راسخون

قصاید انوری

siryahya کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 158652
|
تاریخ عضویت : اسفند 1389 

خراب کرد به یکبار بخل کشور جود

نماند در صدف مکرمات گوهر جود

وبال گشت همه فضل و علم و راحت و مال

شرنگ گشت همه نوش و شهد و شکر جود

برفت باد مروت بگشت خاک وفا

ببست آب فتوت بمرد آدر جود

نخفت فتنه و بی‌جفت خفت شخص هنر

نماند همت و بی‌شوی ماند دختر جود

فلک به مهر نشد یک نفس مطیع خرد

جهان به کام نشد یک زمان مسخر جود

دریده گشت به زوبین ناکسی دل لطف

بریده گشت به شمشیر ممسکی سر جود

نمی‌دمد به مشامم نسیم سنبل عدل

نمی‌دهد به دماغم بخار عنبر جود

به صدق نیست در این عهد بخت ناصر جاه

به طبع نیست در این عصر ملک غمخور جود

هلاک گشت عقات امل ز گرسنگی

مگر نماند به برج شرف کبوتر جود

چرا فروغ نیابد هوای سال امید

که آفتاب هنر رفت در دو پیکر جود

وجود جود عدم گشت و نیست هیچ شکی

که در جهان کرم کس ندید منظر جود

کنون که صبح خساست به شرق بخل دمید

درون پرده شود آفتاب خاور جود

سهیل عدل نتابد به طرف قطب شرف

سپهر ملک نگردد به گرد محور جود

در این هوس که خرامنده ماه من برسید

به شکل عربده بر من کشید خنجر جود

لبش به نوش بیاکنده لطف صانع لطف

رخش به مشک نگاریده صنع داور جود

به خشم گفت که چندین به رسم بی‌ادبان

مگوی مرثیهٔ جود در برابر جود

امید جود مبر از جهان کنون که گشاد

فلک به طالع فرخنده بر جهان در جود

به عون همت سلطان عصر و شاه جهان

شجاع دولت و سالار ملک و صفدر جود

خدایگان سلاطین ستوده عزالدین

کمال ملت و دیهیم عدل و مفخر جود

جهانگشای ولی نعمتی که همت او

همیشه هست به انعام روح‌پرور جود

طری به مکرمت جود اوست سوسن ملک

قوی به تقویت کلک اوست لشکر جود

به فهم حکمت او حاصل است مشکل علم

به وهم همت اوظاهر است مضمر جود

نهفته در دل داهیش بخت ذات کرم

سرشته در کف کافیش طبع جوهر جود

به یمن دولت او گشت چرخ خادم ملک

به عون همت او هست دهر چاکر جود

زهی به حزم و فراست کمال رتبت و جاه

خهی به عزم و سیاست کمال و زیور جود

تویی به طالع میمون مدام بابت ملک

تویی به رای همایون همیشه در خور جود

به احتشام تو فرخنده گشت طالع سعد

به احترام تو رخشنده گشت اختر جود

ز عکس تیغ تو تایید یافت بازوی عدل

به نوک کلک تو تشریف یافت محضر جود

غلام ملک تو بر سر نهاد تاج شرف

عروس بخت تو بر روی بست معجر جود

ندید مثل تو هنگام عدل چشم خرد

نزاد شبه تو هنگام لطف مادر جود

بنازنید ترا افتخار بر سر تخت

بپرورید ترا روزگار بر بر جود

صفات حمد تو در ابتدای مصحف مجد

مثال نعت تو در انتهای دفتر جود

ز هول جود تو لاغر شدست فربه بخل

ز امن بر تو فربه شدست لاغر جود

شدست نام تو مجموع بر وجود کرم

بدین صفات شدی در زمانه سرور جود

 
 
siryahya کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 158652
|
تاریخ عضویت : اسفند 1389 

خیزید که هنگام صبوح دگر آمد

شب رفت و ز مشرق علم صبح برآمد

نزدیک خروس از پی بیداری مستان

دیریست که پیغام نسیم سحر آمد

خورشید می اندر افق جام نکوتر

چون لشکر خورشید به آفاق درآمد

از می حشری به که درآرند به مجلس

زاندیشه چو بر خواب خماری حشر آمد

آغاز نهید از پی می بی‌خبری را

کز مادر گیتی همه کس بی‌خبر آمد

بر دل نفسی انده گیتی به سر آرید

گیرید که گیتی همه یکسر به سر آمد

بر بوک و مرگ عمر گرامی مگذارید

خود محنت ما جمله ز بوک و مگر آمد

ای ساقی مه روی درانداز و مرا ده

زان می که رزش مادر و لهوش پسر آمد

بر من مشکن بیش که من توبه شکستم

زان دست که صد قلزم ازو یک شمر آمد

از دست گهر گستر دستور شهنشاه

دستی نه، محیطی که نوالش گهر آمد

دستور جلال‌الوزرا کز وزرا اوست

آن شاخ که در باغ جلالت به برآمد

صدری که تر و خشک جهان فانی و باقی

بر گوشهٔ خوان کرمش ماحضر آمد

جز بر در او قسمت روزی نکند بخت

آری چکند چون در رزق بشر آمد

هرگز چو فلک راه سعادت نکند گم

آن را که فلک سوی درش راهبر آمد

بی‌نعمت او بیخ بقا خشک لب افتاد

با همت او شاخ سخا بارور آمد

از همت او شکل جهانی بکشیدند

در نسبت او کل جهان مختصر آمد

ای شاه نشانی که ز عدل تو جهان را

در وصف نیاید که چه بختی به درآمد

عدل تو هماییست که چون سایه بگسترد

خاصیت خورشید در آن بی‌خطر آمد

نام تو بسی تربیت نام عمر داد

زان روی که عدل تو چو عدل عمر آمد

سرمایهٔ دریا نه به بازوی دلت بود

زین روی دفینش ز کران بر حذر آمد

کان در نظر رای تو نامد ز حقیری

آن چیست که آن رای ترا در نظر آمد

بی‌دست تو کس را به مرادی نرسد دست

بوسیدن دست تو از آن معتبر آمد

در شان نیاز آیت احسان و ایادیت

چون پیرهن یوسف و چشم پدر آمد

بر تو قدیمیست چنان کز ره تقدیر

نزد همه در کوکبهٔ خواب و خور آمد

عزم تو چه عزمیست که بی‌منت تدبیر

در هرچه بکوشید نصیبش ظفر آمد

عالم که ز نه برد به حیلت کلهی کرد

ترک کله قدر ترا آستر آمد

گردون که پی وهم مهندس نسپردش

آمد شد تایید ترا پی سپر آمد

اول قدم قدر تو بود آنکه چو برداشت

عالم همه زیر آمد و قدرت زبر آمد

صاحب که به سیر قلمش تیغ سکون یافت

حاتم که ز دست کرمش کان به سر آمد

اوصاف تو در نسبت آوازهٔ ایشان

وصف نفس عیسی و آواز خر آمد

در امر تو امکان تغیر ننهفتند

گویی که مثالی ز قضا و قدر آمد

در کین تو امید سلامت ننهادند

گویی که نشانی ز سعیر و سقر آمد

دشمن کمر کین تو از بیم تو بربست

نی را ز پی حملهٔ صرصر کمر آمد

از آتش باس تو مگر دود ندیدست

کز ساده‌دلیش آرزوی شور و شر آمد

باس تو شهابیست که در کام شیاطین

با حرقتش آتش چو شراب کدر آمد

خطم تو چه پروانه شود صاعقه‌ای را

کان را ز فلک دود و ز اختر شرر آمد

تو ساکنی و خصم تو جنبان و چنین به

زیرا که سکون حلیت کل سیر آمد

عنقا که ز نازک منشی جای نگه داشت

هرگز طرف دامنش از عار تر آمد

وز هرزه‌روی سر چو به هر جای فرو کرد

یک سال زغن ماده و یکسال نر آمد

ای ملک‌ستانی که ز درگاه تو برخاست

هر مرغ که در عرصهٔ ملکی به پر آمد

من بنده کز این پیش نزد زخم درشتی

گردون که نه احوال من او را سپر آمد

در مدت ده سال که این گوشه و سکنه

در قبهٔ اسلام مرا مستقر آمد

هر نور و نظامی که درآمد ز در من

از جود تو آمد نه ز جای دگر آمد

گردون جگرم داد که احسان نه ز دل کرد

آن تو ز دل بود از آن بی‌جگر آمد

صدرا تو خداوند قدیمی نه مرا بس

آنرا که هنرهای من او را سمر آمد

اقران مرا زر ز طمع بیش تو دادی

زان در تو سخنشان همه چون آب زر آمد

از خدمت فرخندهٔ تو باز نگشتند

هرگز که نه تشریف توشان بر اثر آمد

انعام تو بر اهل هنر گرچه به حدیست

کز شکر تو کام همه‌شان پر شکر آمد

نظمی که در احوال من آمد همه وقتی

از فضل تو آمد نه ز فضل و هنر آمد

جانم که درو نقش هوای تو گرفتست

پاینده‌تر از نقش حجر بر حجر آمد

اقبال ز توقیع تو نقشی بنمودش

هرلحظه که بر غرفهٔ سمع و بصر آمد

از تو نگزیرد که تو در قالب عالم

جانی و یقین است که جان ناگزر آمد

تا در مثل آرند که اندر سفر عمر

جان مرکب و دم‌زاد و جهان رهگذر آمد

یک دم ز جهان جان تو جز شاد مبادا

کز یک نظرت برگ چنین صد سفر آمد

مقصود جهان کام تو بادا که برآید

زان کز تو برآمد همه کامی که برآمد

 
 
siryahya کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 158652
|
تاریخ عضویت : اسفند 1389 

شبی گذاشته‌ام دوش در غم دلبر

بدان صفت که نه صبحش پدید بد نه سحر

چنان شبی به درازی که گفتی هردم

سپهر باز نزاید همی شبی دیگر

هوا سیاه به کردار قیرگون خفتان

فلک کبود نمودار نیلگون مغفر

چو اخگر اخگر هر اختر از فلک رخشان

وزان هر اختر در جان من دو صد اخگر

رخم ز انده جان زرد و جان بر جانان

لبم زآتش دل خشک و دل بر دلبر

ز آرزوی لب شکرین او همه شب

بدم ز آتش دل همچو اندر آب شکر

نبود در همه عالم کسی مرا مونس

نبود در همه گیتی کسی مرا غمخوار

گهی ز گریهٔ من پر فزغ شدی گردون

گهی زنالهٔ من پر جزع شدی کشور

رخم ز دیده پر از خالهای شنگرفی

بر از تپنچه پر از شاخهای نیلوفر

ز گرد تارک من چشم علویان شده کور

ز آه نالهٔ من گوش سفلیان شده کر

فلک ز انده جان کرده مر مرا بالین

جهان ز آتش دل کرده مر مرا بستر

شب دراز دو چشمم همی ز نوک مژه

عقیق ناب چکانیده بر صحیفهٔ زر

نه بر فلک ز تباشیر صبح هیچ نشان

نه بر زمین ز خروش خروس هیچ اثر

به دست عشوه همه شب گرفته دامن دل

که آفتاب هم اکنون برآید از خاور

رسم به روز و شکایت از این فلک بکنم

به پیش آن فلک رفعت و سپهر هنر

نظام ملکت سلطان و صدر دین خدای

خدایگان وزیران وزیر خوب سیر

محمد آنکه وزارت بدو نظام گرفت

چنانکه دین محمد به داد و عدل عمر

سپهر قدر و زمین حلم و آفتاب لقا

سحاب جود و فلک همت و ملک مخبر

جهان مسخر احکام او به نیک و به بد

فلک متابع فرمان او به خیر و به شر

یکی به مدحت او روز و شب گشاده زبان

یکی به خدمت او سال و مه ببسته کمر

زمان خویش به توفیق او سپرده قضا

عنان خویش به تدبیر او سپرده قدر

نه از موافقت او قضا بتابد روی

نه از متابعت او قدر بپیچد سر

نعال مرکب او دارد آن بها و شرف

غبار موکب او دارد آن محل و خطر

کزین کنند عروسان خلد را یاره

وزان کنند بزرگان ملک را افسر

اگر سموم عتابش گذر کند بر بحر

وگر نسیم نوالش گذر کند بر بر

شود ز راحت آن خاک این بخور عبیر

شود ز هیبت این آب آن بخار شرر

اگر تو بحر سخا خوانیش همی چه عجب

که لفظ او همه در زاید و کفش گوهر

وگر سخای مصور ندیده‌ای هرگز

گه عطا به کف راد او یکی بنگر

ز سیم و زر و گهر همچو آسمان باشد

همیشه سایل او را زمین راهگذر

ایا به تابش و بخشش ز آفتاب فزون

و یا به رفعت و همت ز آسمان برتر

ترا سزد که بود گاه طاعت و فرمان

فلک غلام و قضا بنده و قدر چاکر

مرا سزد که بود گاه نظم مدحت تو

بیاض روز و سیاهش شب و قلم محور

مه از جهان اگر اندر جهان کسی باشد

تو آن کسی که ازو پیشی و بدو اندر

اگر به حکمت و برهان مثل شد افلاطون

وگر به حشمت و فرمان سمر شد اسکندر

ز تست حکمت و برهان درین زمانه مثل

به تست حشمت و فرمان درین دیار سمر

تو آن کسی که ترا مثل نافرید ایزد

تو آن کسی که ترا شبه ناورید اختر

سخا به نام تو پاید همی چو جسم به روح

جهان به فر تو نازد همی چو شاخ به بر

وجود جود و سخا بی‌کف تو ممکن نیست

نه ممکن است عرض در وجود بی‌جوهر

اگر ز آتش خشم تو بدسگال ترا

به آب عفو تو حاجت بود عجب مشمر

تو آن کسی که اگر با فلک به خشم شوی

سموم خشم تو نسرینش را بسوزد پر

چه غم خوری که اگر بدسگال تو به مثل

بر آسمان شود از قدر و منزلت چو قمر

همان کند به عدو تیغ تو که با مه چرخ

به یک اشارت انگشت کرد پیغمبر

همیشه تا که بود باد و خاک و آتش و آب

قوام عالم کون و فساد را در خور

بقات باد چو خاک و چو باد و آتش و آب

ندیم بخت و قرین دولت و معین داور

که قول و رای صوابت قوام عالم را

بهست از آب و ز خاک و ز باد و از آذر

 
 
siryahya کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 158652
|
تاریخ عضویت : اسفند 1389 

ای تو مقصود جنس و نوع جهان

وی تو مختار خاص و عام بشر

کمترین آستان درگه تست

برترین بام گنبد اخضر

دهر در مدحتت گشاده زبان

چرخ در خدمتت ببسته کمر

نزد عدل تو ای به جود مثل

روز بار تو ای به جاه سمر

نتوان برد نام نوشروان

نتوان کرد یاد اسکندر

در هوای تو عیش خوش مدغم

در خلاف تو بخت بد مضمر

یک نسیم است از رضای تو خیر

یک سموم است از خلاف تو شر

ای جهان لفظ و تو درو معنی

هم ازو پیش و هم بدو اندر

چرخ در جنت همت تو قصیر

بحر در پیش خاطر تو شمر

دست راد تو ابر بی‌نقصان

طبع پاک تو بحر بی‌معبر

وهمت آرد ز راز چرخ نشان

کلکت آرد ز علم غیب خبر

کار بندد مسخر و منقاد

امر و نهی ترا قضا و قدر

چون بخوانی خلاف چرخ هبا

چون برانی قبول بخت هدر

پاسبان سرای ملک تواند

نه فلک چار طبع و هفت اختر

نوبت ملک پنج کن که شدست

دشمن تو چو مهره در ششدر

چون تو گردد به قدر خصمت اگر

شبه لؤلؤ شود عرض جوهر

ای زمین حلم آفتاب لقا

وی فلک همت ملک مخبر

ای بزرگی که از بزرگی و جاه

هرکه بر خدمت تو یافت ظفر

کرد بیرون ز دست محنت پای

برد در دولتت به کیوان سر

بگذشت از فلک به مرتبه آنک

کرد روزی به درگه تو گذر

بنده نیز ار به حکم اومیدی

خدمتی گفت ازو عجب مشمر

عاجزی بود کرد با تو پناه

از بد روزگار بد گوهر

مهملی بود دامن تو گرفت

از جفای سپهر دون‌پرور

طمعش بود کز خزانهٔ جود

بی‌نیازش کنی به جامه و زر

گردد از دست بخشش تو غنی

یابد از فر دولت تو خطر

برهد از نحوست انجم

بجهد از خساست کشور

مدتی شد که تا بدان اومید

چشم دارد به راه و گوش به در

هست هنگام آنکه باز کشد

بر سر او همای جود تو پر

حلقه در گوش چرخ‌کرده هرآنک

کرد بر وی عنایت تو نظر

بنده را گوشمال داد بسی

به عنایت یکی بدو بنگر

صله دادن ترا سزاوارست

زانکه آن دیده‌ای ز جد و پدر

بیخ کان را نشاند دست سخات

شاخ آن جز کرم نیارد بر

نیست نادر ز خاندان نظام

دانش و رادی و ذکا و هنر

نور نادر نباشد از خورشید

بوی نادر نباشد از عنبر

تا بود تیره خاک و صافی آب

تا بود تند باد و تیز آذر

عالمت بنده باد و دهر غلام

آسمان تخت و آفتاب افسر

عید فرخنده و قرین اقبال

ملک پاینده و معین داور

چون منت صدهزار مدحت‌گوی

چون جهان صدهزار فرمان‌بر

دیر زی شادمان و نهمت یاب

کامران ملک‌دار و دولت‌خور

 
 
siryahya کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 158652
|
تاریخ عضویت : اسفند 1389 

به سمرقند اگر بگذری ای باد سحر

نامهٔ اهل خراسان به بر خاقان بر

نامه‌ای مطلع آن رنج تن و آفت جان

نامه‌ای مقطع آن درد دل و سوز جگر

نامه‌ای بر رقمش آه عزیزان پیدا

نامه‌ای در شکنش خون شهیدان مضمر

نقش تحریرش از سینهٔ مظلومان خشک

سطر عنوانش از دیدهٔ محرومان تر

ریش گردد ممر صوت ازو گاه سماع

خون شود مردمک دیده ازو وقت نظر

تاکنون حال خراسان و رعایات بودست

بر خداوند جهان خاقان پوشیده مگر

نی نبودست که پوشیده نباشد بر وی

ذره‌ای نیک و بد نه فلک و هفت اختر

کارها بسته بود بی‌شک در وقت و کنون

وقت آنست که راند سوی ایران لشکر

خسرو عادل خاقان معظم کز جد

پادشاهست و جهاندار به هفتاد پدر

دایمش فخر به آنست که در پیش ملوک

پسرش خواندی سلطان سلاطین سنجر

باز خواهد ز غزان کینه که واجد باشد

خواستن کین پدر بر پسر خوب سیر

چون شد از عدلش سرتاسر توران آباد

کی روا دارد ایران را ویران یکسر

ای کیومرث‌بقا پادشه کسری عدل

وی منوچهرلقا خسرو افریدون فر

قصهٔ اهل خراسان بشنو از سر لطف

چون شنیدی ز سر رحم به ایشان بنگر

این دل افکار جگر سوختگان می‌گویند

کای دل و دولت و دین را به تو شادی و ظفر

خبرت هست که از هرچه درو چیزی بود

در همه ایران امروز نماندست اثر

خبرت هست کزین زیر و زبر شوم غزان

نیست یک پی ز خراسان که نشد زیر و زبر

بر بزرگان زمانه شده خردان سالار

بر کریمان جهان گشته لئیمان مهتر

بر در دونان احرار حزین و حیران

در کف رندان ابرار اسیر و مضطر

شاد الا بدر مرگ نبینی مردم

بکر جز در شکم مام نیابی دختر

مسجد جامع هر شهر ستورانشان را

پایگاهی شده نه سقفش پیدا و نه در

خطبه نکنند به هر خطه به نام غز ازآنک

در خراسان نه خطیب است کنون نه منبر

کشته فرزند گرامی را گر ناگاهان

بیند، از بیم خروشید نیارد مادر

آنکه را صدره غز زر ستد و باز فروخت

دارد آن جنس که گوئیش خریدست به زر

بر مسلمانان زان نوع کنند استخفاف

که مسلمان نکند صد یک از آن باکافر

هست در روم و خطا امن مسلمانان را

نیست یک ذره سلامت به مسلمانی در

خلق را زین غم فریادرس ای شاه‌نژاد

ملک را زین ستم آزاد کن ای پاک سیر

به خدایی که بیاراست به نامت دینار

به خدایی که بیفراخت به فرت افسر

که کنی فارغ و آسوده دل خلق خدا

زین فرومایهٔ غز شوم پی غارت‌گر

وقت آنست که یابند ز رمحت پاداش

گاه آنست که گیرند ز تیغت کیفر

زن و فرزند و زر جمله به یک حمله چو پار

بردی امسال روانشان به دگر حمله ببر

آخر ایران که ازو بودی فردوس به رشک

وقف خواهد شد تا حشر برین شوم حشر

سوی آن حضرت کز عدل تو گشتست چو خلد

خویشتن زینجا کز ظلم غزان شد چو سقر

هرکه پایی و خری داشت به حیلت افکند

چکند آنکه نه پایست مر او را و نه خر

رحم‌کن رحم بر آن قوم که نبود شب و روز

در مصیبتشان جز نوحه‌گری کار دگر

رحم‌کن رحم برآن قوم که جویند جوین

از پس آنکه نخوردندی از ناز شکر

رحم‌کن رحم بر آنها که نیابند نمد

از پس آنکه ز اطلسشان بودی بستر

رحم‌کن رحم بر آن قوم که رسوا گشتند

از پس آنکه به مستوری بودند سمر

گرد آفاق چو اسکندر بر گرد ازآنک

تویی امروز جهان را بدل اسکندر

از تو رزم ای شه و از بخت موافق نصرت

از تو عزم ای ملک و از ملک‌العرش ظفر

همه پوشند کفن گر تو بپوشی خفتان

همه خواهند امان چون تو بخواهی مغفر

ای سرافراز جهانبانی کز غایت فضل

حق سپردست به عدل تو جهان را یکسر

بهره‌ای باید از عدل تو نیز ایران را

گرچه ویران شد بیرون ز جهانش مشمر

تو خور روشنی و هست خراسان اطلال

نه بر اطلال بتابد چو بر آبادان خور

هست ایران به مثل شوره تو ابری و نه ابر

هم برافشاند بر شوره چو بر باغ مطر

بر ضعیف و قوی امروز تویی داور حق

هست واجب غم حق ضعفا بر داور

کشور ایران چون کشور توران چو تراست

از چه محرومست از رافت تو این کشور

گر نیاراید پای تو بدین عزم رکاب

غز مدبر نکشد باز عنان تا خاور

کی بود کی که ز اقصای خراسان آرند

از فتوح تو بشارت بر خورشید بشر

پادشاه علما صدر جهان خواجهٔ شرع

مایهٔ فخر و شرف قاعدهٔ فضل و هنر

شمس اسلام فلک مرتبه برهان‌الدین

آنکه مولیش بود و شمس و فلک فرمان‌بر

آنکه از مهر تو تازه است چو از دانش روح

وانکه بر چهر تو فتنه است بر شمس قمر

یاورش بادا حق عزوجل در همه کار

تا در این کار بود با تو به همت یاور

چون قلم گردد این کارگر آن صدر بزرگ

نیزه کردار ببندد ز پی کینه کمر

به تو ای سایهٔ حق خلق جگرسوخته را

او شفیع است چنان کامت را پیغمبر

خلق را زین حشر شوم اگر برهانی

کردگارت برهاند ز خطر در محشر

پیش سلطان جهان سنجر کو پروردت

ای چنو پادشه دادگر حق‌پرور

دیده‌ای خواجهٔ آفاق کمال‌الدین را

که نباشد به جهان خواجه ازو کاملتر

نیک دانی که چه و تا به کجا داشت برو

اعتماد آن شه دین‌پرور نیکو محضر

هست ظاهر که برو هرگز پوشیده نبود

هیچ اسرار ممالک چه ز خیر و چه ز شر

روشن است آنکه بر آن جمله که خور گردون را

بود ایران را رایش همه عمر اندر خور

واندر آن مملکت و سلطنت و آن دولت

چه اثر بود ازو هم به سفر هم به حضر

با کمال‌الدین ابنای خراسان گفتند

قصهٔ ما به خداوند جهان خاقان بر

چون کند پیش خداوند جهان از سر سوز

عرضه این قصهٔ رنج و غم و اندوه و فکر

از کمال کرم و لطف تو زیبد شاها

کز کمال‌الدین داری سخن ما باور

زو شنو حال خراسان و غزان ای شه شرق

که مر او را همه حالست چو الحمد ازبر

تا کشد رای چو تیر تو در آن قوم کمان

خویشتن پیش چنین حادثه‌ای کرد سپر

آنچه او گوید محض شفقت باشد ازآنک

بسطت ملک تو می‌خواهد نه جاه و خطر

خسروا در همه انواع هنر دستت هست

خاصه در شیوهٔ نظم خوش و اشعار غرر

گر مکرر بود ایطاء در این قافیتم

چون ضروریست شها پردهٔ این نظم مدر

هم بر آن‌گونه که استاد سخن عمعق گفت

خاک خون‌آلود ای باد باصفاهان بر

بی‌گمان خلق جگرسوخته را دریابد

چون ز درد دلشان یابد از این‌گونه خبر

تا جهان را بفروزد خور گیتی‌پیمای

از جهان‌داری ای خسرو عادل بر خور

 
 

 

siryahya کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 158652
|
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
 

نماز شام چو کردم بسیج راه سفر

درآمد از درم آن سرو قد سیمین‌بر

ز تف آتش دل وز سرشک دیده شده

لب چو قندش خشک و رخ چو ماهش تر

در آب دیده همی گشت زلف مشکینش

چو شاخ سنبل سیراب در می احمر

مرا دلی ز غریوش چو اندر آتش عود

مرا تنی ز وداعش چو اندر آب شکر

چه گفت، گفت نه سوگند خورده‌ای به سرم

که هرگز از خط عشق تو برندارم سر

هنوز مدت یک هجر نارسیده به پای

هنوز وعدهٔ یک وصل نارسیده به سر

بهانهٔ سفر و عزم رفتن آوردی

دلت ز صحبت یاران ملول گشت مگر

چه وقت رفتن و هنگام کردن سفرست

سفر مکن که شود بر دلم جهان چو سقر

مرا درین غم وتیمار ودرد دل مگذار

ز عهد و بیعت و سوگند خویشتن مگذر

وگر به رغم دل من همی بخواهی رفت

از آن دیار خبرده مرا وزان کشور

کجاست مقصد و تا چند خواهی آنجا ماند

کجا رسیم دگر بار و کی به یکدیگر

چو این بگفت به بر در گرفتمش گفتم

که جان جان و قرار دلی و نور بصر

سفر مربی مردست و آستانهٔ جاه

سفر خزانهٔ مالست و اوستاد هنر

به شهر خویش درون بی‌خطر بود مردم

به کان خویش درون بی‌بها بود گوهر

درخت اگر متحرک شدی ز جای به جای

نه جور اره کشیدی و نه جفای تبر

به جرم خاک و فلک در نگاه باید کرد

که این کجاست ز آرام و آن کجا ز سفر

ز دست فتنهٔ این اختران بی‌معنی

ز دام عشوهٔ این روزگار دون‌پرور

همی به خدمت آن صدر روزگار شوم

که روزگار ازو یافتست قدر و خطر

نظام ملکت سلطان و صدر دین خدای

خدایگان وزیران وزیر خوب سیر

محمد آنکه ز جاهش گرفت ملت و ملک

همان نظام که دین ز ابتدا به عدل عمر

بزرگواری کاندر بروج طاعت اوست

مدبران فلک را مدار گرد مدر

بر شمایل حلمش نموده کوه سبک

بر بسایط طبعش نموده بحر شمر

چه دست او به سخا در چه ابر در نیسان

چه طبع او به سخن در چه بحر بی‌معبر

شمر ز تربیت جود او شود دریا

عرض به تقویت جاه او شود جوهر

ز بیم او نچشد شیر شرزه طعم وسن

ز عدل او نبرد شور و فتنه رنج سهر

چو باز او شکرد صید او چه شیر و چه گرگ

چو اسب او گذرد راه او چه بحر و چه بر

سعادت ابدی در هوای او مدغم

نوایب فلکی در خلاف او مضمر

اگر به وجه عنایت کند به شوره نگاه

وگر ز روی سیاست کند به خاره نظر

شود به دولت او خاک شوره مهر گیا

شود ز هیبت او سنگ خاره خاکستر

به ابر بهمن اگر دست جود بنماید

عرق چکد ز مسامش به جای قطر مطر

چو دست دولت او بر زمانه بگشودند

کشید پای به دامن درون قضا و قدر

ایا به جاه و شرف با ستاره سوده عنان

و یا به جود و سخا گشته در زمانه سمر

ببرده نام ز فرزانگان به قدر و به جاه

ربوده گوی ز سیارگان به فخر و به فر

به روز بار ترا مهر بالش ومسند

به روز جشن ترا ماه مشرب و ساغر

کند نسیم رضای تو کاه را فربه

کند سموم خلاف تو کوه را لاغر

به حضرت تو درون تیر کلک مستوفی

به مجلس تودرون زهره ساز خنیاگر

ز تیر حادثه ایمن شد و سنان بلا

هر آفریده که کرد از حمایت تو سپر

به زیر سایهٔ عدل تو نیست خوف و رجا

ورای پایهٔ قدر تو نیست زیر و زبر

بجز در آینهٔ خاطر تو نتوان دید

ز راز چرخ نشان و ز علم غیب خبر

اگر ز حلم تو یک ذره بر سپهر نهند

قرار یابد ازو همچو کشتی از لنگر

نسیم لطف تو ار بگذرد به آتش تیز

ز شعلهاش گشاید به خاصیت کوثر

حسام قهر تو شخص اجل زند به دو نیم

چنان که ماه فلک را بنان پیغمبر

به نیش کژدم قهرت اگر قضا بزند

عدوت را که سیه روز باد و شوم اختر

به هیچ داروی و تریاک برنیارد خاست

ز خاک جز که به آواز صور در محشر

قدر ز شست تو بر اختران رساند تیر

قضا ز دست تو بر آسمان گشاید در

چه باره‌ایست به زیر تو در بنامیزد

که منزلیش بود باختر دگر خاور

هلال نعل فلک قامت ستاره مسیر

زمین‌نوردی دریا گذار که پیکر

به زور چرخ و به آواز رعد و جستن برق

به قد کوه و تن پیل و پویهٔ صرصر

گه درنگ ازو طیره خورده پای خیال

گه شتاب درو خیره مانده مرغ به پر

گه تحرک او منقطع صبا و دبور

بر تحمل او مضطرب حدید و حجر

درخش نعلش سندان و سنگ را در خاک

فروغ و شعله دهد همچو اختر و اخگر

بزرگوارا دریا دلا خداوندا

ترا سپهر سریرست و آفتاب افسر

ز شوق خدمت تو عمرها گذشت که من

چو شکرم در آب و چو عود بر آذر

بدان عزیمت و اندیشه‌ام که تا ننهد

قضابه دست اجل بر به حنجرم خنجر

بجز مدیح توام برنیاید از دیوان

بجز ثنای توام بر نیاید از دفتر

ز نظم و نثر مدیح تو اندر آویزم

ز گوش و گردم ایام عقدهای گهر

نه نظم بلکه ازین درجهای پر ز نکت

نه نثر بلکه ازین درجهای پر ز درر

همیشه تا که بروید ز خاکها زر و سیم

همیشه تا که بتابد ز آسمان مه و خور

علو و رفعت تو همچو ماه باد و چو مهر

سرشک و چهرهٔ خصمت چو سیم باد و چو زر

تو بر میان کمر ملک بسته و جوزا

به پیش طالع سعدت همیشه بسته کمر

جهان مطیع و فلک تابع و ستاره حشم

زمان غلام و قضا بنده و قدر چاکر

درخت بخت حسود ترانه بیخ و نه شاخ

چو شاخ دولت خصم ترانه بار و نه بر

 
 
siryahya کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 158652
|
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
 

خوشا نواحی بغداد جای فضل و هنر

کسی نشان ندهد در جهان چنان کشور

سواد او به مثل چون پرند مینا رنگ

هوای او به صفت چون نسیم جان‌پرور

به خاصیت همه سنگش عقیق لؤلؤبار

به منفعت همه خاکش عبیر غالیه‌بر

صبا سرشته به خاکش طراوت طوبی

هوا نهفته در آبش حلاوت کوثر

کنار دجله ز خوبان سیم‌تن خلخ

میان رحبه ز ترکان ماه‌رخ کشمر

هزار زورق خورشید شکل بر سر آب

بر آن صفت که پراکنده بر سپهر شرر

به وقت آنکه به برج شرف رسد خورشید

به گاه آنکه به صحرا کشد صبا لشکر

دهان لاله کند ابر معدن لؤلؤ

کنار سبزه کند باد مسکن عنبر

به شبه باغ شود آسمان به وقت غروب

به شکل چرخ شود بوستان به وقت سحر

به وقت شام همی این بدان سپارد گل

به گاه بام همی آن بدین دهد اختر

به رنگ عارض خوبان خلخی در باغ

میان سبزه درفشان شود گل احمر

شکفته نرگس بویا به طرف لاله‌ستان

چنانکه در قدح گوهرین می اصفر

ستاک لاله فروزان بدان صفت که بود

زمشک و غالیه آکنده بسدین مجمر

نوای بلبل و طوطی خروش عکه و سار

همی کند خجل الحانهای خنیاگر

بدین لطافت جایی من از برای امید

به فال نیک گزیدم سفر به جای حضر

نماز شام ز صحن فلک نمود مرا

عروص چرخ که بنهفت روی در خاور

بدان صفت که شود غرقه کشتی زرین

به طرف دریا چون بگسلد ازو لنگر

به گرد گنبد خضرا چنان نمود شفق

که گرد خیمهٔ مینا کشیده شوشهٔ زر

ستارگان همه چو لعبتان سیم‌اندام

به سوک مهر برافکنده نیلگون معجر

بنات نعش همی گشت گرد قطب چنان

که گرد حقهٔ فیروه گوهرین زیور

بر آن مثال همی تافت راه کاهکشان

که در بنفشه‌ستان برکشیده صف عبهر

ز تیغ کوه بتابید نیم شب پروین

چنان که در قدح لاجورد هفت درر

سپهر گفتی نقاش نقش مانی گشت

که هر زمان بنگارد هزار گونه صور

ز برج جدی بتابید پیکر کیوان

به شکل شمع فروزنده در میان شمر

همی نمود درفشنده مشتری در حوت

چنان که دیدهٔ خوبان ز عنبرین چادر

ز طرف میزان می‌تافت صورت مریخ

بدان صفت که می لعل رنگ در ساغر

چنان که عاشق ومعشوق در نقاب گمان

بتافت تیر درافشان و زهرهٔ ازهر

به رسم لعبت‌بازان سپهر آینه رنگ

زمان زمان بنمودی عجایب دیگر

فلک به لعبت مشغول و من به توشهٔ راه

جهان به بازی مشغول و من به عزم سفر

درین هوس که خرامان نگار من برسید

بدان صفت که برآید ز کوه پیکر خور

فرو گسسته به عناب عنبرین سنبل

فرو شکسته به خوشاب بسدین شکر

همی گرفت به لؤلؤ عقیق در یاقوت

همی نهفت به فندق بنفشه در مرمر

ز عکس نرگس او می‌نمود بر زلفش

چنان که ریخته بر سبزه دانهای گهر

ز بس که بر رخ خورشید زد دو دست به خشم

گلش چو شاخ سمن گشت و برگ نیلوفر

به طعنه گفت که عهد و وفای عاشق بین

به طیره گفت که مهر و هوای دوست نگر

نبود هیچ گمانی مرا که دشمن‌وار

بدین مثال ببندی به هجر دوست کمر

مجوی هجر من و شاخ خرمی مشکن

متاب رخ ز من و جان خوشدلی مشکر

به جای ملحم چینی منه هوا بالین

به جای اطلس رومی مکن زمین بستر

خدای گفت حضر هست بر مثال بهشت

رسول گفت سفر هست بر مثال سقر

کجا شوی تو که بی‌روی من نیابی خواب

کجا روی تو که بی‌روی من نبینی خور

در این دیار به حکمت نیابمت همتا

درین سواد به دانش نبینمت همبر

کمینه چاکر علمت هزار افلاطون

کهینه بندهٔ فضلت هزار اسکندر

ز شکلهای تو عاجز روان بطلمیوس

ز حکمهای تو قاصر روان بومعشر

تو آن‌کسی که ز فضل تو فاضلان عراق

به خاک پای تو روشن همی کنند بصر

جواب دادم کای ماه‌روی غالیه‌موی

به آب دیده مزن بر دل رهی آذر

قرار گیر و ز سامان روزگار مگرد

صبور باش و ز فرمان ایزدی مگذر

هوا نکرد تن من بدین فراغ و وداع

رضا نداد دل من بدین قضا و قدر

ولیک حکم چنین کرد کردگار جهان

ز حکم او نتوان یافت هیچگونه مفر

به صبر باد فلک در حضر ترا ناصر

به عون باد ملک در سفر مرا یاور

وداع کرد بدین‌گونه چون برفت جهان

به سیم خام بیندود گنبد اخضر

به شکل عارض گلرنگ او همی تابید

فروغ خسرو سیارگان به مشرق در

غلام‌وار چو هنگام کوچ قافله بود

سوار گشتم بر کرهٔ هیون پیکر

پلنگ هیات و قشقاو دم گوزن سرین

عقاب طلعت عنقا شکوه طوطی پر

قوی قوائم و باریک دم فراخ کفل

دراز گردن و کوتاه سم میان لاغر

به وقت جلوه‌گری چون تذرو خوش‌رفتار

به گاه راهبری چون کلاغ حیلت‌گر

به گاه کینه هوا در دو پای او مدغم

به وقت حمله صبا در دو دست او مضمر

خروش دد بشنیدی ز روم در کابل

خیال موی بدیدی ز هند در ششتر

بدین نوند رسیدم در آن دیار و زمن

به گوش حضرت شاه جهان رسید خبر

مرا به حضرت عالی تقربی فرمود

به نام شاه بپرداختم یکی دفتر

هزار فصل درو لفظها همه دلکش

هزار عقد درو نکتها همه دلبر

بدان امید که شاه جهان شرف دهدم

شوم به دولت او نیک‌بخت و نیک‌اختر

به هر دو سال بسازم ز علم تصنیفی

برای دولت منصور خسرو صفدر

برین مثال بود یاد تازه در عقبی

برین نهاد بود نام زنده تا محشر

بماند نام سکندر هزار و پانصد سال

مصنفات ارسطو به نام اسکندر

جهان نخواست مرا بخت شاعری فرمود

که هیچ عقل نمی‌کرد احتمال ایدر

ز بحر خاطر من صد طویله در برسید

به مدح شاه جهان چون شدم سخن‌گستر

بدین فصاحت شعری که چشم دارد کور

بدین عبارت نظمی که گوش دارد کر

بدان خدای که در صنع خویش بی‌آلت

بیافرید بدین گونه چرخ پهناور

به نور علم که دانا بدو گرفت شرف

به ذات حلم که مردم بدو گرفت خطر

به فیض عقل مجرد که اوست منبع خیر

به لطف نفس مفارق که اوست مدفع شر

به نفس ناطقه کو راست پیل گردن نه

به روح عاقله کوراست شیر فرمان‌بر

به انتهای وجودات اولین ترکیب

به ابتدای مقولات آخرین جوهر

به هول جنبش محشر به حق مصحف مجد

به ذات ایزد بی‌چون به جان پیغمبر

به اعتقاد ابوبکر و صولت فاروق

به ترسکاری عثمان و حکمت حیدر

به زور رستم دستان و عدل نوشروان

به جاه خسرو ساسان و ماتم نوذر

به خاک پای جهان شهریار قطب‌الدین

که هست مفخر سوگند نامها یکسر

در این دیار ندانم کسی که وقت سخن

به جای خصم مناظر نشنیدم همبر

ز فضل خویش در این فصل هرچه می‌رانم

هر آنکسی که ندارد همی مرا باور

اگر چنان که درستی و راستی نکند

خدای بادبه محشر میان ما داور

هزار سال بقا باد شاه عالم را

که هست گردش گردون ملک را محور

پریر وقت سحر چون نسیم باد شمال

همی رساند به ارواح بوی عنبر تر

سرم ز خواب گران شد به من نمود هوس

خیال آن بت شمشاد قد نسرین بر

به لطف گفت که عمرت چگونه می‌گذرد

نبود گوش دلت را نصیحت کهتر

نگفتمت که مکن بد بجای وصلت من

که هرکسی که کند بد بدی برد کیفر

جواب دادم کای ماهروی سرد مگوی

که کار من شودی هرچه زود نیکوتر

ولیک شاه به فتح بلاد مشغولست

نمی‌کند به پرستندگان خویش نظر

به مهر گفت که چون نیستت به کام جهان

در این هوس منشین روزگار خویش مبر

به یک قصیدهٔ غرا بخواه دستوری

ز بارگاه خداوند تاج و زینت و فر

به شرم گفتم طبعم نمی‌دهد یاری

ز گفتهٔ تو اگر مدحتی بود در خور

به نام دولت مودود شاه بن زنگی

بیار و مردمی و دوستی بجای آور

به مدح شاه بخواند این قصیدهٔ غرا

ز نظم خویشتن آن رشک لعبت آزر

 
 
siryahya کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 158652
|
تاریخ عضویت : اسفند 1389 

چون اصطکاک و قرع هوا از طریق صوت

داد از ره صماخ دماغ مرا خبر

بر عادتی که باشد گفتم که کیست این

گفت آنکه نیست در غم و شادیت ازو گذر

جستم چنان ز جای که جانم خبر نداشت

کان دم به پای می روم از عشق یا به سر

در باز کرد و دست ببوسید و در کشید

تنگش چو خرمن گل و تنگ شکر ببر

القصه اندر آمد و بنشست و هر سخن

گفت و شنید از انده و شادی و خیر و شر

پس در ملامت آمد کین چیست می‌کنی

یزدانت به کناد که کردست خود بتر

یا در خمار مانده‌ای از صبح تا به شام

یا در شراب خفته‌ای از شام تا سحر

تو سر به نای و نوش فرو برده‌ای و من

خاموش و سرفکنده که هین بوک و هان مگر

دل گرم کرده‌ای ز تف عشق من به سست

سردی مکن که گرم کنی همچو دل جگر

باری ز باده خوردن و عشرت چو چاره نیست

در خدمت بساط خداوند خواجه خور

صدر زمانه ناصر دین طاهر آنکه هست

در شان ملک آیتی از نصرت و ظفر

تا حضرتی ببینی بر چرخ کرده فخر

تا مجلسی بیابی از خلد برده فر

بربسته پیش خدمت اسبان رتبتش

رضوان میان کوثر و تسنیم را کمر

گفتم که پایمرد و وسیلت که باشدم

گفتا که بهتر از کرم او کسی دگر

فردا که ناف هفته و روز سه‌شنبه است

روزی که هست از شب قدری خجسته‌تر

روزی چنان که گویی فهرست عشرتست

یک حاشیه به خاور و دیگر به باختر

آثار او چو عدت ایام بر قرار

و اوقات او چو صورت افلاک بر گذر

بی هیچ شک نشاط صبوحی کند به‌گاه

دانی چه کن و گرچه تو دانی خود این قدر

کاری دگر نداری بنشین و خدمتی

ترتیب کن هم امشب و فردا به گه ببر

دوش آنچنان که از رگ اندیشه خون چکید

نظمی چنان که دانی رفتست مختصر

گر زحمتت نباشد از آن تا ادا کنم

آهسته همچنین به همین صورت پرده‌در

 
 
siryahya کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 158652
|
تاریخ عضویت : اسفند 1389 

ای در ضمان عدل تو معمور بحر و بر

وی در مسیر کلک تو اسرار نفع و ضر

ای روزگار عادل و ایام فتنه‌سوز

وی آسمان ثابت و خورشید سایه‌ور

عدل تو بود اگرنه جهان را نماندی

با خشک ریش جور فلک هیچ خشک و تر

در روزگار عدل تو با جبر خاصیت

بیجاده از تعرض کاهست بر حذر

گیتی ز فضلهٔ دل ودست تو ساختست

در آب ساده گوهر و در خاک تیره زر

وز مابقی خوان تو ترتیب کرده‌اند

بر خوان دهر هرچه فلک راست ماحضر

قدر تو کسوتیست که خیاط فطرتش

بردوختست از ابرهٔ افلاک آستر

گردون بر نتایج کلکت بود عقیم

دریا بر لطافت طبعت بود شمر

بر ملک پرده کلک تو دارد همی نگاه

از راز دهر اگرچه گرفتست پرده بر

در ملک دهر کیست که بودست سالها

زین روی پرده‌دار و زان روی پرده‌در

ای چرخ استمالت و مریخ انتقام

ای آقتاب تخاطر و ای مشتری خطر

حرص ثنا و عشق جمالت مبارکت

گر در قوای نامیه پیدا کند اثر

این در زبان خامش سوسن نهد کلام

وان در طباق دیدهٔ نرگس نهد بصر

از عشق نقش خاتم تست آنکه طبع موم

با انگبین همی نبرد دوستی به سر

نشگفت اگر نگین ترا در قبول مهر

چون موم نرم سجدهٔ طاعت برد حجر

قهر تو آتشی است چنان اختیارسوز

کاسیب او دخان کند اندیشه در فکر

از شر دشمن ایمنی از بهر آنکه هست

هستی و نیستیش به یک بار چون شرر

بر کشتن حسود تو مولع چو آسمان

کس در جهان ندیده و نشنیده در سمر

طوفان چرخ جان یکی را چو غوطه داد

فریاد از اخترانش برآمد که لاتذر

نگذارد ار به چرخ رسد باد قهر تو

آثار حسن عاریتی بر رخ قمر

ور سایهٔ تغیر تو بر جهان فتد

در طبع کو کنار مرکب کند سهر

بیند فلک نظیر تو لیکن به شرط آنک

هم سوی تو به دیدهٔ احول کند نظر

چون زاب تیغ دودهٔ سلجوق بیخ ملک

کرد از طریق نشو به هر شش جهت سفر

آمد نظام شاخس و صدر شهید برگ

وان شاخ و برگ را تو خداوند بار و بر

دست زوال تا ابد از بهر چون تو بار

در بیخ این درخت نخواهد زدن تبر

ز اول که داشت در تتق صنع منزوی

ارواح را مشیمه و اشباح را گهر

در خفیه با زمانه قضا گفت حاملی

ای مادر جهان به جهانی همه هنر

گفتا چگونه، گفت به آخر زمان ترا

زاید وزیر عالم عادل یکی پسر

هم در نفاذ امر بود پادشا نشان

هم در نهاد خویش بود پادشا سیر

عقلی مجرد آمده در حیز جهت

روحی مقدس آمده در صورت بشر

با سیر حکم او به مثل چرخ کند سیر

با سنگ حلم او به مثل کوه تیز پر

می‌بود تا به عهد تو بیچاره منتظر

کان وعده را نبود کسی جز تو منتظر

و امروز چون به کام رسید از نشاط آن

کانچ از قضا شنید همان دید از قدر

گردان به گرد کوی زمانه زمانه‌ایست

با یک دهان ز شکر قضا تا به سر شکر

دانی چه خود همای بقا در هوای دهر

از بهر مدت تو گشادست بال و پر

ورنه نه آن درشت پسندست روزگار

کو روزگار خویش به هرکس کند هدر

خود خاک درگه تو حکایت همی کند

چونان که سطح آب حکایت کند صور

کز روی سبق مرتبه در مجمع وجود

ذات تو آمد اول و پس دهر بر اثر

من این همی ندانم دانم که چون تو نیست

در زیر چرخ و کس نرسیدست بر زبر

در جیب چرخ گر نشود دست امتحانت

در طول و عرض دامن آخر زمان نگر

تا تربیت کنند سه فرزند کون را

ترکیب چار مادر و تاثیر نه پدر

از طوق طوع گردن این چار نرم دار

در پای قدر تارک آن نه فرو سپر

تا واحد است اصل شمار و نه از شمار

دوران بی‌شمار به شادی همی شمر

بر مرکز مراد تو ایام را مدار

تا چرخ را مدار بود گرد این مدر

جویندهٔ رضای تو سلطان دادبخش

دارندهٔ بقای تو سبحان دادگر

 
 

 

siryahya کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 158652
|
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
 

چو از دوران این نیلی دوایر

زمانه داد ترکیب عناصر

زمین شد چون سپهر از بس بدایع

خزان شد چون بهار از بس نوادر

درخت مفلس از گنج طبیعت

توانگر شد به انواع جواهر

چنان شد باغ کز نظارهٔ او

همی خیره بماند چشم ناظر

زنور دانهٔ نار کفیده

ببیند در دل آبی همی سر

تو گویی برگ سیب و سیب الوان

سپهرست و برو اجرام زاهر

ز شکل بربط و از دستهٔ او

اگر فکرت کند مرد مفکر

همان هیات که از امرود و شاخش

به خاطر اندرست آید به خاطر

اگرنه برج ثور و شاخ انگور

دو موجودند از یک مایه صادر

چرا پس خوشهٔ انگور و پروین

یکی صورت پذیرفت از مصور

وگرنه شاخها را جام نرگس

به باغ اندر شرابی داد مسکر

چرا چونان که مستان شبانه

توان و سرنگونسارند و فاتر

چمن را شاخ چندان زر فرستاد

ز دارالضرب وی پنهان و ظاهر

که هر ساعت چمن گوید که هر شاخ

کف خواجه است با این بخشش و بر

ظهیر دین یزدان بوالمناقب

نصیر ملت اسلام ناصر

کمال فضل و او با فضل کامل

وفور علم و او با علم وافر

به تقدیم قضا رایش مقدم

به تقدیر قدر حکمش مدبر

بود در پیش حلمش خاک عاجل

بود در جنب حکمش برق صابر

به کلکش در فتوت را خزاین

به طبعش در مروت را ذخایر

امور شرع را عدلش مربی

رموز غیب را حلمش مفسر

ندارد هیچ حاصل عقل کلی

که نه در ذهن او آن هست حاضر

خطابش منهی آمال عاقب

عتابش داعی آجال قاهر

ز سهمش گوئیا اقرار حشوست

به دیوانش اندرون انکار منکر

دهد پیشش گواهی در مظالم

رگ و پی بر فجور مرد فاجر

قضا تاویل سهم او ندارد

حریف خویش بشناسد مقامر

بر از گردون تاسع کرد مفروض

ز قدر او خرد گردون عاشر

قدر تقدیر قدر او نداند

مقدر کی بود هرگز مقدر

ایا آرام خاکت در نواهی

و یا تعجیل بادت در اوامر

بیان از وصف انعام تو عاجز

زبان از شکر اکرام تو قاصر

ره درگاه تو گویی مجره است

ز سیم سایلت وز زر زایر

گر از جود تو گیتی دانه سازد

به دام او درآید نسر طایر

ور از لطف تو تن مایه پذیرد

چو روحش درنیابد حس باصر

نیارد چون تو گردون مدور

نزاید چون تو ایام مسافر

به فرمان بردن اندر شرع مامور

به فرمان دادن اندر حکم آمر

عمارت یافت از عدلت زمانه

زمانه هست معمور و تو عامر

فرو خورد آب عدلت آتش ظلم

چنان چون مار موسی سحر ساحر

اگر مسعود ناصر تربیت داد

عیاضی را به خلعتهای فاخر

مرا آن داد جاهت کان ندادست

عیاضی را دو صد مسعود ناصر

وگر چند اندرین مدت ندیدست

کسم در خدمتت الا بنادر

به یاد آن حقوق مکرماتت

زبانها دارم از خلق تو شاکر

وگر عمرم بر آن مقصور دارم

به آخر هم نمیرم جز مقصر

به شعر آنرا مقابل کی توان کرد

ولیکن شعر نیکوتر ز شاعر

چو خاموشی بود کفران نعمت

در این معنی چه خاموش و چه کافر

همیشه تا بود ارکان مؤثر

همیشه تا بودگردون مؤثر

چو ارکانت مبادا هیچ نقصان

چو گردونت مبادا هیچ آخر

ز چرخت باد عمری در تزاید

ز بختت باد عزمی بر تواتر

بر احکام قضا حکم تو قاضی

بر اسرار قدر علم تو قادر

سعادت همنشینت در مجالس

هدایت هم حریفت بر منابر

ترا در شرع امری باد جاری

مرا در شعر طبعی باد ماهر

چو عیدی بگذرد تا عید دیگر

به عید دیگرت هر شب مبشر

 
 
siryahya کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 158652
|
تاریخ عضویت : اسفند 1389 

روی بنمود مه عید به شکلی که کشند

قوسی از زر طلی بر کره‌ای از زنگار

جرم او قابل و مقبولش از آن سو تاثیر

سیر او فاعل و مفعولش از این سو آثار

گاهی از دوری خورشید همی شد فربه

گه ز نزدیکی او باز همی گشت نزار

بر ازو بود سبک‌روح دبیری که به کلک

معنی اندر ورق روح همی کرد نگار

سفهش غالب و چون بخت لئیمان خفته

خردش کامل و چون چشم رقیبان بیدار

مضمر اندر سخنش هرچه قضا را مقدور

مدغم اندر قلمش هرچه فلک را اسرار

بود بر تختهٔ او از همه نوعی آیات

بود در دفتر او از همه وزنی اشعار

کرده در دلو برین منطقه و هیات آسان

کرده در حوت بر آن ابجد و هوز دشوار

باز بر طارم دیگر صنمی سیم اندام

به کفی بربط سغدی به دگر جام عقار

از تبسم لب شیرینش همی شد خسته

وز اشارت رخ نیکوش همی گشت فکار

توامان با وتد و فاصلهٔ موسیقی

هم‌نوا با وتر و زمزمهٔ موسیقار

حضرتی بود بر از طارم او سخت رفیع

سقف او را نه ستون بود و نه دیوار به کار

ملکی همچو خرد عادل و هشیار درو

نیک مستظهر وزو یافته خاک استظهار

گه تهی کرد همی دامن ابر از گوهر

گاه پر کرد همی کیسهٔ کان از دینار

صحن و دهلیز سراپردهٔ او اوج و حضیض

ادهم و اشهب گرد آخر او لیل و نهار

باد را دخل همی داد به وجهی ز دخان

ابر را خرج همی کرد به وجهی ز بخار

باز میدان دگر بود درو شیردلی

که ازو شیر فلک خیره شود در پیکار

خنجرش گردن ارواح زند روز مصاف

ناوکش نامهٔ آجال برد وقت شکار

بی‌گنه بسته همی داشت یکی را در حبس

بی‌سبب خیره همی کرد یکی را بر دار

خواجه‌ای بود از اینان همه برتر ز شرف

مرد موسی کف و عیسی دم و یوسف دیدار

سایهٔ عدل پراکنده و نور احسان

رایت و رایش بر هفت و شش و پنج و چهار

عالم غیب همی دید و نبودش دیده

املی وحی همی کرد و نبودش گفتار

بر ازو صومعه‌ای بود و درو هندوی پیر

مدت عمرش بیرون شده از حد شمار

در همه شغلی چون صبر شتابش اندک

در همه کاری چون حلم درنگش بسیار

گاه می‌دوخت یکی را به کتف بر عسلی

گاه می‌بست یکی را به میان بر زنار

عدد انجم بسیار سپهر هشتم

بود چندان که برو چیره نمی‌شد مقدار

راست‌گویی که ز بسیاری انجم هستی

در گه خواب ز بسیاری شاهان گه بار

مجد دین بوالحسن عمرانی آنکه به جود

دل او بحر محیطست و کفش ابر بهار

آنکه دهرش ز قرانات فلک نارد مثل

وانکه چرخش ز موالید جهان نارد یار

چرخ را با شرفش سنگ فتد در موزه

کوه را با سخطش کیک فتد در شلوار

گشت بر محضر اقبال بزرگیش گواه

هر دو گیتی چو قضا و قدر آورد اقرار

تا نشد ضامن ارزاق خلایق جودش

پود یک معده طبیعت نفکند اندر تار

هست استیلا عدلش به کمالی که کنون

باز را کبک همی طعنه زند در کهسار

زانکه مانند شترمرغ ندارد مخلب

زانکه مانندهٔ خفاش ندارد منقار

تا زبان قلمش تیز فلک بگشادست

عقل در کام کشیدست زبان چون سوفار

قلمش آنچه بدو راه نیابد طغیان

خردش آنکه برو غیب نباشد دشوار

هست کمیت اشغال جهان را میزان

هست کیفیت احکام فلک را معیار

شادمان باش زهی مهتر با استحقاق

چشم بد دور زهی خواجهٔ بی‌استکبار

درگهت مقصد سادات و برو بر اعیان

مجلست مرجع زوار و بدو در احرار

دخل مدح تو دویده ز وضیع و ز شریف

خرج جود تو رسیده به صغار و به کبار

کنی از تقویت لطف عرض را جوهر

کنی از تربیت قهر شفا را بیمار

باد در موقف حکم تو وزد وقت نفاذ

خاک در سایهٔ حلم تو بود گاه وقار

تابش رای تو بیرون کند از ماه محاق

کوشش عدل تو بیرون برد از خمر خمار

خواب امن تو چنان عام شد اکنون که نماند

در جهان جز خرد و بخت تو یک تن بیدار

به یسار تو یمین خورد فلک گفت مترس

به یمین تو دهم هرچه مرا هست یسار

همتت بانگ برو زد که نگهدار ادب

کان یمین را ز یسار تو همی آید عار

تا برآورد فلک سر ز گریبان وجود

جز که در دامن قدر تو نکردست قرار

هرکجا رایض حزم تو گران کرد رکاب

بر سر توسن افلاک توان کرد فسار

هرکجا منع تو بگشاد در چون و چرا

بر در خانهٔ تقدیر توان زد مسمار

گر صبا از کف دست تو وزد همچو بهار

درم‌افشان دمد از شاخ برون دست چنار

جز فلک با کف پای تو نسودست رکاب

جز عنان در کف دست تو نکردست قرار

خواستم گفت که خورشید به رایت ماند

گفت خورشید که با او سخن من بگذار

در جبین همه اجرام فلک چین افتد

گر فلک را به مثل حکم تو گوید که بدار

در بزرگی تو یک نکته بخواهم گفتن

کانچنانست وگرنه ز خدایم بیزار

عقل اگر از سر انصاف بجوید امروز

در دیار دو جهان جز تو نیابد دیار

ای روان کرده به هر هفت فلک بر فرمان

وی روا دیده به هر شش جهت اندر بازار

نام من بنده به شش ماه به هر هفت اقلیم

گشت مشهور کبار از تو و معروف صغار

گر نیرزد سخنم زحمت من ور ارزد

هم بخر، نوش بر نیش بود گل بر خار

خاطری دارم منقاد چنانک اندر حال

گویدم گیر هر آن علم که گویم که بیار

در ادب گرچه پیاده است چو خصمت گه عفو

در سخن هست چو عقلت گه ادراک سوار

مرد باید چو میان بست به مداحی تو

که ازو گوهر ناسفته ستاند به کنار

همه شب کسب جواهر کند از عالم غیب

تا دگر روز کند در کف پای تو نثار

شعرم اینست وگر کس به ازین داند گفت

گو بیار اینک ارکان و بزرگان دیار

حاش لله نه که من بنده همی گویم از آن

که چرا پار نبود این سخنم یا پیرار

این هم اقبال تو می‌گوید ورنه تو بگوی

کز چو من شاخ چنین میوه چرا آید بار

همه کس داند و آنرا نتوان شد منکر

روز را بارخدایا نتوان کرد انکار

تا گسسته نشود رشتهٔ امروز از دی

تا بریده نشود اول امسال از پار

باد هر سال به سال دگرت ضامن عمر

باد هر روز به روز دگرت پذرفتار

دایم از روی بزرگی و شرف روزافزون

وز تن و جان و جوانی و جهان برخوردار

دامن عمر تو از گرد اجل در عصمت

پایهٔ جاه تو زاسیب فلک در زنهار

هردم اقبال نوت باد ز گردون کهن

سال نو بر تو همایون و چنین سال هزار

 
 
siryahya کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 158652
|
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
 

دوش از درم درآمد سرمست و بی‌قرار

همچون مه دو هفته و هر هفت کرده یار

با زلف تابدار دلاویز پر شکن

با چشم نیم‌خواب جهان‌سوز پرخمار

جستم ز جای و پیش دوید و سلام کرد

واوردمش چو تنگ شکر تنگ در کنار

گفت از کجات پرسم و خود کی رسیده‌ای

چونی بماندگی و چگونست حال و کار

گفتم که حالم از غم تو بس تباه بود

لیکن کنون ز شادی روی تو چون نگار

تا همچون چنگ تو به کنارم نیامدی

بودم چو زیر چنگ تو با ناله‌های زار

بنشست و ماجرای فراق از نخست روز

آغاز کرد و قصهٔ آن گوی و اشکبار

می‌گفت و می‌گریست که آخر چو درگذشت

بی‌تو ز حد طاقت من بار انتظار

منت خدای را که به هم باز یک نفس

دیدار بود بار دگرمان در این دیار

القصه از سخن به سخن شد چو یک زمان

گفتیم از این حدیث و گرفتیم اعتبار

افتاد در معانی و تقطیع شاعری

بر وزنهای مشکل و الفاظ مستعار

گفتا اگرچه مست و خرابم سؤال کن

رمزی دو زین نمط نه نهان بل به آشکار

گفتم که چیست آنکه پس دور چرخ ازوست

گر زیر دور چرخ یمین است یا یسار

در بزم رشک برده برو شاخ در خزان

در بذل شرم خورده از او ابر در بهار

اصل وجود اوست که از بیخ فرع اوی

دارد همان نظام که از هفت و از چهار

گفتا که دست نایب سلطان شرق و غرب

آن از جهان گزیده و دستور شهریار

مودود احمد عصمی کز نفاذ امر

دارد زمام گیتی در دست اختیار

گفتم که چیست آن تن بی‌جان که در صبی

بودی صباش دایه و مادرش جویبار

زو موج فتنه ساکن و او روز و شب دوان

زو ملک شاه فربه و او سال و مه نزار

گه در مزاج حرف نهد نفس ناطقه

گه در کنار نطق کند در شاهوار

گفتا که کلک نایب دستور شرق و غرب

آن لطف گاه بر و سیاست به روز بار

مودود احمد عصمی کز مکان اوست

بنیاد دین و قاعدهٔ دولت استوار

گفتم قصیده‌ای اگرت امتحان کنم

در مدح این خلاصهٔ مقصود روزگار

طبعت بدان قیام تواند نمود گفت

کم‌گوی قصه، خیز دوات و قلم بیار

برخاستم دوات و قلم بردمش به پیش

آن یار ناگزیر و رفیق سخن‌گزار

برداشت کلک و کاغذ و فرفر فرونوشت

بر فور این قصیدهٔ مطبوع آبدار

 
 
siryahya کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 158652
|
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
 

باد شبگیری نسیم آورد باز از جویبار

ابر آذاری علم افراشت باز از کوهسار

این چو پیکان بشارت‌بر، شتابان در هوا

وان چو پیلان جواهرکش خرامان در قطار

گه معطر خاک دشت از باد کافوری نسیم

گه مرصع سنگ کوه از ابر مرواریدبار

بوی خاک از نرگس و سوسن چو مشک تبتی

روی باغ از لاله و نسرین چو نقش قندهار

مرحبا بویی که عطارش نباشد در میان

حبذا نقشی که نقاشش نباشد آشکار

ابر اگر عاشق نشد چون من چرا گرید همی

باد اگر شیدا نشد چون من چرا شد بی‌قرار

مست اگر بلبل شدست از خوردن مل پس چراست

چهرهٔ گل با فروغ و چشم نرگس پر خمار

رونق بازار بت‌رویان بشد زیرا که بود

بوی خطشان گلستان و رنگ رخشان لاله‌زار

باده خور چون لاله و گل زانکه اندر کوه و دشت

لاله می‌روید ز خارا گل همی روید ز خار

باده خوردن خوش بود بر گل به هنگام صبوح

توبه کردن بد بود خاصه در ایام بهار

بر گل سوری می صافی حلالست و مباح

خاصه اندر مجلس صدر جهان فخر کبار

مجلس عالی علاء الدین که از دست سخاش

زر ز کان خواهد امان و در ز دریا زینهار

عالم علم و سپهر جود محمود آنکه هست

افتخار روزگار و اختیار شهریار

دست جود آسمان از دست جودش مایه‌خواه

نقد جاه اختران بر سنگ قدرش کم‌عیار

عقل پروردست گویی روح او را در ازل

روح پروردست گویی شخص او را برکنار

راست‌کاری پیشه کردست از برای آنکه نیست

در قیامت هیچکس جز راستکاران رستگار

کی شود عالم از او خالی که از بهر بقاش

کرد ایزد روز مولودش فنا را سنگسار

زاب و آتش برد روح و رای او پاکی و نور

چون ز باد و خاک طبع و حلم او لطف و وقار

خواستند از حلم و رای او زمین و آسمان

هریکی در خورد خود چیزی ز روی افتخار

خود او چون زان سؤال آگه شد اندر حال داد

کوه این را خلعت و خورشید آنرا یادگار

ابر جودش گر به نیسان قطره بارد بر زمین

تا قیامت با درم آید برون دست چنار

ای به جنب همت تو پایهٔ اجرام پست

وی به پیش طلعت تو چشمهٔ خورشید تار

دارد از لطف تو برجیس و ز قهر تو زحل

این سعادت مستفاد و آن نحوست مستعار

در پناه درگه اقبال و بام قدرتست

هفت کوکب در مسیر و نه سپهر اندر مدار

ورکسی گوید نشاید بود گویم پس چراست

این نه آنرا پاسبان وان هفت این را پرده‌دار

فضل یزدان هست سال و مه یسارت را یمین

رای سلطان هست روز و شب یمینت را یسار

هر لباسی کز شرف پوشید شخص دولتت

رفعتش بودست پود و عصمتش بودست تار

گر شود در سنگ پنهان دشمنت همچون کشف

ور شود در خاک متواری حسودت همچو مار

حزم تو آنرا چو ناقه آورد بیرون ز سنگ

چو عزیمت هیبت و خشمت برآرد زان دمار

هست مضمر گویی اندر طاعت و عصیان تو

نام و ننگ و خیر و شر و لطف و قهر و فخر و عار

مادحت را گر معانی سست و الفاظ ابترست

زاهل معنی لاجرم کس نیست او را خواستار

هرکه در بند صور ماند به معنی کی رسد

مرد کو صورت پرست آمد بود معنی‌گذار

لیک ار یک روز بر درگاه تو باشد به پای

پایگاهی یابد از اقران فزون در روزگار

طبع گنگش بی‌زبان گویا شود چون کلک تو

گرچه کلک تو کمر بندد به پیشت بنده‌وار

گرچه نزد هیچ دیار این زمان مقبول نیست

گردد از تعریف تو صاحب قبول این دیار

سغبهٔ او باشد امروز آنکه منکر بود دی

طاعت او دارد امسال آنکه عصیان داشت پار

تا زند باد خزان بر شاخها زر و درم

تا کند باد صبا در باغها نقش و نگار

شاخ اقبالت چو باغ از ابر نیسان باد سبز

شخص بدخواهت چو برگ از باد دی زرد و نزار

چهرهٔ بدخواهت از انده چو آبی باد زرد

سینهٔ بد گوت پر خون از تفکر چون انار

شادمان در دولت عالی و جاه بی‌کران

کامران از نعمت باقی و عمر بی‌کنار

 
 
siryahya کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 158652
|
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
 

هندویی کز مژگان کرد مرا لاله قطار

سوخت از آتش غم جان مرا هندووار

لاله راندن به دم و سوختن اندر آتش

هندوان دست ببردند بدین هر دو نگار

هندوانه دو عمل پیش گرفت او یارب

داری از هر دو عمل یار مرا برخوردار

هندوان را چه اگر گرم و تر آمد به مزاج

عشقشان در دل از آن گرمتر آمد صدبار

عشق هندو به همه حال بود سوزان‌تر

که در انگشت بود عادت سوزانی نار

اتفاق فلکی بود و قضای ازلی

عشق را بر سر من رفته یکایک سر و کار

دیدم از پنجرهٔ حجرهٔ نخاس او را

او به کاشانه بد و من به میان بازار

هم بر آن‌گونه که از پنجرهٔ ابر به شب

رخ رخشندهٔ مه بیند مرد نظار

کشی و چابکیش دیدم و با خود گفتم

اینت افسونگر هندو نسب جادو سار

به فسون بین که بدانگونه مسخر کردست

هم به بالای خود از عنبر و از مشک دو مار

آنکه دلال دو گیسوی پر از عطر ویست

نیست دلال درین مرتبه هست او عطار

زنخش چیست یکی گوی بلورین در مشک

ابرویش چیست دو چوگان طلی کرده نگار

دمچهٔ چشم کدامست و دماوند کدام

حلقهٔ زلف کدامست و کدامست تتار

آنکه آن حور که او را دل احرار بهشت

وانکه آن بت که ورا جان عزیزان فرخار

گو بیا روی ببین اینک وانگه به دو دست

زو نگهدار به دل و دین خود ای صومعه‌دار

من در آن صورت او عاجز و حیران مانده

دیده در وی نگران و دل از اندیشه فکار

هندوانه عملی کرد وی و من غافل

دلم از سینه برآورده و از فرق دمار

جادویی کردن جادو بچه آسان باشد

نبود بط بچه را اشنهٔ دریا دشوار

چون به ناگاه فرود آمد از آن حجره به شیب

همچو کبکی که خرامنده شود از کهسار

پای من خشک فرومانده ز رفتار و مرا

نیست بر خشک زمین پای من و گل ستوار

گفتم ای رشک بتان عشق مبارک بادم

که گرفتم غم عشق تو به صد مهر کنار

خنده می‌آمدش و بسته همی داشت دو لب

کانچنان خنده نبینی ز گل هیچ بهار

گفت اگر زر بودت عشق مبارک بادت

که به زر پای رسد بر سر نجم سیار

از خداوند مرا گر بخری فردا شب

برخوری از من و از وصل من اندوه مدار

گفتم ار زر نبود پس چه بود تدبیرم

گفت یک بدرهٔ زر فکر کن و ریش مخار

دلم از جا بشد ناگه و بخروشیدم

جامه بدریدم و اشک از مژگان کرد نثار

نوحهٔ زار همی کردم و می‌گفتم وای

اینت بی‌سیمی و با سیم همی آید یار

دلش از زاری و از نوحهٔ من باز بسوخت

به نوازش بگشاد آن دو لب شکربار

گفت مخروش ترا راه نمایم که چه کن

رو بر خواجهٔ خود شعر برو سیم بیار

خواجهٔ عادل عالم خلف حاتم طی

معطی دهر جلال‌الوزرا شمع دیار

آنکه آسان به کم از تو مثلا داده بود

ده به از من به یکی راه ترا نه صدبار

نه بسنجد چهل از من به جوی در چشمش

نه بهای چو منی بگذرد از چل دینار

رو میندیش که از بهر توام بخریدی

به مثل قیمت من گر بگذشتی ز هزار

گفتم ای دوست نکوراه نمودی تو ولی

با خداوند کرا زهره از این سان گفتار

گفت لا حول و لا قوة الا بالله

این چه گل بود که بشکفت میانش پرخار

او چو برگشت و خرامان شد از آنجای وداع

که نحوست کند از چرخ بر آنجای نثار

درد بی‌سیمیم آورد به سوی خانه

چو گنه کاری حاشا که برندش سوی دار

در ببستم بدو زنجیر هم از اول شب

پشت کردم سوی در روی به سوی دیوار

گفتم امشب بسزا بر سر بی‌سیمی خویش

تا گه صبح یکی ناله کنم زارازار

اشک راندم که همی غرقه شدی کشتی نوح

آه کردم که همی خیمه بیفکندی نار

هر شراری که برانداخت دل از روی رهی

بر فلک دیدم رخشان شده انجم کردار

من درین دمدمهٔ کار که سیمرغ سحر

به یکی جوی پر از شیر فرو زد منقار

گرمی و تری آن شیر همانا که مرا

به سوی مغز همان لحظه برآورد بخار

تا زدم چشم ولی نعمت خود را دیدم

بر نهالی به زر بر طرف صفهٔ بار

گفت ای انوری آخر چه فتادست ترا

که فرو رفته‌ای و غمزده چون بوتیمار

پیشتر رفتم و با خواجه به یکبار به شرح

قصهٔ عشق کنیزک همه کردم تکرار

خوش بخندید و مرا گفت سیه‌کار کسی

گفتم از خواجه سیه به نبود رنگ‌نگار

هم در آن لحظه بفرمود یکی را که برو

بخر این بدره بیار و به ثناگوی سپار

رفت و بخرید و بیاورد و به من بنده سپرد

دست دلدار گرفتم شدم آنگه بیدار

نه ولی‌نعمت من بود و نه معشوقهٔ من

راست من با تن خود خفته چو با سگ شنغار

وز همه نادره‌تر آنکه عطا خواست عطا

تا بر خواب گزارنده گرو شد دستار

ویحک ای چرخ منم مانده سری پر سودا

از جهان این سر و سودا به من ارزانی دار

دور ادبار تو تا چند به پایان آرم

دور اقبال اگر هست بیار ای دیار

ای کریمی و حلیمی که ز نسل آدم

کرم و حلم ترا آمده بی‌استغفار

از کریمی و حلیمی است که می بنیوشی

نعرهٔ زاغ و زغن چون نغم موسیقار

گرچه از قصه درازی ببرد شیرینی

کی بود از بر هفتاد ترش بوالغنجار

همه به قدر تو که کوتاه نخواهم کردن

تا ببینم که دهی تا شب قدرم دیدار

ناز بنده که کشد جز که خداوند کریم

ناز حسان که کشد جز که رسول مختار

من برآنم که مدیح تو بخوانم برخاک

تا شود خاک سیه کن‌فیکون زر عیار

وانگهی زر بدهم کار چو زر خوب کنم

بیش چون زر نکنم در طلب زر رخسار

راست گویم چو کف راد گهربار تو هست

منت زر شدن خاک سیاهم به چکار

آفتاب فلک‌آرای تو بر جای بود

جای باشد که جهان را ز چراغ آید عار

تا به نزدیک سر و صدر اطبا آفاق

عشق بیماری دل باشد و عاشق بیمار

دل من باد گرفتار چنین بیماری

تو خداوند مرا داشته هردم تیمار

 
 
siryahya کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 158652
|
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
 

ای به خوبی و خرمی چو بهار

گشته در دیدها بهار نگار

عرصهٔ صحن تو بهشت هوا

ذروهٔ سقف تو سپهر عیار

از سپهرت به رفعت آمده ننگ

وز بهشتت به نزهت آمده عار

گشته باطل ز عکس دیوارت

آن دورنگی که داشت لیل و نهار

در تو از مشکلات موسیقی

هرچه تقریر کرده موسیقار

کرده زان پس مکرران صدات

هم بر آن پرده سالها تکرار

معتدل عالمی که در تو طیور

همه هم ساکن‌اند و هم طیار

بلعجب عرصه‌ای که در تو وحوش

همه هم ثابتند و هم سیار

کرگ تو پیل کشته بر تارک

باز تو کبک خسته در منقار

شیر و گاو تو بی‌نزاع و غضب

ابدالدهر مانده در بیکار

تیغ ترکان رزمگاه ترا

آسمان کرده ایمن از زنگار

جام ساقی بزمگاه ترا

می‌پرستان نه مست و نه هشیار

موج در جوی تو فلک سرعت

مرغ بر بام تو ملک هنجار

با تو رضوان نهاده پیش بهشت

چند کرت عصا و پا افزار

عمرها در عمارتت بوده

دهر مزدور و آسمان معمار

سحر نقش ترا نموده سجود

مردم دیدها هزار هزار

بزمگاه ترا هلال قدح

همه وقتی پر آفتاب عقار

دیلم و ترک رزمگاه ترا

هیچ کاری دگر نه جز پیکار

رمح این چون شهاب آتش‌سوز

تیغ آن چون مجره گوهردار

وحش و طیر شکارگاه ترا

خامه بی‌اضطراب داده قرار

سایهٔ تو چنان کشیده شدست

کافتابش نمی‌رسد به کنار

پایهٔ تو چنان رفیع شدست

کاسمان را فرود اوست مدار

آسمان زیر دست پایهٔ تست

ورنه کردی ستاره بر تو نثار

باغ میمونت را نشسته مدام

همچو مرغان فرشته بر دیوار

طارم قدر تو چو گردون نه

چمن صحن تو چو ارکان چار

رستنیهاش چون نبات بهشت

فارغ از گردش خزان و بهار

سوسنش همچو منهیان گویا

نرگسش همچو عاشقان بیدار

یک دم از طفل و بالغش خالی

دایهٔ نشو را نبوده کنار

پنجهٔ سرو او به خنجر بید

بی‌گنه بر دریده سینهٔ نار

سایهٔ بید او به چهرهٔ روز

بی‌سبب در کشیده چادر قار

صدف افکنده موج برکهٔ او

همه اطراف خویش دریاوار

فضلهٔ سرخ بید او مرجان

لؤلؤ سنگ ریز او شهوار

در عالیش بر زبان صریر

مرحبا گوی ز ایران هموار

نابسوده در او ز پاس وزیر

سر زلف بنفشه دست چنار

آن قدر قدرت قضا پیمان

آن ملک سیرت ملوک آثار

ناصرالدین که شاخ نصرت و دین

ندهد بی‌بهار عدلش بار

طاهربن مظفر آنکه ظفر

همه بر درگهش گذارد کار

آنکه بفزود کلک را رونق

وانکه بشکست تیغ را بازار

وانکه جز باس او ندارد زرد

فتنهای زمانه را رخسار

دست رایش بکوفت حلقهٔ غیب

برکشیدند از درون مسمار

دولتش را چو چرخ استیلا

همتش را چو بحر استظهار

بوی باسش مشام فتنه نیافت

رخت برداشت رنگش از رخسار

نه معالیش پایمال قیاس

نه ایادیش زیردست شمار

کار عزمش به ساختن آسان

غور حزمش به یافتن دشوار

دست جودش همیشه بر سر خلق

پای خصمش مدام بر دم مار

کرده چرخش به سروری تسلیم

داده دهرش به بندگی اقرار

رایت او به جنبش اندک

خانه‌پرداز فتنهٔ بسیار

روزگارش به طبع گفته بگیر

هرچه رایش به حکم گفته بیار

بسته با حکم از قضا بیعت

گفته با کلک او قدر اسرار

داشته شیر چرخ را دایم

سایهٔ شیر رایتش به شکار

به بزرگیش کاینا من کان

داده یک عزم و یک زبان اقرار

کرده دوش یهود را تهدید

احتساب سیاستش به غیار

تا جهان لاف بندگیش زدست

سرو ماندست و سوسن از احرار

از عجب لا اله الا الله

چون کنند آفتاب را انکار

ای قضا بر در تو جویان جاه

وی قدر بر در تو خواهان بار

مسرع حکم تو زمانه نورد

شعلهٔ باس تو ستاره شرار

کوه را با طلایهٔ حلمت

گشته قایم جهادهای وقار

جیش عزمت دلیل بوده بسی

فتنه را در مضیقها به عثار

رایتت آیتی است حق‌گستر

قلمت معجزیست باطل خوار

رتبت کلک دست تو بفزود

تا جهان را مشیر گشت و مشار

چه عجب زانکه خود مربی نیست

کلک را در جهان چو دریا بار

دهرش از انقیاد گفته بگیر

هرچه رایش به حکم گفته بیار

صاحبانی چرا از آنکه فلک

دارد از من بدین سخن آزار

اندرین روزها به عادت خویش

مگر اندر میان خواب و خمار

بیتکی چند می‌تراشیدم

زین شتر گربه شعر ناهموار

منشی فکرتم چو از دو طرف

گشت معنی ستان و لفظ سپار

گفتمت صاحبا فلک بشنید

گفت هان ای سلیم‌دل زنهار

این ندا هیچ در سخن منشان

وین سخن بیش بر زبان مگذار

آنکه توقیع او کند تعیین

خسرو و صاحب و سپهسالار

وانکه دارند در مراتب ملک

بندگانش ملوک را تیمار

آنکه امرش دهد به خاک مسیر

وانکه نهیش دهد به باد قرار

وانکه هرگز به هیچ وجه ندید

فلکش جز به آب و آینه یار

وانکه از روی کبریا دربست

نه به عون سپاه و عرض سوار

وانکه جز عزم او نجنباند

رایت فتح را به گیر و به دار

تخت خاقان بگوشهٔ بالش

تاج قیصر به ریشهٔ دستار

صاحبش خوانی ای کذی و کذی

هان گرت می‌نخارد استغفار

ای در آن پایه کز بلندی هست

از ورای ولایت گفتار

نیست از تیر چرخ ناطق‌تر

دست از نطق زید و عمرو بدار

به خدای ار بدین مقام رسد

هم شود بی‌زبانتر از سوفار

من دلیری همی کنم ورنه

بر بساط تو از صغار و کبار

هیچ صاحب سخن نیارد کرد

این چنین بر سخنوری اصرار

تا بود بزم زهروی را گل

تا بود تیر عقربی را خار

فلک مجلست ز زهره‌رخان

باد چونان که بشکفد گلزار

دور فرمان دهیت همچو ابد

پای بیرون نهاده از مقدار

داعیان دوام دولت تو

انس و جان بالعشی و الابکار

جاهت از حرز و حفظ مستغنی

جانت از عمر و مال برخوردار