در امتداد تاریکی (ماجراهای واقعی)
اگر پدرم می توانست خودش را از تونل تاریک و وحشتناک مواد افیونی بیرون بکشد و این هیولای هولناک را در گورستان سیاه دفن کند، من امروز این گونه خوار و ذلیل نمی شدم تا یک تبعه خارجی این گونه با آبروی من و خانواده ام بازی کند. اگر همچون دختران دیگر، پدرم پشتیبانم بود و در سختی ها به او تکیه می کردم شاید ...
این ها بخشی از اظهارات دختر 15 ساله ای است که ادعا دارد خواستگارش با ورود به عنف به منزلشان، او را تهدید کرده و با توسل به زور مورد آزار و اذیت قرار داده است. این دختر نوجوان درحالی که بیان می کرد از روزی که این حادثه تلخ برایم رخ داده است، از شدت ترس جرات خوابیدن ندارم، به کارشناس و مددکار اجتماعی کلانتری کاظم آباد مشهد گفت: کودک خردسالی بودم که معنی مواد مخدر را فهمیدم. آن روزها پدرم مواد مخدر صنعتی (شیشه) مصرف می کرد و همین موضوع اختلافات بین پدر و مادرم را شدت می بخشید چرا که او پس از مصرف شیشه، دچار توهمات ذهنی می شد و من و مادرم را به شدت کتک می زد. مادرم بارها تلاش کرد پدرم را از چنگال این هیولای وحشتناک نجات بدهد ولی پدرم با روی آوردن به مواد مخدر صنعتی آن قدر در این گرداب خطرناک فرو رفته بود که همه چیز را نادیده می گرفت. بالاخره کاسه صبر مادرم لبریز شد و زمانی که من 8 سال بیشتر نداشتم حلقه ازدواج را از انگشتش بیرون کشید و از پدرم طلاق گرفت. از آن روز به بعد پدرم در مرداب مواد مخدر به حرکت خود ادامه داد و مادرم برای سعادت و آینده من، کمر همت بست. اگرچه با اجاره یک منزل در بولوار توس مادرم شغلی برای خودش دست و پا کرد تا دست نیاز به سوی کسی دراز نکنیم اما من همیشه آرزو داشتم که روزی پدرم نزد ما بازگردد تا حداقل در سختی های روزگار تکیه گاهم باشد. اما افسوس ...خلاصه سال ها به همین ترتیب گذشت و من هم سعی می کردم با نمره های خوب مادرم را خوشحال کنم چرا که او به سختی مخارج تحصیلم را فراهم می کرد. در این میان با یکی از همسایگان همان محله که تبعه خارجی بودند رفت و آمد پیدا کردیم تا این که سال گذشته پسر 22 ساله همان همسایه به خواستگاری ام آمد ولی من بلافاصله پاسخ منفی دادم چرا که دوست داشتم ادامه تحصیل بدهم. از سوی دیگر هم او نه تنها تبعه خارجی بود بلکه بی سواد و بیکار نیز بود. با این همه، او در مسیر مدرسه سرراهم قرار می گرفت و تهدید می کرد «نمی گذارد با کس دیگری ازدواج کنم». یک سال از خواستگاری او می گذشت و من اهمیتی به حرف هایش نمی دادم تا این که یک روز تعطیل وقتی مادرم مانند هر روز ساعت 6 صبح سرکار رفت و من هم خواب بودم ناگهان با صدایی از خواب پریدم و پسر همسایه را در اتاقم دیدم.فریاد زدم که با پلیس تماس می گیرم اما او با خنده های شیطانی گفت تو کسی را نداری! من هم از فریادهایت نمی ترسم. او سپس به زور مرا مورد آزار قرار داد و تهدید کرد حالا دیگر آبرویم را می برد و با عبور از روی تراس منزل هر روز این کار را تکرار می کند. از آن روز به بعد دیگر خواب از چشمانم گرفته شده و از هر صدایی می ترسم اما حالا که دست به دامان قانون شده ام آرزو می کنم کاش سایه پدر بالای سرم بود تا ...
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی
دیگر از بی مهری های همسرم خسته شده ام و قصد دارم دوباره ازدواج کنم اما می خواهم این ازدواج پس از مشاوره های اجتماعی و به صورت قانونی انجام شود چرا که همسرم از من تمکین نمی کند و به مسیر اشتباه خود ادامه می دهد...
مرد 50 ساله در حالی که بیان می کرد یک پیشنهاد بیشرمانه از سوی یکی از بستگان همسرم، زندگی شیرینم را به هم ریخت، به کارشناس اجتماعی کلانتری سپاد مشهد گفت: وقتی دیپلم گرفتم و خدمت سربازی را به پایان رساندم، بلافاصله وارد بازار کار شدم و خیلی زود با سرمایه ای که پدرم در اختیارم گذاشت در بازار به فردی سرشناس تبدیل شدم تا جایی که دیگر خودم به سرمایه هنگفتی دست یافتم. در همین زمان با «مهلا» ازدواج کردم. زندگی ام هر روز بیشتر رونق می گرفت و من از این وضعیت بسیار شادمان بودم. این در حالی بود که تولد دخترم، صفایی دیگر به زندگی مان بخشید. دیگر فردی سرمایه دار بودم و تلاش می کردم تا خانواده ام از همه امکانات تفریحی و رفاهی برخوردار باشند. به طوری که حتی واحدهای آپارتمانی گران قیمت در برخی از شهرهای کشور خریدم تا هنگام مسافرت در آسایش باشیم.
شیرینی این زندگی با به دنیا آمدن پسرم دوچندان شد ومن هر روز بیشتر احساس خوشبختی می کردم تا این که 2 سال قبل، ماجرایی رخ داد که آرام آرام همه زندگی ام را تحت تاثیر قرار داد. آن شب در منزل یکی از بستگان همسرم میهمان بودیم، او به دلیل اختلافات خاص خانوادگی که با همسرش داشت به تنهایی زندگی می کرد و من سعی می کردم با ابراز محبت به او از ناراحتی هایش بکاهم. همان شب آن زن، وقتی فرصت مناسبی پیدا کرد و ما با یکدیگر تنها شدیم پیشنهاد بی شرمانه ای را مطرح کرد که من بلافاصله از خانه اش خارج شدم و به همراه خانواده ام به منزل خودمان بازگشتم.
از آن روز به بعد، آن زن زندگی مرا به هم ریخت و مدام در گوش همسرم زمزمه می کرد که نباید به همسرت اهمیت بدهی! او موضوع آن شب را برعکس برای همسرم بازگو کرده بود، به همین خاطر «مهلا» دیگر اعتمادی به من نداشت. کار به جایی کشید که همسرم را به یکی از مکان های مذهبی بردم و سوگند خوردم که آن زن دروغ می گوید و به همسرم گفتم می توانم با ثروت زیادی که دارم هر زنی را اختیار کنم اما به خاطر فرزندانم تاکنون این رفتارها را تحمل کرده ام ولی همسرم حرف هایم را باور نکرد و از آن روز به بعد رفتارهای انتقام جویانه اش شروع شد. به طوری که از من تمکین نمی کند و حرف شنوی ندارد. زجرآورتر از این موضوع آن است که «مهلا» دختر 18 ساله ام را نیز با خودش همراه کرده و او را نسبت به من بدبین ساخته است. او دیگر غذایی در منزل درست نمی کند و اهمیتی به من نمی دهد. وقتی اعتراض می کنم که چرا با مربی گلف آقا تمرین می کنی؟ می گوید اشکالی ندارد. وضعیت زندگی من کاملا به هم ریخته است و دیگر هیچ گونه آسایش و سعادتی را در زندگی احساس نمی کنم. چندین بار در جلسات مشاوره نیز شرکت کرده ایم اما به محض این که حرف نصیحت آمیزی می شنود محل را ترک می کند. حالا هم فقط می خواهم...
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی
20 سال قبل برای آن که «شیما» را به دست بیاورم دیوانه وار دست به خودکشی زدم به طوری که دیگر نمی خواستم بدون او لحظه ای در این دنیا زندگی کنم اما نمی دانستم این عشق های پوشالی و خیابانی هیچ عاقبتی جز سوءظن و تنفر نخواهد داشت چرا که ارتباط های نامتعارف قبل از ازدواج مانند اسب سرکشی می ماند که عاقبت، سوار را بر زمین میکوبد. امروز هم که دخترم روی تخت بیمارستان افتاده است و با مرگ دست و پنجه نرم می کند فهمیدم که...
مرد 40 ساله در حالی که بیان می کرد باورم نمی شود آن نگاه های عاشقانه به چنین نفرتی تبدیل شود، شمع خاطراتش را در کلبه تاریک زندگی اش روشن کرد و با آهی سوزناک به کارشناس اجتماعی کلانتری پنج تن مشهد گفت: از خدمت سربازی که آمدم روزی نگاه های جذاب دختری زیبا مرا میخکوب کرد. آن دختر پرشور که جذابیت های ویژه ای داشت در همسایگی ما زندگی می کرد. در یک نگاه عاشق «شیما» شده بودم و ساعت های زیادی را در کوچه قدم می زدم تا یک بار دیگر از نگاهش سیراب شوم. آرام آرام این عشق خیابانی به اتوبانی دوطرفه تبدیل شد و ارتباط ما با یکدیگر شکل گرفت. از آن روز به بعد «شیما» همه وجودم شده بود. به هر سو می نگریستم، جمال او جلوه گر بود، احساس می کردم او تنها پناهگاه من در تلاطم های زندگی خواهد بود. به همین خاطر تصمیم به ازدواج گرفتم و موضوع را با خانواده ام مطرح کردم اما مخالفت شدید آن ها، آب سردی بود که به رویم ریخته شد. خانواده ام راضی به این ازدواج نمی شدند. من که همه راه ها را بسته می دیدم با یک تصمیم دیوانه وار و احمقانه خودم را از پشت بام یک ساختمان نیمه کاره پایین انداختم و دست به خودکشی زدم ولی خوشبختانه تنها دست و پایم شکست و از این حادثه جان سالم به در بردم. هیچ کس باور نمی کرد آن جوان آرام و سر به زیر این گونه جانش را به خاطر عشق یک دختر فنا کند. بدین ترتیب پدر و مادرم به ازدواج ما رضایت دادند اما هیچ حمایتی از زندگی نوپای من نکردند. بیکار بودم و پولی هم نداشتم به پیشنهاد همسرم مقداری از جهیزیه اش را فروختیم و کارگاه تولیدی کوچکی راه انداختیم. خیلی زود شانس به من رو کرد و کارم رونق گرفت به طوری که در مدت کوتاهی از وضعیت مالی خوبی برخوردار شدم. در همین حال خواسته های همسرم نیز رنگ و بوی دیگری گرفت. میهمانی های شبانه، خریدها و بریز و بپاش هایش شدت گرفته بود. حتی پول های زیادی را صرف جراحی های زیبایی اش می کرد اما بدتر از همه این ماجراها بدبینی شیما نسبت به من بود. چرا که من قبل از ازدواج با او، با دختران دیگری نیز رابطه داشتم و شیما با اطلاع از این موضوع احساس می کرد به او خیانت می کنم. در همین اوضاع و احوال به یکی از دوستان شیما که با ما رفت و آمد داشت پیشنهاد دوستی دادم چرا که احساس می کردم به او علاقه مند شده ام. آن دختر نه تنها بسیار ناراحت شد بلکه موضوع را با همسرم در میان گذاشت از آن روز به بعد زندگی ما به جهنم تبدیل شد، به طوری که در حین دعوا و کتک کاری بسیاری از لوازم منزل را می شکستم. چند روز قبل هم دختر 16 ساله ام هنگامی که ما مشغول دعوا و کتک کاری بودیم دست به خودکشی زد و رگ دستش را برید. حالا هم این دختر تنها رشته باریک زندگی ماست اما این رشته هم دوامی نخواهد داشت چرا که...
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی