در امتداد تاریکی (ماجراهای واقعی)
از قدیم گفته اند «چاقو دسته خودش را نمی برد» اما این ضرب المثل ایرانی در زندگی ما نه تنها جایگاهی ندارد بلکه عکس این ضرب المثل در خانواده ما رخ داده است. وقتی پسر 45 ساله ام بی رحمانه پدر پیرش را کتک می زند تا پولی از او بگیرد، قلبم آتش می گیرد اما ...
پیرزن درحالی که دستان لرزان همسرش را گرفته بود تا او را به آرامی روی صندلی بنشاند، عصای ظریف معلم قدیمی را به دیوار تکیه داد و با چهره ای خسته از ناملایمات روزگار لب به شکوه گشود و به کارشناس اجتماعی کلانتری سجاد مشهد گفت: من وهمسرم فرهنگی هستیم و در سرنوشت خوب بسیاری از جوانان ایران زمین تاثیرگذار بودیم اما نمی دانم چرا در تربیت تک پسرمان موفق نبودیم و او در دوران پیری چنان روزگار ما را سیاه کرده است که از شدت شرم و خجالت نمی توانیم به چهره همسایگان نگاه کنیم. پیرزن در حالی که با احترام نام همسرش را بر زبان می راند وبرای بیان ماجرای تلخ زندگی اش از شریک زندگی اش کسب تکلیف می کرد، ادامه داد: سه دخترم تحصیلات عالی دارند و انسان های شریفی هستند اما در این میان، نتوانستیم تک پسرمان را به درستی تربیت کنیم و او اکنون به انسانی خلافکار تبدیل شده که معلمی پیر را زیر مشت و لگد می گیرد. انحراف او از مسیر درست زندگی زمانی شروع شد که پا به دانشگاه گذاشت. او قبل از آن که به دانشگاه برود پسری سر به راه بود اما پس از ورود به دانشگاه، روش زندگی او تغییر کرد و به رفیق بازی روی آورد.در آن زمان ما هم مانند خیلی از شهروندان فکر می کردیم این فرزندان دیگران هستند که به دنبال خلاف می روند! نه فرزند ما! زمانی متوجه روزگار سیاه «هوتن» شدیم که او در گرداب مواد افیونی غرق شده بود و مدام با سرو صدا و آبروریزی پول تهیه موادش را از ما می گرفت تا این که روزی گفت عاشق دختری شده و می خواهد با او ازدواج کند. ابتدا نصیحتش کردیم که اعتیادش را ترک کند ولی قبول نکرد . وقتی فهمیدیم عروس، دختر خوبی است و خانواده با فرهنگی دارد به خواستگاری اش رفتیم به امید آن که هوتن بعد از ازدواج روزگارش بهتر شود اما تنها یک ماه بعد از عروسی، او حلقه های ازدواجشان را فروخت و پولش را دود کرد. از ترس آبروریزی و دلسوزی زیر بال و پرش را گرفتیم، درحالی که او به مفت خوری عادت کرده بود، نوه کوچکمان نیز پا به دنیا گذاشت. عروس ما دو سال بیشتر این وضعیت را تحمل نکرد و با بخشیدن همه حق و حقوق خودش از هوتن طلاق گرفت و فرزندش را نیز با خود برد. چند بار بعد از این ماجرا هوتن را به مراکز ترک اعتیاد بردیم اما فایده ای نداشت و او باز هم به مصرف مواد افیونی ادامه می داد. آرامش از زندگی ما سلب شده بود و همسر پیرم دیگر توان تحمل کتک های او را نداشت. یک بار با شکایت پدرش و به دستور قاضی روانه زندان شد ولی پس از آزادی از زندان وقیح تر شده بود.25 سال از اعتیاد او می گذرد و در این سال ها با خون جگر زندگی کرده ایم . حالا هم آن قدر مقابل منزلمان آبروریزی می کند که دیگر از نگاه کردن به چهره همسایگان شرم داریم و ...
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی
می خواهم فریاد بزنم دیگر مرا زن خیابانی نخوانید... زن 31 ساله در حالی که سعی می کرد از غلتیدن اشک هایش جلوگیری کند، دفتر سیاه خاطراتش را به گذشته های دور ورق زد و به کارشناس اجتماعی کلانتری پنجتن مشهد گفت: بسیاری از آشنایان و اطرافیانم مرا زن خیابانی می دانند اما در پس این واژه شرم آور، ماجراهایی سرد و تاریک نهفته است که امروز تصمیم گرفته ام آن ها را بازگو کنم شاید زنان دیگری که در مسیر زندگی من قرار گرفته اند، لحظه ای به عاقبت این بیراهه فاجعه بار بیندیشند و همانند من فریاد بزنند «می خواهم زندگی کنم»... درست 31 سال پیش در خانواده ای ضعیف و کم درآمد متولد شدم. آن روزها در حاشیه شهر مشهد زندگی می کردیم و من در عالم کودکی مشکلات اقتصادی یا دیگر موضوعات خانوادگی را درک نمی کردم. روزگار تلخ من از آن جا آغاز شد که با گریه های بستگانمان من هم سیاه پوش شدم. فقط پنج بهار از عمرم گذشته بود که پدر و مادرم را در یک حادثه وحشتناک از دست دادم ولی هنوز هم نمی توانستم درک کنم چه فاجعه تلخی در زندگی ام رخ داده است. عمو سهراب سرپرستی مرا به عهده گرفت و مرا به خانه خودشان برد. او از توزیع کنندگان مواد مخدر در حاشیه شهر بود که با کمک زن عموی معتادم مواد مخدر می فروخت. در این شرایط زن عمویم که از حضور من در منزلشان ناراضی بود، به بهانه های مختلف مرا کتک می زد و حتی غذایی که با آن سیر شوم نیز به من نمی داد. آن روزها وقتی هم سن و سالانم را در حال رفتن به مدرسه می دیدم دلم پر می کشید اما هیچ گاه رنگ مدرسه و کلاس را ندیدم. حسرت رفتن به مدرسه و سوادآموزی از همان زمان در دلم باقی ماند ولی هیچ وقت جرئت بیان آن را نداشتم چرا که از ترس زن عمویم حتی نمی توانستم با کودکان دیگر بازی کنم. تنها چیزی که در منزل عمویم آموختم این بودکه چگونه مواد مخدر را بسته بندی کنم و به در منزل مشتریان عمویم برسانم و پولش را بگیرم تا این که آن روز وحشتناک فرارسید، 11 سال بیشتر نداشتم که برای تحویل مواد مخدر به در منزل یکی از مشتریان عمویم رفتم. آن جوان که حالت طبیعی نداشت به بهانه دادن پول مرا به داخل منزل کشاند و ... دیگر دنیا برایم زشت و تاریک شده بود. از همه کس و همه چیز وحشت داشتم به طوری که از شدت ترس نمی توانستم موضوع را برای کسی بازگو کنم تا این که یک سال بعد عمویم مرا به مردی 45 ساله فروخت و من باید به دلیل پول هایی که «غلام» به عمویم داده بود، او را شوهر خطاب کنم. غلام برای تامین مواد مخدرش به هر کاری مانند سرقت، مالخری و فروش مواد دست می زد. او حتی وقتی به شدت خمار می شد مرا مجبور می کرد در کنار مردان غریبه بمانم. تحمل این شرایط برایم زجرآور بود به همین دلیل از منزل غلام گریختم و با زنی معروف به خاله شیدا آشنا شدم. او جا، امکانات و غذا به من می داد و من مجبور بودم نگاه های تحقیرآمیز مردان غریبه را نیز تحمل کنم. خودم را در مرداب مرگ تدریجی می دیدم که ناگهان متوجه شدم بیماری ایدز گریبانم را گرفته است اگرچه دیگر دیر شده بود اما در همین نقطه توقف کردم و در حالی که خدا را فریاد می زدم گفتم دیگر مرا یک زن خیابانی نخوانید ...
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی
کتاب هایم را بستم و روی طاقچه گذاشتم. از کودکی علاقه زیادی به تحصیل نداشتم، با آن که پدرم وضعیت مالی مناسبی نداشت اما مادرم اصرار می کرد به تحصیلاتم ادامه بدهم تا در آینده به من افتخار کند. با این همه تا کلاس نهم با نمرات ضعیف درس خواندم و پس از آن برای همیشه از مدرسه خداحافظی کردم. روزهای اول احساس می کردم پرنده ای آزاد شده از قفس هستم، دیگر نه از بیدار شدن های صبح زود خبری بود و نه نگرانی از انجام ندادن تکالیف مدرسه! نه از امتحان می ترسیدم و نه از سوال پرسیدن های معلم خبری بود. تا هر ساعت که دوست داشتم می خوابیدم و بعد از آن، به کارهای روزمره ام می پرداختم تا این که آن حادثه شوم زندگی ام را نابود کرد و ...
دختر نوجوان در حالی که چشمان اشکبارش را به سنگ فرش اتاق کارشناس و مشاور کلانتری پنجتن مشهد دوخته بود، به تشریح ماجرای تلخ شیطان فضای مجازی پرداخت و گفت: مدت کوتاهی از زمان تحصیلم نگذشته بود که احساس تنهایی کردم، دیگر از آن شوخی ها و شیطنت های همکلاسی هایم خبری نبود گویی همه چیز هر روز به شکلی خسته کننده تکرار می شد و من از این شرایط رنج می کشیدم. به همین دلیل تصمیم گرفتم در آموزشگاه آرایشگری ثبت نام کنم تا هنری بیاموزم و از این وضعیت رها شوم. چند روز بیشتر از حضورم در کلاس آرایشگری نمی گذشت که با «سعیده» آشنا شدم. او چند سال از من بزرگ تر بود ولی به خاطر رفتارهای نامتعارفش از مدرسه اخراج شده بود. «سعیده» نه تنها به حجاب اهمیتی نمی داد بلکه با پسران زیادی در فضای مجازی ارتباط داشت. خیلی زود نوع پوشش و رفتارهای او بر من تاثیر گذاشت. خیلی اصرار کردم تا پدرم یک دستگاه گوشی هوشمند برایم تهیه کند اما او به دلیل وضعیت بد مالی اش نمی توانست خواسته ام را برآورده کند به همین دلیل مخفیانه النگویم را فروختم و گوشی خریدم. با ورود به فضای مجازی، انگار در دنیای جدیدی قدم گذاشته بودم و بیشتر اوقاتم را در شبکه های اجتماعی می گذراندم تا این که با کمک «سعیده» با «فردین» آشنا شدم او یک چت باز قهار بود و طوری با جملات زیبا مرا شیفته خودش کرده بود که گاهی اوقات شب را تا صبح چت می کردیم و با هم حرف می زدیم. آن قدر به او وابسته شده بودم که جزئی ترین امور خانوادگی و زندگی ام را برایش بازگو می کردم. هنوز یک هفته بیشتر از این آشنایی مجازی نگذشته بود که خواستگاری «فردین» شور و شوق عجیبی را در دلم به پا کرد. او با دادن یک آدرس از من خواست نزد خواهرش بروم تا با او درباره ازدواجمان مشورت کنیم انگار دنیا را به من داده بودند. روز بعد شیک ترین لباس هایم را پوشیدم و بدون اطلاع خانواده ام سر قرار رفتم. فردین مرا سوار خودرو کرد و از میان کوچه پس کوچه ها به منزلی برد که بعد فهمیدم جز او کسی آن جا نیست و ...
او پس از آن که باحیله و نیرنگ از من سوءاستفاده کرد، چند روز بعد مرا در گوشه یک خیابان رها کرد و ... با این اتفاق در حالی زندگی و آینده ام نابود شد که اکنون دلم برای نیمکت های مدرسه و اخم ها و خنده های معلمانم نیز تنگ شده است اما ای کاش ...
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی
از شدت نگرانی، روح و روانم به هم ریخته بود در خانه پدرم بودم که فهمیدم پسر 12 ساله ام گم شده است هیچ کس نمی تواند بفهمد در آن لحظات چه بر من گذشت زندگی ما در آستانه آشفتگی قرار داشت و گم شدن پسرم بر این آشفتگی دامن زد. من همانند همیشه همسرم را عامل بروز این حوادث تلخ می دانم تا این که ...
زن جوان در حالی که پسرش را به آغوش می کشید و چون ابر بهاری اشک می ریخت درباره ماجرای فرار پسر 12 ساله اش به کارشناس اجتماعی کلانتری سپاد مشهد گفت: 14 سال از ازدواجم با «سعید» می گذرد اما او در طول این مدت هیچ گاه مهارت های ارتباط با فرزندش را نیاموخت و همواره حرف هایش را از موضع قدرت به کرسی می نشاند. تصور او بر این بود که اگر پسرش از او حساب نبرد دیگر نمی تواند او را تربیت کند. به همین خاطر همیشه کتک زدن را عامل اصلی برای تربیت فرزندش می دانست. اگر روزی «داریوش» پول توجیبی از پدرش می خواست تا حداقل در مدرسه خوراکی برای خودش بخرد، همسرم نه تنها مبلغ بسیار اندکی به او می داد بلکه باید داریوش به طور کامل برای پدرش توضیح می داد که مبلغ قبلی را برای خرید چه چیزی هزینه کرده است و اگر او قانع نمی شد داریوش را به باد کتک می گرفت که چرا پولش را بی خودی هزینه کرده است. این موضوعات در زندگی مرا بسیار رنج می داد به طوری که در نبود داریوش با همسرم به مشاجره می پرداختم و از او می خواستم رفتارش را با داریوش تغییر بدهد چرا که احساس می کردم گاهی پسرم در شرایطی قرار می گیرد که ناچار است همانند همکلاسی هایش از بوفه مدرسه خرید کند ولی گوش همسرم به این حرف ها بدهکار نبود و اعتقاد داشت که من پسرمان را پررو بار می آورم و او در آینده قدر پول هایش را نمی داند. با وجود این، من همه تلاشم را به کار می بردم تا همسرم شیوه رفتار صحیح با فرزندش را بیاموزد ولی چند روز قبل باز هم چنین حادثه ای تکرار شد و همسرم داریوش را به خاطر خرید یک خوراکی 500 تومانی به باد کتک گرفت به طوری که پسرم مجروح شد دیگر تحمل را جایز ندانستم و از همسرم شکایت کردم چرا که احساس می کردم دیگر زندگی ام در آستانه فروپاشی قرار گرفته است و سعید قصد ندارد رفتارهای خشنش را تغییر بدهد. بعد از این حادثه و با معرفی نامه کلانتری، پسرم را به پزشکی قانونی بردم و خودم نیز به حالت قهر منزلم را ترک کردم و به خانه پدرم رفتم اما نمی دانستم روح و روان پسرم در حدی آسیب دیده است که احتمال دارد شبانه از خانه فرار کند. آن شب وقتی همسرم تماس گرفت و از گم شدن داریوش باخبر شدم دیگر حال خودم را نفهمیدم و با هر جایی که ذهنم می رسید تماس می گرفتم ولی خبری از پسرم نبود چند ساعت بعد به کلانتری محله مان رفتیم و ماجرای گم شدن داریوش را اطلاع دادیم آن ها هم پرونده را به اداره آگاهی فرستادند تا این که دو روز بعد یکی از بستگانمان با من تماس گرفت و گفت داریوش به خانه آن ها آمده است ولی اصرار می کند به پدرش چیزی نگوییم. هراسان خودم را به آن جا رساندم و فهمیدم پسرم یک شب را در پارک گذارنده است و ...
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی