در امتداد تاریکی (ماجراهای واقعی)
این مواد افیونی بود که مرا پای چوبه دار کشاند و خانواده دیگری را نیز داغدار کرد. در واقع من هیچ اراده ای از خودم نداشتم و تنها برای به دست آوردن هزینه های مواد مخدر تلاش می کردم. دیگر به جایی رسیده بودم که به هیچ چیز و هیچ کس رحم نمی کردم حتی منتظر می ماندم تا ساعت 12 شب یارانه ها را واریز کنند و من با سرقت یارانه خواهرم برای چند روز مواد تهیه کنم. زندگی فلاکت بارم به آن جایی رسید که دیگر خلافکاری های کوچک نمی توانست نیازهایم را برآورده کند تا این که تصمیم به جنایت گرفتم و... .
این ها بخشی از اظهارات جوان 32 ساله ای است که اسفند سال 92 و تنها 2 روز بعد از ارتکاب جنایت دستگیر شد و یک شنبه گذشته نیز در مشهد به مجازات رسید. او پس از آن که به اعدام محکوم شد درباره ماجرای تلخ زندگی خود گفت: وقتی مصرف مواد مخدر سنتی را آغاز کردم فکر نمی کردم روزی زندگی ام به جایی برسد که برای تامین هزینه های آن مرتکب جنایت شوم. آن زمان ازدواج کرده بودم و 3 فرزند داشتم اما وقتی پای موادمخدر صنعتی به زندگی ام باز شد دیگر همه چیز به هم ریخت به طوری که نمی توانستم برای تامین هزینه هایم کار کنم. شرایط سخت زندگی من به جایی رسید که همسرم دست فرزندان مان را گرفت و مرا رها کرد. دیگر من مانده بودم و پیکانی که هر روز خراب می شد. در همین حال خواهرم نیز از همسرش طلاق گرفته بود و من مجبور شدم خانه ای را اجاره کنم تا با خواهرم زیر یک سقف زندگی کنیم. هر روز بیشتر در دریای مواد افیونی غرق می شدم تا این که مادرم فوت کرد و من و خواهرم به منزل پدری ام بازگشتیم و در طبقه پایین منزل پدرم ساکن شدیم. برادرم نیز به همراه خانواده اش در طبقه بالا زندگی می کرد. من بارها موادمخدر را ترک کردم اما باز هم پس از مدتی به مصرف آن روی می آوردم. مدتی قبل از وقوع جنایت در یک روز سرد زمستانی سیلندر خودرو پیکانم ترکید و من که هزینه ای برای تعمیر آن نداشتم مجبور شدم قطعات آن را به صورت اوراقی بفروشم دیگر بیکار شده بودم که برادرم خودرویش را به طور امانت به من سپرد تا با آن کار کنم ولی مدتی بعد خودروی او را دزدیدند و برادرم که خیال می کرد من خودرویش را در جایی مخفی کرده ام به اتهام خیانت در امانت از من شکایت کرد ولی پلیس خودرو او را نزد یکی از دوستان نزدیک من کشف کرد و من از زندان آزاد شدم. باز هم به سراغ مواد افیونی رفتم اما دیگر چیزی برای فروش نداشتم و کاری هم نمی توانستم انجام بدهم تا این که چشمانم به پلاک های پیکان سفید رنگم خیره شد که قطعات آن را فروخته بودم با خودم اندیشیدم اگر یک پیکان سفیدرنگ و مدل پایین سرقت کنم و پلاک های خودم را روی آن نصب کنم، هیچ کس متوجه موضوع نمی شود و من می توانم آن خودرو را بفروشم. آن شب با این نقشه شیطانی تا ساعت 12 شب منتظر ماندم که یارانه ها را به حساب مردم واریز کنند. کارت یارانه خواهرم را برداشتم و با پول های یارانه او مقداری شیشه (مواد مخدر صنعتی) خریدم. آن شب تا ساعت 10 صبح شیشه کشیدم و سپس برای اجرای نقشه ام به خیابان گاز مشهد رفتم اما خودرویی با مشخصات خودروی خودم پیدا نکردم. وقتی ناامید شدم و قصد داشتم به منزلم بازگردم ، راننده ای بوق زد و دیدم سوار بر پیکان سفید مدل پایین است از راننده جوان خواستم به صورت دربستی مرا به منزلم برساند، وقتی راننده گفت دیشب تا 3 بامداد مسافرکشی کرده است تا هزینه های زندگی اش را تامین کند کمی دلم به حالش سوخت اما دیگر دیر شده بود و با طناب او را خفه کردم...
ماجرای واقعی براساس یک پرونده قضایی
امروز خیلی خوشحالم بالاخره همسرم متوجه اشتباهاتش شد و به جای سختگیری و لجبازی با فرزندانم که در شرایط روحی خاصی قرار دارند، تصمیم گرفت به آن ها کمک کند تا راه درست زندگی را بیابند و... .زن 40 ساله ای که به عنوان میانجی در پرونده شکایت همسرش از پسر 14 ساله اش وارد کلانتری شده بود در حالی که عنوان می کرد جلسات مشاوره موجب شد تا همسرم دست از لجبازی هایش بردارد به کارشناس اجتماعی کلانتری جنوبی مشهد گفت: حیدر برادر شوهر خواهرم بود و من هیچ علاقه ای به او نداشتم چرا که او مرد زورگویی بود و برای به دست آوردن آن چه که می خواست همه اطرافیان را تحت فشار قرار می داد. این در حالی بود که بر اثر رفت و آمدهای فامیلی و خانوادگی او به من علاقه مند شده بود حیدر برای رسیدن به هدفش، خواهرم و خانواده اش را زیر فشار گذاشته بود تا این که مجبور شدم علیرغم میل باطنی خودم با او ازدواج کنم. من به خاطر 2 فرزند کوچکم همه کارهای او را تحمل می کردم اما وقتی فرزندانم به سن نوجوانی رسیدند درگیری های حیدر با آن ها شروع شد. دختر 17 ساله و پسر 14 ساله ام دریک شرایط سنی خاص قرار داشتند و نمی توانستند با سختگیری های بی اندازه پدرشان کنار بیایند. اگر چه دخترم دیگر به دعواها و فریادهای پدرش عادت کرده بود و سعی می کرد در برابر رفتارهای خشن پدرش سکوت کند اما پسرم مدام با او درگیر می شد و بیشتر اوقاتش را با دوستانش می گذراند. او دیگر از خانواده بریده و از مدرسه هم بیزار شده بود به همین دلیل هم ترک تحصیل کرد و همه اوقاتش را در بیرون از منزل می گذراند. دعوا و درگیری های او و پدرش به حدی رسید که پسرم دو بار دست به خودکشی زد و تا سرحد مرگ پیش رفت. صحبت و نصیحت های من نیز برای احترام گذاشتن به پدرش نتیجه ای نداد تا این که همسرم او را از خانه بیرون کرد. پسرم نیز خانه را ترک کرد و نزد برادر کوچک من رفت که در یک خانه مجردی زندگی می کرد. چرا که بعد از مرگ مادرم، او نتوانست با نامادری کنار بیاید و به همین خاطر نیز در یک منزل مجردی اجاره ای زندگی می کرد. هنوز مدتی از این ماجرا نگذشته بود که یک شب وقتی من و دخترم خانه را ترک کرده بودیم، پسرم وارد خانه شده بود و برای انتقام از پدرش بسیاری از لوازم منزل را شکسته بود. او پس از تخریب شیشه های ماشین پدرش از محل فرار کرده بود که با شکایت همسرم رو به رو شد تا قانون او را مجازات کند. از سوی دیگر نیز دخترم در مدرسه مورد مشاوره قرار گرفته بود چرا که با مشکلات روحی و افت تحصیلی دست و پنجه نرم می کرد. در این حال بود که همسرم نیز در کلانتری مورد مشاوره قرار گرفت و پس از آن اجازه داد تا پسرم به خانه بازگردد. او مغازه ای را برایش رهن کرد تا کاسبی کند. دخترم نیز شرایط روحی مناسبی دارد و هم اکنون آرامش به زندگی ما بازگشته است.
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی
ارتباط خیابانی با یک زن مرا به روز سیاه نشاند به طوری که دیگر کابوس «اعدام» لحظه ای رهایم نمی کند و...
مردی که به اتهام قتل، توسط کارآگاهان اداره عملیات ویژه دستگیر شده است، پس از پاسخ دادن به سوالات کارآگاه همتی (افسر پرونده) در حالی که عنوان می کرد ناله های سوزناک آن مرد هر شب خوابم را به کابوسی وحشتناک تبدیل کرده بود، گفت: در سن 22 سالگی با دختری آشنا شدم که پس از ارتباط تلفنی به او علاقه پیدا کردم و تصمیم گرفتم به خواستگاری اش بروم، اما خانواده اش با ازدواج ما مخالفت کردند. من دست بردار نبودم و مدت ها با او رابطه دوستی برقرار کردم. در این میان با دختر دیگری ازدواج کردم ولی همچنان به ارتباطم با منیژه ادامه میدادم. تا این که منیژه به تلفن هایم پاسخ نداد. اما پس از مدتی با من تماس گرفت و گفت ازدواج کرده است و اختلافات شدیدی با همسرش دارد. او که مدعی بود تصمیم به جدایی گرفته است ولی همسرش حاضر نیست او را طلاق بدهد و از من کمک خواست تا شوهرش را از سر راه بردارم تا او بتواند به راحتی با من ازدواج کند. بنابراین تصمیم گرفتم روی همسرش اسید بپاشم تا با مقداری اسید قیافه اش به هم بریزد و منیژه را زودتر طلاق بدهد. با طرح این نقشه، منیژه به بهانه بیماری چند روزی به شهرستان رفت و آدرس محل کار همسرش را به من داد. از آنجا که همسر منیژه در تاکسی تلفنی کار می کرد مقداری اسید و تیرک تهیه کردم و در تاریکی شب او را به محلی خلوت در یک خیابان کشاندم. با تماس من، او به آدرسی که گفته بودم آمد و از مقابل من عبور کرد. از او خواستم به سمت عقب برگردد تا وسایلم را در صندوق بگذارم. او شیشه خودرو را پایین کشید و سرش را بیرون آورد که ناگهان ظرف 4 لیتری اسید را روی او پاشیدم. او داد می زد و با کوبیدن به در منازل مردم، از آن ها کمک میخواست که من از محل حادثه دور شدم. در حین فرار متوجه شدم که مقداری اسید روی دست و پای خودم نیز ریخته است و احساس سوزش شدیدی داشتم که روز بعد بهتر شد. چند روز بعد به همراه برادرم به شهرستان سفر کردم تا آب ها از آسیاب بیفتد و بعدا برگردم. در آن جا خانه مجردی داشتیم اما ترس عجیبی در دلم رخنه کرده بود و احساس ناامنی می کردم از این رو به منزل یکی از آشنایان رفتیم. آرام و قرار نداشتم و ذهنم همچنان درگیر ماجرای اسیدپاشی بود به همین خاطر مشغول استعمال موادمخدر شدم. اما هنوز آشفتگی هایم کم نشده بود که خبر آوردند شوهر منیژه بر اثر جراحات ناشی از اسید فوت کرده است. با شنیدن این خبر، دنیا روی سرم خراب شد و خودم را هر لحظه پای چوبه دار می دیدم تا این که یک روز در خانه دوستم در حال استعمال موادمخدر بودم که ماموران اداره عملیات ویژه منزل را محاصره کردند و دستگیر شدم. با دیدن تصاویر قربانی، اطرافیان مرا لعنت کردند و از این که باعث مرگ او شده بودم از خودم متنفر شدم.
ماجرای واقعی با همکاری پلیس آگاهی خراسان رضوی
از کرده خودم پشیمانم، اما این پشیمانی دیرهنگام دیگر سودی برایم ندارد. با خیانتی که در حق همسرم کردم دیگر...
زن 25 ساله در حالی که عنوان می کرد غرور کاذب و بلندپروازی هایم زندگی مرا در آستانه نابودی قرار داد به کارشناس اجتماعی کلانتری جهاد مشهد گفت: زمانی که در دبیرستان تحصیل می کردم قصری از رویاهای دست نیافتنی برای خودم ساخته بودم و دوست داشتم در رشته پزشکی وارد دانشگاه شوم و با جوانی خوش تیپ و پولدار ازدواج کنم. همواره می خواستم یک سر و گردن بالاتر از دوستانم باشم و آن ها همیشه به من غبطه بخورند و با غرور خاصی در بین فامیل و خانواده چنین عنوان می کردم که برای قبولی در رشته پزشکی تحصیل می کنم. با آن که خودم می دانستم درس هایم ضعیف است و قبولی در رشته پزشکی تنها یک خیال پوچ و بلوفی بیش نیست .بالاخره با هر مشقت و سختی بود در امتحانات شهریور ماه قبول شدم و دیپلم گرفتم اما در هیچ دانشگاهی حتی در رشته های بسیار کم اهمیت دانشگاهی نیز قبول نشدم. 21 ساله بودم که مبین به خواستگاری ام آمد. او نه تنها کارگر ساده یک کارخانه بود بلکه قد و قامت مناسبی هم نداشت. من که همه آرزوهای خود را بر باد رفته می دیدم به اصرار خانواده ام با او ازدواج کردم. از آن روز به بعد سعی می کردم خودم را از چشم دوستان و همکلاسی هایم پنهان کنم چرا که برخی از آن ها در بهترین رشته های دانشگاهی پذیرفته شده بودند و من از دیدن آن ها به خاطر بلوف هایم خجالت می کشیدم. از سوی دیگر تلاش می کردم تا همسرم را به عنوان مهندس به دیگران معرفی کنم. اما اطرافیانم از نوع پوشش، رفتار و صحبت کردن عامیانه همسرم متوجه می شدند که او کارگر ساده ای بیش نیست ولی من به خاطر غروری که داشتم باز هم به بلوف هایم ادامه می دادم. در این میان، وقتی زندگی زیر یک سقف را با مبین شروع کردم پای بهرام که یکی از دوستان دوران مجردی همسرم بود نیز به خانه ما باز شد. او جوانی خوش تیپ بود که بسیار مودبانه و با جملاتی سنجیده سخن می گفت. او به خاطر رفاقت های دوران مجردی با مبین، بیشتر به خانه ما رفت و آمد می کرد. مدتی بعد متوجه نگاه های مرموز بهرام شدم، اما چیزی به همسرم نگفتم. در این میان من که احساس می کردم همه آرزوهای دوران نوجوانی ام برباد رفته است از اعتماد همسرم سوءاستفاده کردم و به درخواست دوستی مخفیانه بهرام پاسخ مثبت دادم. او هنوز مجرد بود و از آن روز به بعد رفت و آمدهایش به خانه ما بیشتر شد. 7 ماه از این ارتباط بی شرمانه می گذشت تا این که چند روز قبل، همسرم متوجه ماجرا شد. او بدون این که رفتارش تغییر کند شرایطی فراهم کرد تا بهرام در نبود او به خانه بیاید و سپس ماجرای رابطه ما را به پلیس اطلاع داده بود. حالا هم از خیانتی که کردم بسیار پشیمانم اما...
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی
بزرگ ترین اشتباهم این بود که بعد از فوت شوهرم سه ماه به طور پنهانی به عقد موقت «عظیم» درآمدم. این در حالی بود که همین موضوع به دستاویزی برای شکنجه من...
زن 38 ساله در حالی که برای دستگیری مردی معروف به «پلنگ» از کارآگاهان اداره عملیات ویژه پلیس آگاهی خراسان رضوی قدردانی می کرد، درباره چگونگی ازدواج اش با یکی از اوباش به سروان همتی (افسر پرونده) گفت: 17 سال بیشتر نداشتم که با یکی از بستگانم ازدواج کردم. اگرچه سیف ا... کارگری ساده بود اما قلب مهربانی داشت و من زندگی بی دغدغه ای را در کنار او و تنها دخترم سپری می کردم. 20 سال از زندگی مشترک من و سیف ا... می گذشت که او دچار سکته قلبی شد و جان خود را از دست داد. این در حالی بود که دخترم نیز ازدواج کرده بود .من هم بعد از مرگ همسرم زندگی آرامی داشتم تا این که روزی پسر خواهرم به خانه ام آمد و گفت مدتی قبل که در یک مرکز ترک اعتیاد بستری بودم با جوان 40 ساله ای آشنا شدم که ازدواج نکرده است. اما وقتی درباره اخلاق و زیبایی های تو صحبت کردم قرار شد به خواستگاری ات بیاید! من ابتدا قبول نکردم و گفتم من الان داماد دارم و از مردم خجالت می کشم. اما او با بیان این که عظیم پسر خوب و ورزشکاری است اصرار کرد با او و خانواده اش صحبت کنم و بعد تصمیم بگیرم. این گونه بود که عظیم به خواستگاری ام آمد. وقتی هیکل قوی و قد رعنای او را دیدم تصمیم گرفتم با او ازدواج کنم اما همواره به این موضوع مشکوک بودم که او چرا با این قیافه زیبا تاکنون ازدواج نکرده و حالا نیز قصد ازدواج با یک دختر را ندارد. به همین خاطر از او خواستم که به مدت سه ماه مرا به عقد موقت خودش درآورد و به شرط تفاهم به طور دایم ازدواج کنیم. اما هنوز چند روز از ازدواج ما نمی گذشت که فهمیدم او مرد زندگی نیست چرا که سوءظن های بسیار شدیدی داشت به طوری که مرا در منزل حبس کرده بود بدتر از آن این بود که فهمیدم عظیم یکی از اراذل و اوباش مشهد است و اهالی محل به شدت از او می ترسند. عظیم به خاطر شرارت هایش به «پلنگ» معروف بود و کسی جرا ت رویارویی با او را نداشت. این بود که از ترس جانم شبانه محل زندگی ام را تغییر دادم و در پاسخ به تلفن های عظیم گفتم من دیگر با تو کاری ندارم چرا که با یکدیگر تفاهم نداریم. آن روز عظیم با فحاشی عنوان کرد که شماره تلفن های بستگان و آشنایانم را دارد و آبرویم را می برد. او به حرف هایش عمل کرد و همه فامیل از ازدواج پنهانی من باخبر شدند. من هم از او شکایت کردم به همین دلیل عظیم محل جدید زندگی ام را پیدا کرد و در حالی که تبر به دست عربده کشی می کرد وارد مجتمع مسکونی محل زندگی ام شد و قصد داشت مرا به زور سوار خودرو کند که با دخالت همسایگان روبه رو شد. او برای ایجاد رعب و وحشت شیشه خودروها و منازل اطراف را شکست و فرار کرد تا این که مدتی بعد کارآگاهان او را در مخفیگاهش دستگیر کردند و...
ماجرای واقعی با همکاری پلیس آگاهی خراسان رضوی
نمی خواهم به طور غیرقانونی و پنهانی فرزندم را سقط کنم چرا که اگر فرزندم را از دست بدهم دیگر نمی توانم همسرم را مجبور به ثبت واقعه ازدواج کنم. از سوی دیگر هم حالا که آبرو و حیثیت ام را در پی یک دوستی خیابانی هوس آلود از دست داده ام دیگر نمی خواهم با این کار زشت گناه بزرگ دیگری مرتکب شوم و ...
زن 25 ساله در حالی که اظهار می کرد به خاطر این رسوایی جرات بازگشت نزد خانواده اش را ندارد، دادخواست شکایت از جوان 26 ساله را روی میز کارشناس اجتماعی کلانتری سپاد مشهد گذاشت و با تاکید بر این که همسرش از ثبت واقعه ازدواج خودداری می کند، در تشریح ماجرای ازدواج خود گفت: وقتی دیپلم گرفتم نتوانستم در دانشگاه قبول شوم. این در حالی بود که برخی از همکلاسی هایم در بهترین رشته های دانشگاهی پذیرفته شده بودند و من از این که از فرصت هایم استفاده نکردم و درس هایم را نخواندم رنج می کشیدم و به وضعیت دوستانم حسادت می کردم تا این که دو سال قبل تصمیم گرفتم برای شرکت در کلاس های تقویتی و همچنین فراگرفتن حرفه خیاطی از شهرستان به مشهد بیایم اگرچه خودم می دانستم اهل درس و تحصیل نیستم اما همین بهانه کافی بود تا برای مدتی خودم را قانع کنم که تلاشم را برای پذیرفته شدن در دانشگاه انجام داده ام این گونه بود که به خانه خواهرم آمدم و با مهشید آشنا شدم. او از همشهریانم بود و در کلاس های خیاطی شرکت می کرد.
مهشید با پسری به نام قدیر دوست شده بود و ادعا می کرد به زودی با هم ازدواج می کنند. در میان همین رفت و آمدها مهشید اظهار کرد که دوست قدیر به من علاقه مند شده و قصد ازدواج با مرا دارد. من هم که دیگر تنها بهانه درس نخواندن را در ازدواج می دیدم با ابراهیم رابطه برقرار کردم و سپس به او علاقه مند شدم. ابراهیم شناسنامه و کارت ملی مرا گرفت و گفت که صیغه محرمیت جاری کرده است اما هیچ گاه مدرکی به من نشان نداد. او با وعده ازدواج مرا اغفال کرد و دلیل تاخیر در خواستگاری را مخالفت های مادرش می دانست تا این که مدتی قبل متوجه شدم باردار هستم. وقتی ابراهیم این موضوع را فهمید ادعا کرد این جنین ربطی به او ندارد و گوشی خود را هم خاموش کرد. از آن روز به بعد مادر ابراهیم نیز با ارسال پیامک های توهین آمیز مرا دختری هرزه و خیابانی می خواند که قصد سوءاستفاده از پسرش را دارم. این در حالی است که خانواده ام از این رسوایی اطلاعی ندارند و فکر می کنند ابراهیم خواستگار من است. در همین حال روز گذشته ابراهیم پیشنهاد کرد 500 هزار تومان برای خرید داروی سقط جنین پنهانی به او بدهم و خودم نزد پزشک نروم! به او گفتم از کجا معلوم که با این دارو قصد کشتن مرا نداشته باشی. از سوی دیگر نیز نمی خواهم گناه بزرگ تری را مرتکب شوم حالا هم ...
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی
آن روز وقتی همسر صیغه ای ام، نوزاد دختر را در منزل مادرم رها کرد و با تهدید من به خانه پدرش رفت دیگر نمی توانستم چیزی را پنهان کنم. از سوی دیگر نیز اگر ...
پسر 22 ساله ای که به همراه مادرش هنگام خرید و فروش نوزاد یک ماهه دستگیر شده بود درحالی که اظهار می کرد این دختر خودم است به تشریح ماجرای فروش نوزاد پرداخت و به کارشناس اجتماعی کلانتری شیرازی مشهد گفت: حدود یک سال قبل وقتی سوار اتوبوس شرکت اتوبوسرانی بودم نگاه های مرموز زن جوانی که آرایش غلیظی داشت توجهم را جلب کرد. آن روز وقتی زن جوان در یکی از ایستگاه های اتوبوسرانی شهرستان بم از اتوبوس پیاده شد من هم بلافاصله پشت سر او راه افتادم تا این که در محل خلوتی به او ابراز علاقه کردم. از آن روز به بعد رابطه من و سارا درحالی آغاز شد که او از همسرش طلاق گرفته بود و به صورت مجردی زندگی می کرد.
من به طور پنهانی سارا را به عقد موقت خودم درآوردم و به منزل او رفت و آمد می کردم. در همین روزها بود که خانواده ام تصمیم گرفتند مراسم عقدکنان من ودختر عمویم را برگزار کنند چرا که مدتی از مراسم خواستگاری و بله برون می گذشت و من هم به دختر عمویم علاقه زیادی داشتم. به همین دلیل مدتی سارا را رها کردم و سراغی از او نگرفتم. دختر عمویم بسیار مهربان و بااخلاق بود به همین دلیل نیز همه فامیل از این ازدواج راضی بودند من هم روزهای زیبایی را سپری می کردم و منتظر بودم تا مدت زمان عقد موقت سارا تمام شود و او را طلاق بدهم اما این روزهای خوش مدت زیادی دوام نیاورد چرا که سارا با من تماس گرفت و گفت که باردار شده است. ابتدا باور نکردم اما وقتی فهمیدم موضوع حقیقت دارد از او خواستم تا سقط جنین کند اما او قبول نکرد تا این که نوزاد دختر به دنیا آمد. ترس از این که خانواده عمویم در جریان ازدواج موقت من قرار بگیرند زندگی ام را فلج کرده بود. مانند دیوانه ها این سو و آن سو می رفتم و هر لحظه تصمیمی برای پنهان کردن این ماجرا می گرفتم ولی این رسوایی در حدی نبود که با تفکرات بچگانه من پنهان بماند.
از سوی دیگر هم یقین داشتم دختر عمویم نیز از من طلاق خواهد گرفت و زندگی ام به خاطر هوا و هوس های زودگذر نابود می شود. این بود که موضوع را با مادرم درمیان گذاشتم. اما هنوز تصمیمی در این باره نگرفته بودم که سارا دخترم را به منزل پدرم آورد و تهدید کرد که خودم باید فرزندم را بزرگ کنم و حق و حقوق او را نیز بدهم! این بود که به پیشنهاد مادرم راهی مشهد شدیم تا دخترم را در یک شهر دور بفروشیم. وقتی در حال صحبت با زنی بودیم که 16 سال در انتظار داشتن فرزند به سر می برد، شناسایی و دستگیر شدیم...
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی
آن قدر درگیر بازار کار شده بودم که به چیزی جز کسب درآمد و سود بالا نمی اندیشیدم. در واقع جای من و همسرم عوض شده بود و من که احساس می کردم به عنوان یک زن باید پشتیبان همسرم باشم تا شکست های شغلی خود را جبران کند، از وظایف اصلی خودم در زندگی غفلت کردم و زمانی به خود آمدم که همسرم از شش سال قبل به طور پنهانی زن دیگری را به عقد موقت خودش در آورده بود، در حالی که من سعی می کردم پراید مدل بالاتری برای او بخرم... .
زن میان سال که گویی توفان سهمگین یک حادثه تلخ، زندگی اش را تا مرز نابودی کشانده بود، در حالی که ادعا می کرد «همسرم باید حق طلاق را به من بدهد تا هر زمان صلاح دانستم از زندگی اش بیرون بروم»، به کارشناس اجتماعی کلانتری مصلای مشهد گفت: با آن که همسرم مسئولیت پذیر نبود و بارها در کسب و کارش شکست خورد، اما ذره ای از علاقه من نسبت به او کاسته نشد. 18سال با همه سختی ها و بدبختی ها در کنارش زندگی کردم و اکنون نیز حاضرم هر کاری را انجام بدهم تا او در کنارم باقی بماند. پدرم فردی نظامی بود و در طول زندگی مشترک من و جمال خیلی از نظر مالی به ما کمک می کرد اما با فوت او، من مجبور شدم همه مسئولیت های خانه و زندگی را به دوش بکشم، با آن که تربیت دو فرزندم را عهده دار بودم، وارد بازار کار شدم تا در کنار همسرم به اقتصاد خانواده کمک کنم. این بود که کمر همت را بستم تا شکست های مالی و کاری همسرم را جبران کنم. ابتدا در یک شرکت فروش کتاب به عنوان بازاریاب مشغول کار شدم و خیلی زود به خاطر روابط عمومی بالا و فن بیان خوبی که داشتم، در کارم پیشرفت کردم و از موقعیت شغلی خوبی برخوردار شدم. تا این که روزی مدیر بخش توزیع کتاب ها پیشنهاد ازدواج را مطرح کرد اما وقتی متوجه شد که من متأهل هستم، ورق برگشت و من مجبور شدم آن جا را ترک کنم. این در حالی بود که هر روز از محبت های همسرم نسبت به من کاسته می شد و زندگی سرد و بی روحی را تجربه می کردم. بارها با پیشنهادهای بی شرمانه ای مواجه می شدم اما هیچ گاه شرافت و حیثیت خودم را لکه دار نکردم و هر بار این گونه موضوعات را برای جمال بازگو می کردم تا شاید رگ غیرتش بجنبد و بیشتر به من محبت کند، اما او خیلی خونسرد و بی اعتنا از کنار این گونه مسائل می گذشت.
حدود 9سال قبل و بعد از تولد پسرم بود که دوباره دچار مشکلات مالی شدیم این بار نیز من در کنار او قرار گرفتم و با فروش طلاهایم مغازه ای اجاره کردیم و به فروش پوشاک مشغول شدیم. کالاهای ارزان قیمت را از قشم و شهرهای مرزی کشور می خریدیم و با سود خوبی در مشهد می فروختیم، به همین خاطر وضعیت مالی ما بهتر شد و جمال با خرید یک پراید به مسافرکشی در یک تاکسی تلفنی پرداخت اما دیگر کاملا به من بی توجه شده بود و من از این زندگی بی روح رنج می کشیدم، تا این که روزی به طور اتفاقی متوجه ارتباط جمال با یک زن غریبه شدم اما دیگر کاری از دستم ساخته نبود. چیزی به او نگفتم و همه تلاشم را به کار بردم تا با محبت بیشتر او را جذب خانواده اش کنم ولی در همین هنگام بود که فهمیدم جمال از شش سال قبل با آن زن ارتباط دارد و حالا ... .
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی
آن قدر ضربات روحی شدیدی بر ما وارد شده بود که دیگر تحملم را از دست دادم و به امید رهایی از مشکلات خانوادگی از منزل فرار کردم. وقتی در کلانتری به سرانجام این کار پی بردم و در جریان عاقبت دخترانی قرار گرفتم که از منزل فرار کرده بودند، بسیار از این کارم پشیمان شدم و تصمیم گرفتم...
دختر 18 ساله ای که به اتهام فرار از منزل توسط ماموران گشت انتظامی دستگیر شده است، در حالی که بغضی غریب گلویش را می فشرد و از تنگناهای زندگی به ستوه آمده بود مقابل کارشناس اجتماعی کلانتری گلشهر مشهد نشست و با چشمانی اشکبار گفت: دو خواهر و یک برادر دارم اما به دلیل سختی ها و مشکلات زندگی هیچ کدام از ما نتوانستیم بالاتر از مقطع ابتدایی تحصیل کنیم. پدرم پیرمردی از کار افتاده است و نیاز به مراقبت دارد به همین دلیل از مدت ها قبل مادر و خواهرانم با کار کردن در بیرون از منزل هزینه های زندگی را تامین می کردند اما گره بدبختی های ما زمانی کورتر شد که مادرم نیز به خاطر ابتلا به بیماری خاص خانه نشین شد. از آن روز به بعد تامین مخارج و هزینه های زندگی وظیفه من و خواهرانم شد. چرا که برادرم کوچک تر از ما بود و هنوز نمیتوانست در بیرون از منزل کار کند؛ اگرچه تامین هزینه های دارو و درمان و رفت و آمد به مراکز درمانی برای بهبودی مادرم کار بسیار سختی بود اما همه ما تلاش می کردیم تا مشکلات اقتصادی، پدر و مادرم را آزار ندهد. در واقع کمر همت را بسته بودیم و برای بهبودی مادرمان تلاش می کردیم. با آن که می دانستیم پدر پیرمان از این وضعیت ناراحت است ولی چاره دیگری نداشتیم تا این که سه سال قبل مادرم بر اثر عوارض ناشی از بیماری درگذشت و ما را تنها گذاشت. این در حالی بود که ما برای تامین هزینه های زندگی دچار مشکل بودیم و از سوی دیگر باید ضربه روحی شدید ناشی از مرگ مادر را نیز تحمل می کردیم. در این میان برادر کوچک ترم بسیار گوشه گیر و افسرده شده بود و سعی می کرد بیشتر اوقات را با دوستانش بگذراند. ما نیز به خاطر این که درگیر مشکلات خودمان بودیم از برادرم غفلت کردیم و توجهی به او نداشتیم تا این که چند ماه قبل فهمیدیم برادرمان راه را به اشتباه رفته و بر اثر رفاقت با دوستان ناباب معتاد شده است. مصرف مواد مخدر برادرم هر روز بیشتر می شد و ما را برای تامین هزینه های اعتیادش در تنگنا قرار می داد. او دوست داشت ما پول هایی را که از راه زحمت کشی و کارگری به دست می آوردیم به او بدهیم تا برای خرید مواد مخدر هزینه کند. رفتارهای پرخاشگرانه برادرم هر روز شدت می گرفت و او برای گرفتن پول هایمان ما را کتک می زد. اگرچه ما همه مشکلات زندگی را تحمل می کردیم اما دیگر رفتارهای برادرم قابل تحمل نبود ونمی توانستیم درآمدمان را صرف تامین هزینه های موادمخدر او بکنیم. در همین شرایط بود که شب گذشته برادرم وارد منزل شد و مرا که تازه از سرکار به منزل رسیده بودم زیر مشت و لگد گرفت و دستمزد کارگری ام را از داخل کیفم برداشت و رفت. دیگر از رفتارهای خشن او خسته شده بودم که تصمیم گرفتم از منزل فرار کنم اما...
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی