در امتداد تاریکی (ماجراهای واقعی)
ماجرای سوءاستفاده و جعل اسناد ملی، موضوعی بود که تحقیقات مأموران اطلاعاتی کلانتری گلشهر مشهد بر آن متمرکز شده بود. مأموران با استفاده از منابع و مخبران محلی، اطلاعاتی را به دست آورده بودند که نشان می داد، فردی در منطقه گلشهر از اسناد ملی و هویتی جعلی استفاده می کند. این گونه بود که مأموران کلانتری وارد عمل شدند و پس از چند روز تحقیقات غیرمحسوس، دریافتند که فرد موردنظر از اتباع بیگانه ساکن در ایران است که با سوءاستفاده از مدارک هویتی جعلی با یک دختر ایرانی ازدواج کرده است و ... . این مرد جوان که توسط مأموران انتظامی دستگیر شده بود، در دایره مشاوره و مددکاری به کارشناس اجتماعی کلانتری گلشهر گفت: سال ها قبل به صورت غیرقانونی و توسط قاچاقچیان انسان وارد ایران شدیم. آن زمان من کودکی بیش نبودم و تنها به خاطر دارم که پدرم با پرداخت مبالغی پول به قاچاقچیان، ما را از طریق مرزهای شرقی کشور به ایران آورد و در منطقه گلشهر مشهد ساکن شدیم. پدرم وضعیت مالی خوبی نداشت و با کارگری، مخارج زندگی را تأمین می کرد. وقتی به سن نوجوانی رسیدم، تصمیم گرفتم من هم به دنبال شغلی بروم تا حداقل هزینه های خودم را تأمین کنم. کم کم از طریق دوستانم که در تولیدی ها کار می کردند، به فروشنده ای در منطقه 17شهریور مشهد معرفی شدم. این بود که 15سال قبل، پس از صحبت های مقدماتی با صاحبکارم، در فروشگاه لباس مشغول کار شدم. مدتی از استخدامم در آن فروشگاه گذشته بود که با یکی از مشتریان ایرانی آشنا شدم، به طوری که ماجرای زندگی و چگونگی مهاجرتمان به ایران را برای او بازگو کردم. در میان درد دل هایم، به او گفتم که چون غیرقانونی وارد ایران شده ایم و مدارک هویتی ایرانی نداریم، زندگی برایمان در ایران سخت شده است. هنوز چند هفته از این ماجرا نگذشته بود که روزی همان مشتری ایرانی به فروشگاه آمد و خبر مسرت بخشی برایم آورد. او گفت: مدتی قبل یکی از بستگانش که تقریبا هم سن و سال من بود، در یک سانحه رانندگی جان سپرده اما شناسنامه او باطل نشده است و من به خاطر علاقه ای که به تو دارم، می خواهم این شناسنامه را در اختیارت بگذارم تا هویت ایرانی پیدا کنی! من هم که از شنیدن این خبر در پوست خودم نمی گنجیدم، مبلغ یک میلیون تومان به آن مشتری دادم و شناسنامه را از او خریدم. از آن روز به بعد، با هویت ثبت شده در آن شناسنامه زندگی می کردم و در اولین اقدام، خدمت سربازی ام را خریدم تا مشکل سربازی ام برطرف شود. پس از آن هم، گواهی نامه رانندگی گرفتم و بدون این که کسی از هویت واقعی من اطلاعی داشته باشد، به خواستگاری یک دختر ایرانی رفتم و با او ازدواج کردم. پس از ازدواج هم به عنوان سرپرست خانوار از همه امتیازات یک فرد ایرانی مانند دریافت یارانه های نقدی برخوردار بودم و زندگی خوبی داشتم تا این که مأموران انتظامی به سراغم آمدند و این گونه حلقه های قانون بر دستانم گره خورد... . شایان ذکر است، بررسی های بیشتر درباره ریشه یابی این پرونده به دستور سرگرد بهرامیان (رئیس کلانتری گلشهر) ادامه دارد.
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی
نمی توانستم حرف های آن زن غریبه را قبول کنم، سرم درد گرفته بود و چشمانم همه چیز را تار می دید. او بعد از گذشت 30 سال از زندگی سراسر خوشبختی من، رازی را افشا می کرد که تحمل آن برای هر مردی بسیار سخت است. با شنیدن این حرف ها پاهایم سست شد. ساعتی را در کنار خیابان نشستم و به آن چه شنیده بودم می اندیشیدم، آیا امکان دارد زنی 20 سال همسرش را فریب بدهد و با یک دروغ بزرگ سال ها در کنار او زندگی کند... مرد 50 ساله در حالی که عنوان می کرد «دیگر به چه کسی می توان اعتماد کرد!»و چه کسی باید پاسخ گوی دروغی باشد که امروز همه زندگی ام را به هم ریخته است، به مشاور و کارشناس اجتماعی کلانتری سجاد مشهد گفت: هنوز یک ماه از پایان خدمت سربازی ام نگذشته بود که پدر و مادرم برای ازدواج با من اصرار کردند. آن روز به پدرم گفتم من که شغل و درآمد مناسبی ندارم چگونه باید ازدواج کنم و دختری را به فلاکت و سختی بیندازم. پدرم در حالی که سرش را رو به آسمان گرفته بود، گفت: خدا ارحم الراحمین است. روزی که من هم با مادرت ازدواج کردم کار درست و حسابی نداشتم، مطمئن باش خداوند به برکت این ازدواج راهگشا خواهد بود و تو هم کار مناسبی پیدا می کنی. در برابر نصیحت های دلگرم کننده پدرم دیگر حرفی برای گفتن نداشتم و سرم را به نشانه رضایت تکان دادم. مادرم از روز بعد دختران زیادی را برای ازدواج من پیشنهاد کرد تا این که پس از چند بار خواستگاری، در نهایت با دختر یکی از دوستان مادرم ازدواج کردم. «مستانه» دختر خوب و باوقاری بود و به کسی کاری نداشت من هم از این ازدواج راضی بودم به طوری که حدود یک هفته بعد از برگزاری مراسم عقدکنان، مغازه کوچکی راه اندازی کردم و کار و بارم رونق گرفت. روزها می گذشت و من هر روز از نظر مالی در وضعیت بهتری قرار می گرفتم تا آن جا که صاحب خانه و ماشین و چند دربند مغازه شدم. حدود 10 سال از زندگی مشترک من و مستانه می گذشت اما صاحب فرزند نشده بودیم. همین موضوع موجب نگرانی پدر و مادرم شده بود و بستگانمان با نگاه هایی توام با کنایه از علت بچه دار نشدن مان می پرسیدند. در این میان مستانه مدام به پزشک متخصص نازایی مراجعه می کرد و من هم به ناچار جملاتی را سر هم می کردم تا از پاسخ گویی به سوالات اطرافیانم فرار کنم. با آن که مستانه هزینه های زیادی صرف می کرد ولی باز هم خبری از بارداری او نبود.تا این که روزی به من گفت طبق اظهارنظر پزشکان من مشکلی برای بارداری ندارم، بهتر است تو هم برای انجام آزمایش های پزشکی مراجعه کنی. وقتی نتیجه آزمایش ها را به پزشک متخصص نشان دادیم گفت مشکل از من است و شاید تا پایان عمر نتوانم شیرینی داشتن فرزندی را در زندگی ام بچشم. در حالی که به شدت ناراحت بودم از مطب پزشک بیرون آمدیم. به همسرم گفتم بیا از یکدیگر جدا شویم. تو نباید به آتش من بسوزی! اما او گفت تا پایان عمر در کنارت خواهم ماند! دیگر این حرف ها را هیچ وقت بر زبان جاری نکن! آن روز از گذشت و فداکاری مستانه به خودم بالیدم و تصمیم گرفتم هیچ گاه نگذارم او در زندگی با من احساس خستگی و ناراحتی کند و به همین خاطر، همه زندگی و عاطفه ام را به پایش ریختم تا این که 20 سال بعد از این ماجرا یکی از دوستان مستانه با من تماس گرفت و عنوان کرد به خاطر عذاب وجدان می خواهد رازی را برایم فاش کند. وقتی سرقرار با آن زن 48 ساله رسیدم او در حالی که گریه می کرد گفت 20 سال قبل من که در آزمایشگاه پزشکی کار می کردم ، با همسرت دوست شدم. او از من خواست برای حفظ بنیان خانواده اش، نتیجه آزمایش های شما را طوری تغییر دهم که شما عامل نازایی همسرتان معرفی شوید در حالی که «مستانه» نازا بود. اکنون به خاطر این دروغ بزرگ دچار عذاب وجدان شده ام و ...
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی
آن قدر عاشق «صمد» بودم که حرف هایش را چشم و گوش بسته قبول می کردم. هر کاری از من می خواست بدون چون و چرا انجام می دادم چرا که او جوان مغروری بود و من می ترسیدم مرا رها کند و با دختران دیگر دوست شود. با آن که به یقین رسیده بودم که پس از اتفاقات تلخ و رسوایی که در پی دوستی با او به بار آمد، دیگر قصد ازدواج با مرا ندارد و تنها از من سوءاستفاده می کند ولی چاره ای نداشتم و باید خواسته هایش را برآورده می کردم تا این که با یک ساک پر از مشروبات الکلی دستگیر شدم و ...
دختر 16 ساله که هنوز نتوانسته بود آرامش خودش را بازیابد و با نگاه کردن به دستبندهای آهنین گره خورده به دستانش گریه می کرد، مقابل کارشناس اجتماعی کلانتری سجاد مشهد نشست و در حالی که رنگ چهره اش پریده بود در تشریح ماجرای آشنایی خود با عامل توزیع مشروبات الکلی در مشهد گفت: خانواده خوبی دارم به طوری که همه امکانات را برای من و خواهر کوچک ترم فراهم می کنند. هیچ چیزی در زندگی کم نداشتم و همواره در بین دوستانم احساس غرور می کردم ولی سقوط من در منجلاب فساد و بدبختی از روزی شروع شد که پدرم با اصرارهای من و مادرم یک دستگاه گوشی تلفن هوشمند برایم خرید تا به قول خودم موضوعات و مطالب درسی را از طریق اینترنت پیگیری کنم اما در واقع هدف من این بود که وارد شبکه های اجتماعی شوم و با دوستان دیگرم ارتباط داشته باشم. با ورود به کانال های تلگرامی با 2 دختر دیگر به نام های «لعیا و نوشین» آشنا شدم. طولی نکشید که ارتباط ما با یکدیگر آن قدر صمیمانه شد که فقط به حرف های آن دو نفر گوش می کردم و از خانواده ام فاصله گرفته بودم. مدتی بعد «لعیا و نوشین»، پسر 28 ساله ای را به من معرفی کردند که به قول آن ها از بچه پولدارهای مشهد بود. لعیا می گفت: تو با زیبایی خیره کننده ات «مهره مار داری!» و گرنه «صمد» به راحتی با هر دختری دوست نمی شود. او جوانی مغرور و سرسخت است که با دیدن تصویر تو در شبکه های اجتماعی عاشقت شده است. از آن جا بود که تحت تاثیر تعریف و تمجیدهای دوستانم با «صمد» ارتباط برقرار کردم تا این که مدتی بعد فهمیدم باردار شده ام. آسمان دور سرم می چرخید و نمی دانستم با این رسوایی بزرگ چه کنم. پدر و مادر بیچاره ام از ترس آبرویشان و تهدیدهای من، سکوت کرده بودند. خلاصه با کمک «صمد» فردی را پیدا کردیم که به صورت غیرقانونی و پنهانی سقط جنین انجام می داد بدون این که کسی متوجه ماجرا شود دست به این اقدام زشت زدم ولی دیگر نمی توانستم از صمد فاصله بگیرم. به همین خاطر و به امید این که با من ازدواج کند دوباره روابطم را با او ادامه دادم اگرچه به خاطر همه گناهانم احساس شرم می کردم اما از این وحشت داشتم که مبادا «صمد» با دختر دیگری دوست شود. در همین روزها از من خواست تا او را در کاسبی که به راه انداخته بودحمایت کنم. او ساک های پر از مشروبات الکلی را به دستم می داد و از من می خواست تا آن ها را به افرادی برسانم که مجالس پارتی برگزار می کردند. او برای این کار پول خوبی هم به من می داد به طوری که درس و مدرسه را رها کرده بودم. تا این که روزی هنگامی که با ساک پر از مشروب سر یکی از قرارها حاضر شده بودم در محاصره پلیس قرار گرفتم. وقتی به عقب برگشتم صمد از محل با موتورسیکلت متواری شد. حالا من مانده ام و قانون و کوله باری پر از گناه!...
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی
دیگر هیچ راهی برایم باقی نمانده بود. فکرم به جایی نمی رسید. مستأصل مانده بودم که چگونه هزینه های امرار معاش خانواده ام را تأمین کنم. به طوری که از رفتن به خانه خجالت می کشیدم تا مبادا فرزندانم چیزی از من بخواهند که نتوانم برای آن ها تهیه کنم. در فشار اقتصادی شدیدی قرار گرفته بودم. از سوی دیگر هم باید مبلغ 12میلیون تومان چک و سفته ای را که به همبازی هایم داده بودم، پرداخت می کردم چرا که آن ها مدام مرا تهدید می کردند و من از رفتن به زندان برای پرداخت نکردن چک هایم وحشت داشتم. این طور بود که ناگهان تصمیم گرفتم ...
جوان 32ساله ای که مدعی بود مورد کلاهبرداری 62میلیون تومانی قرار گرفته است و افرادی با فریب دادن او همه سرمایه اش را به یغما برده اند، وقتی در دایره تجسس کلانتری گلشهر مورد بازجویی های تخصصی قرار گرفت، مشخص شد که او همه سرمایه زندگی اش را به خاطر قماربازی از دست داده است و حالا تنها راه چاره رهایی از این مشکل را دستاویزی به دامان قانون می داند. این جوان که به دایره مشاوره و مددکاری معرفی شده بود، وقتی مقابل کارشناس اجتماعی کلانتری گلشهر قرار گرفت، با چشمانی اشکبار و در حالی که اظهار ندامت می کرد، به تشریح ماجرای زندگی اش پرداخت و گفت: تحصیلات مقطع ابتدایی را که به پایان رساندم، دیگر ادامه تحصیل ندادم چرا که درس هایم ضعیف بود و احساس سرشکستگی می کردم، این بود که از همان دوران نوجوانی وارد بازار کار شدم تا حرفه ای بیاموزم. بعد از آن هم به عنوان شاگرد در یک کارگاه جوشکاری مشغول به کار شدم به طوری که طولی نکشید این حرفه را فرا گرفتم و خودم به طور مستقل به این شغل ادامه دادم. خدمت سربازی ام که به پایان رسید با دختر یکی از آشنایانمان ازدواج کردم و صاحب سه فرزند شدم. با درآمد خوبی که به دست می آوردم، زندگی خوبی داشتم و تلاش می کردم تا فرزندانم از امکانات رفاهی برخوردار شوند. در طی این سال ها حدود 50میلیون تومان نیز پس انداز کردم که حاصل 12سال کارگری و زحمت کشی در شغل جوشکاری بود ولی سیه روزی های من و افتادن در گرداب بدبختی از روزی شروع شد که در باشگاه بیلیارد با آن سه نفر آشنا شدم. تابستان سال گذشته بود که برای سرگرمی و تفریح و همچنین یک ورزش جذاب وارد باشگاه بیلیارد شدم اگرچه هنوز به خوبی فنون این بازی را یاد نداشتم اما سه جوانی که در باشگاه و کنار من حضور داشتند، خیلی محکم تشویقم می کردند. من که غرور سراپای وجودم را فرا گرفته بود، از تشویق های مکرر آن ها لذت می بردم، در حالی که خودم می دانستم هنوز بازی بیلیارد را به خوبی فرا نگرفته ام. در این میان یکی از آن سه نفر پیشنهاد داد تا با دو نفر دیگر بر سر برد و باخت شرط بندی کنم. من هم که می دیدم آن ها ضعیف تر از من بازی می کنند، قبول کردم. ابتدا شرط بندی بر سر مبالغ اندک مانند 5 و 10هزار تومان بود و من به راحتی از آن ها می بردم و مدام مورد تشویق قرار می گرفتم، در حالی که نمی دانستم باخت های آن ها صوری است. حریص تر می شدم تا این که مبالغ شرط بندی در هر بازی به چند میلیون تومان رسید و این گونه باخت های من شروع شد، به طوری که همه 50میلیون تومان پس اندازم را باختم ولی به امید به دست آوردن پول هایم باز هم به شرط بندی ادامه می دادم تا شاید سرمایه حاصل از 12سال کارگری را جبران کنم. این بود که به ناچار 12میلیون تومان چک و سفته به آن ها دادم ولی باز هم موفق به برد نشدم و این گونه زندگی ام در معرض نابودی قرار گرفت. در حالی که هر روز از سوی طلبکاران تهدید می شدم دست به دامان قانون شدم تا ...
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی
وقتی حدود 10 روز قبل از محل کارم اخراج شدم 2.5 میلیون تومان بدهکاری داشتم به خاطر همین تصمیم به سرقت مسلحانه گرفتم تا هم بدهکاری هایم را پرداخت کنم و هم پول هنگفتی به دست آورم، این بود که به زمین های کشاورزی اطراف مشهد رفتم. گلوله ای
را در سلاح کلت قرار دادم و شلیک کردم چرا که....
جوان 31 ساله ای که به اتهام سرقت مسلحانه از موسسه قرض الحسنه ثامن در مشهد توسط کارآگاهان اداره جنایی پلیس آگاهی خراسان رضوی و در کمتر از 3 روز پس از ارتکاب جرم دستگیر شد، در حالی که تلاش می کرد داستان هایی را برای سرپوش گذاشتن اقدامات مجرمانه اش سرهم کند به تشریح ماجرای زندگی اش پرداخت و گفت: اهل کلات نادری هستم ولی به دلیل موقعیت شغلی پدرم که در یک معدن زغال سنگ کار می کرد حدود 20 سال را در یکی از روستاهای دامغان زندگی کردیم. در این زمان پدرم بخشی از معدن زغال سنگ را خرید اما وقتی نتوانست اقساطش را پرداخت کند دوباره سهامش را واگذار کرد. این در حالی بود که من هم در سال آخر دبیرستان ترک تحصیل کرده بودم آن روزها با چند نفر از دوستانم روابط صمیمانه ای داشتم. از سوی دیگر هم
نمی خواستم به سربازی بروم تا بتوانم مدت زمان بیشتری را در کنار دوستانم سپری کنم. وقتی پدرم با شرایط مالی جدی روبه رو شد به مشهد مهاجرت کردیم تا در کنار بستگانمان باشیم. دراین سال ها من هم که سرباز فراری بودم به عنوان کارگر ساختمانی فعالیت می کردم تا این که برای انجام خدمات نظافتی (رفتگر) در شهرداری استخدام شدم.
روزها به همین ترتیب سپری می شد تا این که 2 سال قبل با یکی از بستگان دور پدرم ازدواج کردم. در این مدت پدرم از بیمه بیکاری استفاده کرد ولی نتوانست بازنشسته شود من هم یک خودروی سمند مدل پایین خریدم که به همین خاطر 2.5 میلیون تومان بدهکار شدم. در همین روزها بود که جوانی به نام «ر» در منطقه همت آباد مشهد پول هایم را از من زورگیری کرد. او که با گذاشتن چاقو در زیر گلویم همه دارایی ام را از من گرفته بود تهدید کرد که اگر شکایت کنم به خانواده ام آسیب می رساند من هم مدتی بعد محل سکونتش را پیدا کردم و او یک قبضه سلاح کلت کمری به همراه چند فشنگ به جای پول هایم به من داد. آن اسلحه را پنهان کردم تا این که 10 روز قبل بیکار شدم . این بود که به فکر سرقت مسلحانه افتادم. ابتدا اسلحه را در زمین های کشاورزی بررسی کردم که در صورت نیاز بتوانم با آن شلیک کنم. وقتی گلوله ای را شلیک کردم و از کارکرد آن مطمئن شدم بادگیرهای مشکی ام را پوشیدم تا هیکلم شناخته نشود.
ابتدا به همسرم چیزی نگفتم سوار هوندای قرمز رنگم شدم و برای شناسایی یک بانک خلوت حرکت کردم وقتی دیدم تعاونی قرض الحسنه نگهبان ندارد وسوسه شدم تا به آن تعاونی دستبرد بزنم به همین خاطر پلاک یک موتورسیکلت دیگر را سرقت کردم و برای گمراه کردن پلیس آن را روی موتورسیکلتم نصب کردم و صبح شنبه گذشته با تهدید کارکنان تعاونی مبالغی را به سرقت بردم. وقتی به خانه رسیدم دیدم بیشتر از 2 میلیون تومان سرقت کرده ام بخشی از پول ها را به همسرم دادم در حالی که نقشه ای زیرکانه طرح کرده بودم اما نمی دانم چگونه کارآگاهان آگاهی 3 روز بعد مرا دستگیر کردند و...
ماجرای واقعی با همکاری پلیس آگاهی خراسان رضوی
دلبستگی به مال دنیا به جایی رسیده است که دیگر حتی دختر هم به مادر بیوه اش رحم نمی کند! نمی دانم چرا روزگار من پس از پشت سر گذاشتن آن همه سختی و تلخی ، امروز به این جا رسیده است که دخترم با همدستی همسرش، نقشه ای بی شرمانه کشیده اند تا ... .
زن 61ساله که در پی شکایت دخترش، به اتهام جعل اسناد به کلانتری احضار شده بود، در حالی که عنوان می کرد «نتوانستم دخترم را درست تربیت کنم و او امروز به موجودی بی عاطفه تبدیل شده است»، به کارشناس اجتماعی کلانتری سپاد مشهد گفت: وقتی در مقطع ابتدایی ترک تحصیل کردم، در کنار مادرم ماندم تا امور خانه داری را فرا بگیرم. سال ها بعد به خواستگاری «کرامت» پاسخ مثبت دادم و زندگی مشترکمان در حالی آغاز شد که از مال دنیا هیچ نداشتیم. بالاخره با کمک های ناچیز اطرافیان، مقداری از لوازم ضروری زندگی را تهیه کردیم و در خانه اجاره ای کوچکی به زندگی عاشقانه خود در زیر یک سقف ادامه دادیم تا این که همسرم به عنوان کارگر خدماتی و نظافتی در شهرداری استخدام شد. آرام آرام برخی از اقلام ضروری و موردنیاز را هم خریداری کردیم، به طوری که دیگر مشکل خاصی برای تأمین مایحتاج زندگی مان نداشتیم.
سال ها بعد با کمک یکدیگر و صرفه جویی در هزینه های اقتصادی، توانستیم زمینی را در حاشیه شهر خریداری کنیم که بعدها با احداث یک بولوار در آن منطقه، زمین ما در حاشیه بولوار قرار گرفت و دارای ارزش شد. ما که پولی برای ساخت آن نداشتیم، تصمیم گرفتیم خودمان خانه و مغازه ای در آن جا احداث کنیم. این بود که تنها یک بنا استخدام کردیم و من تک تک آجرهای این ملک را به دست بنا دادم و همسرم نیز به عنوان کارگر، شبانه روز زحمت کشید تا این ساختمان را به پایان رساندیم. بعد از آن، همسرم به خاطر آن که به بیماری سختی دچار شده بود، در حضور سه تن از بستگانمان این ساختمان را با نوشتن قولنامه ای به من واگذار کرد. او می گفت همسر دختر کوچکم (نادره) فرد طمع کاری است و احتمال دارد بعد از مرگ من، تو را از این ساختمان بیرون کند. اگرچه آن روز گریه کردم و همسرم را مورد سرزنش قرار دادم، اما «کرامت» گفت اگر زنده ماندم ساختمان را به طور رسمی به نام شما سند می زنم، ولی چند ماه بعد همسرم فوت کرد و من که تنها مانده بودم با اجاره مغازه ها زندگی می کردم. البته هنوز یک هفته از مرگ همسرم نگذشته بود که «نادره» از من به خاطر ارث و میراث شکایت کرد، حتی همسرش به او اجازه نداد در مراسم چهلم پدرش شرکت کند. آن ها چندین بار من پیرزن را به دادگاه و پاسگاه کشاندند ولی هر بار خودشان محکوم شدند.
تا این که یک بار وقتی برای مدتی به شهرستان رفتم، آن ها بدون اجازه من مغازه ها را اجاره دادند که با شکایت من، دخترم به حبس محکوم شد اما عاطفه مادری اجازه نداد جگرگوشه ام را پشت میله های زندان ببینم. به همین خاطر، باز هم گذشت کردم چراکه من مادرم! و نمی توانم رنج کشیدن فرزندم را تحمل کنم اما باز هم او از من شکایت کرده و ادعا می کند قولنامه ای که همسرم در حضور بستگانمان نوشته، جعلی است و دوباره مرا به دادگاه کشانده است. حالا هم مانده ام که آیا یک مادر می تواند حق دیگر فرزندانش را تضییع کند... ؟
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی