در امتداد تاریکی (ماجراهای واقعی)
از دیدن چهره های وحشتناک افرادی که به آن لانه رفت و آمد می کردند، ترسیده بودم. نمی دانستم آن پسر جوان که ساعتی قبل با او در خیابان آشنا شده بودم مرا به کجا آورده است و سرنوشتم چه می شود! از دیدن نگاه های هوس آلود، ترس سراسر وجودم را فراگرفته بود که مرد جوانی در آن خانه وحشت انگیز به من نزدیک شد و...
دختر 15 ساله ای که حلقه دستبندهای قانون بر دستان لاغر و ظریفش گره خورده و به اتهام ارتباط با جوان غریبه دستگیر شده بود در حالی که گریه می کرد، با صدای لرزانی به کارشناس اجتماعی کلانتری سجاد مشهد گفت: شب گذشته وقتی توسط ماموران انتظامی دستگیر شدم و شب را پشت میله های بازداشتگاه کلانتری بانوان گذراندم، تازه فهمیدم که چه اشتباه بزرگی مرتکب شده ام و بدترین راه را برای حل مشکلاتم انتخاب کرده ام. اگر ماموران انتظامی مرا دستگیر نمی کردند، معلوم نبود امروز به چه سرنوشت شومی دچار می شدم. دختر نوجوان که دیگر کمی آرام گرفته بود به روزهای تلخ جدایی پدر و مادرش از یکدیگر اشاره کرد و گفت: چند سال قبل تیغه تیز «تبر طلاق» بر ریشه زندگی خانوادگی ما فرود آمد و رشته عشق و محبت را بین پدر ومادرم قطع کرد. از آن روز به بعد اگرچه از توهین ها، فریادها و کتک کاری ها در زندگی ما خبری نبود اما این سکوت نیز همانند آرامش قبل از توفان برایمان وحشت آور بود چرا که مرا مجبور کردند تا در کنار مادربزرگ پیرم به زندگی ادامه بدهم و برادرم نیز نزد پدرم ماند. در واقع ریشه های مهر و عاطفه در زندگی ما سوخت و انسجام خانواده مان از هم پاشید. من و مادربزرگم به دلیل تفاوت سنی زیاد، هیچ گاه نمی توانستیم همدیگر را درک کنیم. به همین خاطر با آمدن اولین خواستگار تلاش کرد تا من با «حسن» ازدواج کنم. مادربزرگم می گفت پای من لب گور است، اگر از دنیا بروم تو هم آواره و سرگردان خواهی شد. پدر و مادرم نیز که از این پیشنهاد خوشحال شده بودند اصرار کردند تا من با آن جوان گچ کار ازدواج کنم. بدین ترتیب در حالی به عقد حسن درآمدم که هیچ علاقه ای به او نداشتم. وقتی بعد از جاری شدن خطبه عقد دستم را گرفت، تنم لرزید. همواره سعی می کردم از او فرار کنم. زندگی با کسی که دوستش نداشتم برایم بسیار سخت بود به همین خاطر 15 روز قبل، برای رهایی از ازدواج با او از خانه مادربزرگم فرار کردم. پس از چند ساعت که در کوچه و خیابان آواره بودم، با پسر جوانی آشنا شدم. او مرا به خانه مجردی اش برد اما آن جا لانه کثیفی بود به طوری که از چشمان هوس آلود افرادی که به آن مکان رفت و آمد می کردند، می ترسیدم. در آن خانه هر نوع کار خلافی انجام می شد و من هم مجبور بودم در کنار آن ها باشم تا این که جوانی به نام «ناصر» به من نزدیک شد و گفت مخارج زندگی ام را تقبل می کند و طلاقم را از حسن می گیرد. من هم قبول کردم اما جوانی که مرا به آن خانه آورده بود متوجه شد و از رفتن من جلوگیری کرد. بالاخره در یک فرصت مناسب از چنگ آن ها گریختم و به پارک ملت رفتم. آن جا منتظر ناصر بودم که توسط پلیس دستگیر شدم. وقتی حسن متوجه ماجرا شد، گفت: او نیز ناخواسته با من ازدواج کرده است چرا که مادرش از او خواسته برای ثواب آخرت با من ازدواج کند. حالا نیز قصد دارد مرا طلاق بدهد، دیگر نمی دانم آینده ام...
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی
هیچ گاه آن روز نحس را از یاد نمی برم که مسیر زندگی ام تغییر کرد و سرنوشت خانواده ام دگرگون شد. روزی که آرامش و خوشبختی و هیاهوهای شیرین جای خود را به تیره روزی و بدبختی داد و من هم ناخواسته در مسیر رودخانه ای قرار گرفتم که به سوی مرداب فلاکت سرازیر شده بود و... دختر 17 ساله در حالی که عنوان می کرد دیگر نمی توانم نگاه های هوس آلود دوستان معتاد پدرم را تحمل کنم و همواره با وحشت و اضطراب روزگار می گذرانم، به کارشناس اجتماعی کلانتری کاظم آباد مشهد گفت: در کنار دیگر اعضای خانواده ام روزگار شیرینی را سپری می کردم گویی رنگین کمان عشق همه رنگ های زیبایش را روی پل خوشبختی ما گسترانیده بود اما آرام آرام وضعیت اقتصادی در شغل آزاد پدرم همانند برخی دیگر از مشاغل رو به رکود گذاشت به طوری که پدرم از این شرایط بسیار نگران بود تا این که آن حادثه تلخ، زندگیمان را نابود کرد. حدود یک سال قبل برای تفریح و گشت و گذار خانوادگی، عازم خارج از شهر شدیم. گویی آن روز آخرین روز شادی در طالع ما بود چرا که هنگام بازگشت به منزل، وقتی سوار خودروی پدرم بودیم باز هم سخن به وضعیت بد اقتصادی کشید. پدرم می گفت قصد دارد به فروش موادمخدر روی آورد و به همراه دوستانش ره صد ساله را یک شبه طی کند. در این لحظه مادرم که با حیرت به چشمان پدرم خیره شده بود و باور نمی کرد پدرم این حرف ها را با جدیت بگوید به بحث و مشاجره با او پرداخت. پدرم که از شنیدن حرف های مادرم به شدت عصبانی شده بود در حالی که فریاد می زد، پدال گاز را هم می فشرد اما ناگهان حادثه هولناکی رخ داد و من تنها صدای جیغ برادر کوچکم را شنیدم. وقتی چشم باز کردم مادر و برادرم را در بیمارستان دیدم اما پدرم وضعیت وخیمی داشت و به کما رفته بود. 4 ماه بعد از این حادثه اگرچه پدرم به هوش آمد ولی دچار بیماری اعصاب و روان شده بود به طوری که دیگر توجهی به ما نداشت و بیشتر اوقاتش را با دوستانش می گذراند. مدتی بعد متوجه شدیم که پدرم نه تنها به خرید و فروش شیشه و کریستال روی آورده بلکه ریشه اعتیاد به مواد مخدر صنعتی همه وجودش را تسخیر کرده است. از آن روز به بعد مسیر زندگی ما به بیراهه مواد افیونی کشیده شد. پدرم چندین بار به زندان افتاد و بارها نیز با حکم مراجع قضایی به مراکز ترک اعتیاد اجباری فرستاده شد اما هر بار پس از آزادی، دوباره کارهای خلافش را تکرار می کرد به طوری که این موضوع به جدال اصلی خانوادگی ما تبدیل شده بود. پدرم در حالی که من و برادرم را از تحصیل منع کرد، پس از استعمال موادمخدر دچار توهمات وحشتناکی می شد و ما را کتک می زد. تا جایی که مادرم را از خانه بیرون انداخت و مرا مجبور کرد از هر راهی که شده برایش مواد تهیه کنم. من هم به ناچار در یک رستوران مشغول به کار شدم تا هزینه های مصرف مواد پدرم را تامین کنم. از سوی دیگر هم برادرم را به خانه مادربزرگم بردم چرا که پدرم او را نیز مجبور به مصرف موادمخدر می کرد. اما روزگاه سیاه من پایانی ندارد چرا که پدرم دوستان معتادش را به خانه دعوت می کند و من برای دوری از نگاه های هوس آلود شیطانی آن ها مجبورم چند ساعت خانه را ترک کنم. از سوی دیگر مهر پدری مرا به کلانتری کشانده است تا راهی برای نجات از این مخمصه بیابم...
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی
به تازگی از افغانستان به ایران بازگشته بودم که قابلمه و استکان هایم را برداشتم و برای فروش آن ها وارد کوچه پس کوچه های شهر شدم. هنوز مدت زیادی از این ماجرا نگذشته بود که ناگهان خودم را در محاصره نیروهای انتظامی دیدم و ...جوان 28 ساله افغانی که در ارتباط با پرونده قتل فجیع راننده 70 ساله توسط کارآگاهان پلیس آگاهی خراسان رضوی دستگیر شده است، پس از آن که به سوالات تخصصی سرگرد نجفی (افسر پرونده) درباره این پرونده جنایی پاسخ داد به تشریح ماجرای زندگی اش پرداخت و گفت: مدت ها قبل به طور غیرقانونی وارد ایران شدم و در منطقه زابل زندگی می کردم تا این که به اتهام اقامت غیرمجاز در ایران دستگیر شدم و مرا به کشور خودم بازگرداندند. آن زمان در شغل سمساری فعالیت می کردم و کالاهای دست دوم را از ایران به افغانستان می بردم و در آن جا می فروختم. با آن که به قول معروف «رد مرز» شده بودم اما مدام به ایران رفت و آمد می کردم و از شهرهای مختلف کالاهای دست دوم می خریدم. با این وجود حدود 7 سال قبل با یکی از بستگانم در افغانستان ازدواج کردم و اکنون 3 فرزند دارم. وقتی شرایط عبور از مرز برایم دشوار شد، به دنبال گذرنامه رفتم تا به طور قانونی وارد ایران شوم. این گونه بود که منزلی را در منطقه قلعه خیابان مشهد اجاره کردم و به کار «دوره گردی» مشغول شدم. این بار لوازم خانگی و ظرف و ظروف آشپزخانه را در کوچه پس کوچه های شهر به صورت نقدی و اقساطی می فروختم. وقتی مدت اقامتم در ایران به پایان می رسید چند روزی نزد خانواده ام بازمی گشتم و دوباره به صورت قانونی به ایران می آمدم تا به کارم ادامه دهم چرا که ما در افغانستان شرایط تحصیل نداشتیم و به همین خاطر من بی سواد هستم و کار دیگری نمی توانم انجام بدهم. روزها به همین ترتیب سپری می شد تا این که مدتی قبل با پیرمرد 70 ساله ای که مسافرکشی می کرد آشنا شدم واز او خواستم به عنوان سرویس خصوصی برای من کار کند. او هم قبول کرد و حدود یک هفته صبح ها مرا سوار می کرد و به مقصد می رساند. با این وجود من حتی نام او را نمی دانستم و «حاجی» صدایش می کردم تا این که یک هفته بعد از این ماجرا روزی به من گفت به فردی 150 هزار تومان بدهکارم، تو 80 هزار تومان به من بده، بعد من کار می کنم و پول تو را پس می دهم. اول قبول نکردم ولی بعد گفتم پیرمرد است، کار می کند و پولم را پس می دهد. خودروی مدل پایین او همواره دچار نقص فنی می شد. آن روز هم به من گفت به تعمیرگاه می روم! ولی دیگر پاسخ تلفن هایم را نداد. من هم بعد از این موضوع و در تاریخ بیست و چهارم اردیبهشت امسال دوباره به افغانستان رفتم و پنجم خرداد به ایران بازگشتم. طبق معمول لوازم خانگی را برای فروش به کوچه پس کوچه های شهر برده بودم که ناگهان کارآگاهان پلیس آگاهی مرا دستگیر کردند.آن جا بود که فهمیدم پیرمرد راننده به قتل رسیده و جسد اورا داخل خودرواش به آتش کشیده اند ولی من از ماجرای قتل اطلاعی ندارم ...
ماجرای واقعی با همکاری پلیس آگاهی خراسان رضوی
گاهی آرزو می کنم کاش همه این اتفاقات تلخ، یک کابوس باشد و هنگامی که از خواب بیدار می شوم تنها وحشت یک کابوس برایم باقی بماند، کابوسی که بالاخره پایان خواهد یافت و من چشمانم را به روی حقیقت می گشایم اما افسوس که همه این تیره روزی ها حقیقت دارد، واقعیتی تلخ که از یک آشنایی احساسی در فضای مجازی آغاز شد و ...
جوان 18 ساله ای که به اتهام فرار از صحنه تصادف دستگیر شده بود، در حالی که عنوان می کرد پدرم همیشه می گفت: «مرد هیچ وقت گریه نمی کند» چشمان پر از اشکش را به موزاییک های کف اتاق دوخت و به کارشناس اجتماعی کلانتری پنجتن مشهد گفت: چند سال قبل پدرم را در یک حادثه تلخ از دست دادم. او به مصرف مشروبات الکلی اعتیاد داشت تا این که مدتی بعد به خاطر عوارض ناشی از مصرف مشروبات دچار مسمومیت شدید شد. او را به مرکز درمانی انتقال دادیم و مدتی در بیمارستان بستری شد اما مصرف مشروبات، وجودش را تخریب کرده بود و پزشکان نتوانستند او را از مرگ نجات دهند. با آن که مخارج زیادی را برای عمل جراحی او متحمل شدیم اما پدرم خیلی زود مرا تنها گذاشت. از آن روز به بعد به شدت دچار ناراحتی های روحی و روانی شدم به طوری که با تجویز روان پزشک به مصرف داروهای اعصاب و روان روی آوردم. در همین زمان بیشتر اوقاتم را در فضاهای مجازی می گذراندم و برای رهایی از تنهایی وارد شبکه اجتماعی تلگرام شدم. روزی هنگام جست و جو در تلگرام با دختری اهل اراک به نام «سمیرا» آشنا شدم که خودش را دختری هم سن و سال من معرفی کرد. ارتباط تلفنی و پیامکی ما به جایی رسید که از نظر عاطفی به شدت به او وابسته شدم و تصمیم به ازدواج با او گرفتم. وقتی موضوع را با خانواده ام در میان گذاشتم آن ها به شدت مخالفت کردند اما من که عاشق سمیرا شده بودم، حرف های آن ها را نمی شنیدم. شناسنامه ام را برداشتم و سوار بر اتوبوس به اراک رفتم و بدون هیچ گونه تحقیقی و تنها بر پایه اعتمادی که از سر احساسات در فضای مجازی شکل گرفته بود از سمیرا خواستگاری کردم. چند روز در یک مسافرخانه اقامت کردم تا این که مراسم خواستگاری و عقدکنان بدون برگزاری هیچ گونه تشریفاتی انجام شد. سمیرا هیچ وقت نمی گذاشت به خانه آن ها بروم و من هم که علاقه عجیبی به او داشتم هر چه می گفت، می پذیرفتم. تا این که یک هفته بعد از عقد تازه فهمیدم که سمیرا نه تنها 8 سال از من بزرگ تر است بلکه قبلا ازدواج کرده و زنی مطلقه است. باورم نمی شد کسی که خود را دختری پاک و معصوم و همدم تنهایی های من معرفی می کرد این گونه مرا فریفته باشد آن روز وقتی ماجرای ازدواجش را به میان کشیدم او با حالت قهر به منزلشان رفت و روز بعد هم مهریه اش را به اجرا گذاشت. این گونه بود که من از ترس دستگیری با کوله باری از شکست، نفرت و ناامیدی به مشهد بازگشتم. همه راه ها را بسته می دیدم و به یک بیمار روانی تبدیل شده بودم به همین خاطر به سوی مواد مخدر رفتم و به شیشه آلوده شدم. آن شب هم وقتی در حالت توهم سوار بر موتورسیکلت شدم با دختر بچه ای تصادف کردم و با دیدن خون از صحنه گریختم. حالا هم که روی صندلی های سرد کلانتری نشسته ام به یاد حرف پدرم می افتم که «مرد هیچ گاه گریه نمی کند» اما گاهی تنها اشک است که ...
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی
اگرچه پسرم به خلافکار حرفه ای تبدیل شده است و دیگر نمی توانم برای نجات او از منجلاب فساد و اعتیاد کاری انجام بدهم اما زن معتادی که خود را به پسرم تحمیل کرده است نیزدست کمی از او ندارد چرا که هم اکنون مدارکی پیدا کرده ام که نشان می دهد آن زن چه افکار شوم و پلیدی در سر دارد...
زن 55 ساله در حالی که عنوان می کرد دیگر نمی توانم با دیدن این همه گناه و خلاف ساکت بنشینم و برای یافتن راه حلی دست به دامان قانون شده ام به کارشناس اجتماعی کلانتری سپاد مشهد گفت: 15 سال قبل وقتی همسرم به دلیل ابتلا به بیماری خاص جان خود را از دست داد من با 3 کودکم تنها ماندم. از آن روز به بعد تصمیم گرفتم هر طور شده فرزندانم را به سر و سامان برسانم به همین خاطر حاشیه شهر را برای سکونت انتخاب کردم تا ساختمان 2 طبقه ای روی زمینی که در منطقه اسماعیل آباد داشتیم بنا کنم. به این منظور کمر همتم را بستم و با کمک فرزند بزرگم که جوشکار بود، ساخت خانه را با پول کارگری شروع کردیم. اما هنوز اسکلت های ساختمان کامل نشده بود که پسرم هنگام جوشکاری از بالای تیرآهن سقوط کرد و در دم جان سپرد اگرچه داغ از دست دادن پسرم خیلی سخت بود با این وجود تلاش کردم تا برای رهایی از مستاجری یک طبقه آن ساختمان را تکمیل کنم و طبقه دوم را نیز اجاره بدهم اما از سوی دیگر آن قدر مشغول کار شدم که از پسر دیگرم غفلت کردم و او بر اثر رفت و آمد با افراد معتاد به سوی مصرف مواد افیونی کشیده شد و من زمانی به خود آمدم که دیگر فرزندم در حال غرق شدن در گرداب مواد مخدر بود. چند بار او را به مراکز ترک اعتیاد معرفی کردم اما مدتی بعد دوباره نه تنها مصرف مواد را شروع کرد بلکه به کارهای خلاف دیگر هم کشیده شد. با این وجود باز هم ناامید نشدم و برای نجاتش تلاش می کردم تا این که روزی پسرم در یکی از لانه های فساد با زن معتادی آشنا شد و او را به طبقه بالای منزلم آورد تا با یکدیگر زندگی کنند. آن زن هم به خاطر این که جا و مکانی نداشت و چندین سال قبل از همسرش جدا شده بود در برابر مخالفت های من مقاومت می کرد. او حتی پول اعتیاد پسرم را نیز می پرداخت و با یکدیگر مواد مصرف می کردند از آن روز به بعد پسرم به خاطر آن زن با من درگیر می شود و درخواست لوازم زندگی می کند که اگر این لوازم را به او ندهم وسایل خانه ام را می شکند من که چاره ای نداشتم آواره خانه مادر و خواهرم شدم و از پسرم شکایت کردم که او به حکم قانون روانه زندان شد. من هم بلافاصله آن زن را از منزل بیرون انداختم ولی در منزل آن ها مدارکی پیدا کردم که نشان می داد آن زن معتاد با مراجعه به مراکز خیریه وامدادی مبالغ زیادی را دریافت کرده است او با همین پول ها جواز کسبی خرید و پسرم را از زندان آزاد کرد. حالا دوباره همان مشکلات در حالی آغاز شده است که من برای یافتن چاره ای دست به دامان قانون شده ام و ...
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی
چند سال طول کشید تا بعد از طلاق از آن همه آشفتگی روحی نجات یابم اگرچه فراموش کردن سال ها رنج و عذاب، برایم بسیار دشوار بود اما با تصمیمی عاقلانه و به امید آینده ای بهتر کنار دخترانم باقی ماندم تا این که 10 سال بعد وقتی دختر بزرگم عاشق یکی از همکلاسی هایش شد من هم وارد ماجرایی شدم که عاقبتی فاجعه بار داشت...
زن میانسال که صدای گریه اش توجه همه مراجعه کنندگان به کلانتری را به خود جلب می کرد وارد اتاق کارشناس و مددکار اجتماعی کلانتری سجاد مشهد شد و در حالی که عنوان می کرد «او اشک تمساح ریخت و من باور کردم!» به تشریح ماجرای تلخ زندگی اش پرداخت و در میان هق هق گریه هایش گفت: 10 سال قبل در حالی که دو دختر کوچک و زیبایم را در آغوش می فشردم از همسرم طلاق گرفتم. «جواد» معتاد بود و دست به هر کار خلافی می زد به همین خاطر نمی توانستم شرایط سخت زندگی ام را تحمل کنم. رفتارها و کارهای همسرم آن قدر زشت و زننده بود که حتی از یادآوری آن روزها هم وحشت دارم چرا که سال ها طول کشید تا آن روزهای تلخ را فراموش کنم. بعد از جدایی از جواد و با کمک پدرم، منزلی را رهن کردم و همه تلاشم را به کار گرفتم تا آینده و سعادت 2 دخترم را تضمین کنم. به همین خاطر راننده سرویس مدارس شدم تا همه امکانات تحصیلی و رفاهی آنان را فراهم کنم. اگرچه طبق رای دادگاه جواد حق داشت فرزندانش را ملاقات کند اما دخترانم حاضر به دیدار با او نبودند البته همسرم نیز هیچ گاه به ملاقات آن ها نیامد. تا این که 10 سال بعد دختر بزرگم که در دانشگاه تحصیل می کرد عاشق یکی از همکلاسی هایش شد. وقتی قرار شد «فرزاد» به خواستگاری اش بیاید غم سنگینی چهره دخترم را فرا گرفت. او در حالی که چون ابر بهاری اشک می ریخت کنارم نشست و گفت: «مادر! همکلاسی ام موقعیت اجتماعی خوبی دارد اما می ترسم ماجرای پدرم را بفهمد و از ازدواج با من منصرف شود.» اشک های دخترم قلبم را لرزاند چرا که او عاشقانه فرزاد را دوست داشت. آن روز برای خوشبختی دخترم تصمیم گرفتم «جواد» را پیدا کنم تا دخترم احساس سرشکستگی نکند، بالاخره با هر زحمتی بود او را پیدا و ماجرای ازدواج «پرنیا» را برایش بازگو کردم.
وقتی اشک هایش را دیدم، احساس کردم سرش به سنگ خورده و از رفتارهای گذشته اش پشیمان است. بنابراین از او خواستم به خانه بازگردد. نمی دانم چرا خیلی راحت به او اعتماد کردم و فریب اشک هایش را خوردم. در میان آشنایان و بستگانمان نیز چنین وانمود کردم که با همسرم آشتی کرده ام! جواد طوری نقش بازی کرد که من همه اختیارات زندگی ام را به او واگذار کردم. هنوز 2 ماه بیشتر از این ماجرا نگذشته بود که یک روز صبح که از خواب بیدار شدم اثری از جواد و خودروام نیافتم. ابتدا فکر کردم بیرون رفته است اما هرچه تماس گرفتم پاسخ تلفنم را نداد. دقایقی بعد با پیامکی که از بانک برایم ارسال شد تازه فهمیدم جواد 20 میلیون تومان که همه سرمایه ام بود را از حسابم برداشت کرده و با سرقت مدارک خودرو، دسته چک و حتی شناسنامه های دخترانم گریخته است. حالا مانده ام که جواب پرنیا و خواستگارش را چه بدهم. در حالی که جست و جوهایم برای یافتن او بی نتیجه مانده و خودم به مرز جنون رسیده ام...
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی