0

گوسفند

 
mjs13757
mjs13757
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : شهریور 1393 
تعداد پست ها : 102
محل سکونت : اصفهان

گوسفند

روزی نصرالدین از بازار یک گوسفند خرید در راه دزدی طناب گوسفند را از گردن آن باز کرد و گوسفند را به دوستش داد و طناب را به گردن خود بست و چهار دست و پا به دنبال نصرالدین را افتاد.اوبه خانه رسید ناگهان دید که گوسفندش تبدیل به جوانی شده استدزد رو به نصرالدین کرد و گفت من مادرم را اذیت کرده بودم او هم مرا نفرین کرد من گوسفند شدم ولی چون صاحبم مرد خوبی بود دوباره به حالت اول بازگشتم. نصرالدین دلش به حال او سوخت و گفت: اشکالی ندارد برو ولی یادت باشد که دیگر مادرت را اذیت نکنی!روز بعد که نصرالدین برای خرید به بازار فته بود گوسفندش را آنجا دید. گوش او را گرفت و گفت ای پسر  چرا مادرت را ناراحت کردی تا دوباره نفرینت کند و گوسفند شوی!؟

اَللّـهُمَّ اَرِنيِ الطَّلْعَةَ الرَّشيدَةَ

وَ الْغُرَّةَ الْحَميدَةَ

وَ اكْحُلْ ناظِري بِنَظْرَة منِّي اِلَيْهِ

وَ عَجِّلْ فَرَجَهُ

وَ سَهِّلْ مَخْرَجَهُ

وَ اَوْسِعْ مَنْهَجَهُ

وَ اسْلُكْ بي مَحَجَّتَهُ

 

شنبه 6 دی 1393  12:56 AM
تشکرات از این پست
ria1365
دسترسی سریع به انجمن ها