داستان هایی از حضرت مهدی (عج)
حجتالاسلام والمسلمین حسین انصاریان، در کتاب "معاشرت" به بیان خاطرهای پرداخته است که خواندنی است: در محل زندگیم در تهران جوانى را میشناختم که از هیچ فسادى چون قمار و مشروب و رابطه نامشروع و پایمال کردن حق مردم امتناع نداشت و در میان آشنایان او نیز کسى نبود که بتواند او را از منجلاب فساد نجات دهد.
روزى براى دیدن و زیارت مردى مؤمن که فوقالعاده به او علاقه داشتم، رفتم; مردى که از اوصاف حمیده و حالات کریمه برخوردار بود و براى مردم منبعى از خیر و کلیدى براى حلّ مشکلات بود، آن جوان درحالى که سر به زیر داشت و معلوم بود آتش طغیانش فرو نشسته و در حدى به آداب دیانت و اخلاق انسانى آراسته شده، نزد او بود، از گفتگویش با آن مرد نشان میداد که تغییر حال داده و از راه شیطنت به جاده هدایت قدم نهاده است و از جاده انحراف به صراط مستقیم وارد شده است.
با دیدن وضع او برایم مسلّم شد که نَفَسى الهى و دمى عیسوى قلب مرده او را زنده کرده و به راه خدا هدایتش نموده و او را از چاه هلاکت به درآورده و از منجلاب فساد نجات داده است.
از او پرسیدم چه پیش آمدى اتفاق افتاده و چه حادثه اى زیبا رخ داده که از شیطان و شیطنت بریدى و به حق و حق پرستان پیوستى؟
گفت : شب جمعه اى مست و لایعقل از کاباره اى به خانه میرفتم، در مسیر راه بر اثر خوردن زیاد مشروب و مستى بیش از اندازه کنار پیاده روىِ خیابان به زمین افتادم هوا گرگ و میش بود، کم کم داشتم از مستى و بیهوشى خارج میشدم، دیده باز کردم، دیدم روحانى با محبّتى سرم را به دامن گرفته و مرا نوازش میکند، از من خواست بپا خیزم و همراه او به مسجدى که نماز میخواند و هر صبح جمعه دعاى ندبه داشت بروم.
با شرمسارى و خجالت به او گفتم با این حال و وضعى که دارم مناسب مسجد نیستم!
گفت: اتفاقاً با همین وضع، مناسب مسجدى! با اصرار مرا به مسجد رفتن حاضر کرد، دست در دستم نهاد و مرا به مسجد برد، با محبت از من خواست وضو بگیرم و نماز بخوانم، پس از نماز مرا به دفتر مسجد برد و با دست خود برایم صبحانه آورد و از من خواست از سفره امام زمان تناول کنم شاید فضاى مسجد و نمازى که خواندم و لقمه اى که خوردم مرا درمان کند و به راه هدایت رهنمون شوم و سزاوار رحمت حق گردم.
" یَا أیُّهَا النَّاسُ قَدْ جَاءَتْکُم مَوْعِظَةٌ مِن رَبِّکُمْ وَشِفَاءٌ لِمَا فِى الصُّدُورِ وَهُدىً وَرَحْمَةٌ لِلْمُؤْمِنِینَ؛
اى مردم! یقیناً از سوى پروردگارتان براى شما پند و موعظه اى آمده، و شفا است براى آنچه از بیماریهای اعتقادى و اخلاقى در سینههاست، و سراسر هدایت و رحمتى است براى مؤمنان".
بر اثر دلسوزى و هدایت آن روحانى وارسته، از انحراف نجات پیدا کردم و به راه خدا آمدم و با دخترى مؤمن ازدواج کردم و از هدایتم و زندگیم در سایه لطف خدا و همنشینی و رفاقت با آن روحانى دلسوز کاملاً راضى هستم.
شایان ذکر است، کتاب "معاشرت" تألیف استاد حسین انصاریان در سال 1384 برای نخستین بار منتشر شده است و به موضوعاتی همچون اسلام آیین کامل، جایگاه معاشرت، مسئولیت عظیم مربیان، دوستان حقیقی و دشمنان دوست نما، انتخاب آگاهانه، همنشینان پاک و ناپاک، معاشرت با اهل بیت و حقوق معاشرت میپردازد.
منبع :کتاب "معاشرت" تألیف استاد حسین انصاریان
حجه الاسلام والمسلمین حاج آقا نعمتی در کتاب پر نور «در اوج تنهایی» می فرمایند:
یکی از طلاب علوم دینی اخیرا برایم نقل کرد که در 15 ذیقعده 1421 (بهمن ماه 1379) بعد از توسل به حضرت مهدی عج ، در عالم خواب یا مکاشفه، خود را در حرم مطهر حضرت سیدالشهدا امام حسین علیه السلام دیدم. آقای بزرگواری که همه ی جان عالم به قربانش شود را دیدم که خطاب به حضرت سیدالشهداء علیه السلام و ضریح مطهر آن حضرت فرمود:« شما در کربلا تنها ماندید، من هم در این زمان تنها ماندم.»
آن طلبه پس از نقل جزئیاتی از خوابش می گوید: وقتی امام عصر عج مرا دید، به من توجه خاص نمود و فرمود:« زیارت عاشورا را بخوان».
من خواستم زیارت عاشورا را بخوانم ، به طور ناگهانی به جای خواندن زیارت به طور ناخودآگاه شروع به گریه کردم که دیدم آن حضرت خودشان مشغول خواندن زیارت شدند و من گوش می دادم و گریه می کردم.آن حضرت نیز گریه ی زیادی می کردند و با صدای بلند می فرمودند:«حسین جانم ، حسین جانم.»
امام عصر عج چنان زیارت عاشورا می خواندند که حس می کردم این کلمات و جملات با غم و اندوه فراوانی از قلب و زبان مبارکش خارج می شود. در هنگام زیارت، ملائکه ای که با ما زیارت می خواندند با ما گریه می کردند و شور و حال و نورانیت عجیبی در حرم حکمفرما بود و امام عصر علیه السلام به من فرمودند:«دعا کن.» من هم دعا کردم که دیدم آن حضرت و ملائکه هم آمین می گویند.
منبع: آثار و برکات توسل به امام حسین علیه السلام ص 117
مولف: سید عباس اسلامی
یکی از کسانی که توفیق ملاقات با امام عصر عج را پیدا کرده و آن حضرت را در حالی ملاقات نموده است که بسیار ناراحت بوده و گریه می کرده اند. وی می گوید از آن حضرت سوال کردم: آقا جان! ای سرورم چرا انقدر گریه می کنید؟
حضرت در جواب فرمودند:« شیعیان مرا نمی خواهند.»
باز پرسیدم: آقاجان قربانتان بروم. اکثر مردم شما را می خواهند و همیشه برای فرج شما دعا می کنند.
حضرت فرمودند:« از صد نفر، یکی از آنها مرا از ته قلب برای فرج من دعا می کنند. اگر فقط شیعیان ایران ، یک بار برای ظهور من انقلاب می کردند( با هم مرا می خواستند) خداوند ظهور و فرج مرا می رساند.»
منبع: کیست مرا یاری کند؟ من مهدی صاحب الزمانم ص 75
مولف: محمد یوسفی
آقای میرزا محمدباقر اصفهانی ، در کتاب شریف مکیال المکارم می نویسد:
شبی در خواب یا بین خواب و بیداری ، حضرت امام حسن مجتبی علیه السلام را دیدم که مطلبی را به این مضمون بیان فرمود:« در منبرها به مردم بگویید از گناهانشان توبه کنند و برای فرج و تعجیل ظهور امام زمان علیه السلام دعا کنند و بدانند که دعا برای آن حضرت ، مانند نماز میّت ، یک واجب کفایی نیست که اگر بعضی انجام دادند ، از دیگران ساقط شود ؛ بلکه مانند نماز یومیّه ، واجب عینی و برهمه تکلیفی واجب است.»
اللهم عجّل لولیک الفرج
منبع: خوابهای حقیقی یا پروازهای ناب ص 244
مولف: محمد حسین رجایی خراسانی
شیخ ابن بابویه روایت کرده است از احمد بن فارس ادیب که گفت: من وارد شهر همدان شدم و همه را سنّی یافتم به غیر یک محله که ایشان را بنی راشد می گفتند و همه شیعه ی امامی مذهب بودند، از سبب تشیّع ایشان سوال کردم. مرد پیری از ایشان که آثار صلاح و دیانت از او ظاهر بود، گفت:سبب تشیّم ما آن است که جدّ اعلای ما که ما همه به او منسوبیم به حج رفته بود، گفت: در وقت مراجعت پیاده می آمدم، چند منزل که آمدیم در بادیه روزی در اول قافله خوابیدم که چون آخر قافله برسد بیدار شوم. چون به خواب رفتم بیدار نشدم تا آنکه گرمی آفتاب مرا بیدار کرد و قافله گذشته بود و جاده پیدا نبود.
به توکل روانه شدم ، اندک راهی که رفتم رسیدم به صحرایی سبز و خرّم پر گل و لاله که هرگز چنین مکانی ندیده بودم. چون داخل آن بستان شدم قصر{ی} عالی به نظر من آمد، به جانب قصر روانه شدم چون به در قصر رسیدم ، دو خادم سفید دیدم نشسته اند، سلام کردم جواب نیکویی گفتند و گفتند:«بنشین که خدا خیر عظیمی نسبت به تو خواسته است که تو را به این موضع آورده است.»
پس یکی از آن خادم ها داخل آن قصر شد و بعد از اندک زمانی آمد و گفت:«برخیز و داخل شو.»
چون داخل شدم قصری مشاهده کردم که هرگز به آن خوبی ندیده بودم ، خادم پیش رفت و پرده ای بر در خانه بود، پرده را برداشت و گفت:«داخل شو.»
چون داخل شدم جوانی را دیدم که در میان خانه نشسته است و شمشیر درازی محاذی سر او از سقف آویخته است که نزدیک است سر شمشیر مماس سر او شود(یعنی:برسد به سر او) و آن جوان مانند ماهی بود که در تاریکی درخشان باشد.پس سلام کردم و با نهایت ملاطفت و خوش زبانی جواب فرمود و گفت:«می دانی من کیستم؟»
گفتم:«نه والله.»
فرمود:«منم قائم آل محمد(ص) و منم آنکه در آخرالزمان به این شمشیر خروج خواهم کرد (و اشاره به آن شمشیر نمود) و زمین را پر از عدالت و راستی خواهم کرد بعد از آنکه پر از ظلم و جور شده باشد.»
پس به روی در افتادم و رو را بر زمین مالیدم. فرمود:«چنین مکن و سر بردار، تو فلان مردی از مدینه ای از بلاد جبل که آن را همدان می گویند؟»
گفتم:«بلی ای آقای من و مولای من.»
پس فرمود:«می خواهی برگردی به اهل خود؟»
گفتم:«بلی ای سیّد من ، می خواهم به سوی اهل خود بروم و بشارت دهم ایشان را به این سعادت که مرا روزی شده.»
پس اشاره فرمود به سوی خادم و او دست مرا گرفت و کیسه ی زری به من داد و مرا از بستان بیرون آورد و با من روانه شد، اندک راهی که آمدیم عمارت ها و درخت ها و مناره ی مسجدی پیدا شد، گفت:«می دانی و می شناسی این شهر را؟»
گفتم:«نزدیک به شهر ما شهری است که او را اسد آباد می گویند.» گفت:«همان است ، برو با رشد و صلاح.»
این را گفت و ناپیدا شد. من داخل اسد آباد شدم و در کیسه 40 یا 50 اشرفی بود ، پس وارد همدان شدم و اهل و خویشان خود را جمع کردم و بشارت دادم ایشان را به آن سعادت ها که حق تعالی برای من میسّر کرد و ما همیشه در خیر و نعمت بودیم تا از آن اشرفی ها چیزی باقی بود.
منبع:منتهی الآمال ج 2 ص 532 و 533
مولف:ثقة المحدثین مرحوم حاج شیخ عباس قمی (ره)
یعقوب بن منفوس می گوید: به حضور امام حسن عسکری علیه السلام رسیدم . حضرت علیه السلام در سکوی جلوی خانه نشسته بود.در سمت راست ایشان اتاقی که بود پرده ای ریشه دار مقابل آن آویخته شده بود.
عرض کردم: آقا جان! صاحب الامر کیست؟
فرمود: پرده را کنار بزن.
وقتی پرده را کنار زدم , پسر بچه ای به سوی ما آمد که حدودا پنج ساله یا بیشتر به نظر می رسید. پیشانی اش گشاده و چهره اش سپید و حدقه ی چشمانش درخشان بود. و کف دست ها و زانوانش پر و محکم و خالی بر گونه ی راست داشت و موی سرش کوتاه بود.
امام حسن عسکری علیه السلام او را روی زانو نشانده و فرمود: صاحب الامر شما این است.
سپس برخاست و به او فرمود: فرزندم! تا وقت معلوم برو داخل. او هم داخل خانه شد در حالی که چشم هایم او را بدرقه می کرد. آن گاه حضرت فرمود: ای یعقوب! نگاه کن ببین چه کسی در خانه است؟
وقتی داخل شدم کسی را ندیدم.
منبع: داستانهایی از امام زمان(عج) ص 208
کمال الدین ج2 ص 407
در راه زيارت عسكريين (عليهماالسلام) و در جاده اى كه به امامزاده سيد محمد (عليه السلام) منتهى مى شود، راه را گم كردم و در اثر شدت تشنگى و گرسنگى از زندگى مايوس شدم و به حالت بيهوشى روى زمين افتادم. ناگهان چشم بازكردم، ديدم سرم در دامن شخص بزرگوارى است. آن شخص به من آب گوارايى دادند كه مانندش را درعمر خود نچشيده بودم. بعد از آن، سفره باز كردند، و در ميان آن دو يا سه عدد قرض نان بود كه از آن ها نيز خوردم. آن گاه به من فرمودند: اى سيد! قصد كجا را دارى؟ گفتم: حرم مطهر سيد محمد.
نگاه كردم ديدم در زير بقعه سيد محمد قرار داريم، در حالى كه من در قادسيه گم شده بودم و مسافت زيادى بين آن جا و حرم امامزاده سيد محمد وجود دارد.
در مدتى كه با آن شخص بزرگوار بودم، بهره هاى فراوانى نصيبم شد و مرا به انجام چندين عمل سفارش كردند؛ از جمله: تلاوت قرآن كريم ... و تسبيح فاطمه زهرا (س) و... ولى به ذهنم خطور نكرد اين آقا كيست، مگر زمانى كه از نظرم غايب شدند.
منبع:
نماز و عبادت فاطمه زهرا سلام الله عليها، عباس عزيزى، فصل هفتم، شماره 110.
دانشمند بزرگ شیخ محمد باقر قاینى، صاحب كتاب كبریت الاحمر در كتاب كشكول خود به نام سفینة القماش مى نویسد: در عصرى كه در نجف اشرف به تحصیل علوم حوزوى اشتغال داشتم در آنجا سیدى زاهد و پرهیز كار بود كه سواد نداشت، روزى در حرم حضرت على (ع ) به زیارت آن حضرت مشغول بود، دید یكى از زائران ترك زبان، گوشهاى از حرم نشست و مشغول تلاوت قرآن شد، این سید جلیل احساساتى شد و به خود گفت :
آیا سزاوار است كه ترك و دیلم قرآن، كتاب جدت را بخوانند و تو بىسواد باشى و از خواندن آیات قرآن محروم بمانى؟!
او از روى غیرت و همت قسمتى از اوقاتش را در سقایى (آبرسانى) صرف كرد تا مخارج زندگىاش را تأمین كند، و قسمت دیگر را به تحصیل علوم پرداخت و كم كم ترقى كرد تا به حدى كه در درس خارج آیت الله العظمى میرزا محمد حسن شیرازى (میرزاى بزرگ، متوفى1312 ه ق) شركت مىكرد و به درجهاى رسید كه احتمال مى دادند به حد اجتهاد رسیده است. این سید جلیل و پارسا براى من چنین نقل كرد:
از آن روزى كه عمهام زینب وفات كرده، تا كنون، هر سال در روز وفات او، فرشتگان در آسمانها مجلس عزا به پا مىكنند و آن چنان مىگریند كه من باید بروم و آنها را ساكت كنم،
در عالم خواب امام زمان حضرت ولى عصر (عج) را دیدم، بسیار غمگین و آشفته حال بود، به محضرش رفتم و سلام كردم، سپس عرض كردم:
چرا این گونه ناراحت و گریان هستى؟
فرمود: امروز روز وفات عمهام حضرت زینب است. از آن روزى كه عمهام زینب وفات كرده، تا كنون، هر سال در روز وفات او، فرشتگان در آسمانها مجلس عزا به پا مىكنند و آن چنان مىگریند كه من باید بروم و آنها را ساكت كنم، آنها خطبه حضرت زینب را كه در بازار كوفه خواند، مىخوانند و مىگریند، من هم اكنون از آن مجلس فرشتگان مراجعت نمودهام.
منبع:
خصائص الزینبیه، ص 211 و 212
مرحوم علّامه مجلسی، غوّاص بحار علوم اهل بیت عصمت و طهارت (ع)، در بحار الانوار، در جلد 53، قضایای متشرّفین به محضر حضرت را نقل میکند و از جمله میفرماید: علّامه حلّی در یکی از سفرها در محضر مبارک و نورانی امام زمان (ع) بودند؛ هر دو سوار بر یک مرکب. علّامه حلّی حضرت را نمیشناسد، تازیانه از دست علّامه حلّی به زمین میافتد، امام زمان (ع) از مرکب به زمین میافتد، امام زمان (ع) از مرکب به زمین میآید، تازیانه را برمیدارد و به دست علّامه حلّی میدهد. در ذهن علّامه حلّی این سوال راالقا و ایجاد میکند که علّامه میپرسد: آیا در این عصر و زمانه ممکن است کسی خدمت امام زمان (ع) برسد؟ حضرت بعد از سوال علّامه حلّی این جواب را میدهد: « چگونه ممکن نیست به محضر امام زمان (ع) رسیدن در حالی که دستش هم اکنون در دست توست». یکمرتبه میبیند امام زمان (ع) از نظرش غایب شد.
پس خود امام زمان (ع) جوابش را میدهد و میفرماید: ممکن است. دلیلش هم این است که الآن دست آقا امام زمان (ع) در دست تو قرار گرفته است. ما نمی توانیم غیبت را به این معنی بگیریم که رابطهی امام زمان (ع) ممکن نیست. صدها حکایت نقل شده است که علمای ما، بزرگان ما، عرفای ما، اولیای ما، عاشقان ما و دلسوختگان ما به محضر مبارک امام زمان (ع) رسیدند، آیا همه این ها دروغ است؟ کسی میتواند بگوید قضایای آیت الله بهاءالدینی، آیتالله بهجت ، علامه حلّی، سیّد بحرالعلوم، سیّد بن طاووسها دروغ است؟
در خدمت حضرت آیت الله بهاءالدینی بودیم.. ایشان مریض بودند. ایشان فرمودند: از همین دالان کوچکی که شما میبینید امام زمان (ع) تشریف آوردند، یک لبخندی به من زدند که من این لبخند را تا کنون از امام زمان (ع) ندیده بودم. بعد از لبخند فرمودند: فلانی! ناراحت نباش، ما هوای تو را داریم. آیا میتوانیم بگوییم اینها دروغ میگویند. نعوذبالله پناه برخدا !
منبع:
کتاب 14 گفتار پیرامون
ارتباط معنوی با حضرت مهدی (عج) نوشته حسین گنجی
در میان علماى مختلف اعصار كمتر عالمى به پایه جلالت قدر و عظمت مقامات معنوى قدوه عارفان صاحب نفس طاهره قدسیه جناب سید بن طاووس قدّس سرّه مىرسد كه در سنه ”664” از دنیا رفتهاند.
راه و رابطه او با ولىّ زمان حضرت صاحب الامر «ارواحنا له الفداء» بسیار خصوصى و داراى اسرار بوده است.
محدّث نورى مىگوید:
از مواضعى از كتابهاى ابن طاووس خصوصا كتاب كشف المحجّه ایشان ظاهر مىشود كه باب ملاقات وى با حضرت ولىّ عصر علیه السلام باز بوده...
سید مناجات سحرگاه امام زمان «ارواحنا فداه» را در سامرا شنید.
وى مىگوید: «شبى در سامرا در وقت سحر دعاى آن حضرت را شنیدم پس، از آن بزرگوار فرا گرفته و حفظ كردم كه آن حضرت كسانى از احیاء و اموات ذكر نموده و براى آنها دعا كرده و فرمود:
«و ابقهم یا و احیهم فى عزّنا ملكنا و سلطاننا و دولتنا»، (بار خدایا آنان را باقى بگذار و یا اینكه زنده گردان آنان را در عزت ما و ملك و سلطنت و دولت ما)، و این جریان در شب چهارشنبه سیزدهم ذى القعده سال ”638” بود.»
و بعضى در رابطه با این عبارت سیّد قدّس سرّه فرمودهاند: معلوم مىشود كه حضرت حجت علیه السّلام در وقت سحر و در نماز شب چهل مۆمن را دعا كردهاند، بعد گفتهاند: خدایا اینان را باقى بگذار یا زنده گردان براى دولت و ایام قدرت ما.
خوانندگان عزیز از اینكه سید مىفرماید كسانى از احیاء و اموات را ذكر فرمود و دعا كرد، استفاده مىشود كه آن عالم عارف نامدار، مدت مدیدى در آن حالت خلوص معنوى بوده و آهنگ روحبخش ولىّ زمان حجة بن الحسن «عجل اللّه تعالى فرجه» او را سرشار از صفا و معنویت ساخته بوده است.
«اى فرزندم محمّد! چون خبر ولادت تو در ایّام زیارت عاشورا در كربلاى معلّى به من رسید در نهم محرّم 643 به شكرانه این مسرّت و احسانى كه از خداوند به سبب ولادت تو به من مرحمت شده بود باكمال مذلّت و انكسار در پیشگاه حضرتش بر پاى خاسته و به امر خداوند، تو را بنده مولانا مهدى علیه السّلام و متعلق به او قرار دادم و مكرّر در حوادثى كه براى تو پیش آمد كرده به حضرتش پناهنده شده و به ذیل عنایتش متوسّل شدم و حضرتش را مكرّر در خواب دیدم و بر ما انعام فرموده و عهدهدار برآوردن حوائج تو شده است كه وصف آن را نتوانم نمود»
روابط عمیق و مكرّر سید، با حضرت ولىّ عصر علیه السّلام
آن بزرگوار ضمن وصایایى كه به فرزند برومند خود دارد مىفرماید:
«اى فرزندم محمّد! چون خبر ولادت تو در ایّام زیارت عاشورا در كربلاى معلّى به من رسید در نهم محرّم ”643” به شكرانه این مسرّت و احسانى كه از خداوند به سبب ولادت تو به من مرحمت شده بود باكمال مذلّت و انكسار در پیشگاه حضرتش بر پاى خاسته و به امر خداوند، تو را بنده مولانا مهدى علیه السّلام و متعلق به او قرار دادم و مكرّر در حوادثى كه براى تو پیش آمد كرده به حضرتش پناهنده شده و به ذیل عنایتش متوسّل شدم و حضرتش را مكرّر در خواب دیدم و بر ما انعام فرموده و عهدهدار برآوردن حوائج تو شده است كه وصف آن را نتوانم نمود.»
سپس مىفرماید: «پس در موالات و دوستى و وفاء به حق آن حضرت و تعلّق خاطر و توجّه قلبى به حضرتش طورى بوده باش كه خدا و رسول و آن حضرت-امام زمان-و پدران بزرگوارش خواستهاند و حوائج و خواستههاى آن حضرت را بر حوائج خود مقدّم بدار و در صدقه دادن ابتداء كن به صدقه براى آن حضرت پیش از آنكه براى خود و عزیزانت صدقه دهى و دعاى براى آن حضرت را بر دعاى خود مقدّم بدار... »
1- مستدرك الوسائل، ج 3، ص 469
2- مهج الدعوات، ص 29
3- كشف المحجة، ص 15
زاهد متقی و ناسک منزوی آقای مشهدی محمد علی نساج دزفولی نقل می کند:
روزی در میان بازار بودم. به تاجری برخورد کردم به نام حاج محمد حسین. از من پرسید اهل کجائی؟ گفتم دزفول. با شنیدن نام دزفول با من مصافحه و معانقه و اظهار محبت نموده و برای شام مرا به خانه اش دعوت نمود.
از رفتار او متعجب شدم و با خود گفتم چگونه به خانه ی شخصی که نمی شناسم بروم؟ با مشاهده تردیدی که در چهره ام نمایان بود گفت اگر خوف دارید با خود همراه هم بیاورید مانعی ندارد.
کمی آرام شدم و دعوت او را قبول کردم و نشانی خانه اش را گرفتم و مطابق قرار میهمان او شدم. تشریفات و تدارک زیادی دیده بود.
سپس پرده از این رفتار عجیب برداشته و گفت: علت اظهار محبت من نسبت به شما با این کیفیت آن است که من از دزفول شما فیضی عظیم برده ام. و وقتی که فهمیدم شما اهل آنجا هستید خواستم قدری جبران گذشته را نموده باشم. از همان فیض است که من ثروتی زیاد دارم.
هیچ فرزندی نداشتم و به همین دلیل ناراحت بودم تا آن که به کربلا و نجف مشرف شدم. در آنجا از اهل علم سئوال کردم که برای برآمدن حاجت مهم چه توسلی در اینجا مۆثر است؟ گفتند به تجربه ثابت شده است که فلان عمل در مسجد سهله در شب چهارشنبه موجب توجه امام عصر صلوات الله علیه می شود.
از این رو تا مدتی شب های چهارشنبه آنجا می رفتم و عمل آنجا را بنحوی که تعلیم کردند بجا می آوردم. تا آن که شبی در خواب کسی به من فرمود: جواب مقصد تو پیش مشهدی محمد علی نساج در شهر دزفول است.
من تا آن روز اسم دزفول را هم نشنیده بودم. لذا درباره آن نام و راه رسیدن به آن سۆالاتی نموده و به آن جا سفر کردم.
وقتی به دزفول رسیدم حوالی صبح به نوکر خود گفتم من می خواهم کسی را در این شهر پیدا کنم. تو در منزل بمان. اگر بازگشت من به تأخیر افتاد هم به دنبال من از منزل خارج نشو تا خودم بازگردم.
هیچ فرزندی نداشتم و به همین دلیل ناراحت بودم تا آن که به کربلا و نجف مشرف شدم. در آنجا از اهل علم سئوال کردم که برای برآمدن حاجت مهم چه توسلی در اینجا مۆثر است؟ گفتند به تجربه ثابت شده است که فلان عمل در مسجد سهله در شب چهارشنبه موجب توجه امام عصر صلوات الله علیه می شود
تا عصر در هر کوچه و محله ای که می توانستم در پی مشهدی محمد علی نساج جستجو کردم ولی کسی او را نمی شناخت. تا آن که بالأخره به کوچه ای رسیدم پس از تحقیق دکانی را به من نشان دادند که سر همان کوچه قرار داشت.
وقتی رسیدم دیدم دکان بسیار کوچکی دارد و خودش هم در آن جا نشسته است. به محض این که مرا دید سخن آغاز نموده و گفت حاج محمد حسین سلام علیک. خداوند چند فرزند پسر به تو مرحمت می کند ( تعداد آن ها را هم گفت و به همان تعداد هم فرزند به من مرحمت شد).
بسیار متعجب شدم که بدون آشنایی قبلی مرا شناخت و حاجتم را گفت. لذا جلوی درب دکان او نشستم. وقتی که فهمید من غذا نخورده ام یک سینی چوبی آورد که درون آن مقداری ماست در یک کاسه چوبی و دو عدد نان جو قرار داشت.
وقتی که آن را خوردم و نماز خواندم اظهار کردم که من امشب مهمان هستم. گفت حاجی منزل من همین جا است ولی چیزی ندارم که در اختیارت قرار دهم تا روی خودت بیندازی. گفتم من به همین عبای خود اکتفا می کنم.
چون شب شد اول مغرب اذان گفت و نماز مغرب و عشا را خواند و بعد همان سینی و کاسه را آورد با ماست و چهار عدد نان جو و بعد از صرف غذا خوابیدیم.
اول اذان فجر بیدار شد و اذان گفت و نماز خواند و پس از آن به کار خویش مشغول شد. از او پرسیدم چگونه مرا با نام و حاجت و مقصودم شناختی؟
گفت حاجی به هدف و حاجتت که رسیدی. دیگر چه کار داری؟ در درخواست خود اصرار کردم. به ناچار گفت این خانه عالی را که می بینی منزل یکی از اعیان لرها است. هر سال به همراه چند سرباز به مدت پنج شش ماه به اینجا می آمدند.
در میان آنها سرباز لاغر اندامی بود. روزی نزد من آمد و گفت تو روزی خود را چگونه تأمین می کنی؟ گفتم اول سال مقداری جو می خرم و هر روز به اندازه چهار عدد نان جو که مصرف روزانه ام است آرد می کنم و به همان مقدار هر روز می دهم طبخ می کنند.
گفت ممکن است من هم پول بدهم به همان اندازه برای من هم نان تهیه کنی؟ قبول کردم.
هر روز می آمد و چهار عدد نان جو می گرفت و می رفت. تا آن که یک روز ظهر دیدم نیامد! تأخیرش که طولانی شد رفتم از رفقای او سراغش را گرفتم. گفتند امروز کسالت پیدا کرده و در مسجد خوابیده است.
به مسجد رفتم و پس از مشاهده او احوالش را پرسیدم. گفت من امروز تا فلان ساعت از دنیا می روم. کفنم در فلان جا است. تو در دکان آماده باش. شب هر کس آمد و تو را طلبید او را اطاعت کن و هر چقدر جو از من نزد توست برای خودت بردار.
آن صحرا به اندازه ای روشن و با صفا بود که به وصف نمی آید. آقائی که در بین آنها از همه محترم تر بودند به من فرمودند به خاطر خدمتی که در حق آن سرباز کردی می خواهم تو را به جای او منصوب کنم. من چون تا آن لحظه متوجه مطلب نبودم عرض کردم: من چگونه از عهده سربازی بر بیایم و این سربازی چه ثمره ای دارد؟
به دکان برگشتم و چند ساعتی که از شب گذشت کسی آمد و مرا صدا زد. برخواستم و به همراه او تا در مسجد آمدم. او از دنیا رفته بود. به دستور همراهم او را با کفن برداشتیم و آوردیم کنار چشمه آبی که در بیرون شهر قرار داشت. از غسل و کفن و دفن او که فارغ شدیم ایشان رفتند من هم بدون آن که سۆالی از ایشان بپرسم به دکان برگشتم.
تقریبا یک ماه از این واقعه گذشت. روزی شخصی به نزدم آمد و فرمود تو را طلبیده اند. برخواستم و با او آمدم به صحرای وسیعی در بیرون شهر. جمعی بسیاری از آقایان را دیدم که دور یکدیگر نشسته بودند.
آن صحرا به اندازه ای روشن و با صفا بود که به وصف نمی آید. آقائی که در بین آنها از همه محترم تر بودند به من فرمودند به خاطر خدمتی که در حق آن سرباز کردی می خواهم تو را به جای او منصوب کنم. من چون تا آن لحظه متوجه مطلب نبودم عرض کردم: من چگونه از عهده سربازی بر بیایم و این سربازی چه ثمره ای دارد؟ خیلی هم که رشد و ترقی داشته باشد حد اکثر به منصب سلطانی منتهی می شود و من به این امور تمایلی ندارم.
در این هنگام شخصی که به همراهش به آنجا رفته بودم فرمود این بزرگوار حضرت صاحب الامر صلوات الله علیه هستند. عرض کردم سمعا و طاعة مولای من.
فرمودند تو را بجای او گماشتم. پیوسته آماده باش هر زمان فرمانی به تو دادیم انجام دهی. وداع نموده و از آن مکان برگشتم. یکی از آن فرمان ها این پیغامی بود که در امر فرزند به تو دادم.
منبع: کتاب عبقری الحسان. علامه نهاوندی
روزی مرد خراسانی نزد امام جعفر بن محمد صادق علیهما السلام نشسته بود.. مرد خراسانی به امام عرضه داشت:
چرا قیام نمی فرمایید.. در خراسان همه شیعه هستند و مشتاق شما و منتظر قیام شما هستند.. امام صادق علیه السلام تأملی فرمودند. بعد دستور دادند تنور منزل را روشن کنند.
تنور را روشن کردند. امام به آن مرد خراسانی فرمودند: برو و داخل تنور بنشین. آن مرد خراسانی که دیده بود تنور روشن است و داغ ترسید و از امام صادق علیه السلام بابت بی ادبی و گناهان خود عذر خواهی کرد.
در آن هنگام یکی از اصحاب حضرت به نام هارون مکی وارد بر امام شدند. هنوز دم در ایستاده بود که امام صادق علیه السلام فرمودند: هارون برو و داخل تنور بنشین. هارون کفش های خود رو در آورد و در دست خود گرفت و وارد تنور شد.
امام صادق علیه السلام رو به مرد خراسانی کردند و فرمودند: خب از خراسان بگو. چه خبر از شیعیان و مردم آنجا.. مرد خراسانی گفت: آقا این بنده ی خدا در تنور دارد میسوزد.
امام صادق علیه السلام فرمودند: برو و هارون را ببین. مرد خراسانی رفت و دید که هارون نشسته در حالی که آتش برایش سرد شده. آقا امام صادق فرمودند:
ای مرد خراسانی چند نفر مانند این شخص ما در خراسان داریم؟؟ آن مرد پاسخ داد: به خدا یک نفر هم نیست.. امام فرمودند: به خدا اگر فقط 5 نفر به مانند این داشتم الان قیام می کردم..
آری چقدر سخت است یار امام بودن..
حالا این شما و این داستان... چندتا هارون مکی داریم که انقدر داریم میگیم آقا ظهور کن؟؟؟؟
چه بسیارند افرادی که خود را مرد معرکه ای خاص می دانند ولی به محض قرار گرفتن در همان معرکه خود را باخته و فرار را بر قرار ترجیح می دهند. شاید شما هم در زندگی روزمره خود به این افراد برخورد کرده باشید که مانند طبل تهی آوازه و ادعایی کذایی دارند ولی به محض اینکه در کوچک ترین تنگنایی قرار می گیرند، ماهیت خود را نمودار ساخته و میدان را خالی می کنند.
یکی از موضوعاتی که در زمان حاضر می تواند با مسأله فوق الذکر قابل انطباق باشد، مسأله انتظار ولیّ و امام غریب این زمان حضرت مهدی موعود (عجل الله تعالی فرجه الشریف) است.
بسیاری از افراد، گرچه میل باطنی شان بر محبت و ولایت امامشان است ولی پس از مراجعه به درون خویش شاید به این نتیجه برسند که مرد معرکه ی انتظار مولای خویش نیستند.
عکس این قضیه نیز صادق است که افرادی با اعتماد به نفسی غیر قابل باور، خود را مخلِص واقعی و منتظِر حقیقی امام زمان خویش می دانند. ولی در هنگامه ی آزمایش به چه نتیجه ای برسند الله اعلم ...
شاید مطالعهی داستان جذاب و شگفت انگیز زیر که در کتاب گران سنگ « العبقری الحسان فی احوال مولانا صاحب الزمان (عج )» ذکر شده است، ما را در شناخت خویش که "چه هستیم و چه باید باشیم" یاری نماید.
از افرادی که محضر باهر النور مولای زمان خویش را درک نمود؛ عالم عامل، قدوة الاقران و الاماثل آقای آقا شیخ علی حلاوی است که در دوران غیبت کبری به محضر آن حضرت (عجل الله تعالی فرجه الشریف) شرفیاب گردیده است.
این حکایت از سید العلماء العاملین و سند الفقهاء الراشدین حجه الاسلام آقای آقا سید علی اکبر خوئی دامت برکاته که از جمله معاصرین و از زمره مجاورین مشهد رضوی عرش قرین است به این صورت نقل گردیده است :
وقتی در نجف اشرف جهت انجام کاری که در نظرم بود از بازار محله سیفیه عبور می کردم، در اثناء راه نظرم به قبه ای شبیه به مسجد افتاد که بر بالای سردرِ آن، زیارت مختصری از حضرت صاحب الزمان و خلیفه الرحمن (عجل الله تعالی فرجه الشریف) نوشته شده بود و بالای آن نوشته بود: «هذا مقام صاحب الزمان » و مردمان آن دیار از دور و نزدیک به زیارت آن مکان رفته و به ساحت قدسی باری تعالی دعا و تضرع و زاری و توسل می جستند.
لذا از اهالی حله درباره دلیل انتساب آن جایگاه به حضرت صاحب الزمان سوال نمودم. همگی بالإتفاق گفتند این مکان خانه یکی از اهل علم این شهر به نام آقا شیخ علی؛ مردی بسیار زاهد و عابد و متقی بوده است.
شیخ علی، در تمامی اوقات، منتظر ظهور حضرت مهدی (عجل الله تعالی فرجه الشریف) و مشغول خطاب و عتاب با آن حضرت بوده است که ای مولای من، این غیبت شما از دیدگان، در این تعدد سال ها و اعصار چه دلیلی دارد؟ چه آن که تعداد مخلصین شما لااقل در همین شهر حله به بیش از هزار نفر می رسد! پس چرا ظهور نمی فرمایی تا دنیا را پر از قسط و عدل نمائی؟!
با همین افکار و گفتار ایام می گذراند تا آن که روزی به بیابانی رفته و همین عتاب و خطاب ها را به آن بزرگوار عرض کرد. در همین حال بود که ناگهان عربی را دید که نزد او آمده و فرمود : جناب شیخ به چه کسی این همه عتاب و خطاب می کنی؟
عرض کرد خطابم به حجت وقت و امام زمان است که با این مخلصین صمیمی که تعداد آنها در این عصر فقط در حله بیش از هزار نفر است و با وجود این ظلم و جوری که عالم را فرا گرفته، چرا آن حضرت ظهور نمی کند؟!
مرد عرب فرمود: ای شیخ، صاحب الزمان من هستم. مطلب این چنین نیست که تو تصور می کنی. اگر تعداد اصحاب من به سیصد و سیزده نفر می رسید، قطعا ظاهر می شدم. در شهر حله هم که گمان می کنی بیش از هزار نفر مخلص واقعی موجود است؛ اخلاص آنان حقیقی نیست، مگر اخلاص تو و فلان قصاب شهر.
اگر می خواهی حقیقت مطلب بر تو مکشوف شود، در شب جمعه مخلصین را دعوت کن و برای ایشان در صحن حیاط خانه خود مجلسی برپا نموده و آن قصاب را هم دعوت کن و دو بزغاله بالای بام خانه ات بگذار و منتظر ورود من باش تا واقع امر را به تو نشان دهم و تو را متوجه اشتباهت کنم.
پس از اینکه این کلام را فرمود از دیدگان آقا شیخ علی غائب شد. پس شیخ با سرور و خوشحالی تمام به حله برگشته و ماجرا را برای آن مرد قصاب تعریف نمود. سپس قرار بر این شد که از میان بیش از هزار نفری که می شناختند و همگی آنان را از اخیار و ابرار و منتظران حقیقی امام غائب از انظار می دانستند، چهل نفر را انتخاب نموده و شیخ از آنها دعوت کند تا همگی در شب جمعه به منزل او آمده و به شرف ملاقات امام عصر (عجل الله تعالی فرجه الشریف) مشرف شوند.
هنگام ملاقات فرا رسید. مرد قصاب با آن چهل مخلص در صحن حیاط خانه ی شیخ علی اجتماع نموده و همگی با طهارت رو به قبله مشغول ذکر و صلوات و دعا و منتظر من الیه الالتجاء ( حضرت صاحب الزمان ) بودند. شیخ نیز حسب الامر آن حضرت دو عدد بزغاله را بالای پشت بام برد.
پاسی از شب گذشته بود و همه منتظر بودند. ناگهان نور عظیم درخشانی در جو هوا ظاهر گردید که تمام آفاق را پر کرده و چند برابر از آفتاب و ماه درخشنده تر بود به سمت خانه شیخ رفته و بر بالای پشت بام خانه شیخ قرار گرفت. زمانی نگذشته بود که صدائی از پشت بام بلند شد و آن مرد قصاب را امر به رفتن به پشت بام خواند.
مرد قصاب، اطاعت نموده و به بالای پشت بام رفت و آن حضرت او را امر فرمود که یکی از آن دو بزغاله را نزدیک ناودان آن بام برده سر ببرد، بنحوی که تمام خون آن از آن ناودان در میان صحن خانه ریخته شود. قصاب به فرموده آن بزرگوار عمل نمود.
آن چهل نفر با دیدن خون های سرازیر شده از ناودان همگی با خود گفتند قطعا حضرت سر قصاب را بریده و این خون نیز متعلق به قصاب است. لحظاتی دیگر گذشت. ناگهان صدای دیگری از پشت بام به گوش رسید که این بار شیخ علی (صاحب خانه) را به پشت بام فرا می خواند. شیخ علی نیز اطاعت امر نمود. و زمانی که به پشت بام رفت، قصاب را دید که در سلامتی کامل در محضر امام ایستاده بود!
سپس به امر حضرت، مرد قصاب بزغاله دیگر را پای ناودان آورده و مثل همان بزغاله اول ذبح نمود. این بار نیز خون، به حیاط خانه ریخته و موجب تردید بیشتر حاضرین گردید. و همگی گمان کردند که آن حضرت این بار سر شیخ علی را بریده و این خون متعلق به شیخ است. پس با خود گفتند عن قریب است که به امر حضرت (علیه السلام) نوبت به او برسد که به پشت بام رفته و ... لذا درب حیاط را گشوده و همگی فرار را بر قرار ترجیح دادند.
سپس حضرت خطاب به شیخ فرمود: هم اکنون به حیاط برو و همگی را به پشت بام دعوت کن تا با من دیدار کنند. اما وقتی شیخ به صحن حیاط آمد، حتی احدی از آن چهل مرد را در خانه ندید. پس مجددا به پشت بام رفت و فرار آن جماعت را خدمت امام عرضه داشت.
حضرت فرمود: ای شیخ، دیگر عتاب و خطاب ها را رها کن. آیا این همان شهر حله نبود که می گفتی بیش از هزار مخلص در آن وجود دارد؟! سرزمین ها و شهرهای دیگر را هم به همین امر قیاس کن. این را فرمود و از نظرشان پنهان گردید.
مطالب را با جمله ای از عارف کامل؛ جناب شیخ رجبعلی خیاط (ره) به پایان می بریم که فرمود:«اغلب مردم اظهار می کنند که امام زمان (عجل الله تعالی فرجه) را از خویشتن نیز بیشتر دوست دارند، حال آنکه اینگونه نیست؛ زیرا اگر او را از خود بیشتر دوست داشته باشیم، باید برای او کار کنیم؛ نه برای خود.
همه دعا کنید که خداوند موانع ظهور آن حضرت را بر طرف کند و دل شما را با آن وجود مبارک یکی کند!»
منابع:
عبقری الحسان . علامه علی اکبر نهاوندی
آداب انتظار عارفان. حمزه کریم خانی
برای دیدن قطب عالم امکان دل مان را از هواهای نفسانی و وابستگی دنیایی خالی کنیم. مرد صابونی شخصی که تا جلوی چادر امام زمانش رفت ولی ...
شخص عطّاری از اهل بصره میگوید:
روزی در مغازة عطّاریم نشسته بودم که دو نفر برای خریدن سدر و کافور به دکّان من وارد شدند. وقتی به طرز صحبت کردن و چهرههایشان دقّت کردم، متوجّه شدم که اهل بصره و بلکه از مردم معمولی نیستند به همین جهت از شهر و دیارشان پرسیدم، ولی جوابی ندادند.
من اصرار میکردم، ولی جوابی نمیدادند.
به هر حال من التماس نمودم، تا آنکه آنها را به رسول مختار (ص) و آل اطهار آن حضرت قسم دادم.
مطلب که به این جا رسید، اظهار کردند: ما از ملازمان درگاه حضرت حجّت(علیه السلام) هستیم.
یکی از جمع ما که در خدمت مولایمان بود، وفات کرده است، لذا حضرت ما را مأمور فرمودهاند که سدر و کافورش را از تو بخریم.
همین که این مطلب را شنیدم، دامان ایشان را رها نکردم و تضرّع و اصرار زیادی نمودم که مرا هم با خود ببرید.
گفتند: این کار بسته به اجازة آن بزرگوار است و چون اجازه نفرمودهاند، جرئت این جسارت را نداریم.
گفتم: مرا به محضر حضرتش برسانید، بعد همان جا، طلب رخصت کنید اگر اجازه فرمودند، شرفیاب میشوم وگرنه از همان جا برمیگردم و در این صورت، همین که درخواست مرا اجابت کردهاید خدای تعالی به شما اجر و پاداش خواهد داد، ولی باز هم امتناع کردند.
بالاخره وقتی تضرّع و اصرار را از حد گذراندم، به حال من ترحّم نموده و منّت گذاشتند و قبول کردند.
من هم با عجله تمام سدر و کافور را تحویل دادم و دکّان را بستم و با ایشان به راه افتادم، تا آنکه به ساحل دریا رسیدیم.
آنها بدون این که لازم باشد به کشتی سوار شوند، بر روی آب راه افتادند، ولی من ایستادم.
متوجّه من شدند و گفتند: نترس، خدا را به حقّ حضرت حجّت(علیه السلام) قسم بده که تو را حفظ کند.
بسم اللّه بگو و روانه شو.
این جمله را که شنیدم، خدای متعال را به حقّ حضرت حجّت ـ ارواحنا فداه ـ قسم دادم و بر روی آب مانند زمین خشک به دنبالشان به راه افتادم تا آن که به وسط دریا رسیدیم.
ناگاه ابرها به هم پیوستند و باران شروع به باریدن کرد.
اتّفاقاً من در وقت خروج از بصره، صابونی پخته و آن را برای خشک شدن در آفتاب، بر پشت بام گذاشته بودم.
به محض این خطور ذهنی، پاهایم در آب فرو رفت، لذا مجبور به شنا کردن شدم تا خود را از غرق شدن، حفظ کنم، ولی با همه این احوال از همراهان دور میماندم.
آنها وقتی متوجّه من شدند و مرا به آن حالت دیدند، برگشتند و دست مرا گرفتند و از آب بیرون کشیدند و گفتند:از آن خطور ذهنی که به فکرت رسید، توبه کن و مجدّداً خدای تعالی را به حضرت حجّت(علیه السلام) قسم بده.
من هم توبه کردم و دوباره خدا را به حقّ حضرت حجّت(علیه السلام) قسم دادم و بر روی آب راهی شدم.
بالاخره به ساحل دریا رسیدیم و از آنجا هم به طرف مقصد، مسیر را ادامه دادیم.
مقداری که رفتیم در دامنه بیابان، چادری به چشم میخورد که نور آن، فضا را روشن نموده بود.
همراهان گفتند: تمام مقصود، در این خیمه است و با آنها تا نزدیک چادر رفتم و همان جا توقّف کردیم.
یک نفر از ایشان برای اجازه گرفتن وارد شد و درباره آوردن من با حضرت صحبت کرد، به طوری که سخن مولایم را شنیدم، ولی ایشان را چون داخل چادر بودند، نمیدیدم. حضرت فرمودند: «او را به جای خود برگردانید؛ زیرا او مردی است صابونی».
این جمله حضرت، اشاره به خطور ذهنی من در مورد صابون بود، یعنی هنوز دل را از وابستگیهای دنیوی خالی نکرده است تا محبّت محبوب واقعی را در آن جای دهد و شایستگی همنشینی با دوستان خدا را ندارد.
این سخن را که شنیدم و آن را بر طبق برهان عقلی و شرعی دیدم، دندان این طمع را کنده و چشم از این آرزو پوشیدم و دانستم تا زمانی که آینه دل، به تیرگیهای دنیوی آلوده است، چهره محبوب در آن منعکس نمیشود و صورتی مطلوب، در آن دیده نخواهد شد چه رسد به این که در خدمت و ملازمت آن حضرت باشد.اللهم عجل لولیک الفرج
1. العبقری الحسان، ج 2، ص 134، س 42.