در امتداد تاریکی (ماجراهای واقعی)
من عاشق گلپری بودم و در رویاهایم مدام به او فکر می کردم و فقط ازدواج با او می توانست مرا آرام و راضی کند اما انگار نمی دانستم این عشق یک طرفه است و...
مرد جوان در حالی که اشک از چشمانش جاری شده بود و از شدت ناراحتی و غم نمی توانست سرپا بایستد، با دلی آزرده، به کارشناس و مددکار اجتماعی کلانتری گلشهر مشهد گفت: من عاشق دختری بودم که حس می کردم بدون او زنده نخواهم ماند،اما اشتباه می کردم. زمانی که در فضای مجازی با گلپری آشنا شدم هیچ وقت فکر نمی کردم که عاقبت به چنین روزی گرفتار شوم. حالا به نصیحت های مادرم می رسم که می گفت زنی که از اینترنت پیدا کردی به درد زندگی نمی خورد! اما من آن موقع کور و کر شده بودم و پند و اندرز خانواده ام را نمی شنیدم زیرا دلبری ها و پیامک های عاشقانه گلپری مرا وابسته و عاشق خودش کرده بود. از این رو با لجبازی و قهر، خانواده ام را مجبور کردم تا به خواستگاری گلپری برویم. بعد از چند جلسه خواستگاری و پذیرفتن خواسته های بی چون و چرای گلپری قرار عقد را گذاشتیم، در حالی که مادرم آرزوهای زیادی برای تنها پسرش در سر می پروراند و مرا با سختی و زحمت زیادی تا به این جا رسانده بود. هنگامی که مراسم عقد برگزار شد، با امضای سند ازدواجمان همانند پرنده ای آزاد و خوشبخت همراه گلپری به پرواز در آمدم تا به اوج خوشبختی برسم، اما در مدت کوتاهی متوجه شدم که گلپری آن دختری که من در رویاهایم با او سعادتمند بودم نیست و به گفته خودش ازدواج کرده تا فقط از سخت گیری های پدرش رهایی یابد. او با ظاهری زننده در خیابان ها حاضر می شد به طوری که از همراه بودن با او خجالت می کشیدم اما چاره ای نداشتم و رفتار و گفتار ناپسندش را تحمل می کردم. در واقع آن همه اصرار و پافشاری که برای ازدواج با او داشتم را نمی توانستم نادیده بگیرم از این رو با شرمندگی به زندگی با گلپری ادامه می دادم. از سویی دیگر همسرم به اعتقادات و علایق من هیچ اهمیتی نمی داد و هرگونه که دوست داشت در میهمانی ها و مجالس حاضر می شد و تلاش من برای تغییر دادن وضع ظاهری او هیچ نتیجه ای نداشت. علاوه بر این ها او دوستان زیادی داشت و همیشه با سیم کارت های مختلفی با آن ها ارتباط برقرار می کرد وساعت ها با تلفن همراهش سرگرم بود. با دیدن این وضعیت گلپری خانواده ام مرا مقصر می دانستند اما او شیطانی بود در نقاب دختری خوب و نجیب که مرا نیز فریب داده بود. بارها به خودم دلداری می دادم که شاید از مسیر بیراهه ای که پا گذاشته است برگردد اما بی فایده بود. این در حالی است که سه ماه از زندگی مشترکمان می گذرد اما در همین مدت کوتاه آن قدر خسته و افسرده شده ام که حتی در خلوت خودم هم جرات نکرده ام از رفتارهای او حرفی بزنم. تا این که یک روز در منزل خودم شاهد خیانت همسرم بودم. با دیدن این صحنه شرم آور چون کوهی از درون تهی گشتم. زانوهایم خم شد و به زمین افتادم!...
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی
ای کاش به نصیحت های مادرم گوش می کردم و با لجبازی و قهر برخواسته های خودم اصرار نمی کردم تا... . جوان 32 ساله ای که با حالتی کلافه و خشمگین برای شکایت از همسر و خانواده همسرش به کلانتری مراجعه کرده بود، به مشاور و مددکار اجتماعی کلانتری احمدآباد مشهد گفت: 7 سال پیش در یکی از دانشگاه های معتبر مشهد پذیرفته و برای ادامه تحصیل از شهرستان محل سکونتم راهی مشهد شدم. هنوز دوره تحصیل در دانشگاه را به پایان نرسانده بودم که در یک شرکت دولتی کاری پیدا کردم تا هزینه های تحصیلم را تامین کنم. در محل کارم با خانمی آشنا شدم که برای شناخت بیشتر با او ارتباط برقرار کردم تا بتوانم برای ازدواج تصمیم بگیرم بعد از مدتی که از آشنایی مان گذشت، موضوع را با خانواده ام در میان گذاشتم اما مادرم گفت: در شهرستان خودمان دختری را در نظر گرفته است تا من به خواستگاری اش بروم ولی من مخالفت کردم چرا که به شقایق پیشنهاد ازدواج داده بودم. از این رو با اصرارهای من، خانواده ام به خواستگاری شقایق رفتند. در مجلس خواستگاری پدر شقایق سنگ های بزرگی را جلوی پای ما گذاشت و از مهریه دختر بزرگشان که یک واحد آپارتمان شیک در بهترین منطقه مشهد بود سخن گفت و... خانواده من از این نوع برخورد و رفتار پدر شقایق به شدت ناراحت شدند و منزل آن ها را ترک کردند، اما من که وابسته به شقایق شده بودم به پدرش قول دادم که این مشکل را حل می کنم و دوباره برمی گردیم. مادرم که مخالف شرایط سنگین پدر شقایق بود از دختران خوب و محجبه شهرستان مان سخن گفت تا مرا راضی به بازگشت کند اما من که مصمم به ازدواج با شقایق بودم، با قهر و لجبازی های بچه گانه، پدرم را مجبور به فروش بخشی از باغ هایش کردم تا بتوانم مقدمات خرید منزلی را در مشهد فراهم کنم. این گونه بود که بار دیگر به منزل پدر شقایق رفتیم و با پذیرفتن مهریه و شرایط سنگین آن ها مراسم بله برون برگزار شد. این در حالی بود که در جشن بله برون و عقدمان از باجناقم خبری نبود و شقایق غیبت او را به موقعیت شغلی همسر خواهرش ربط داد و ماموریت های او را دلیل حضور نداشتن وی عنوان کرد.
مدتی از عقدمان سپری شد که پدر زحمتکشم با پس اندازی که داشت و پول فروش باغ هایش منزلی را برای همسرم خرید و سند آن را به نام همسرم ثبت کرد. این گونه بود که بعد از برگزاری جشن مفصلی، زندگی زیر یک سقف را شروع کردیم. حدود یک ماهی از زندگی مشترکمان می گذشت که از شقایق خواستم تا پدر و مادرم را به منزلمان دعوت کند. اما او معتقد بود که نباید چند سال اول زندگی، خانواده من به خانه ام بیایند ولی به خاطر این که من ناراحت شدم با اکراه آن ها را به شام دعوت کرد. این موضوع باعث بروز اختلافاتی بین من و همسرم شد. پس از گذشت مدتی مادرم به همراه پدرم برای درمان بیماری اش به مشهد آمدند و مجبور شدند شب را در منزل ما بمانند اما با برخورد زشت و ناپسند همسرم روبه رو شدند. با دیدن این رفتار شقایق خجالت زده شدم ولی اودر بیان دلیل بی احترامی اش عنوان کرد که اصلا تمایلی به رفت و آمد با خانواده ام ندارد و با لحن تندی تهدیدم کرد که اگر مجبور شود مرا نیز از خانه اش بیرون می کند. در پی همین اختلافات تازه متوجه شدم که هیچ گاه باجناقم آپارتمانی را به نام همسرش سند نزده و او به خاطر برخی مشکلات خانوادگی شان در مجلس جشن ما شرکت نکرده است. این در حالی است که همسرم نیز در نبود من قفل های در خانه را تعویض کرده و به منزل پدرش رفته است. حالا من مانده ام و...
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی
این عشق سیاه در حالی زندگی ام را فنا کرد که دیگر همه پل های پشت سرم را خراب کرده و درمانده شده ام...
مرد 38 ساله که خود را خبرنگار معرفی می کرد با بیان این که برای رسیدن به «لیدا» دیوانه وار همه سنت ها و اصول اخلاقی را زیر پا گذاشتم، به کارشناس اجتماعی کلانتری سناباد مشهد گفت: زمانی که روزهای آخر تحصیلاتم را در دانشکده علوم انسانی می گذراندم با «لیدا» آشنا شدم. او در دانشکده پزشکی تحصیل می کرد. من هیچ چیزی جز لیدا را نمی دیدم و او را تنها تکیه گاهی می دانستم که باید برای رسیدن به او همه چیزم را فدا می کردم . با آن که خانواده ای مذهبی و پایبند به اصول اخلاقی و اسلامی داشتم اما همه سنت ها و آداب و رسوم جامعه را زیر پا گذاشتم تا با او ازدواج کنم. در این میان خانواده ام به شدت مخالف این ازدواج بودند و عنوان می کردند که اول باید تکلیف کارم مشخص شود. از سوی دیگر مادرم هم معتقد بود این گونه عاشقی ها دوامی نخواهد داشت.
در همین گیر ودارها بود که لیدا به خواستگاری یکی از پزشکان هم دوره ای اش پاسخ مثبت داد و از من خواست دیگر با او ارتباطی نداشته باشم. با شنیدن این جمله روح و روانم به هم ریخت و به فردی پرخاشگر و افسرده تبدیل شدم. این افکار به هم ریخته و افسردگی های شدید به جایی رسید که در یک اقدام جنون آمیز دست به خودکشی زدم و تا چند قدمی مرگ پیش رفتم اما خانواده ام متوجه شدند و مرا از مرگ حتمی نجات دادند. مادرم که به شدت نگران وضعیت روحی من بود دختری باوقار و با کمالات را برایم انتخاب کرد و این گونه من و «سعیده» با یکدیگر ازدواج کردیم و برای آغاز زندگی مشترک راهی خارج از کشور شدیم. هنوز چندان پایه های زندگی ام مستحکم نشده بود که خبر رسید نامزد لیدا در یک تصادف دلخراش فوت کرده است. با شنیدن این خبر بلافاصله به ایران آمدم تا او را برای ازدواج با خودم راضی کنم ولی لیدا ازدواج من با سعیده را بهانه کرده بود و تلاش می کرد از من دوری کند. در همین اثنا سعیده با من تماس گرفت و با خوشحالی از باردار بودنش خبر داد. مادرم که متوجه موضوع شده بود با نصیحت های دلسوزانه اش از من می خواست تا لیدا را رها کرده و نزد همسرم به خارج از کشور بازگردم اما گوش من بدهکار این حرف ها نبود و با وجود آن که از سوی خانواده ام طرد شدم باز هم به ارتباطم با لیدا ادامه دادم و او را به عقد خودم درآوردم. همه این ماجراها چند ماه طول کشید و هر بار که به خارج از کشور می رفتم پس از مدت کوتاهی و با پرداخت مخارج همسرم دوباره به مشهد بازمی گشتم. با آن که «لیدا» در مطب خودش مشغول طبابت بود ولی من سعی می کردم بیشتر اوقاتم را با اوسپری کنم. در همین روزها بود که پسرم به دنیا آمد و من برای یک ماه به خارج از کشور رفتم. وقتی دوباره به ایران آمدم دیگر رفتارهای لیدا به طور کلی تغییر کرده بود و مرا آدم به حساب نمی آورد تا این که متوجه شدم در زمان هایی که من در خارج از کشور بودم او با یک پزشک دیگر ارتباط داشته است. وقتی این موضوع را فاش کردم لیدا با صراحت به داشتن رابطه با او معترف شد اما من در عین ناباوری او را بخشیدم تا به زندگی با من ادامه بدهد. در همین حال سعیده هم که متوجه ازدواج من با لیدا شده بود تقاضای طلاق کرد. من هم به پیشنهاد و وسوسه های لیدا او را طلاق دادم تا شاید زندگی راحتی را در کنار لیدا داشته باشم اما وقتی همه پل های پشت سرم خراب شد تازه فهمیدم که لیدا هنوز با همان پزشک قبلی رابطه دارد در حالی که از شنیدن این موضوع بسیار خشمگین شده بودم، لیدا مرا از خانه اش بیرون انداخت و مهریه اش را به اجرا گذاشت. حالا هم با ناامیدی نزد خانواده ام بازگشتم تا...
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی
دوستم مرا فریب داد و با طرح یک نقشه حساب شده به سوی لانه شیطان کشاند. نمی دانستم با پای خودم به سوی تباهی می روم. آن قدر افکار گناه آلود و شیطانی «فوزیه» بر روح و روانم تاثیر گذاشته بود که هیچ گاه در برابر خواسته های او مقاومت نمی کردم و بدون این که به عاقبت برخی کارهای خارج از عرف فکر کنم با او همراه می شدم تا این که مسیر بیراهه ام با اشتباهی خطرناک به بن بست رسید به طوری که اگر پلیس دقایقی دیرتر به آن لانه شیطانی می رسید معلوم نبود به چه سرنوشت شومی دچار می شدم...
دختر 17 ساله که حال طبیعی نداشت و به اتهام مصرف مشروبات الکلی توسط ماموران کلانتری آبکوه مشهد دستگیر شده بود، ساعتی پس از آن که حال طبیعی خود را بازیافت مقابل کارشناس اجتماعی کلانتری قرار گرفت و درباره چگونگی ماجرا و حضورش در یک مکان مشکوک گفت: چند ماه قبل با دختری که چند سال از خودم بزرگ تر بود در اتوبوس آشنا شدم. او دختری خوش برخورد و جذاب بود به طوری که در همان دقایق اولیه آشنایی با سخنان شیوایش مرا شیفته خودش کرد. نمی دانم چرا خیلی به او احساس نزدیکی کردم و تصمیم گرفتم با او دوست شوم. آن روز هنگامی که به ایستگاه نزدیک مدرسه رسیدم از «فوزیه» خواستم شماره تلفنش را به من بدهد. این گونه بود که بعدازظهر همان روز با او تماس گرفتم تا با یکدیگر بیرون برویم. او دختری شیک پوش بود اما لباس های کوتاه و نامناسب می پوشید. من هم که تحت تاثیر رفتارهای او قرار گرفته بودم همان روز یک عینک دودی و مقداری لوازم آرایش خریدم و تلاش کردم حرکات و رفتارهای او را تقلید کنم. در حالی که «فوزیه» عنوان می کرد بعدازظهر در یک کارگاه مشغول به کار است من مجبور می شدم از بیشتر کلاس های مدرسه فرار کنم تا صبح ها ساعاتی را با فوزیه بگذرانم. آرام آرام درس هایم ضعیف شد به طوری که دیگر ترک تحصیل کردم و مدت زیادی را با فوزیه به گشت و گذار می پرداختم. با وجود آن که پدر فوزیه به کارهای او مشکوک شده بود ولی او توجهی به نصیحت های پدر و مادرش نمی کرد و کار خودش را انجام می داد. دوستی ما به حدی رسید که دیگر هرچه او می گفت من هم قبول می کردم تا این که یک روز از من خواست تا بعدازظهر به کارگاه محل کارش بروم و تا شب با هم باشیم. من هم پذیرفتم و در محل قرار حاضر شدم. فوزیه پیامکی برای پدرش ارسال کرده بود که دیروقت به خانه بازمی گردد. وقتی وارد کارگاه شدیم صاحب کارگاه و یکی از دوستانش در اتاق بودند. روی میز مقابل آن ها چند عدد دلستر، مواد خوراکی و مشروب خودنمایی می کرد. با تعارف فوزیه و برای اولین بار لب به مشروبات الکلی زدم و از حال طبیعی خارج شدم و روی مبل افتادم. از سوی دیگر پدر فوزیه که به پیامک او مشکوک شده بود وارد کارگاه شد و پس از درگیری با صاحب کارگاه، درحالی که دست فوزیه را گرفته بود ، با پلیس 110 تماس گرفت و از کارگاه خارج شد. صاحب کارگاه و دوستش نیز در این وضعیت از محل گریختند اما من که حال مناسبی نداشتم توسط ماموران دستگیر شدم.
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی