در امتداد تاریکی (ماجراهای واقعی)
...... عاقلانه تصمیم میگرفتم و به حرف پدر و مادرم گوش میکردم ولی صد افسوس که این ای کاش ها به عقب بر نمیگردند
هیچ وقت فکر نمی کردم انسان های شیطان صفتی در جامعه باشند که به همین راحتی از اعتقاد و اطمینان مردم سوءاستفاده کنند. اگرچه بارها در رسانه ها ماجرای زنانی که با شیوه های متفاوت در چنگ برخی افراد شیطان صفت گرفتار شده بودند را خوانده بودم اما تصور این که مردی با این شیوه، چشم به ناموس دیگران داشته باشد، هیچ گاه در خاطرم نمی گنجید چرا که...
مرد جوانی که نگرانی در چهره اش موج می زد به همراه همسرش وارد کلانتری شد و در حالی که عنوان می کرد از متصدی یک بنگاه معاملاتی شکایت دارم، به تشریح ماجرایی تلخ پرداخت و به کارشناس اجتماعی کلانتری طبرسی جنوبی مشهد گفت: وقتی خدمت سربازی ام به پایان رسید تلاش کردم تا شغل ثابتی برای خودم دست و پا کنم به همین دلیل به شرکت های خصوصی زیادی سرزدم و شغل های متفاوتی را در شرکت های پیمانکاری یا خدماتی تجربه کردم اما در هر جایی که مشغول کار می شدم، مدتی بعد و تنها به خاطر این که حق بیمه را نپردازند مرا اخراج می کردند و باز سرگردان به دنبال شغل دیگری می رفتم. در همین روزها پدر و مادرم تصمیم گرفتند مرا داماد کنند این بود که حدود 8 ماه قبل و به طور سنتی با دختری ازدواج کردم که خانواده اش از همه نظر تقریبا همسطح خانواده ما بود. «توران» اگرچه بیشتر از 17 سال نداشت اما دختری بسیار فهمیده بود و مشکلات مالی مرا کاملا درک می کرد به همین دلیل همه تلاشش را به کار گرفت تا مراسم عروسی را با کمترین هزینه برگزار کنیم. با این وجود باز هم مبلغی را قرض کردم و با وام ازدواج، زندگی مشترکمان را در زیر یک سقف آغاز کردیم اما همچنان برای پیدا کردن یک شغل ثابت دچار مشکل بودم به طوری که دیگر مخارج زندگی و اجاره خانه را به سختی تامین می کردم. بنابراین برای یافتن یک شغل مناسب به آگهی های استخدامی در روزنامه ها روی آوردم تا شاید از این طریق شغل خوبی برای گذران امور زندگی پیدا کنم. این در حالی بود که بیشتر صاحبان آگهی به دنبال کارگر زن بودند و من با هر کجا تماس می گرفتم ناامیدانه گوشی تلفن را قطع می کردم تا این که در یکی از این آگهی ها چشمم به استخدام در بنگاه معاملاتی با درآمدی نسبتا خوب خیره ماند اما آن ها نیز نیروی خانم استخدام می کردند. در این هنگام همسرم پیشنهاد کرد فعلا او در همان بنگاه استخدام شود تا من کار مناسبی پیدا کنم، اگرچه دوست نداشتم همسرم در بیرون از منزل کار کند اما به ناچار قبول کردم. همسرم برخلاف معمول آرایش غلیظی کرد و پس از استفاده از عطر و ادکلن، چادرش را نیز داخل کیفش گذاشت تا هنگام کار راحت باشد. وقتی به بنگاه معاملاتی رسیدیم بخش مجزایی برای کار نیروی جدید در نظر گرفته شده بود. متصدی بنگاه از همسرم خواست چند ساعت پشت میز بنشیند تا کار با رایانه را به او آموزش دهد. من هم که اوضاع را این گونه دیدم به خانه رفتم تا ظهر به دنبال همسرم بیایم اما هنوز 2 ساعت از این ماجرا نگذشته بود که «توران» وحشت زده با من تماس گرفت و گفت متصدی بنگاه به بهانه آموزش رایانه قصد آزار و اذیت او را داشته است که همسرم با ایجاد سر و صدا از آن جا فرار کرده بود و...
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی
خودسری ها و اشتباهات مکرر من برای ازدواج باعث شد نه تنها آبرو و حیثیتم برود بلکه آینده ام نیز در هاله ای از ابهام قرار گرفته و دیگر نمی توانم به راحتی لباس عروس برتن کنم ومانند بسیاری از دختران به ازدواج آبرومندانه بیندیشم چرا که...
دختر 20 ساله در حالی که با چهره ای مضطرب و چشمانی اشکبار مقابل یکی از کارآگاهان دایره جرایم مهمه پلیس آگاهی خراسان رضوی قرار گرفته بود و تلاش می کرد از لرزش دستانش جلوگیری کند، به تشریح یک ماجرای تلخ پرداخت و گفت: حدود 4 سال قبل وطی یک ارتباط خیابانی با «سروش» آشنا شدم. اگرچه هدف من از برقراری این ارتباط، ازدواج با سروش بود ولی خیلی زود هوس های دوران جوانی موجب شد تنها به لذت های آنی و خوشگذرانی های بیهوده فکر کنیم. به همین خاطر ارتباط های پیامکی و تلفنی ما جای خودش را به دیدارهای حضوری و پنهانی داد. دیگر از هر فرصت و حیله ای استفاده می کردیم تا یکدیگر را در مکان های خلوت ملاقات کنیم. این در حالی بود که هیچ گاه به عاقبت این گونه ارتباطات پنهانی فکر نمی کردم و با چرب زبانی های سروش کاخی از خوشبختی برای خودم می ساختم. مدتی بعد آرام آرام خانواده ام به رفتار و حرکات من مشکوک شدند و تلاش کردند مرا از رفت و آمدهای بیهوده بازدارند. مادرم خیلی مرا نصیحت کرد که این گونه ارتباط های خیابانی، پایانی جز بدبختی و فلاکت ندارد ولی من دیگر آلوده گناه شده بودم به همین خاطر از سروش خواستم تا به خواستگاری ام بیاید اما خانواده او پس از آن که متوجه ارتباط خیابانی ما شدند با این ازدواج مخالفت کردند چرا که معتقد بودند دختری که با یک لبخند عاشق شود زندگی اش پایدار نمی ماند . این گونه بود که خانواده من نیز به طور کامل در جریان دوستی خیابانی من و سروش قرار گرفتند. آن شب پدرم از شدت ناراحتی تا صبح نخوابید و روز بعد هم نتوانست در محل کارش حاضر شود. با آن که مادرم مرا تهدید کرد که این ارتباط را تمام کنم اما من که فکر می کردم تنها با سروش خوشبخت خواهم شد به ارتباط پنهانی ام ادامه دادم تا شاید خانواده سروش مرا به عنوان عروس خودشان بپذیرند. روزها به همین ترتیب می گذشت تا این که هفته قبل سروش مرا به خانه یکی از دوستانش برد و ساعتی را در کنار هم بودیم. وقتی دوباره سوار خودروی سروش شدم تا مرا به منزلمان برساند او فیلم زننده ای را که در گوشی تلفن همراهش ذخیره کرده بود، نشانم داد و گفت این فیلم را هنگام خلوت های شیطانی از من گرفته است و حالا اگر به خواسته های او برای ارتباط با دوستانش توجه نکنم آن را برای پدرم ارسال می کند. از آن لحظه به بعد ترس و وحشت سراسر وجودم را فرا گرفت، نمی دانستم چه پاسخی به پدرم بدهم چرا که با هوسرانی های خودم باعث این بدبختی شده بودم ولی باز هم خوشحالم که تصمیم درستی گرفتم و ماجرا را برای پدر ومادرم بازگو کردم. حالا که سروش دستگیر شده،اعتراف کرده که خودش نیز در دوران نوجوانی طعمه فردی شیطان صفت شده است و اکنون...
ماجرای واقعی با همکاری پلیس آگاهی خراسان رضوی
از آن شبی که با کوله باری از غم و نفرت منزل مادربزرگم را ترک کردم حدود 4 سال می گذرد و من در این مدت کوتاه به خلافکاری حرفه ای تبدیل شدم به طوری که در بیراهه های زندگی همه چیزم را از دست دادم و به سوی انواع و اقسام جرایم کشیده شدم. آن شب قرار بود مادرم به عقد موقت مردی درآید که...
جوان 20 ساله که به اتهام سرقت اموال داخل خودروها، با تلاش ماموران انتظامی دستگیر شده بود در حالی که عنوان می کرد برای تامین هزینه های سنگین اعتیادم چاره ای جز سرقت نداشتم به کارشناس و مشاور کلانتری احمدآباد مشهد گفت: هیچ گاه دوست نداشتم روزی عنوان زشت «دزد» بر پیشانی ام خودنمایی کند اما من هم همانند خیلی از خلافکاران قربانی طلاق هستم. از روزی که به خاطر دارم پدر و مادرم مدام با یکدیگر دعوا می کردند. هنوز فریادهای دلخراش مادرم گوش هایم را می آزارد. آن روزها دعوا بر سر هزینه های اعتیاد پدرم بود. به طوری که پدرم نمی توانست مخارج زندگی را تامین کند و مادرم مجبور بود برای گذران زندگی، در بیرون از منزل به فعالیت بپردازد اما باز هم شب ها که به منزل می آمد سر و صدا و کتک کاری بر سر پول ها و درآمد مادرم شروع می شد چرا که پدرم معتقد بود مادرم بخشی از پول هایش را پنهان می کند. عاقبت این درگیری ها به آن جا کشید که مادرم به اصرار خانواده اش تصمیم به جدایی از پدرم گرفت با توجه به این که پدرم اعتیاد شدیدی به موادمخدر صنعتی داشت دادگاه یک طرفه رای طلاق را صادر کرد و من و خواهر و برادرم زندگی جدیدی را در خانه مادربزرگم شروع کردیم. این در حالی بود که مادرم برای سیر کردن شکم ما همچنان در بیرون از منزل کار می کرد تا این که دوباره سر و کله پدرم پیدا شد. او به بهانه دیدن فرزندانش به منزل مادربزرگم می آمد و با ایجاد سر و صدا و فحاشی تقاضای پول می کرد. رفتارهای پدرم دیگر باعث آبروریزی در محل شده بود و مادربزرگ بیمارم نمی توانست این شرایط را تحمل کند تا این که خاله ام برای رهایی از این وضعیت به مادرم پیشنهاد کرد با مردی که همسرش فوت کرده ازدواج کند. خاله ام می گفت این تنها راهی است که می توانی از دست همسر سابقت نجات پیدا کنی و سایه یک مرد بالای سرت باشد.
آرام آرام ماجرای ازدواج مادرم جدی شد و آنها قرار گذاشتند مادرم به عقد موقت مردی درآید که آشنای خاله ام بود. آن شب که صیغه عقد جاری شد غم بزرگی بر سینه ام نشست نمی توانستم این شرایط را تحمل کنم. در وجودم غوغایی برپا بود تا این که همان شب با یک تصمیم اشتباه از خانه فرار کردم و به منزل یکی از دوستانم رفتم. بعد از آن هم شب ها را در پارک می خوابیدم و با خلافکاران رفت و آمد می کردم. طولی نکشید که به موادمخدر صنعتی آلوده شدم و برای تامین هزینه های اعتیادم به کیف قاپی روی آوردم. دیگر به دزدی کارتن خواب تبدیل شده بودم و سرقت های کوچک کفاف هزینه هایم را نمی داد. این بود که شگردهای دستبرد به خودروها را از دوستان خلافکارم آموختم و...
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی
خودم فرزند طلاق بودم و ناملایمات زیادی را در زندگی تجربه کرده بودم، به همین خاطر نمی خواستم پس از شرایط تلخی که در زندگی ام به وجود آمد از همسرم طلاق بگیرم چرا که دوست نداشتم فرزندان من نیز بچه های طلاق نام بگیرند و به سرنوشت من دچار شوند اما روزگار به گونه ای رقم خورد که...
این ها بخشی از اظهارات زن 33 ساله ای است که با کوله باری از مشکلات و نگرانی های زندگی اش مقابل کارشناس و مشاور اجتماعی کلانتری سپاد مشهد نشسته بود. او در حالی که عنوان می کرد به خاطر بیماری های روانی همسرم و مداخله های برادرانش در زندگی ام امنیت جانی ندارم و می خواهم از او طلاق بگیرم، دفتر خاطراتش را به سال ها قبل ورق زد و گفت: 8 سال بیشتر نداشتم که پدر و مادرم از یکدیگر جدا شدند و ضربه سنگین طلاق بر روح و روان من فرود آمد اما من کودکی بیش نبودم و کاری از دستم برنمی آمد. خیلی زود پدرم با دختر دیگری ازدواج کرد و من زندگی در یک خانواده آشفته را دوباره تجربه کردم چرا که نامادری ام توجهی به من نداشت و من برای آن که کتک نخورم مجبور به سکوت بودم. با همین شرایط تا کلاس سوم راهنمایی تحصیل کردم و بعد از آن در امور خانه به نامادری ام کمک می کردم تا این که 13 سال قبل پدرم تصمیم گرفت مرا به عقد برادرزاده اش دربیاورد. خانواده عمویم افرادی خلافکار، معتاد و موادفروش بودند. با این وجود من حق انتخاب نداشتم و برای رهایی از وضعیتی که در آن قرار داشتم، سکوت کردم و بدین ترتیب به عقد «قدیر» درآمدم. طولی نکشید که صاحب 2 فرزند زیبا شدم اما رفتارها و حرکات غیرمتعارف همسرم آزارم می داد تا این که متوجه شدم او دچار مشکلات روحی و روانی است و حتی مدتی را در مرکز روانپزشکی ابن سینای مشهد بستری بوده است. در حالی که فرزندانم بزرگ می شدند سوءظن های روانی شوهرم نیز شدت می گرفت. او مدام مرا تهدید می کرد که سرم را می برد به خاطر آن که با کسی ارتباط دارم. برای آن که از همسرم طلاق نگیرم، خانواده اش مرا نیز همانند همسرم معتاد کردند ولی خیلی زود به خودم آمدم و با کمک خانواده ام اعتیادم را ترک کردم. با این وجود از حدود 2 سال قبل شرایط زندگی ام به گونه ای شد که دیگر همسرم فقط در منزل می خوابید و مواد مخدر مصرف می کرد. من هم با خرید یک دستگاه پراید در سرویس مدارس مشغول کار شدم و مسئولیت زندگی را به دوش گرفتم. این در حالی بود که چند بار برای ترک اعتیاد همسرم اقدام کردم ولی آخرین بار دچار تشنج شد و مجبور شدم دوباره او را به منزل بازگردانم. همه این مشکلات در حالی است که همسرم خودسرانه مشتی قرص آرام بخش مصرف می کند. او گاهی شب ها شیر گاز را باز می گذارد و گاهی به من و فرزندانم حمله ور می شود و آن ها را از منزل بیرون می اندازد. وقتی قرص هایش را پنهان می کنم تا خودم براساس تجویز پزشک به او بدهم برادرانش که در نزدیکی ما سکونت دارند، دخالت می کنند و مرا به باد کتک می گیرند. دیگر از این وضعیت خسته شده ام و با آن که دوست ندارم فرزندانم به سرنوشت من دچار شوند اما...
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی
همیشه آرزو داشتم دخترم در میان ناز و نعمت زندگی کند و از نظر مالی هیچ کمبودی نداشته باشد به همین خاطر تلاش می کردم با فردی ازدواج کند که از نظر مالی و اجتماعی در سطح بالایی باشد اما با وجود همه سخت گیری هایم، دخترم به دام فرد شیادی افتاد که اکنون سوهان روحمان شده است و من و دخترم را تهدید به اسیدپاشی می کند تا زمین یک هکتاری هدیه ازدواجش را از دخترم پس بگیرد در حالی که...
زن 48 ساله با بیان این که رفتارهای وحشتناک دامادم موجب ایجاد رعب و وحشت در زندگی من و دخترم شده است و دیگر امنیت جانی نداریم به کارشناس اجتماعی کلانتری احمدآباد مشهد گفت: زمانی که فرزندانم کودکانی خردسال بودند همسرم به دلیل عارضه قلبی جان سپرد و من به تنهایی مسئولیت زندگی را به دوش کشیدم اما به خاطر این که خانواده خودم و همسرم از نظر مالی و اجتماعی در سطح بالایی بودیم هیچ گاه نگذاشتم فرزندانم در مضیقه زندگی کنند و همه نوع امکانات تفریحی و رفاهی را برایشان فراهم می کردم.
تا این که دختر بزرگم ازدواج کرد و زندگی خوبی تشکیل داد اما دختر کوچک ترم قصد داشت برای ادامه تحصیل به اروپا برود و نزد دخترعموهایش زندگی کند. من هم مخالفتی با خواسته های او نداشتم در همین شرایط بود که یکی از دوستان برادرم «ساناز» را که آن زمان 17 ساله بود برای یکی از بستگانش خواستگاری کرد.
با وجود آن که آن ها شرایط مالی بهتری نسبت به ما داشتند ولی من و دخترم پاسخ منفی دادیم چرا که دخترم آرزوهای زیادی را در سر می پروراند.
حدود 3 سال بعد از این ماجرا بود که پسر یکی از کارخانه دارهای مشهد دخترم را خواستگاری کرد ولی من مهریه سنگینی را مطرح کردم و ادامه تحصیل او در خارج از کشور را بهانه ای قرار دادم تا علاقه او را نسبت به دخترم بسنجم.
این در حالی بود که خواستگار دخترم با همه شرایط موافقت می کرد رفت و آمد خانواده «کامیار» 8 ماه طول کشید؛ به طوری که آن ها برای ازدواج کامیار با دخترم حاضر شدند زمین یک هکتاری را در بالای شهر به عنوان هدیه ازدواج به نام دخترم سند بزنند تا به قول معروف پشت قباله اش باشد. خلاصه با وساطت بزرگ ترها و اعتبار بستگان نزدیک کامیار، با این ازدواج موافقت کردیم و آن ها به عقد یکدیگر درآمدند ولی روزهای خوش آن ها تنها 45 روز دوام داشت چرا که بعد از آن، آرام آرام رفتارهای کامیار تغییر کرد و مدام دخترم را مورد آزار و اذیت های روحی قرار می داد. آن ها با وجود این که برای ادامه تحصیل دخترم در خارج از کشور موافقت کرده بودند اما حالا اجازه تحصیل در دانشگاه های داخل کشور را هم به او نمی دهند. با آن که اکنون یک سال از برگزاری مراسم عقد آن ها می گذرد نه تنها به هیچ یک از وعده های خودشان عمل نکرده اند بلکه دخترم را تحت فشار قرار می دهند تا زمین یک هکتاری را به آن ها برگرداند. دامادم مدام من و دخترم را تعقیب و تهدید به اسیدپاشی می کند.
این در حالی است که به تازگی فهمیده ام که او قبلا با دختر دیگری نامزد کرده بوده، ولی به خاطر همین رفتارهایش، دختر مذکور از او جدا شده است. اکنون نیز در حالی که احتمال می دهم دامادم مشکلات روحی و روانی دارد به خاطر فریب در ازدواج از او شکایت کرده ام ۱ تا قانون در این باره تصمیم بگیرد...
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی
وحشت سراسر وجودم را فراگرفته است و نمی دانم با این موضوع چگونه کنار بیایم. حتی فکر کردن به ماجرایی که به خاطر ندانم کاری خودم رخ داده، عذابم می دهد و تحمل آسیبی را که به روح و روانم وارد شده است، ندارم. اگرچه آن جوان شیطان صفت مرا تهدید کرده که اگر به پلیس مراجعه کنم زندگی ام را نابود خواهد کرد اما من دیگر حتی از سایه خودم هم می ترسم و آرامش روحی ندارم به همین خاطر...
زن 24 ساله ای که برای اعلام شکایت از یک جوان شیطان صفت به کلانتری مراجعه کرده بود در حالی که عنوان می کرد اگرچه اشتباه خودم برای داشتن یک زندگی مستقل منجر به این حادثه تلخ شد اما پدر و مادرم را نیز در بروز این حادثه مقصر می دانم، به کارشناس اجتماعی کلانتری کاظم آباد مشهد گفت: پدر ومادرم با یکدیگر تفاهم اخلاقی نداشتند و مدام با هم قهر بودند. من هم که تنها فرزند آن ها بودم در شعله اختلافاتشان می سوختم. پدرم هر چیزی می گفت، مادرم مخالف آن را عنوان می کرد. نمی دانستم به حرف کدام یک از آن ها گوش کنم. روابط پدر و مادرم هر روز سردتر می شد و آن ها بیشتر از هم فاصله می گرفتند. اختلافاتشان به جایی رسید که دیگر نتوانستند با هم کنار بیایند و بدین ترتیب قیچی طلاق زندگی مشترکشان را برید و آن ها از یکدیگر جدا شدند. آن زمان من 17 سال بیشتر نداشتم که پدرم حضانت مرا پذیرفت و مادرم به شهرستان بازگشت. یک سال بعد از این ماجرا، مادرم در شهرستان با مرد دیگری ازدواج کرد و به دنبال زندگی خودش رفت. در همین روزها پسر یکی از دوستان پدرم از من خواستگاری کرد. وقتی دیدم پدرم به شدت با این ازدواج موافق است و با خوشحالی وصف ناپذیری موضوع خواستگاری پسر دوستش را مطرح می کند، من هم رضایت دادم چرا که دیگر از این زندگی یکنواخت و پر از استرس خسته شده بودم. این گونه بود که من و «جلال» ازدواج کردیم و پدرم نیز تنها یک هفته بعد از ازدواج من، زن جوانی را به عقد خودش درآورد و دیگر توجه زیادی به من نداشت، ولی زندگی مشترک من با «جلال» تنها 2 سال دوام داشت چرا که فهمیدم او به موادمخدر اعتیاد دارد. چندین بار برای نجات او از گرداب مواد افیونی تلاش کردم ولی فایده ای نداشت چرا که همسرم مواد مخدر را به من ترجیح می داد. وقتی کاسه صبر و تحملم لبریز شد، از «جلال» جدا شدم و به خانه پدرم بازگشتم. 2 سال دیگر کنار پدر و نامادری ام زندگی کردم ولی از این که نامادری ام خیلی به من کم محلی می کرد و بیشتر با فرزندان خودش روزگار می گذراند ناراحت و دلگیر بودم. از این رو تصمیم گرفتم زندگی مستقلی برای خودم درست کنم. در حالی که به عاقبت چنین کاری فکر نمی کردم و جوانب آن را نسنجیده بودم بالاخره در یک تالار عروسی مشغول کار شدم و خانه ای را در حاشیه شهر برای خودم اجاره کردم. مدتی بعد از این ماجرا، روزی پسرعمویم به همراه یکی از دوستانش به منزلم آمد و عنوان کرد مقداری موادغذایی از طرف پدرم آورده است. من هم آن ها را به منزلم دعوت کردم. چند شب بعد که از سرکار به منزل بازگشتم زنگ خانه ام به صدا درآمد، وقتی در حیاط را گشودم ناگهان دوست پسرعمویم در حالی که بوی کثیف مشروب می داد جلوی دهانم را گرفت و مرا به داخل اتاق کشاند. او با کتک کاری و تهدید به مرگ مرا آزار داد و سپس تهدیدم کرد که اگر به پلیس چیزی بگویم زندگی ام را به آتش می کشد اما من دیگر از سایه خودم هم می ترسم و...
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی
اگر شش سال قبل پاسخ تلفن آن جوان نامحرم را نمی دادم و در دام دوستی های خیابانی گرفتار نمی شدم، امروز این همه تهمت های ناروا و زشت را تحمل نمی کردم و مجبور نبودم این همه خفت و خواری را در حالی تحمل کنم که همسرم تنها به دنبال کثافت کاری های خودش است و من همانند یک زن نامحرم با او زندگی کنم ...
زن 21ساله در حالی که تصاویری از یک زن غریبه و همسرش را به کارشناس اجتماعی کلانتری سپاد مشهد نشان می داد و عنوان می کرد این بار دیگر نمی توانم این وضع را تحمل کنم، چراکه پای زن دیگری در میان است، در تشریح ماجرای اختلافات خود با همسرش گفت: 15سال بیشتر نداشتم که روزی زنگ تلفنم به صدا در آمد. آن روزها پدرم گوشی هوشمند گران قیمتی برایم خریده بود و من هر بار که صدای زنگش را می شنیدم با خوشحالی و طمأنینه خاصی پاسخ تماس ها را می دادم. آن روز هم پسر جوانی با من تماس گرفت و هربار ادعایی را برای تماسش مطرح می کرد. در میان همین زنگ های بدبختی و تماس های واهی بود که من هم به سوالاتش پاسخ دادم و این گونه رابطه تلفنی من و «یاسین» به دور از چشم پدر و مادرم آغاز شد. این رابطه خیلی زود به دیدارهای حضوری کشید و من دیگر حتی مخفیانه گوشی تلفنم را به مدرسه می بردم تا با یاسین در ارتباط باشم.
روابط ما همچنان ادامه داشت و من همه دروغ های او را باور می کردم، تا این که در سال آخر دبیرستان، یاسین مرا از پدر و مادرم خواستگاری کرد. او که با خواهرش به خواستگاری من آمده بود، به دروغ عنوان کرد که پدر و مادرش فوت کرده اند، اما بعد فهمیدم که پدر و مادر یاسین او را به خاطر همین ارتباطات خیابانی از خودشان طرد کرده اند. پدرم به شدت با این ازدواج مخالفت کرد اما من که رابطه نزدیکی با یاسین داشتم و نمی توانستم او را فراموش کنم، با وجود آن که خانواده ما از هر نظر در سطح بسیار بالاتری از خانواده او قرار داشت، به ازدواج با او اصرار کردم.
اما متأسفانه اختلافات ما از همان سال اول آغاز زندگی مشترک مان شروع شد، چراکه یاسین برخی از شب ها را به منزل نمی آمد و اعتراض های مرا هم با توهین و فحاشی پاسخ می داد. اختلافات اساسی ما بعد از به دنیا آمدن فرزندم شدت گرفت چراکه همسرم مدعی بود من با مردان غریبه ارتباط دارم. من هم گریه می کردم و از او می خواستم آزمایش ژنتیکی انجام دهم تا به او ثابت شود که من با کسی ارتباطی ندارم، ولی همسرم فقط تهمت می زد و دلیل این ادعا را نیز ارتباط قبل از ازدواج من با خودش می دانست. به همین خاطر اکنون حدود 10ماه است که همانند زن و مردی نامحرم با یکدیگر زندگی می کنیم. چند بار خواستم طلاق بگیرم ولی به خاطر فرزندم از این تصمیم منصرف شدم. او از یک ماه قبل، من و فرزندم را رها کرده و به مکان نامعلومی رفته بود تا این که شب گذشته به طور ناگهانی وارد منزل شد و از من خواست لباس هایش را بشویم. من هم بدون هیچ سوالی مشغول خالی کردن محتویات جیبش شدم، در یک لحظه چشمانم روی تصاویر داخل گوشی همسرم خیره ماند! زنی نام همسرم را روی دستش حک کرده بود. او تصاویر زیادی در کنار همسرم داشت و پیامک های زیادی برایش ارسال کرده بود و ادعا داشت که همسر صیغه ای یاسین است و من باید دست از سر شوهرش بردارم و ... حالا می گویم کاش آن روز به اولین تماس جوان غریبه پاسخ نمی دادم اما دیگر ...
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی