"هر روز یک خاطره و وصیتنامه از شهدا"
بهش می گفتن ام الشهدا . آخه سه تا از بچه هاش و یه برادر و یه دامادش رو برای اسلام داده بود . هیچ وقت عصبانی ندیدیمش جز یه بار . اونم یه روز عصر بود که همگی توی حیاط نشسته بودیم . مامان از خستگی خوابش برد . ما هم بی سرو صدا آماده شدیم که برای نماز مغرب بریم مسجد. وقتی داشتیم از در می رفتیم بیرون ، پا شد و خیلی بلند « استغرالله » و « لا اله الا الله» گفت و با عصبانیت پرسید : پس چرا بیدارم نکردین ؟ گفتیم : آخه خسته بودی ، ما هم دلمون نیومد بیدارت کنیم همونطور که داشت وضو می گفرت گفت : من همه زندگیم به نماز اول وقته . نمی خوام کاهل نماز باشم ، تا حالا به هیچ دلیلی نماز اول وقت رو ترک نکردم.
از شما مىخواهم كه پسرتان را طورى تربيت كنيد، كه فدايى امام زمان «عج» باشد.
بهترين موقع بعد از پايان نماز، وقتي سر به سجده مي گذاريد، مروري بر اعمال از صبح تا شب خود بيندازد، آيا کارمان براي رضاي خدا بود.
از رئیس بازی بعضی بالا دستی ها دلخور بود می گفت «می گن تهران جلسه س. ده پانزده نفر کارهامونو تعطیل می کنیم می آییم. سیزده چهارده ساعت راه، برای یک جلسه ی دوساعته ؛ آخرشم هیچی. شما یکی دو نفرید. به خودتون زحمت بدین، بیاین منطقه، جلسه بگذارین.»
ای خواهرم: قبل از هر چیز استعمار از سیاهی چادر تو می ترسد تاسرخی خون من.
کم توقع بود. اگر چیزی هم براش نمی خریدیم ، حرفی نمیزد. نوروز آن سال که آمده بود ، پدرش رفت و یک جفت کفش نو براش خرید . روز دوم فروردین ، قرار شد برویم دید و بازدید. تا خانواده شال و کلاه کردند، علی غیبش زد. نیم ساعتی معطل شدیم تا آمد. به جای کفش ، دمپایی پاش بود . گفتم : مادرف کفشات کو ؟ گفت : بچه ی سرایدار مدرسه مون کفش نداشت ، زمستون رو با این دمپایی ها سر کرده بود ؛ من رفتم کفش هام رو دادم بهش . اون موقع علی دوازده سال بیشتر نداشت.
ای خدا دیدی و شنیدی فریاد رسای شهیدان را و پیام پربار گمنامان را و اسوه های اسارت عزیزان را، چه گفتند، جز این می گفتند؟ الهی و ربی من لی غیرک. حال دنباله رو آن عزیزان هستیم.
شهید احمد ناظمی هرندی
اي مسلمانان از همه قشر بدانيد كه وظيفه شرعي است كه از ولي امر مسلمين اطاعت كنيد.
خواهرم حجاب تو سنگر تو است، تو از داخلحجاب دشمن را میبینی و دشمن تو را نمیبیند.
دخترمون نه روزش بود که علی از منطقه اومد. برای عقیقه ، گوسفند خریدو شروع کردیم به تدارکات مقدمات مهمونی.برنامه ریزیها شد ، مهمونها هم دعوت شدند. یه مرتبه زنگ زدن گفتند: ماموریتی پیش اومده و باید بیای اهواز. وقتی به من گفت خیلی ناراحت شدم و کلی گریه کردم. بهش گفتم: ما فردا مهمون داریم ، برنامه ریزی کردیم. وقتی حال من رو اینطور دید به دوستاش زنگ زد و رفتنشو کنسل کرد. گفته بود:بی انصافیه اگه همسرمو تنها بزارم ، این همه سختی رو تحمل کرده حالا یه بار از من خواسته بمونم. اگه بیام اهواز با روح جوانمردی سازگار نیست.
همسرم باوركن خدمت به پدر و مادر و احترام به آنها و رسیدگی و تعلیم فرزندان ثوابی بیش از به جبهه آمدن من دارد.
به سقوط خرمشهر چیزی نمانده بود. بهنام میرفت شناسایی. چند بار او را گرفته بودند، اما هر بار زده بود زیر گریه و گفته بود: «دنبال مامانم میگردم، گمش كردم.» عراقیها هم ولش میكردند. فكر نمیكردند كه بچه سیزده ساله برود شناسایی!
تبعيت از خط مشي مقام رهبري در كليه امور عقيدتي، فكري و سياسي و نظامي لازم است.
پيشنهاد دادم بيايد با خودم باجناق شود و همين مقدمه اي براي ازدواجش شد. به مادر خانومم گفتم:اين رفيق ما از مال دنيا غير از يك دوربين عكاسي چيزي نداره!! گفت:مادر اينها مال دنياست،بگو ببينم ار دين و ايما ن چي داره؟ گفتم:ار اين جهت هرچي بگم كم گفتم!ما كه به گرد پاي او هم نمي رسيم گفت:خدا حفظش كنه من دنبال همچين دامادي بودم.