در امتداد تاریکی (ماجراهای واقعی)
وقتی برای اولین بار در محیط گناه آلود قرار گرفتم، گویی شیطان همه توانش را به کار گرفته بود تا از آن محیط فرار نکنم. من هم که انسان ضعیف النفسی بودم و اعتقادات مذهبی ام دچار تزلزل شده بود، نگاهم را به وسوسه های شیطان دوختم و به گناه آلوده شدم. از آن روز به بعد با آن که به درگاه خدا توبه کرده ام اما...
زن جوان در حالی که عنوان می کرد آن قدر دچار عذاب وجدان شده ام که از نگاه کردن به چشمان همسرم شرم دارم، به کارشناس اجتماعی کلانتری گلشهر مشهد گفت: حدود 2 سال قبل زمانی که 17 سال بیشتر نداشتم با «عظیم» ازدواج کردم. این در حالی بود که راه و رسم زندگی مشترک را نیاموخته بودم و تصورم از ازدواج این بود که همانند 2 کبوتر عاشق باید کنار یکدیگر بنشینیم و با حرف های عاشقانه از زندگی لذت ببریم. دوست داشتم مدام با همسرم به گشت و گذار بروم و همواره در کنارش باشم اما وقتی وارد زندگی مشترک شدم همه چیز با آرزوها و تفکراتم تفاوت داشت. همسرم کارگر یک شرکت خصوصی در خارج از شهر بود. او سپیده دم و در حالی که من هنوز خواب بودم از خانه خارج می شد تا به موقع سر کارش حاضر شود و مجبور بود برای تامین مخارج زندگی و هزینه های اجاره منزل تا پاسی از شب نیز اضافه کاری کند. او وقتی به منزل می رسید چیزی جز «خستگی» برای من نداشت. این در حالی بود که من همه روز را به انتظار دیدن همسرم تنها در خانه نشسته بودم تا با آمدنش حرف های عاشقانه دوران نامزدی را تکرار کنیم اما او هیچ توجهی به خواسته های غریزی و نیازهای عاطفی من نداشت. آن قدر خسته بود که هنوز کلامی صحبت نکرده خوابش می برد و من در کمال ناباوری و با چشمانی اشکبار در انتظار روز دیگری می ماندم اما همه روزها و ماه ها به همین ترتیب سپری می شد و «عظیم» حتی به این فکر نمی کرد که باید صاحب فرزندی شویم که گرمابخش زندگی سرد و بی روح ما شود. من هم که از این زندگی یکنواخت خسته شده بودم به معاشرت و رفت و آمد با همسایگان و دوستانم روی آوردم. در این میان با یکی از همسایگان که تقریبا هم سن بودیم رابطه نزدیکی برقرار کردم. «ستاره» یک سال زودتر از من زندگی مشترکش را آغاز کرده بود و زنی بسیار خوش اخلاق بود اما او به خاطر بیکاری همسرش در رنج بود به طوری که مدام برای فرار از مشاجرات خانوادگی نزد من می آمد و گاهی نیز من به منزل آن ها می رفتم و به درد دل با یکدیگر می پرداختیم. صمیمیت من با ستاره به گونه ای بود که همه اسرار و رموز زندگی خودم را برایش تعریف می کردم اگرچه در همین رفت و آمدها متوجه نگاه های شیطانی همسر ستاره شده بودم ولی به این موضوع توجهی نمی کردم و به ارتباطم با ستاره ادامه می دادم تا این که یک روز وقتی به خانه ستاره رفتم، از صحبت های همسرش فهمیدم که او قهر کرده و به منزل پدرش رفته است. آن روز شوهر ستاره مرا به داخل خانه دعوت کرد تا برای بازگرداندن همسرش به او کمک کنم. وقتی فهمیدم که او نیت شومی در سر دارد تصمیم گرفتم از آن محیط گناه آلود فرار کنم ولی او با حرف هایش مرا اغفال کرد و ... کاش آن روز ریسمان شیطان را پاره می کردم و از آن محیط پا به فرار می گذاشتم تا این گونه ...
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی
آن قدر از همسرم متنفرم که حاضر نیستم حتی برای لحظه ای با او همکلام شوم! دوست دارم از این زندگی نکبت بار و کثیف به جایی بگریزم که دست هیچ کس به من نرسد و چشمانم هیچ انسانی را نبیند. می خواهم در جایی زندگی کنم که این همه پلشتی و زشتی در آن نباشد و تنها با سکوت و آرامش همراه شوم. امروز نه می توانم رازی را که در سینه دارم پنهان کنم و نه می توانم با افشای آن، زندگی خود و خانواده ام را به نابودی بکشانم چرا که ...
زن 26 ساله ای که به اتهام رابطه تلفنی از طریق شبکه های اجتماعی با یک جوان غریبه دستگیر شده است، درحالی که عنوان می کرد هیچ کدام از اتهاماتم را انکار نمی کنم و تنها برای انتقام از همسرم دست به این کار زشت زدم، گذشته خود را زشت و سیاه خواند و به کارشناس اجتماعی کلانتری سپاد مشهد گفت: پدرم اعتیاد شدیدی به مواد مخدر داشت به طوری که مواد افیونی فضای زندگی ما را تیره و تار کرده بود.
در این میان من هم بی نصیب از کتک کاری ها و مشاجرات پدر و مادرم نبودم و هرکدام از آن ها برای آزار دیگری مرا کتک می زد. بالاخره این روزهای سخت و کتک کاری ها زمانی به پایان رسید که مهر طلاق بین پدر و مادرم فاصله انداخت. آن روزها من 6 سال بیشتر نداشتم و خود را برای رفتن به مدرسه آماده می کردم اما آن سال آرزوی نشستن در کلاس درس را به فراموشی سپردم چرا که هنوز تکلیف نگهداری از من مشخص نشده بود. بالاخره مادرم حضانت مرا به عهده گرفت و من در حالی وارد مدرسه شدم که مادرم چند ماه بعد با جوانی کم سن و سال تر از خودش ازدواج کرد. از این که به مدرسه می رفتم خوشحال بودم اما طولی نکشید که سایه شرم و حیا از زندگی ناپدری و مادرم رخت بربست و من از این که آن ها حریم عفت و شرم را مقابل من رعایت نمی کردند، دچار افسردگی شدیدی شده بودم. ناپدری ام پرده حیا را دریده بود و در حضور من رفتارهای شرم آوری انجام می داد که تحمل آن برای هیچ کودکی مقدور نیست. دیگر مانند دیوانه ها شده بودم و از همه آدم ها نفرت داشتم. به همین دلیل در دوران ابتدایی ترک تحصیل کردم تا این که در سن 16 سالگی با اولین خواستگارم که از بستگان دور مادرم بود، پیمان زناشویی بستم. آن زمان برای نجات از منزل کثیف ناپدری ام همه وعده های تو خالی «رحمت» را باور می کردم او از فراهم کردن یک زندگی رویایی در قصرهای طلایی سخن می گفت و ادعا می کرد که پس از ازدواج با من حاضر است همه زندگی اش را به پایم بریزد اما بعد از ازدواج با او نه تنها به سعادت نرسیدم بلکه روزی شاهد ماجرایی بودم که تا مرز خودکشی پیش رفتم. آن روز همسرم را درحالی دیدم که با یکی از بستگانم خلوت کرده بود. دنیا دور سرم چرخید و با خوردن مشتی قرص دست به کار احمقانه ای زدم ولی همسرم سوگند یاد کرد که دیگر هیچ گاه به من خیانت نمی کند. با آن که این راز را همچنان پنهان نگه داشته بودم ولی از همسرم متنفر شدم و تنها با خوردن داروهای اعصاب و روان زندگی می کردم. در این شرایط فرزندم به دنیا آمد اما همسرم دست از رفتارهای زشت خود برنداشت. برای من چاره ای جز طلاق باقی نمانده بود ولی رحمت حاضر نبود مرا طلاق بدهد. این بود که برای انتقام از او و به خاطر این که حاضر به طلاق شود به صورت تلفنی با پسری اهل شمال ارتباط برقرار کردم. حالا نیز همه راه ها را برای زندگی با او بسته می بینم و از سوی دیگر نیز حاضر نیستم با آبروی خانواده ام بازی کنم...
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی
آن روز که با دیدن هدیه تولدم تار و پود وجودم به ارتعاش درآمده بود و از خوشحالی جیغ های گوش خراش می کشیدم، هیچ گاه فکر نمی کردم که این «هدیه سیاه» ارابه ای برای سقوط من به دره سوءظن و بدبختی خواهد شد و زندگی ام در آستانه بی اعتمادی و نابودی قرار می گیرد چرا که...
دختر 16 ساله در حالی که اشک هایش بر کبودی های صورتش می چکید و آرزو می کرد کاش هرگز آرزویش برآورده نمی شد، به کارشناس اجتماعی کلانتری شهید هاشمی نژاد مشهد گفت: همه چیز از اول اردیبهشت سال گذشته شروع شد، چند ماه بود که پدرم را در تنگنا قرار داده بودم تا گوشی هوشمند سیاه رنگی برایم بخرد. وقتی با مخالفت پدرم روبه رو می شدم از شرمندگی نزد دوستان و فامیل سخن می راندم و به پدرم می گفتم وقتی این گوشی قدیمی رنگ و رو رفته را از کیفم بیرون می آورم، عرق شرم بر پیشانی ام می نشیند. من هم دوست دارم مانند دیگر دوستانم گوشی هوشمند داشته باشم تا از مطالب درسی گروهی بهتر بهره ببرم.
حتی برای تحریک پدرم عنوان می کردم حاضرم پول های توجیبی ام را جمع کنم تا به آرزویم برسم اما در واقع من خودم را فریب می دادم چرا که قصدم از داشتن گوشی هوشمند وارد شدن به شبکه های اجتماعی و گروه های تلگرامی بود. پدرم که هر روز با چشمان اشکبار و چهره غمگین من مواجه می شد به ناچار در روز تولدم هدیه کادوپیچی را به دستم داد. وقتی آن جعبه را باز کردم از خوشحالی فقط جیغ می کشیدم و بالا و پایین می پریدم. هدیه پدرم گوشی هوشمند سیاه رنگی بود که احساس می کردم زندگی ام را دگرگون می کند. بلافاصله به نصب شبکه های اجتماعی پرداختم و برای همه دوستانم پیام فرستادم. طولی نکشید که پیامک ناشناسی توجهم را جلب کرد. ابتدا توجهی نکردم ولی بعد پیام دادم که اشتباه گرفته اید. جوان 20 ساله ای که خود را دانشجو معرفی می کرد، دوباره با همان شماره پیام داد که شماره شما بسیار شبیه شماره تلفن برادر بیمارم است که از مدت ها قبل به خاطر اختلافات خانوادگی از او خبر ندارم.
آن جوان از من خواست به او برای یافتن برادرش از طریق شبکه های اجتماعی کمک کنم. این گونه بود که روابط پیامکی بین من و «یاسر» آغاز شد و مدتی بعد به دیدارهای حضوری انجامید. دیگر هر روز با هم در تماس بودیم و من زندگی را در ازدواج با یاسر خلاصه می کردم. طولی نکشید که خانواده هایمان در جریان روابط غیرمتعارف ما قرار گرفتند و با ازدواجمان مخالفت کردند. با این حال پدرم را تهدید کردم که اگر با خواسته ام مخالفت کند به خودم آسیب می زنم.
در نهایت ما بدون برگزاری هیچ گونه مراسمی ازدواج کردیم و به خانه خودمان رفتیم. این در حالی بود که خانواده هایمان هیچ حمایتی از ما نمی کردند و با مشکلات مالی شدیدی روبه رو بودیم. اما زندگی من زمانی غیرقابل تحمل شد که یاسر به خاطر سوءظن هایش ابتدا شبکه های اجتماعی را از گوشی تلفنم پاک کرد و بعد هم گوشی ام را از من گرفت. او می گفت احتمال دارد با افراد دیگری در شبکه های اجتماعی ارتباط برقرار کنی. هرچه تلاش می کردم به همسرم بفهمانم که اشتباه می کند، فایده ای نداشت. می گفتم این گوشی سیاه هدیه پدرم و یادآور خاطرات آشنایی من و تو است! ولی او توجهی نمی کرد و می گفت همین هدیه سیاه موجب ارتباط تو با دیگران می شود. وقتی گوشی را ندادم، به شدت کتکم زد و مرا از خانه بیرون انداخت. حالا آرزو می کنم که...
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی
با آن که می دانستم مدیر کارخانه ای که آن جا مشغول به کار بودم، متأهل است و همسر و چند فرزند دارد، اما به خاطر زیاده روی در ارتباطات نامتعارف، فریب چرب زبانی هایش را خوردم و حاضر شدم تا زمانی که او همسرش را طلاق بدهد به عقد موقتش درآیم، اگرچه مطمئن بودم با این کار، زندگی یک خانواده را متلاشی می کنم ولی همچنان وجدانم را آرام می کردم که «شهریار» به گفته خودش با همسرش تفاهم اخلاقی ندارد! در همین کش و قوس ها بودم که فهمیدم باردار هستم و در چاهی افتاده ام که برای دیگران کنده بودم ... .
زن 31ساله در حالی که کودک 4ساله اش را در آغوش می فشرد و با نگرانی از آینده فرزندش برای ثبت واقعه ازدواج دست به دامان قانون شده بود، به مشاور و مددکار اجتماعی کلانتری احمدآباد مشهد گفت: ماجرای سیه بختی من از زمانی آغاز شد که حدود پنج سال پیش در یک کارخانه مشغول به کار شدم.
آن جا به عنوان یک کارمند مدتی مشغول فعالیت بودم که یک روز به طور ناگهانی مدیر کارخانه مرا به عنوان مدیر فروش معرفی کرد و بیشتر امور کارخانه را با همفکری من انجام می داد. با توجه به این که من هیچ سابقه کاری در خصوص مدیریت نداشتم ولی شهریار خیلی به من بها می داد و با پشتیبانی و حمایت های او توانستم در کارم موفق شوم.
در این میان، ارتباط من و شهریار خیلی بیشتر شد تا جایی که او عنوان کرد از کار کردن در کنارم و همچنین اظهارنظرهای مناسب و به جای من، احساس رضایت و آرامش می کند. کم کم از خانواده اش سخن به میان آورد و عنوان کرد با داشتن همسر و فرزند، احساس تنهایی میکند. با رفتارها و محبت هایش متوجه شدم که مرا متفاوت از بقیه کارمندانش می داند و توجه خاصی به من دارد. تا این که به طور رسمی مرا از خانواده ام خواستگاری کرد. از آن جا که شهریار، همسر و فرزند داشت، پدر و مادرم جواب رد دادند. ولی او با یقین و اطمینان گفت که به زودی از همسرش به صورت توافقی جدا خواهد شد و هیچ مشکلی برای ازدواج با من ندارد. او به پدر و مادرم قول داد که مرا خوشبخت می کند ولی باز هم با تمام این چرب زبانی ها و وعده و وعیدهای شهریار، خانواده ام با ازدواج ما مخالفت کردند.
در این میان، خودم تحت تأثیر حرف های قشنگ او قرار گرفتم و به اصرار شهریار تصمیم به ازدواج موقت گرفتیم تا بعد از جدا شدن از همسرش، ازدواجمان را ثبت رسمی کنیم. این گونه بود که با اشتباهی احمقانه، قدم به سوی بدبختی و بیچارگی گذاشتم و به عقد موقت شهریار در آمدم. روزها می گذشت ولی خبری از طلاق همسرش نبود. هر بار که از عقد دائم صحبت می کردم، شهریار با بهانه ای مرا راضی می کرد که به زودی ازدواجمان را ثبت خواهیم کرد. ماه ها به همین ترتیب می گذشت تا این که متوجه شدم باردار هستم و خانواده ام را در جریان ماجرا گذاشتم تا به صورت جدی و قطعی بتوانم کاری برای آینده ام بکنم ولی شهریار زیر بار نمی رفت.
بعد از به دنیا آمدن فرزندم، کم کم رابطه اش را با من قطع کرد. آرامش از روح و روانم رخت بربسته بود و شب و روز سختی را می گذراندم. فرزندم بدون شناسنامه و هویت در حال بزرگ شدن بود در حالی که شهریار با دروغ و نیرنگ، چهار سال مرا به انتظار گذاشت. او در آخر هم با رها کردن من و پسر چهار ساله ام، به دنبال زندگی خودش رفت، حالا من مانده ام و ...
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی
نمی دانم هیچ گاه در دوره عمر خودتان چنان مستأصل شده اید که هیچ راه امیدی نیابید؟ امروز من به عنوان یک پدر برای آینده فرزندانم نگرانم و تنها در خلوت شب به حال و روز خودم گریه می کنم. از سوی دیگر هم دلم به حال همسرم می سوزد و نمی توانم او را طلاق بدهم چرا که در این صورت، نه تنها خانواده ای متلاشی خواهد شد بلکه فرزندانم نیز تباه خواهند شد. کاش می توانستم روزنه ای برای رهایی از این مشکلات بیابم تا...
مرد 38 ساله که از شدت اضطراب دستانش به لرزه افتاده بود در حالی که برگه ای مبنی بر گم شدن دخترش را در دست داشت، وارد اتاق مذاکره مشاوره و مددکاری کلانتری سپاد مشهد شد تا راه چاره ای برای یافتن سرنخی از کلاف پیچیده مشکلات زندگی اش بیابد. این مرد که صورتش از شدت گریه خیس شده بود و سرش را به دیوار اتاق می کوبید در میان هق هق گریه به کارشناس اجتماعی کلانتری گفت: 18 سال قبل به توصیه یکی از آشنایانمان به خواستگاری دختری رفتم که از نظر اقتصادی وضعیت مالی مناسبی نداشت، من هم یک کارگر ساده بودم که به صورت روزمزد کار می کردم و از درآمد پایینی برخوردار بودم. با این وجود از صبح زود تا پاسی از شب تلاش می کردم تا بتوانم هزینه های زندگی را تامین کنم. روز خواستگاری و حتی روزهای بعد از برگزاری مراسم عقد، وقتی سکوت توأم با آرامش همسرم را می دیدم احساس می کردم او زنی خجالتی و کمرو است چرا که سعی می کرد خیلی کم صحبت کند و مدام با خودش درگیر بود. ابتدا اهمیتی به رفتارهای خاص همسرم نمی دادم و از این که او زنی آرام و باطمأنینه است راضی بودم اما آرام آرام و با حرف هایی که دیگران تکرار می کردند تازه فهمیدم که همسرم بهره هوشی پایینی دارد و به اصطلاح «شیرین عقل» است ولی آن ها به بهانه خجالتی بودن همسرم، مرا در ازدواج فریب داده اند. دیگر حال و روز خودم را نمی فهمیدم، از سوی دیگر هم دلم به حال همسرم می سوخت واز نگاه های معصومانه اش شرم می کردم که او را طلاق بدهم. در واقع وجدانم چنین اجازه ای به من نمی داد ولی از خانواده همسرم دلگیر بودم که چرا حقیقت ماجرا را هنگام خواستگاری از من پنهان کردند. با این حال باز هم از این که مادرزنم با پرستاری شبانه روز از یک پیرزن، هزینه های زندگی اش را تامین می کرد خوشحال بودم. در همین شرایط خداوند 3 فرزند زیبا به من عطا کرد که دختر 15 ساله ام بزرگ ترین آن هاست. با آن که همواره سعی می کردم نگذارم دیگران از بهره هوشی پایین همسرم سوءاستفاده کنند اما متاسفانه وی فقط پول را می شناسد و در برابر دریافت مبلغ اندکی هر کاری را انجام می دهد. او مدتی است با مرد معتادی آشنا شده و به همراه دخترم با آن مرد ناشناس به مناطق ییلاقی طرقبه می رود. نتوانستم او را از این کار بازدارم تا این که دخترم از عصر روز گذشته از مدرسه به منزل بازنگشته است. از مدرسه، دوستان و آشنایان در این باره سوال کردم ولی هیچ کس از دخترم اطلاعی ندارد. وقتی همسرم را مشاهده کردم که بدون نگرانی در منزل نشسته و مقداری پول در دست دارد، تازه فهمیدم که او در قبال دریافت مبلغ اندکی پول دختر دسته گلش را به آن مرد ناشناس سپرده است و... حالا هم تلاش می کنم پس از پیدا شدن فرزندم آن ها را به مراکز امدادی مانند بهزیستی بسپارم تا این اشتباه دوباره تکرار نشود. شایان ذکر است به دستور سرگرد زمینی (رئیس کلانتری سپاد مشهد) اقدامات قانونی و قضایی در این باره آغاز شد.
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی
از روزی که سوگند خوردم و به دروغ شهادت دادم، زندگی ام در حال نابودی است. کابوس های وحشتناک رهایم نمی کند. آسایش و آرامش از وجودم رخت بربسته است و همواره با عذاب وجدان دست به گریبانم. نمی دانم تاوان سنگین گناه بزرگی را که مرتکب شده ام، چگونه پس خواهم داد، چراکه من با شهادت دروغین در دادگاه، کاری کردم که ...
جوانی که کوله باری از گناه را بر دوش می کشید و عذاب وجدان قلبش را می خراشید، پنجره ندامت را رو به آسمان حقیقت گشود و با تشریح ماجرای گناه آلودش به کارشناس اجتماعی کلانتری سجاد مشهد گفت: اگرچه شرایطم برای ازدواج مناسب بود اما دوست نداشتم خودم را درگیر زن و زندگی کنم. می خواستم هنوز هم آرام و بی دغدغه و به دور از گرفتاری های خانوادگی، روزگار بگذرانم. مدتی بود که در سکوت و آرامش شب به پارک ملت می رفتم و از قدم زدن در کنار درختان سرسبز و نگریستن به گل های زیبا لذت می بردم. این موضوع تقریبا برایم به یک عادت تبدیل شده بود تا این که روزی به درختی تکیه دادم و به آسمان پرستاره خیره شدم. هنوز عقربه های ساعت به نیمه شب نرسیده بود که صدای زن جوانی رشته افکارم را برید. او در حالی که گوشی تلفنش را با غضب می فشرد و فریاد توأم با خشم او سکوت شب را می شکست، هنگام عبور از کنار من به فردی که در آن سوی خط بود، گفت: دیگر خسته شده ام، از تو متنفرم و هیچ وقت به خانه بر نمی گردم و ... حرف های آن زن جوان حس کنجکاوی ام را برانگیخته بود. حدس زدم مشکل خانوادگی دارد. وقتی با چهره غضب آلود گوشی تلفن را قطع کرد، به یک بهانه واهی جلو رفتم و از او پرسیدم میدان والیبال کجاست؟! زن جوان نگاه خشمگینش را بر چهره ام دوخت و گفت: من چه می دانم! وقتی نگاهم با نگاهش تلاقی کرد، آرام معذرت خواستم وروی صندلی مقابل او نشستم. نمی دانم چرا عشقی هوس آلود به سراغم آمده بود و گاهی نگاهمان در هم می آمیخت. تا این که ساعتی بعد، زن جوان کنارم نشست و به درد دل پرداخت. او می گفت چهار سال قبل ازدواج کرده اما به خاطر اختلافات شدید با همسرش یک روز خوش در زندگی اش نداشته است. من هم که به دنبال کسی بودم تا همدم تنهایی ام باشد، به او قول دادم که برای رهایی از مشکلات خانوادگی کمکش کنم. اگرچه از آن روز به بعد «مائده» همه چیز من شده بود، اما هیچ وقت قول ازدواج به او ندادم چرا که نمی توانستم موقعیت خوب زندگی را از دست بدهم و از سوی خانواده ام طرد شوم. او شاید همدم خوبی برای من بود ولی هیچ گاه نمی توانست همسر خوبی باشد. ارتباط ما با یکدیگر ادامه یافت تا این که برای جدایی «مائده» از همسرش وکیل گرفتم. آن قدر این عشق خیابانی و هوس آلود، چشمانم را کور کرده بود که مقابل قاضی دادگاه به عنوان «شاهد» حاضر شدم و به دروغ سوگند یاد کردم که همسر مائده او را در خیابان زیر مشت و لگد گرفته و تهمت های ناروا می زند، در حالی که همسر او را هرگز ندیده بودم و ... .
در این هنگام مرد جوان که از تعجب خشکش زده بود، عنوان کرد: همسرش چندین ماه است که منزل را ترک کرده و در این مدت او را ندیده است. اگرچه با شهادت دروغین من، دادگاه به نفع مائده رأی داد، اما من بعد از جلسه دادگاه فهمیدم که «مائده» مدتی است در خانه دوستانش زندگی می کند و ... حالا هم در حالی می خواهم زنگار از دلم بزدایم که ...
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی
پلیس در حق من ظلم می کند. دزدان مسلحی که چنین بلایی را بر سر من و مدیر شرکت درآورده اند هم اکنون آزادانه در شهر تفریح می کنند در حالی که پلیس مرا بازداشت کرده است. من خودم قربانی اصلی این ماجرا هستم و به خاطر وحشتی که گروگانگیران مسلح در وجودم ایجاد کرده اند آسایش و آرامش ندارم....
این ها بخشی از اظهارات دختر جوانی است که در ماجرای گروگانگیری دزدان مسلح مورد ظن پلیس قرار گرفته و به دستور مقام قضایی بازداشت شده بود. این دختر پس از آن که با هوشیاری کارآگاهان اداره جنایی پلیس آگاهی خراسان رضوی همه چیز را لو رفته دید و فهمید که ماجرای ازدواجش پس از دوستی خیابانی با سعید، سرابی بیش نبوده و همدستانش قبل از فرار به خارج از کشور دستگیر شده اند مقابل سرهنگ غلامی ثانی (رئیس اداره جنایی) قرار گرفت و با دیدن اسناد و مدارک انکارناپذیر لب به اعتراف گشود و در تشریح ماجرای دوستی خیابانی خود با سردسته خلافکاران گفت: وقتی در رشته حسابداری تحصیلات دانشگاهی ام به پایان رسید خیلی خوشحال بودم چرا که احساس می کردم با ورود به بازار کار می توانم روی پای خودم بایستم. در همین روزها با جوانی آشنا شدم و با یکدیگر ازدواج کردیم اما این ازدواج هیچ عاقبتی نداشت و من مجبور شدم مدتی پس از برگزاری مراسم عقد از همسرم طلاق بگیرم چرا که اختلافات بین ما آن قدر شدید بود که تحمل آن وضعیت برایم امکان پذیر نبود. بعد از این ماجرا نام او را از صفحه ذهنم پاک کردم و به عنوان یک دختر مجرد به زندگی ام ادامه دادم. این در حالی بود که شغلی در یکی از داروخانه های مشهد برای خودم دست و پا کرده بودم و صبح ها نیز در شرکت تولید ایزوگام به عنوان منشی و حسابدار مشغول فعالیت بودم. دختر خاله ام که کارمند یکی از بانک های منطقه سناباد مشهد است مرا به مدیر شرکت ایزوگام معرفی کرده بود به همین خاطر مدیر شرکت سعی می کرد نگذارد مشکلی در زندگی ام به وجود بیاید. با آن که مدت کوتاهی از فعالیتم در شرکت نمی گذشت او حتی با دادن وام، مرا در خرید خودرو یاری کرد.
دختر جوان ادامه داد: روزها به همین ترتیب می گذشت تا این که 7 ماه قبل با «سعید» در داروخانه آشنا شدم. او جوانی شیک پوش و خوش برخورد بود. روابط خیابانی ما در حالی آغاز شد که او هیچ اطلاعات درستی از خودش به من نداده بود. حتی وقتی بیرون می رفتیم من دست در جیبم می کردم و هزینه های خوشگذرانی هایمان را می پرداختم. او مدعی بود قصد ازدواج با مرا دارد به همین خاطر هم من برای رسیدن به او تلاش می کردم. تا این که از محبت ها و کمک های مالی مدیرشرکت ایزوگام برای «سعید» سخن گفتم. این گونه بود که او به فکر سرقت از شرکت افتاد و از من خواست با او همکاری کنم. اما من نمی توانستم این موضوع را قبول کنم چرا که محبت های زیادی از مدیر شرکت دیده بودم. حتی قصد داشتم یک هفته قبل از ماجرای گروگانگیری از شرکت استعفا بدهم ولی باز هم برای ازدواج در پی یک دوستی خیابانی مقابل عملی انجام شده قرار گرفتم و... تازه فهمیدم که «سعید» جا و مکان درستی ندارد و با کلاهبرداری در فضاهای مجازی با فروش آپارتمان در آلانیا زندگی اش را می گذراند و از سوی همسرش نیز به اتهام نپرداختن نفقه تحت تعقیب است و...
ماجرای واقعی با همکاری پلیس آگاهی خراسان رضوی