدر وزارت خالی

بود بی‌حشمت تو کار ممالک مهمل

نتوانم که جهان دگرت گویم از آن

کاین جهانیست مفصل تو جهان مجمل

هست با جود تو ایمن همه عالم ز نیاز

هست با عدل تو خالی همه گیتی ز خلل

کهربا چون گرهٔ ابروی باس تو بدید

خاصیت باز فرستاد مزاجش به ازل

عدل تو مسطر اشغال جهانست کز آن

راست شد قاعده‌ها همچو خطوط جدول

دست عدل تو گشادست چنان بر عالم

که فرو بندد اگر قصد کند دست اجل

بر تو واقف نشود عقل کل از هیچ قیاس

وز تو ایمن نبود خصم تو از هیچ قبل

خصمت ار دولتکی یافت مزور وانرا

روزکی چند نگهداشت بتزویر و حیل

آخرالامر درآمد به سر اسب اجلش

تا درافتاد به یک حادثه چون خر به وحل

گاه با ضربت رمحی ز سماک رامح

گاه با نکبت عزلی ز سماک اعزل

رویش از غصهٔ ایام بر دشمن و دوست

داشتی چون گل دورو اثر خوف و خجل

گوش کاره شود از قصهٔ او لاتسمع

هوش واله شود از غصهٔ او لاتسال

بخت بیدار تو بود آنکه برانگیخت چنین

دولت خفتهٔ او را ز چنان خواب کسل

لله الحمد که تا حشر نمی‌باید بست

در قطار تعبش نیز نه ناقه نه جمل

شد ز فر تو همه مغز چو تجویف دماغ

گرچه دی بود همه پوست چو ترکیب بصل

تا محل همه چیز از شرف او خیزد

جاودان بر همه چیزیت شرف باد و محل

درگهت مقصد ارکان و برو باز حجاب

مجلست ملجا اعیان و درو مدح و غزل

پای اقبال جهان سوی بداندیش تو لنگ

دست آسیب جهان سوی نکوخواه تو شل

روزه پذرفته و روزت همه فرخنده چو عید

وز قضا بستده با دخل ابد وجه ازل

 
 
siryahya کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 158652
|
تاریخ عضویت : اسفند 1389 

ای بی‌بدل چو جان بدلی نیست بر توام

بر بی‌بدل چه‌گونه گزیند کسی بدل

گشتی به نیکویی مثل اندر جهان حسن

تا من به عاشقی شدم اندر جهان مثل

ترسم که روز وصل تو نادیده ناگهان

سر برزند ز مشرق عمرم شب اجل

دردا و حسرتا و دریغا که روز و شب

با صد دریغ و حسرت و دردم ازین قبل

در مشکلی فکند مرا عشق تو که آن

جز کلک خواجه کس نکند در زمانه حل

صدر امم امام طریقت جمال دین

لطف خدای و روح هنر مایهٔ دول

صدری که چون سخن ز سخنهای او رود

ادراک منهزم شود و عقل مبتذل

سری بود مشاهده بی‌صورت و بی‌حروف

نطقی بود معاینه بی‌نحو و بی‌علل

روح از نهیت آنکه مگر وحی منزلست

اندر فتد به سجده که سبحان لم‌یزل

رایش فرو گشاده سراپردهٔ فلک

قدرش فرو شکسته کله گوشهٔ زحل

در روح او دمیده قضا صدق چون یقین

در ذات او سرگشته قدر علم چون عمل

با حزم او طریقت و دین فارغ از فتور

با عزم او دیانت و دین ایمن از خلل

خورشید علم را فلک شرح و بسط او

بیت‌الشرف شدست چو خورشید را حمل

ای در وقار حاکی اخلاق تو زمین

وی در ثبات راوی افعال تو جبل

گر نز پی حسود تو بودی وقار تو

برداشتی ز روی زمین عادت جدل

صافی‌ترست جوهرت از روح در صفا

عالی‌ترست منبرت از چرخ در محل

در بحر علم کشتی علم تو می‌رود

بی‌بادبان عشوه و بی‌لنگر حیل

در برق فکرتت نرسد ناوک عقول

در سمع خاطرت نشود عشوهٔ امل

نه راه همتت بزند رتبت جهان

نه آب عصمتت ببرد آتش زلل

آن‌کس که با محاسب جلد از کمال جهل

نشناخت جز به حیله همی اکثر از اقل

گشت از عنایت تو همه دیده چون بصر

زین پیش گرچه بود همه پرده چون بصل

شعرش همه نکت شد و نظمش همه مدیح

قولش همه مثل شد و درجش همه غزل

آری به قوت و مدد تربیت شوند

باران و برگ و گل گهر و اطلس و عسل

تا باد گلفشان گذرد بر چنار و سرو

تا ابر درفشان گذرد بر حضیض و تل

این در جوار خاک شتابان و تیزرو

چون مرغ زخم یافته در حالت وجل

وان بر بسیط باغ گرازان و خوشخرام

چون بر زمین آینه‌گون ناقه و جمل

گاه از نسیم این دهن خاک پر عبیر

گاه از نثار آن چمن باغ پر حلل

در باغ علم همچو گل نوشکفته باش

دشمنت چو به برگ گل تر درون جعل

پای زمانه در تبع تابع تو لنگ

دست سپهر در مدد حاسد تو شل

 
 
siryahya کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 158652
|
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
 

به نیک طالع و فرخنده روز و فرخ فال

به سعد اختر و میمون زمان و خرم حال

به بارگاه وزارت به فرخی بنشست

خدایگان وزیران و قبلهٔ آمال

نظام مملکت و صدر دین و صاحب عصر

سپهر رفعت و قدر و جان عز و جلال

محمدآنکه به اقبال او دهد سوگند

روان پاک محمد به ایزد متعال

زمانه بخشش و خورشیدرای و گردون‌قدر

کریم‌طبع و پسندیده‌فعل و خوب‌خصال

ببسته از پی حکمش میان زمین و زمان

گشاده از پی حمدش زبان نسا و رجال

به گام عقل مساحت کند محیط فلک

به نور رای تصور کند خیال حیال

بهجنب قدر بلندش مدار انجم پست

به پیش رای مصیبش زبان حجت لال

به کینش اندر مضمر عنا و محنت و مرگ

به مهرش اندر مدغم بقا و نعمت و مال

حواله کرد به دیوان و مهر و کینش مگر

خدای نامهٔ ارواح و قسمت آجال

به فر دولت او شیر فرش ایوانش

تواند ار بکند شیر چرخ را چنگال

به حشمتش بکند دیده تیهو از شاهین

به قوتش بکند پنجه روبه از ریبال

ز بیم او همه عمر استخوان دشمن اوست

چو از بخار دخانی زمین گه زلزال

ز دست بخشش او حاکی است اشک سحاب

ز حزم محکم او راوی است سنگ جبال

دلش ملال نداند همی به بخشش و جود

مگر ز بخشش و جودش ملول گشت ملال

تو آن کسی که سپهرت نپرورید نظیر

تو آن کسی که خدایت نیافرید همال

عنایتی بد و صلصال، اصل آدم و تو

از آن عنایت محضی و آدم از صلصال

به قدر و جاه و شرف از کمال بگذشتی

درست شد که کمالیست از ورای کمال

اگر به کوه برند از عنایت تو نشان

وگر به بحر برند از سیاست تو مثال

در آن بنفشه به جای خارهٔ صلب

وزین پشیزه بریزد ز پشت ماهی دال

فلک خرام سمند ترا سزد که بود

جهان به زیر رکاب و فلک به زیر نعال

ز نعل مرکب و از طبل باز تو گیرند

هلال و بدر به چرخ بلند بر اشکال

مه نوی تو به ملک اندر از خسوف مترس

از آنکه راه نباشد خسوف را به هلال

چگونه یازد بدخواه زی تو دست جدل

چگونه آرد بدگوی با تو پای جدال

که شیر رایت قهرت چو کام بگشاید

فرو شوند هزبران به گوشها چو شکال

نهان از آن ننماید ضمیر او که دلش

ز تف هیبت تو همچو لب شکسته سفال

چو باد در قفس انگار کار دولت خصم

از آنکه دیرنپاید چو آب در غربال

شد آنکه دشمن تو داشت گربه در انبان

کنون گهست که با سگ درون شود به جوال

بزرگوارا من بنده گرچه مدت دیر

به خدمتت نرسیدم ز گردش احوال

بخیر بر تو دعا کرده‌ام همی شب و روز

بطبع بر تو ثنا گفته‌ام همی مه و سال

به خدمت تو چنان تشنه بوده‌ام بخدای

که هیچ تشنه نباشد چنان به آب زلال

به بخت تیرهٔ برگشته گفتم آخر هم

به کام باز بگردد سپهر خیره منال

جمال جاه تو از پرده برگشاید روی

همان قدر تو بر بنده گستراند بال

بحق خاتم و کلک تو بر یسار و یمین

که بی‌تو باز ندانسته‌ام یمین ز شمال

به بند چرخ بدم بسته تاکنون که گشاد

خدای بر من و بر دیگران در اقبال

به ایمنی و خوشی در سرای عمر بمان

بفرخی و فرح بر سریر ملک ببال

ز رشک چهرهٔ بدخواه تو چو زر عیار

ز اشک دیدهٔ بدگوی تو چو بحر طلال

مباد اختر خصم ترا سعود و شرف

مباد کوکب خبت ترا هبوط و زوال

 
 
siryahya کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 158652
|
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
 

ای ترا کرده خداوند خدای متعال

داده جان و خرد و جاه و جوانی و جمال

حق آنرا که زبر دست جهانی کردت

که مرا بیهده بی‌جرمی در پای ممال

بکرم یک سخن بنده تامل فرمای

پس براندیش و فروبین و بدان صورت حال

هفته‌ای هست که در دست تجنیست اسیر

به حدیثی که چو موی کف دستست محال

آخر از بهر خدا این چه خیالست و گمان

واخر از بهر خدا این چه جوابست و سؤال

تو خداوند که بر من بودت منت جان

تو خداوند که بر من بودت منت مال

از من آید که به نقص تو زبان بگشایم

یارب این خود بتوان گفت و درآید به خیال

حاش لله نه مرا بلکه فلک را نبود

با سگ کوی تو این زهره و یارای مقال

دشمنان خاک درین کار همی اندازند

ورنه من پاکم ازین، پاکتر از آب زلال

گرچه فرمانت روانست به هرچ آن بکنی

با من عاجز مسکین چه سیاست چه نکال

جهد آن کن که در این حادثه و درد گران

دور باشی ز تهور که ندارند به فال

بنده را نیست غم جان و جوانی و جهان

غم آنست که بیهوده درافتی به وبال

ور چنانست که خشنودی تو در آن هست

کاندرین روز دو عمرم که مبیناد زوال

کار را باش که کردم ز دل و سینهٔ پاک

خون خود گرچه ندارد خطری بر تو حلال

وعده‌ای می‌ننهم هین من و قتال و کنب

مهلتی می‌ندهم هین من و جلاد و دوال

مرگ از آن به که مرا از تو خجل باید بود

نه گناهی و نه خوفی و نه قیلی و نه قال

سخن بنده همین است و بر این نفزاید

که نیفزاید ازین بیهده الا که ملال

تا که ایمد کمالست پس از هر نقصان

بیم نقصانت مبادا ز فلک ای کل کمال

به چنین جرم و تجنی که مرا افکندند

ای خداوند خدا را مفکن در اقوال

 
 
siryahya کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 158652
|
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
 

زندگانی ولی نعمت من باد دراز

در مزید شرف و دولت و پیروزی و ناز

باد معلوم خداوند که من بنده همی

نیستم جمله حقیقت چو نیم جمله مجاز

از موالید جهانم من و در کل جهان

چیست کان را متغیر نکند عمر دراز

از خلاف حرکت مختلف آمد همه چیز

اندرین منزل شادی و غم و ناز و نیاز

در بنی‌آدم چونان که صوابست خطاست

کو ز خاک است و همه خاک نشیبست و فراز

این معانی همه معلوم خداوند منست

چون چنین است به مقصود حدیث آیم باز

زیبد ار رمز دو از سر هوای دل خویش

پیش تو باز نمایم به طریق ایجاز

اولا تا که ز خدام توام نتوان گفت

که در کس به سلامی مثلا کردم باز

خدمت تو چو نمازست مرا واجب و فرض

به خدایی که جز او را نتوان برد نماز

پایم از خطهٔ فرمان تو بیرون نشود

سرم ار پیش تو چون شمع ببرند به گاز

در همه ملک تو انگشت به کاهی نبرم

تا نیابم ز رضای تو به صد گونه جواز

نیست بر رای تو پوشیده که من خدمت تو

از برای تو کنم نز پی تشریف و نواز

چون چنین معتقدم خدمت درگاه ترا

بهر آزار دلی از در عفوم بمتاز

درخیال تو نه بر وفق مرادت چو دهم

صورت ساحت من قاعدهٔ کینه مساز

گیرم از روی عیانش نتوان کرد عتاب

آخر از وجه نصیحت بتوان گفت به راز

قصه کوتاه کنم غصه بپردازم به

تا نجاتی بودم باشد ازین گرم و گداز

دی در آن وقت که بر رای رفیعت بگذشت

که فلان باز حدیث حرکت کرد آغاز

گرهی گشت بر ابروی شریفت پیدا

از سیاست شده با عقدهٔ گردون انباز

نه مرا زهرهٔ آن کز تو بپرسم کان چیست

نه گمانی که کند گرد ضمیرت پرواز

ساعتی بودم و واقف نشدم رفتم و دل

در کف غم چو تذروی شده در چنگل باز

گر به تشریف جوابم نکنی آگه از آن

دهر بر جامهٔ عمرم کشد از مرگ طراز

تا بود نیک و بد و بیش و کم اندر پی هم

تا بود سال و مه و روز و شب اندر تک و تاز

روز و شب جز سبب رافت و انصاف مباش

سال و مه جز ندب دولت و اقبال مباز

داده بر باد رضای تو فلک خرمن دهر

شسته از آب خسخای تو جهان تختهٔ آز

نامهٔ عمر ترا از فلک این باد خطاب

زندگانی ولی نعمت من باد دراز

 
 
siryahya کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 158652
|
تاریخ عضویت : اسفند 1389 

صدر دنیایی و دنیا را به تو

هست هر ساعت کمالی بر کمال

چون وزارت آسمان رفعت شود

هر کرا جاه تو افزاید جلال

بخت بیدار تو حی لاینام

ملک تایید تو ملک لایزال

در مقاتب آفتابت زیردست

در معالی آسمانت پایمال

اوج جاهت را ثوابت در جوار

غور حزمت را حوادث در جوال

ملک را حزم تو دفع چشم بد

فتنه را دور تو دور گوشمال

اصل اوتاد زمین شد حزم تو

زان چنین ثابت اساس آمد جبال

چیده گوش از نطق تو در ثمین

دیده چشم از کلک تو سحر حلال

ناله از کلکت به عدوی شد به خصم

کلک را گو کار خود کردی منال

هر کجا امرت سبک دارد عنان

چرخ بستاند رکاب امتثال

هر کجا قهرت گران دارد رکاب

کوه برتابد عنان احتمال

چون گره بر ابروی قهرت زدند

آسمان گوید کفی‌الله القتال

نیستی یزدان، چرا هست ای عجب

مثل و مانند ترا هستی محال

عفو تو تعیین کند عذر گناه

جود تو تلقین کند حسن سؤال

ای جوانمردی که در ایام تو

هست کمتر ثروت آمال مال

آز را از کثرت برت گرفت

در طباع اکنون ز استغنا ملال

گر شود محسوس دریای دلت

اخترش گوهر بود طوبیش نال

اختران را سعیت ار حامی شود

فارغ آیند از هبود و از وبال

آسمان را نهیت ار منعی کند

منفصل گردد زمان را اتصال

ور کند خورشید رای روشنت

سوی چارم چرخ رای انتقال

از سواد شب نماند گرد روز

آن قدر کاید رخش را زلف و خال

اختران کز علمشان خارج نجست

بر جهان بادی و کی بودی محال

جمله اکنون چون به درگاهت رسند

این از آن می‌پرسد آیا چیست حال

ای بجایی کز تحیر وصف تو

طوطی نطق مرا کردست لال

چون فلک نسگالدت جز نیکویی

بدسگالت را بدی گو می‌سگال

چون روان بر آفرینش قول تست

قیل گو چندان که خواهی باش و فال

طبل را کی سود دارد ولوله

چون باول نافریدندش دوال

ذره گر پنهان کند روی از شعاع

نام هستی هم بر او آید زوال

صاحبا تا شمع و تا پروانه هست

این غرورانگیز و آن صاحب جمال

برنخیزد گفت و گوی و جست و جوی

گرچه سوزد خویشتن را پر و بال

گوش را از انفعال این سخن

باز خر گو ایهاالساقی تعال

جام مالامال نوش از دست آن

کو به سیارات ننماید جمال

جرعهٔ رخسار او از روی عکس

پر می رنگین کند جام هلال

تا که باشد سمت میل آفتاب

گه جنوب از روی دوران گه شمال

سال و مه دورانت اندر سایه باد

ای طفیل دور عمرت ماه و سال

جاودان محروس و محفوظ از هموم

زانکه معصوم آمدستی از همال

سرو اقبال تو تر وز عرق او

باغ دولت را نهال اندر نهال

سد دشمن رخنه چون دندان سین

پشت حاسد کوز چون بالای دال

معتدل اقبال بادی کو چرا

زانکه بنیاد بقا شد اعتدال

 
 
siryahya کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 158652
|
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
 

مؤتمن اسعد بن اسماعیل

آن به قدر و شرف عدیم عدیل

هست خورشید آسمان جلال

هست مختار مهتران جلیل

آنکه در خاک حلم او آرام

وانکه در باد حکم او تعجیل

خاک با حلم او چو باد خفیف

باد با طبع او چو خاک ثقیل

بر قدرش قصیر قامت چرخ

بر طبعش غدیر قلزم و نیل

سخنش علم غیب را تفسیر

قلمش راز چرخ را تاویل

نیست با عرض و طول همت او

پیکر آسمان عریض و طویل

غاشیهٔ همتش کشند همی

بر فلک جبرئیل و میکائیل

نبود بر سخاوتش منت

نبود در کفایتش تعطیل

ای بری عفو و عونت از پاداش

وی مصون عهد و قولت از تبدیل

چرخ را رفعت تو گفته قصیر

برق را فکرت تو خوانده کلیل

کوه با عزم محکم تو سبک

ابر با دست بخشش تو بخیل

ای نهاده به خاصیت ز ازل

قدرت اکلیل چرخ را اکلیل

فلک از رشک رتبت و شرفت

در ازل جامه رنگ کرده به نیل

ملک از بهر نامهٔ عملت

خویشتن وقف کرده بر تهلیل

نیست اندر جهان کون و فساد

رزق را چون دل تو هیچ کفیل

نیست اندر بیان باطل و حق

عقل را چون دل تو هیچ دلیل

آفتاب از کف تو بخشد نور

همچو از آفتاب جرم صقیل

ای نزاده ترا زمانه بدل

وی ندیده ترا ستاره بدیل

تویی آن کس که در سخا آید

پشهٔ تو به چشم گردون پیل

منم آن کس که در سخن شاید

موزهٔ من زمانه را مندیل

سخنم شد چنان که بنیوشد

گوش جانش چو محکم تنزیل

گرچه در هر سخن نهد فلکم

بر جهان و جهانیان تفضیل

نیست سنگم به نزد کس که مرا

سنگها زد زمانه بر قندیل

عیبم این بیش نه که کم بودست

دخلم از خرج دبه و زنبیل

کشتهٔ دهرم و صریر قلمت

هست مانند صور اسرافیل

به نشورم رسان که دیدستم

بارها گوشمال عزرائیل

گفته بودم که کدیه‌ای نکنم

اندرین خدمت از کثیر و قلیل

کرمت گفت از آن چه عیب آید

شعر چون بکر بود و مرد معیل

تا کند آسمان همی حرکت

تا کنند اختران همی تحویل

حاسدت زاسمان مباد عزیز

تابعت ز اختران مباد ذلیل

باد طبع تو یار لهو و لعب

باد خصم تو جفت حزن و عویل

خانهٔ دانش از دل تو به پای

دیدهٔ بخشش از کف تو کحیل

ایمن اندر نظاره‌گاه سپهر

گوش جانت ز بانگ طبل رحیل

زنده اسلاف تو به تو چو به من

جدم اسحق و جدت اسماعیل

 
 
siryahya کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 158652
|
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
 

ای زرین نعل آهنین سم

ای سوسن گوش خیزران دم

ای باد صبا گرفته در گل

با آتش تو چو ساق هیزم

سیر تو به گرد خط ناورد

چون گرد سپهر سیر انجم

بر دامن کسوت بهیمه‌ات

بربسته قضا خواص مردم

با نرمی حشوهای شانه‌ات

برکنده قدر بروت قاقم

ره گم نکنی و در تحرک

چون گوی ز پای سر کنی گم

مضطر نشوی ز بستن نعل

دردی ندهی ز اول خم

وقت جو اگر ز عجلت طبع

بر گوشهٔ آسمان زنی سم

از بهر قضیم تو شود جو

در سنبلهٔ سپهر گندم

در خدمت داغ و طوق صاحب

بس تجربهات بی‌تعلم

آن عالم کبریا که عامست

چون رحمت ایزدش ترحم

وهم از پی کبریاش می‌رفت

تا غایت این رونده طارم

چون عاجز شد به طیره برگشت

یعنی که نمی‌کنم تبرم

زان پس خبرش نیافت آری

آنجا که برد پی تسنم

ای پایهٔ کبریات فارغ

از ننگ تصرف توهم

ای حکم ترا قضا پیاپی

وی امر ترا قدر دمادم

صدر تو به پایه تخت جمشید

اسب تو به سایه رخش رستم

با رای تو ذره‌ایست خورشید

با طبع تو قطره‌ایست قلزم

گردون به سر تو خورد سوگند

سر سبزی یافت از تراکم

بیدار نشد سپیده‌دم تاش

رای تو نگفت لاتنم قم

فرمان ترا که باد نافذ

جایز شده بر قضا تقدم

عهد تو و در زمانه تقدیم

آب آمده وانگهی تیمم

با دست تو از ترشح ابر

دایم لب برق با تبسم

از لطف تو زاده نوش زنبور

وز عنف تو رسته نیش کژدم

فتنه نکند همی تجاسر

تا عدل تو می‌کند تجشم

از جملهٔ کاینات کانست

کز دست تو می‌کند تظلم

خالی نگذاشتست هرگز

ای عزم تو خالی از تلعثم

مدح تو ضمیری از تفکر

شکر تو زبانی از ترنم

تا شکر مزید نعمت آرد

بادی همه ساله در تنعم

تا حکم نه آسمان روانست

بر هفت زمین ترا تحکم

 
 
siryahya کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 158652
|
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
 

ای سپاهت را ظفر لشکرکش و نصرت یزک

نه یقین بر طول و عرض لشکرت واقف نه شک

بسته گرد موکبت صد پرده بر روی سماک

کرده نعل مرکبت صد رخنه در پشت سمک

هرکجا حزم تو ساکن موج فوجی از ملوک

هرکجا عزم تو جنبان جوشی جیشی از ملک

چون رکاب تو گران گردد عنان تو سبک

روز هیجا ای سپاهت انجم و میدان فلک

قابل تکبیر فتح از آسمان گوید که هین

القتال ای حیدر ثانی که النصرة معک

شیر چرخ از بیم شیر رایتت افغان‌کنان

کالامان ای فخر دین اینانج بلکا خاصبک

چشمهٔ تیغ تو هم پر آب و هم پر آتش است

چشمه‌ای دیدی میان آب و آتش مشترک

جان و جاه خصم سوزان و گدازان روز و شب

چون به آتش در حشیش و چون به آب اندر نمک

فتنه را رایت نگون کن هین که اقرار قضا

ایمنی را تا قیامت کرد بر تیغ تو چک

گر ترا یزدان بزرگی داد و راضی نیست خصم

خصم را گو دفتر تقدیر باید کرد حک

عالم و آدم نبودستند کاندر بدو کار

زید از اهل درج شد عمرو از اهل درک

ور به یزدان اقتدا کردست سلطان واجبست

شاه والا برنهد چون حق نکو کردست دک

حذ و قدر بندگان نیکو شناسد پادشاه

خود تفاوت در عیار زر که داند جز محک

پایهٔ قدرت نشان می‌خواست گردون از قضا

گفت آنک زآفرینش پاره‌ای آنسوترک

ملک بخشاینده در حرمان میمون خدمتت

چون خلافت بی‌علی بودست و بی‌زهر افدک

آسمان از مجلست بفکندش از روی حسد

تا ز ناکامی نفس در حلق او شد چون خسک

او به تاراج قضا در چون غنیمت در مصاف

زو صبایع در جدل کان جز ولی آن عضو لک

پای چون هیزم شکسته دل چو آتش بی‌قرار

مانده در اطوارد و دودم چو ماهی در شبک

دوستان با یک جگر پر خون که اینک قد مضی

دشمنان با یک دهن پر خنده کانک قد هلک

آسمان خود سال و مه با بنده این دستان کند

در دیش با خیش دارد در تموزش با فنک

شکر یزدان را که این یک دست بوسش داد دست

تا کند خار سپهر از پای بیرون یک به یک

تا نباشد همچو عنقا خاصه در عزلت غراب

تا نباشد همچو شاهین خاصه در قدرت کرک

جان خصم از تیر سیمرغ افکنت بر شاخ عمر

باد لرزان در برش چون جان گنجشک از پفک

ساختت از شاعران پر اخطل و فضل و جریر

مجلست از ساقیان پر اخطی و رای و یمک

 
 
siryahya کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 158652
|
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
 

سایه افکند مه روزه و روز تحویل

روز مسعود مبارک مه میمون جلیل

سایه‌ای نه که شود از رخ خورشید خجل

سایه‌ای نه که بود بر در خورشید ذلیل

سایه‌ای کز مدد مد سوادش دادست

دست کحال قضا دیدهٔ دین را تکحیل

سایه‌ای کز طرف دامن فضلش دارند

دوش خورشید ردا تارک گردون اکلیل

هر دو فرخنده و میمون و مبارک بادند

چه مه روزه و دیگر چه و روز تحویل

برکه بر ناصر دین صاحب عادل که خدای

همه چیزیش بدادست مگر عیب و عدیل

ثانی سایهٔ یزدان که به عالی عتبه‌اش

نور خورشید قدم می‌ننهد بی‌تقبیل

ای صلاحیت عالم را کلک تو ضمان

رزق ذریت آدم را کف تو کفیل

سایهٔ عدل تو واصل به وجود و به عدم

منهی حزم تو آگه ز کثیر و ز قلیل

نه سر امر تو در پیش ز شرم تغییر

نه رخ رای تو بی‌رنگ ز ننگ تبدیل

حیز حزم تو چونان به اصابت مملوست

که درو همچو خلا گنج نیابد تعطیل

جامهٔ جاه ترا نقش همی بست قضا

واسمان جامهٔ خودرنگ همی‌کرد به نیل

به سر عجز رسد عون تو بی‌هیچ نشان

به دم جور رسد عدل تو بی‌هیچ دلیل

خطبه بر مسرع حکم تو کند باد خفیف

خوشه از خرمن علم تو چند خاک ثقیل

خجلت حلم تو دادست زمین را تسکین

غیرت حکم تو دادست زمان را تعجیل

کوه اگر حلم ترا نام برد بی‌تعظیم

ابر اگر دست ترا یاد کند بی‌تبجیل

کوه را زلزله چون کیک فتد در پاژه

ابر را صاعقه چون سنگ فتد در قندیل

قبض ارواح کند تف سموم سخطت

بی‌جواز اجل و واسطهٔ عزرائیل

نشر اموات کند صوت صریر قلمت

فارغ از مشغلهٔ صور و دم اسرافیل

چون زمین را شرف مولد تو حاصل شد

آسمان راه نظیرت بزد اندر تحصیل

خود وجود چو تویی بار دگر ممتنع است

ورنه نی فیض گسستست و نه فیاض بخیل

ای شده عرصهٔ کون از پی جاه تو عریض

وز پی مدت عمر تو ابد گشته طویل

خصم اگر در پی دیوار حسد لافی زد

زان سعایت چه ترا، کم مکن از سعی جمیل

اصطناع تو دهد روشنی کار خدم

نور اجرام دهد تابش خورشید صقیل

خواب خرگوش بداندیش تو خوش چندانست

کابن سیرین قضا دم نزند از تاویل

مومیایی همه دانند کرا خرج شود

هر کجا پشه به پهلو زدن آید با پیل

انتقام تو نه آن اخگر اخترسوزست

که در امعای شترمرغ پذیرد تحلیل

کبش مغرور چراگاه بهشت است هنوز

باش تا داغ فنا برنهدش اسماعیل

مسند تست بحق بارز مجموع وجود

وین دگرها همه ترقین عدم را تفصیل

تا توانند که در تربیت روح نهند

آب حیوان را بر آتش دوزخ تفضیل

باد تاثیر حوادث به اضافت با تو

آب دریا و کلیم آتش نمرود و خلیل

حاسدانت ز نوایب همه با هایاهای

گوش پر ولولهٔ طبل ولی طبل رحیل

در ممالک اثرت فتنه نشان شهر به شهر

در مسالک ظفرت بدرقه رو میل به میل

 
 
siryahya کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 158652
|
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
 

ای کلک تو پشت ملک عالم

وی روز تو عید دور آدم

هرچ آمده زیر آفرینش

زاندازهٔ کبریای تو کم

وقتی که هنوز آسمان طفل

آدم به طفیل تو مکرم

در سلسلهٔ زمان مخر

بر هندسهٔ جهان مقدم

عدل تو شبی چو روز روشن

روز تو چو روز عید خرم

با رای تو چرخ در مصالح

الحان‌کنان که هان تکلم

با عزم تو دهر در مسالک

اصرارکنان که هین تقدم

صدر تو به پایه تخت جمشید

خنگ تو به سایه رخش رستم

در موکب تو به میخ پروین

مه بر سم مرکبانت محکم

در کوکبهٔ تو طرهٔ شب

بر نیزهٔ بندگانت پرچم

وز عکس طراز رایت تو

آن رفعت ونصرت مجسم

بر دوشت فلک قبای کحلی

در چشم قضا نموده معلم

در دست تو کارنامهٔ جود

با جاه تو بارنامهٔ جم

بر آب روان نگاه دارد

حفظ تو نشان نقش خاتم

در شوره ز فتح باب دستت

با نامیه هم عنان رود یم

در گرد جنیبت نفاذت

هرگز نرسد قضای مبرم

در خشم تو عودهای رحمت

با زخم تو سفتهای مرهم

سبحان‌الله که دید هرگز

در آتش دوزخ آب زمزم

نوک قلم ترا پیاپی

خاک قدم ترا دمادم

اعجاز کف کلیم عمران

آثار دم مسیح مریم

اسرار قضا نهاده کلکت

در خال و خط حروف معجم

آنجا که صریر او مقرر

در معرض او عطارد ابکم

توقیع تو در دیار دولت

تفویض همی کند مسلم

هر صدر به صاحبی مؤید

هر تخت به خسروی معظم

در عدل تو آوخ ار نبودی

معماری کاینات مدغم

زیر لگد نحوس هستی

هر هفت فلک شکسته طارم

باطل شدهٔ قضای قهرت

حاصل نشود به حشر اعظم

کز بیم ملامت نشورش

در منفذ صور بگسلد دم

گر قهر تو بر فلک نهد پای

در محور عالم افکند خم

تاب سخطت زمین ندارد

چه جای زمین که آسمان هم

تا عرصهٔ عالم عناصر

خالی نبود ز شادی و غم

شادی و سعادت تو بادا

با عنصر انتظام عالم

عمرت همه ملک و ملک باقی

دورت همه عید و عید خرم

واندر دو جهان مخالفت را

با عجز و عنا و رنج در هم

با سخرهٔ سیلی حوادث

یا کورهٔ آتش جهنم

نازان ز تو در صدور فردوس

جد و پدر و برادر و عم

 
 
siryahya کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 158652
|
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
 

ای رایت رفیعت بنیاد نظم عالم

وی گوهر شریفت مقصود نسل آدم

برنامهٔ وجودت شد چار حرف عنوان

کان چار حرف آمد پس چار طبع عالم

هم نام فرخت را زی نامه برد عیسی

کین بود از آن دگرها فضلش فزون عدد کم

بر پنج عمده بودی دین را اساس و اکنون

تا تو عماد دینی شد شش همه معظم

ای آفتاب رایت بر آفتاب غالب

وی آسمان قدرت بر آسمان مقدم

بر نامهٔ وجودت نام رسول عنوان

بر طینت نهادت حفظ خدای مدغم

در عرصهٔ ممالک پیش نفاذ امرت

هم دست‌جور کوته هم پای عدل محکم

دین از تو چون ارم شد ذات عماد ربی

زین بیش می تو گفتی هستی به کنه طارم

باست فروگشاید از خاک صبر و صولت

حفظت نگاه دارد بر آب نقش خاتم

خال جمال دولت بر نامهات نقطه

زلف عروس نصرت بر نیزهات پرچم

در شیر رایت تو باد هوای هیجا

روح‌الله است گویی در آستین مریم

لطف سبک عنانت کوثر کند ز دوزخ

قهر گران رکابت آتش کند ز زمزم

تکبیر فتح گوید سیاره چون برانی

با فکرت مصور با نصرت مجسم

از حرفهای تیغت آیات فتح خیزد

تالیف آیت آری هست از حروف معجم

بی‌رونقا که باشد بی‌باس تو سیاست

بی‌هیزما که باشد بی‌تیغ تو جهنم

از بوستان بزمت شاخی درخت طوبی

بر آستان جاهت گردی سپهر اعظم

پیش شمال امرت پای شمال در گل

پیش سحاب دستت دست سحاب بر هم

آنجا در زه آرد دستت کمان بخشش

ابر از حسد ببرد زه بر کمان رستم

دست چنار هرگز بی‌زر برون نیاید

گر از محیط دستت بردارد آسمان نم

در شاهراه دوران با عزم تیزگامت

گردون چه گفت گفتا من تابعم تقدم

در مشکلات گیتی با رای پیش بینت

اختر چه گفت گفتا من عاجزم تکلم

صایب‌تر از کمانت یک راه رو نزد پی

صادق‌تر از کلامت یک صبحدم نزد دم

از خلوت ضمیرت بویی نبرد هرگز

جاسوس وهم کانجا بر وهم گم شود شم

در هر سخن که گویی گوید قضا پیاپی

ای ملک طفل اسمع ای پیر چرخ اعلم

زودا که داغ حکمت خواهد گرفت یکسر

از گوش صبح اشهب تا نعل شام ادهم

با آسمان چه گفتم گفتا که هست ممکن

دستی ورای دستت در کارهای عالم

سوی تو کرد اشارت گفتا که دست حکمش

حکمی چگونه حکمی همچون قضای مبرم

آن قدرتست او را بر حل و عقد گیتی

کان تا ابد نگردد هرگز مرا مسلم

گفتم نفاذ حکمش در تو مؤثر آید

گفتا که می چه گویی در ماورای من هم

تا روز چند بینی سگبانش برنهاده

شیر مرا قلاده همچون سگ معلم

ای یادگار دولت، دولت به تو مشرف

وی حقگزار ملت، ملت به تو مکرم

در مدتی که بودی غایب ز دار دولت

ای در حضور و غیبت شان تو شان معظم

آن ورطه دید حاشا دولت که کنه آنرا

غایت خدای داند والله جل اعظم

تقریر حال دولت چندا که کم کنی به

زان فتنهٔ پیاپی زان آفت دمادم

در دی مه حوادث از بیخ و بن برآمد

ملکی که بود عمری چون نوبهار خرم

الحق نبود درخور با آنچنان دو وقعت

این نیمهٔ رجب را وان آخر محرم

حالی که رای عالی داند چو روز روشن

من بنده چند گویم چندین صریح و مبهم

در جمله ملک و دین را با آن دو زخم مهلک

هر روز تازه گشتی دیگر جراحتی ضم

یارب کجا رسیدی پایان کار ایشان

گر جاه تو نکردی این سودمند مرهم

گیتی خراب گشتی گر در سرای گیتی

سوری چینن نبودی بعد از چنان دو ماتم

همواره تا که باشد در جلوه‌گاه بستان

پیش زبان بلبل سوسن زبان ابکم

در باغ آفرینش از حرص خدمت تو

همچون بنفشه هرگز پشتی مباد بی‌خم

هم خانه با سعادت بختت چو راز با دل

هم گوشه با زمانه عمرت چو زیر بابم

دست گهرفشانت تا صبح حشر باقی

جان خردنگارت تا شام دهر بی‌غم

روزت چو عید فرخ عیدت چو روز میمون

وز روزهٔ تنفس بربسته خصم را دم

 
 
siryahya کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 158652
|
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
 

جرم خورشید دوش چون گه شام

سر به مغرب فرو کشید تمام

از بر خیمهٔ سپهر بتافت

ماه رزین او چو ماه خیام

چون طناب شفق ز هم بگسست

شب فرو هشت پرده‌های ظلام

گفتیی چرخ پردهٔ کحلیست

از پسش لعبتان سیم‌اندام

به تعجب همی نظر کردیم

من و معشوق من ز گوشهٔ بام

گاه در دور و جنبش افلاک

گاه در سیر و تابش اجرام

گفتیی مهرهای سیمابیست

بر سر حقه‌های مینافام

این ز تاثیر آن نموده اثر

وان به تدبیر این سپرده زمام

محدث صد هزار آرامش

لیکن اندر نهاده بی‌آرام

نه یکی را بدایت و آغاز

نه یکی را نهایت و انجام

تیر در پیش چهرهٔ زهره

از خجالت همی شکست اقلام

زهره در بزم خسرو از پی لهو

به کفی بربط و به دیگر جام

تیغ مریخ در دم عقرب

تخت خورشید بر سر ضرغام

دلو کیوان در اوفتاده به چاه

ماهی مشتری رمیده ز دام

توامان گشته در برابر قوس

سپر یکدگر به دفع خصام

جدی مفتون خوشهٔ گندم

بره مذبوح خنجر بهرام

اسد اندر تحیر از پی ثور

کام بگشاده تا بیابد کام

مایل یکدگر ز نیک و ز بد

کفه‌های ترازوی اقسام

گه به جوی مجره در سرطان

خارج از استوا همی زد گام

گه به کلک شهاب دست اثیر

به فلک بر همی کشید ارقام

گفتیی کلک خواجه در دیوان

ملک را می‌دهد قرار و نظام

خواجهٔ خواجگان هفت اقلیم

ناصر دین حق رضی انام

بوالمظفر که رایت ظفرش

آیتی شد به نصرت اسلام

آنکه با حکم او قضا و قدر

خط باطل کشیده بر احکام

وانکه از بهر او شهور و سنین

داغ طاعت نهند بر ایام

خواهد از رای روشنش هر روز

جرم خورشید روشنایی وام

گیرد از کلک و دفترش هردم

قلم و دفتر عطارد نام

زیبدش مهر چرخ مهر نگین

شایدش طرف چرخ طرف‌ستام

صلح کرد از توسط عدلش

باز با کبک و گرگ با اغنام

بخل را مائدهٔ سخاوت او

معدهٔ آز پر کند ز طعام

زهره در سایهٔ عنایت او

تیغ مریخ برکشد ز نیام

ای به وقت کفایت و دانش

پختهٔ چرخ پیش علم تو خام

وی به گاه صلابت و کوشش

توسن دهر زیر ران تو رام

شاکر نعمتت وضیع و شریف

زایر درگهت خواص و عوام

عدل تو آیتی است از رحمت

جود تو عالمست از انعام

پیش دستت به جای قطر مطر

از خجالت عرق چکد ز غمام

به شرف برگذشتی از افلاک

به هنر درگذشتی از افهام

گر بگویی کفایت تو کشد

بر سر توسن زمانه لگام

ور بخواهی سیاست تو کند

دیدهٔ باشه آشیان حمام

در حساب تو مضمرست اجل

گوییا هست او چو جرم حسام

در رضای تو لازمست صواب

گوییا هست حرف و صوت کلام

رود از سهم در مظالم تو

راز خصم تو با عرق ز مسام

گیرد از امن در حوالی تو

مرغ و ماهی چو در حرم احرام

نکند با عمارت عدلت

آن خرابی که پیش کرد مدام

بر دوام تو عدل تست دلیل

عدل باشد بلی دلیل دوام

نور رایت نجوم گردون را

از حوادث همی دهد اعلام

فیض عقلت نفوس انجم را

بر سعادت همی کند الهام

از پی خدمت تو بندد طبع

نقش تصویر نطفه در ارحام

وز پی مدحت تو زاید عقل

گوهر نظم و نثر در اوهام

نیست ممکن ورای همت تو

که کند هیچ آفریده مقام

خود برازوی وجود ممکن نیست

بس مقامی نه در وجود کدام

تشنگان شراب لطفت را

یاس تلخی نیارد اندر کام

کشتگان سنان قهر ترا

حشر ناممکن است روز قیام

ای ز طبع تو طبعها خرم

وی ز عیش تو عیشها پدرام

بنده سالیست تا درین خدمت

گه به هنگام و گاه بی‌هنگام

دهد از جنس دیگرت زحمت

آرد از نوع دیگرت ابرام

آن همی بیند از تهاون خویش

که بدان هست مستحق ملام

وان نمی‌بیند از مکارم تو

که به شرحش توان نمود قیام

شد مکرم ز غایت کرمت

کرم الحق چنین کنند کرام

تا به اجسام قایمند اعراض

تا به اعراض باقیند اجسام

بی‌تو اجسام را مباد بقا

بی‌تو اعراض را مباد قوام

ساحت آسمانت باد زمین

خواجهٔ اخترانت باد غلام

چرخ بر درگه تو از اوباش

بخت در حضرت تو از خدام

بر سرت سایهٔ ملوک و ملک

بر کفت ساغر مدام مدام

ماه عیدت به فرخی شده نو

وز تو خشنود رفته ماه صیام

 
 
siryahya کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 158652
|
تاریخ عضویت : اسفند 1389 

ملک اقبال تو ملک لایزال

بخت بیدار تو حی لاینام

روی تقدیر از شکوهت در حجاب

تیغ مریخ از نهیبت در نیام

ملک را بی‌کلک تو بازار کند

عقل را بی‌رای تو اندیشه خام

کشتگان خنجر قهر ترا

حشر ناممکن بود روز قیام

چرخ برتابد زمام روزگار

هر کجا عزم تو برتابد زمام

رایض اقبال تو کردست و بس

توسن ایام را یکباره رام

لاجرم در زیر ران رای تو

ابلقش اکنون همی خاید لگام

گر ترا یزدان و سلطان برکشید

از جهانی تا جهانت شد غلام

حکم یزدان از غرض خالی بود

تا کرا پوشد لباس احتشام

رای سلطان از غرض صافی بود

تا کرا بیند سزای احترام

روز هیجاکز خروش کوس و اسب

آب گردد مغز گردان در عظام

زهرها در بر بجوشد وز نهیب

با عرق بیرون ترابد از مسام

نوک پیکانها چو پیکان قضا

از اجل آرند خصمان را پیام

کوس همچون رعد و شمشیر چو برق

تیر چون باران و گرد چون غمام

زرد گردد روی چرخ نیلگون

سرخ گردد روی تیغ سبزفام

در بر شیر فلک شیر علم

از پی خون عدو بگشاده کام

معرکه مجلس بود ساقی اجل

رمح ریحان خون شراب و خود جام

هرکسی نصرت همی خواهد ز چرخ

وز تو نصرت چرخ می‌خواهد به وام

رایتت بافتح چون همبر شود

کس نداند این کدامست آن کدام

ای جهان را حزم تو حصن حصین

ملک ودین را رای تو پشت تمام

دی نه آن چندان تهاون کرده‌ام

کان بدین خدمت پذیرد التیام

هستم از تشویر آن یک خارجی

تا ابد با خویشتن در انتقام

هست خونم زان گنه بر تو حلال

هست عمرم زین سبب بر من حرام

با لبی بر هم بر خرد و بزرگ

با سری در پیش پیش خاص و عام

حق همی داند کز آن دم تاکنون

نیز برناورده‌ام یکدم به کام

آن گنه‌کارم که نتواند نمود

آسمان در عذر جرم من قیام

گر مرا اندر نیابد عفو تو

ماندم با این ندامتها مدام

گرچه گشتستم ز خذلانی که رفت

درخور صدگونه تادیب و ملام

چون همی دانی که می‌کرد آن نه من

عفو فرمای و کرم کن چون کرام

من چه کردم آنچه آن آمد ز من

تو چه کن آنچ از تو آید والسلام

تا نباشد شام را آثار صبح

باد دایم صبح بدخواهت چو شام

قدرت از گردون گردان بردهقدر

رایت از خورشید تابان برده نام

بخت را دست نکوخواهت به دست

چرخ را پای بداندیشت به دام

 
 
siryahya کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 158652
|
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
 

مملکت را به کلک داد نظام

ثانی اثنین صدر آل نظام

همچنین جاودان ز کلکش باد

ملک گیتی به رونق و به نظام

صدر دنیی ضیاء دین خدای

سد دولت مؤید الاسلام

میر مودود احمد عصمی

آن بر از جنبش و مه از آرام

آنکه در تحت همتش افلاک

وانکه در حبس طاعتش اجرام

شرفش همچو طبع گردون خاص

کرمش همچو جور گیتی عام

سخنش را مزاج سحر حلال

درگهش را خواص بیت حرام

مطرب بزمگاه او ناهید

حاجب بارگاه او بهرام

روضهٔ خلد مجلسش ز خواص

موقف حشر درگهش ز عوام

دست حکمش گشاده بر شب و روز

داغ طوعش نهاده بر دد ودام

با کفش ابر می‌ندارد پای

با دلش بحر می‌نیارد نام

تشنگان امید لطفش را

یاس تلخی نیارد اندر کام

کشتگان را ز گرگ بستاند

دیت اندر حمایتش اغنام

ای ترا گردش زمانه مطیع

وی ترا خواجهٔ سپهر غلام

مشکل چرخ پیش کلک تو حل

توسن دره زیر ران تو رام

عالمی دیگری تو در عالم

هفت اقلیمت و ز هفت اندام

گر ز جود و سخات دام نهند

نسر طایر درآید اندر دام

ور به یادت ذکات می‌نوشند

جام گیتی نمای گردد جام

رود از سهم در مظالم تو

راز خصم تو با عرق ز مسام

عالم و عادلی بلی چه عجب

عدل بی‌علم برندارد گام

بر دوام تو عدل تست دلیل

عدل باشد بلی دلیل دوام

چکد از شرم با انامل تو

عرق خجلت از مسام غمام

ای تمامی که بعد ذات خدای

هیچ موجود نیست چون تو تمام

گر ز گیتیت برگزیدستند

پادشاه جهان و صدر انام

چون تو کس نیست اهل این تخصیص

جز تو کس نیست اهل این انعام

رای اعلای آن و عالی این

که ادب نیست باز گفتن نام

نیک دانند نیک را از بد

سره دانند پخته را از خام

به تو باشد قوام این منصب

که عرض را به جوهرست قوام

اینکه امروز دیده‌ای چندست

باش باقی بسیست بر ایام

باش تا صبح دولتت پس از این

تیغ خورشید برکشد ز نیام

تا کنی از طناب صبح طناب

تا کنی از خیام چرخ خیام

ای برآورده پای از آن خطه

که به اوصاف آن رسد اوهام

بنده شد مدتی که در خدمت

گه به هنگام و گه به ناهنگام

دهد از جنس دیگرت زحمت

آرد از نوع دیگرت ابرام

آن نمی‌بیند از مکارم تو

که به شرحش توان نمود قیام

وان نمی‌بیند از تهاون خویش

که بدان نیست مستحق ملام

بکرم عذر عفو می‌فرمای

که بزرگان چنین کنند و کرام

تا که فرجام صبح شام بود

باد صبح مخالف تو چو شام

محنت دشمن تو بی‌پایان

مدت دولت تو بی‌فرجام

بر سرت سایهٔ ملوک مقیم

بر کفت ساعر مدام مدام

دوستت دوستکام باد و مباد

هیچ دشمنت جز که دشمن کام