0

داستانهایی از امام حسن (ع)

 
fatemexry
fatemexry
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : تیر 1393 
تعداد پست ها : 5428
محل سکونت : خراسان جنوبی

داستانهایی از امام حسن (ع)

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

در مفاتیح الجنان بعد از زیارت عاشورا شیخ عباس قمی رحمةالله علیه حکایتی را نقل می کند :

 مرحوم حاج محمد علی یزدی مرد فاضل و صالحی بود. ایشان در زمان حیات خود، حکایت آموزنده ای را این چنین نقل کرده است :

در دوران کودکی یکی از همسایگان ما دارای پسری بود که من با او دوست بودم. با هم بزرگ شدیم و هر کدام راه زندگی را پیش گرفتیم. او شغل خوب و مورد تأییدی نداشت و در مجموع، انسان خوب و درستی نشد . تا این که از دنیا رفت. مدتی پس از فوتش، شبی او را به خواب دیدم که دارای جایگاه خاصی بود و ظاهر خوب و آراسته ای داشت. از او پرسیدم: من تو را در دنیا می شناختم؛ تو کار خیری انجام نداده بودی که حال چنین جایگاهی به تو داده اند. او گفت درست است؛ من در دنیا انسان خوبی نبودم و از همان شب فوتم تا شب قبل، گرفتار عذاب بودم و سختی زیادی کشیدم، اما از شب قبل چنین مقامی به من بخشیده اند.

در کمال تعجب از او پرسیدم: چه اتفاقی سبب این تغییر در وضعیت تو شد؟ او گفت: دیشب خانمی را به این قبرستان آورده، دفن کردند. او همسر استاد اشرف حداد(آهنگر) بود. هنگامی که او را به قبرستان آوذدند ، امام حسین علیه السلام به دیدارش آمدند. پس از خاک سپاری،‌بار دیگر امام حسین علیه السلام به دیدار او آمدند. مرتبه سوم که امام علیه السلام تشریف فرما شدند،‌دستور دادند تا عذاب از همه مردگان قبرستان برداشته شود. سپس از خواب بیدار شدم. فردا صبح زود به بازار آهنگران رفته، استاد اشرف حداد را یافتم.

از او پرسیدم:‌آیا همسر شما به رحمت خدا رفته؟

با تعجب گفت: این چه سوالی است؟!

 از او پرسیدم : آیا همسرت به کربلا مشرف شده بود یا روضه خوان حضرت بود یا در منزل خود مجلس عزا برپا می کرد؟

 استاد اشرف دلیل سؤالاتم را پرسید و من به او گفتم که چه خوابی دیده ام ؛ سپس استاد برایم توضیح داد که همسر من هیچ یک از اعمالی را که شما برشمردید،‌انجام نداده بود؛ تنها در خواندن زیارت عاشورا مداومت میکرد. و من دانستم که به برکت زیارت عاشورا، نه تنها امام حسین علیه السلام به دیدار او آمده و قطعا مقام و مرتبه ای رفیع در بهشت به او بخشیده، که به برکت وجود او ، گناه کاران را نیز مورد رحمت حق قرار داده است. 

[ منبع: مفاتيح الجنان؛ بعد از زيارت عاشورا و قبل از زيارت عاشوراي غير معروفه]

 

بس که دل‌تنگم اگر گریه کنم، می‌گویند:

قطره‌ای قصدِ نشان‌دادنِ دریا دارد

السلام علیک یا سلطان عشقــــ♥ علی بن موسی الرضا (ع)

پنج شنبه 27 آذر 1393  6:26 PM
تشکرات از این پست
fatemexry
fatemexry
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : تیر 1393 
تعداد پست ها : 5428
محل سکونت : خراسان جنوبی

پاسخ به:داستانهایی از امام حسن (ع)

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

 

ميمون بن مهران گفت : نزد امام حسن عليه السلام نشسته بودم كه مردي آمد و گفت : اي فرزند پيامبر صلي الله عليه و آله فلان شخص از من طلبي دارد ولي من پولي ندارم ، براي همين او مي خواهد مرا زنداني كند .
امام فرمود : در حال حاضر مالي ندارم كه بدهي تو را بدهم ؛ او عرض كرد : پس شما كاري كنيد كه او مرا زنداني نكند .
امام در حالي كه در مسجد مشغول عبادت (اعتكاف ) بود ، كفشهاي خود را به پا كرد . من گفتم اي فرزند رسول خدا مگر فراموش كرديد كه در حال اعتكاف هستيد (و نبايد از مسجد خارج شد) ؟ فرمود :
فراموش نكرده ام اما از پدرم شنيده ام كه رسول الله مي فرمود : كسي كه در بر آوردن حاجت برادر مسلمان خود بكوشد ، مانند كسي است كه نه هزار سال ، روز را به روز و شب را به عبادت مشغول بوده است

 


روايتها و حكايتها ص 122 - داستانهاي پراكنده 2/152

بس که دل‌تنگم اگر گریه کنم، می‌گویند:

قطره‌ای قصدِ نشان‌دادنِ دریا دارد

السلام علیک یا سلطان عشقــــ♥ علی بن موسی الرضا (ع)

پنج شنبه 27 آذر 1393  6:27 PM
تشکرات از این پست
fatemexry
fatemexry
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : تیر 1393 
تعداد پست ها : 5428
محل سکونت : خراسان جنوبی

پاسخ به:داستانهایی از امام حسن (ع)

ترحم به حیوانات(مهربانی امام)

نجيح گويد: حسن بن علي عليه السلام را ديدم كه مشغول خوردن غذا بود و سگي روبروي او قرار گرفته بود، هر لقمه اي كه مي خورد يك لقمه هم به آن سگ مي داد.
عرض كردم: يابن رسول الله! اين سگ را از خود دور نمي كني؟

حضرت فرمود: رهايش كن زيرا من از خداوند حيا مي كنم كه جانداري به من نگاه كند و من بخورم و به او نخورانم

داستانهاي آموزنده از حضرت يوسف عليه السلام

بس که دل‌تنگم اگر گریه کنم، می‌گویند:

قطره‌ای قصدِ نشان‌دادنِ دریا دارد

السلام علیک یا سلطان عشقــــ♥ علی بن موسی الرضا (ع)

پنج شنبه 27 آذر 1393  6:27 PM
تشکرات از این پست
fatemexry
fatemexry
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : تیر 1393 
تعداد پست ها : 5428
محل سکونت : خراسان جنوبی

پاسخ به:داستانهایی از امام حسن (ع)

مرد لطيفه گو
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

مرد لطيفه گويى از دوستان امام حسن عليه السلام بود. مدتى نزد آن حضرت نيامده بود. روزى خدمت امام عليه السلام رسيد. حضرت پرسيد:
چگونه صبح كردى ؟ (حالت چطور است ؟)
گفت :
يابن رسول الله ! حال من برخلاف آن چيزى است كه خودم و خدا و شيطان آن را دوست مى داريم .
امام عليه السلام خنديد و فرمود:
چطور؟ توضيح بده !
گفت :
خداوند مى خواهد از او اطاعت كنم و معصيت كار نباشم . اما من چنين نيستم .
و شيطان دوست دارد، خدا را معصيت كرده و به دستوراتش عمل نكنم ولى من اين طور هم نيستم .
و خودم دوست دارم هميشه در دنيا باشم ، اين چنين هم نخواهم بود. روزى از دنيا خواهم رفت .
ناگاه شخصى برخواست و گفت :
يابن رسول الله ! چرا ما مرگ را دوست نداريم ؟
امام فرمود:
به خاطر اين كه شما آخرت خود را ويران و اين دنيا را آباد كرده ايد،

بدين جهت دوست نداريد از جاى آباد به جاى ويران برويد


بحار: ج 44، ص 110

 

بس که دل‌تنگم اگر گریه کنم، می‌گویند:

قطره‌ای قصدِ نشان‌دادنِ دریا دارد

السلام علیک یا سلطان عشقــــ♥ علی بن موسی الرضا (ع)

پنج شنبه 27 آذر 1393  6:28 PM
تشکرات از این پست
fatemexry
fatemexry
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : تیر 1393 
تعداد پست ها : 5428
محل سکونت : خراسان جنوبی

پاسخ به:داستانهایی از امام حسن (ع)

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ


روزى امام حسن و امام حسين عليه السلام از محلى مى گذشتند. پيرمردى را ديدند كه مشغول وضو است . ولى به طور صحيح وضو نمى گيرد، آداب و شرايط آن را بجا نمى آورد. - چون آموختن آدم جاهل واجب است - از اين رو تصميم گرفتند به طور غير مستقيم با كمال ادب ، صحيح وضو گرفتن را به او بياموزند.
نخست با يكديگر به بحث و گفتگو پرداختند طورى كه پيرمرد سخنانشان را بشنود.
يكى گفت :
وضوى تو صحيح نيست وضوى من درست است .
ديگرى گفت :
نه ، وضوى تو درست نيست وضوى من صحيح است .
سپس نزد پيرمرد آمدند و گفتند:
ما در حضور شما وضو مى گيريم نگاه كن ! و ببين ! كداميك از ما خوب وضو مى گيريم و درباره ما داور باش !
هر دو وضوى درست و كاملى جلوى چشم پيرمرد گرفتند.
آنگاه از پيرمرد پرسيدند:
وضوى كداميك از ما صحيح تر و بهتر است ؟ پيرمرد متوجه شد كه وضوى صحيح چگونه است و منظور اصلى آن دو كودك آموختن او است . با كمال فروتنى اظهار داشت :

عزيزان ! وضوى هر دوى شما خوب و صحيح است من پيرمرد نادان هنوز درست وضو گرفتن را نمى دانم و شما بخاطر محبت و دل سوزى كه بر امت جدتان داريد، مرا آگاه ساختيد و وضوى درست و صحيح را به من آموختيد، سپاسگزارم

بحار: ج 43، ص 319

بس که دل‌تنگم اگر گریه کنم، می‌گویند:

قطره‌ای قصدِ نشان‌دادنِ دریا دارد

السلام علیک یا سلطان عشقــــ♥ علی بن موسی الرضا (ع)

پنج شنبه 27 آذر 1393  6:29 PM
تشکرات از این پست
fatemexry
fatemexry
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : تیر 1393 
تعداد پست ها : 5428
محل سکونت : خراسان جنوبی

پاسخ به:داستانهایی از امام حسن (ع)

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
((صفوان )) در محضر امام صادق نشسته بود، ناگهان مردى از اهل مكه وارد مجلس شد و گرفتاریى كه برایش پیش آمده بود شرح داد، معلوم شد موضوع كرایه اى در كار است و كار به اشكال و بن بست كشیده است . امام به صفوان دستور داد:((فورا حركت كن و برادر ایمانى خودت را در كارش مدد كن )).
صفوان حركت كرد و رفت و پس از توفیق در اصلاح كار و حل اشكال ، مراجعت كرد. امام سؤ ال كرد:((چطور شد؟)).
خداوند اصلاح كرد.
((بدانكه همین كار به ظاهر كوچك كه حاجتى از، كسى برآوردى و وقت كمى از تو گرفت ، از هفت شوط طواف دور كعبه محبوبتر و فاضلتر است )).
بعد امام صادق به گفته خود چنین ادامه داد:((مردى گرفتارى داشت و آمد حضور امام حسن و از آن حضرت استمداد كرد. امام حسن بلافاصله كفشها را پوشیده و راه افتاد. در بین راه به حسین بن على رسیدند در حالى كه مشغول نماز بود. امام حسن به آن مرد گفت :((تو چطور از حسین غفلت كردى و پیش او نرفتى ))
گفت :((من اول خواستم پیش او بروم و از او در كارم كمك بخواهم ، ولى چون گفتند ایشان اعتكاف كرده اند و معذورند، خدمتشان نرفتم )).
امام حسن فرمود:((اما اگر توفیق برآوردن حاجت تو برایش دست داده بود، از یك ماه اعتكاف برایش بهتر بود

 

بس که دل‌تنگم اگر گریه کنم، می‌گویند:

قطره‌ای قصدِ نشان‌دادنِ دریا دارد

السلام علیک یا سلطان عشقــــ♥ علی بن موسی الرضا (ع)

پنج شنبه 27 آذر 1393  6:29 PM
تشکرات از این پست
fatemexry
fatemexry
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : تیر 1393 
تعداد پست ها : 5428
محل سکونت : خراسان جنوبی

پاسخ به:داستانهایی از امام حسن (ع)

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ


ايام حج فرا رسيده بود. امام حسن و امام حسين - عليهما السلام - و عبدالله بن جعفر به همراه قافله اى براى انجام اعمال حج ، مدينه را ترك كردند. در بين راه از قافله عقب مانده و آن را گم كردند، خرج و خوراك آنها نيز با قافله بود، تشنه و گرسنه شدند و چيزى نداشتند كه بخورند، به سراغ خيمه اى كه در آن بيابان به چشم مى خورد رفتند، پيرزنى را در آنجا يافتند. به او گفتند: ما تشنه هستيم آيا نوشيدنى در نزد تو هست ؟ زن گفت : فقط گوسفندى دارم كه مى توانيد آن را بدوشيد و از شير آن استفاده كنيد. آنها از شير آن گوسفند نوشيدند. سپس گفتند: ما گرسنه نيز هستيم ، آيا غذايى نزد تو هست ؟ زن گفت : همان گوسفند را كه تنها دارايى من است سر ببريد تا برايتان غذا بپزم . يك نفر از آنها برخواست و گوسفند را ذبح كرد و پوست آن را كند و پيرزن غذا پخت و آنها خوردند و برخاستند تا بروند، به هنگام خداحافظى گفتند: ما از طايفه قريش هستيم ، اگر از سفر حج سالم مراجعت كرديم ، تو نزد ما بيا تا نيكى تو را جبران كنيم . اين را بگفتند و رفتند.
چيزى نگذشت كه شوهر آن زن به خيمه بازگشت و زن جريان ميهمانان و ذبح گوسفند را براى او تعريف كرد. مرد عصبانى شد و گفت : چرا گوسفند مرا براى عده اى كه نمى شناختى كشتى ؟ مدتى از جريان گذشت . فقر و تنگدستى آن زن و مرد را آزار مى داد تا اين كه سرانجام مجبور شدند به مدينه روند تا سر و سامانى به زندگى خود دهند. وارد مدينه شدند و به حفر چاه و جارى كردن آب مشغول شدند و با مزدى كه مى گرفتند زندگى مى گذراندند. روزى آن پيرزن از كوچه اى عبور مى كرد، امام حسن (ع ) جلوى در خانه اش نشسته بود و او را شناخت ، ولى پيرزن آن حضرت را نشناخت . حضرت غلام خود را دنبال آن زن فرستاد، آن زن آمد، به او فرمود:
آيا مرا مى شناسى ؟
زن گفت : نه ،
حضرت فرمود: من ميهمان آن روز تو هستم كه از گوسفندت براى ما غذا فراهم كردى !
زن گف ت : ولى من به ياد نمى آورم .
حضرت فرمود: مانعى ندارد، اگر تو مرا نمى شناسى من تو را مى شناسم . آنگاه دستور داد هزار گوسفند براى او خريدارى كردند و هزار دينار هم پول نقد به او داد، و او را با غلامش نزد امام حسين (ع ) فرستاد. امام حسين (ع ) به زن فرمود:
برادرم حسن چقدر به تو كمك كرد؟
زن گفت : هزار دينار و هزار گوسفند. امام حسين نيز دستور داد همان مقدار به او كمك كرد.
سپس او را با غلام خود به منزل عبدالله بن جعفر فرستاد، عبدالله گفت :
امام حسن و امام حسين - عليهما السلام - چقدر به تو كمك كرده اند؟
زن گفت : روى هم دو هزار دينار و دو هزار گوسفند. عبدالله دستور داد دو هزار دينار و دو هزار گوسفند به او دادند، سپس گفت : اگر اول نزد من آمده بودى آن دو بزرگوار را به زحمت نمى انداختى (و همه اين مقدار را من به تو مى دادم ).
زن با آن همه مال و ثروت نزد شوهر خود بازگشت


المحجة البيضاء، ج 4، ص 216

بس که دل‌تنگم اگر گریه کنم، می‌گویند:

قطره‌ای قصدِ نشان‌دادنِ دریا دارد

السلام علیک یا سلطان عشقــــ♥ علی بن موسی الرضا (ع)

پنج شنبه 27 آذر 1393  6:29 PM
تشکرات از این پست
fatemexry
fatemexry
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : تیر 1393 
تعداد پست ها : 5428
محل سکونت : خراسان جنوبی

پاسخ به:داستانهایی از امام حسن (ع)

داوري امام حسن (ع)

عصر خلافت امام علي (ع) بود، قصابي را كه چاقوي خون آلود در دست داشت، در خرابه اي ديدند و در كنار او جنازه خون آلود شخصي افتاده بود؛ قرائن نشان مي داد كه كشنده او همين قصاب است، او را دستگير كرده و به حضور امام علي (ع) آوردند. امام علي (ع) به قصاب گفت: در مورد كشته شدن آن مرد، چه نظر داري ؟ قصاب گفت: من او را كشته ام.
امام بر اساس ظاهر جريان ، و اقرار قصاب ، دستور داد تا قصاب را ببرند و به عنوان قصاص، اعدام كنند. در اين حال كه ماءمورين، او را به قتلگاه مي بردند، قاتل حقيقي با شتاب به دنبال مأمورين دويد و به آنها گفت: عجله نكنيد و اين قصاب را به حضور امام علي (ع) بازگردانيد. ماءمورين او را به حضور علي (ع) باز گرداندند، قاتل حقيقي به حضور علي (ع) آمد و گفت : اي امير مؤمنان! سوگند به خدا، قاتل آن شخص اين قصاب نيست، بلكه او را من كشته ام. امام به قصاب فرمود: چه موجب شد كه تو اعتراف نمودي من او را كشته ام ؟ قصاب گفت: من در يك بن بستي قرار گرفتم كه غير از اين چاره اي نداشتم، زيرا افرادي مانند اين مأمورين، مرا كنار جنازه بخون آغشته با چاقوي خون آلود بدست ديدند، همه چيز بيانگر آن بود كه من او را كشته ام، از كتك خوردن ترسيدم و اقرار نمودم كه من كشته ام، ولي حقيقت اين است كه من گوسفندي را نزديك آن خرابه كشتم، سپس ادرار بر من فشار آورد، در همان حال كه چاقوي خون آلود در دستم بود، به آن خرابه براي تخلّي رفتم، جنازه بخون آغشته آن مقتول را در آنجا ديدم، در حالي كه دهشت زده شده بودم، برخاستم، در همين هنگام اين گروه به سر رسيدند و مرا به عنوان قاتل دستگير نمودند. اميرمؤمنان علي (ع) فرمود: اين قصاب و اين شخص كه خود را قاتل معرفي مي كند را به حضور امام حسن (ع) ببريد تا او قضاوت نمايد. مأمورين آنها را نزد امام حسن (ع) آوردند و جريان را به عرض ‍ رساندند. امام حسن (ع) فرمود: به امير مؤمنان علي (ع) عرض كنيد، اگر اين مرد قاتل ، آن شخص را كشته است، در عوض جان قصاب را حفظ نموده است، و خداوند در قرآن مي فرمايد: و من احياها فكانّما احيا الناس جميعا.(و هر كس انساني را از مرگ نجات دهد، چنان است كه گوئي همه مردم را نجات بخشيده است)1. آنگاه هم قاتل و هم آن قصاب را آزاد نمود، و ديه مقتول را از بيت المال به ورثه او عطا فرمود. به اين ترتيب، ارفاق و تشويق اسلام شامل حال آن قاتل شد كه مردانگي كرد و موجب نجات يك نفر بي گناه گرديد، و با اين كار جوانمردانه اش، تا حدود زيادي گناه خود را جبران نمود

1) المائده 32

بس که دل‌تنگم اگر گریه کنم، می‌گویند:

قطره‌ای قصدِ نشان‌دادنِ دریا دارد

السلام علیک یا سلطان عشقــــ♥ علی بن موسی الرضا (ع)

پنج شنبه 27 آذر 1393  6:30 PM
تشکرات از این پست
fatemexry
fatemexry
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : تیر 1393 
تعداد پست ها : 5428
محل سکونت : خراسان جنوبی

پاسخ به:داستانهایی از امام حسن (ع)

سْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

جابر انصارى مى گويد:
به پيغمبر خدا صلى الله عليه و آله وسلم عرض كردم :
در شاءن على بن ابى طالب عليه السلام چه مى فرماييد؟
فرمود:
او جان من است !
عرض كردم :
در شاءن حسن و حسين عليه السلام چه مى فرماييد؟
حضرت پاسخ داد: آن دو، روح منند و فاطمه ، مادر ايشان ، دختر من است . هر كه او را غمگين كند مرا غمگين كرده است و هر كه او را شاد كند، مرا شاد گردانيده است و خدا را گواه مى گيرم ، من در جنگم با هر كس كه با ايشان در جنگ است و در صلحم با هر كس كه با ايشان در صلح است .

اى جابر! هرگاه خواستى دعا كنى و مستجاب گردد، خدا را به اسمهاى ايشان بخوان ، زيرا كه اسمهاى آنان نزد خداوند محبوب ترين اسمها است


بحار: ج 94، ص 21

 

بس که دل‌تنگم اگر گریه کنم، می‌گویند:

قطره‌ای قصدِ نشان‌دادنِ دریا دارد

السلام علیک یا سلطان عشقــــ♥ علی بن موسی الرضا (ع)

پنج شنبه 27 آذر 1393  6:30 PM
تشکرات از این پست
fatemexry
fatemexry
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : تیر 1393 
تعداد پست ها : 5428
محل سکونت : خراسان جنوبی

پاسخ به:داستانهایی از امام حسن (ع)

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

امام مجتبى (ع ) مى گويد: در دوران كودكى شبى بيدار ماندم و به نظاره مادرم زهرا(س ) در حالى كه مشغول نماز شب بود گذراندم .
پس از آنكه نمازش به پايان رسيد متوجه شدم كه در دعايايش يك يك مسلمين را نام مى برد و آنها را دعا مى كند خواستم بدانم كه درباره خودش ‍ چگونه دعا مى كند.
اما با كمال تعجب ديدم كه براى خود دعا نكرد.
فردا از او سؤ ال كردم : چرا براى همه دعا كردى امّا براى خودت دعا نكردى ؟
فرمود: يا بنى ! الجار ثم الدار.

پسرم ! اوّل همسايه بعد خانه !


پيرامون انقلاب اسلامى ص 62

 

 

بس که دل‌تنگم اگر گریه کنم، می‌گویند:

قطره‌ای قصدِ نشان‌دادنِ دریا دارد

السلام علیک یا سلطان عشقــــ♥ علی بن موسی الرضا (ع)

پنج شنبه 27 آذر 1393  6:30 PM
تشکرات از این پست
fatemexry
fatemexry
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : تیر 1393 
تعداد پست ها : 5428
محل سکونت : خراسان جنوبی

پاسخ به:داستانهایی از امام حسن (ع)

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

حسن و حسين عليهماالسلام مريض شدند. پيامبر گرامى صلى الله عليه و آله با چند تن از ياران به عيادتشان آمدند. گفتند:
- يا على ! خوب بود نذرى براى شفاى فرزندانت مى كردى .
على عليه السلام و فاطمه عليهماالسلام نذر كردند، اگر عزيزان شفا يابند، سه روز روزه بگيرند. خود حسن و حسين عليهماالسلام و فضه كه خادمه آنها بود نيز نذر كردند كه سه روز روزه بگيرند. چيزى نگذشت كه خداوند به هر دو شفاى عنايت فرمود. روز اول را روزه گرفتند در حالى كه غذايى در خانه نداشتند. حضرت على عليه السلام سه صاع (تقريبا سه كيلو) جو قرض كرد. حضرت زهرا عليهاالسلام يك قسمت آن را رد كرد. پنج عدد نان پخت . وقت غروب سفره انداختند و پنج نفر كنار سفره نشستند. هنگام افطار سائلى بر در خانه آمد و گفت : سلام بر شما اى خاندان پيامبر صلى الله عليه و آله ! من مستمندى از مستمندان مسلمين هستم . طعامى به من دهيد كه خداوند به شما از طعامهاى بهشتى عنايت كند. خاندان على عليه السلام همگى غذاى خويش را به او دادند و تنها با آب افطار كردند و خوابيدند. روز دوم را نيز روزه گرفتند. فاطمه عليهاالسلام پنج عدد نان جو آماده كرد و در سفره گذاشت . موقع افطار يتيمى آمد و گفت : - سلام بر شما اى خاندان محمد صلى الله عليه و آله ! من يتيمى مسلمانم ، به من غذايى دهيد كه خداوند به شما از غذاى بهشتى مرحمت كند. همه سهم خود را به او دادند و باز با آب افطار كردند. روز سوم را نيز روزه گرفتند. زهرا عليهاالسلام غذايى (نان جو) آماده كرد. هنگام افطار اسيرى به در خانه آمد و كمك خواست . بار ديگر همه غذاى خويش را به اسير دادند و تنها با آب افطار كرده و گرسنه خوابيدند. صبح كه شد على عليه السلام دست حسن و حسين عليهماالسلام را گرفته و محضر پيامبر رسيدند. در حاليكه بچه ها از شدت گرسنگى مى لرزيدند. وقتى كه پيامبر صلى الله عليه و آله آنها را در چنان حالى ديد فرمود: يا على ! اين حالى را كه در شما مى بينم برايم بسيار ناگوار است . سپس برخاست و با آنان به سوى فاطمه عليهاالسلام حركت كردند. وقتى كه به خانه وارد شدند. ديدند فاطمه عليهاالسلام در محراب عبادت ايستاده ، در حالى كه از شدت گرسنگى بسيار ضعيف گشته و ديدگانش به گودى نشسته . رسول خدا صلى الله عليه و آله او را به آغوش ‍ كشيد و فرمود: از وضع شما به خدا پناه مى برم . در اين وقت جبرئيل نازل گشت و گفت : اى رسول خدا! خداوند به داشتن چنين خاندانى تو را تهنيت مى كند. آن گاه سوره ((هل اءتى )) را بر او خواند

 بحار: ج 35، ص 237 و 247. اين داستان به طور خلاصه بيان گردي

بس که دل‌تنگم اگر گریه کنم، می‌گویند:

قطره‌ای قصدِ نشان‌دادنِ دریا دارد

السلام علیک یا سلطان عشقــــ♥ علی بن موسی الرضا (ع)

پنج شنبه 27 آذر 1393  6:31 PM
تشکرات از این پست
fatemexry
fatemexry
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : تیر 1393 
تعداد پست ها : 5428
محل سکونت : خراسان جنوبی

پاسخ به:داستانهایی از امام حسن (ع)

بسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

پس از شهادت امير مؤ منان على عليه السلام ، معاويه بر اريكه قدرت تكيه زد و حكمران سراسر سرزمين هاى اسلامى شد.
به مروان كه از طرف او فرماندار مدينه گشته بود، در ضمن نامه اى دستور داد دختر عبدالله بن جعفر (برادر زاده على عليه السلام ) را براى پسرش يزيد خواستگارى كند و تذكر داده بود كه هر اندازه پدرش مهريه خواست ، مى پذيرم و هر قدر قرض داشته باشد مى پردازم ، به اضافه اينكه اين وصلت ، سبب صلح بين بنى هاشم و بنى اميه خواهد شد.
مروان پس از دريافت نامه براى خواستگارى نزد عبدالله بن جعفر آمد. عبدالله گفت :
- اختيار زنان ما با حسن بن على عليه السلام است ، دخترم را از او خواستگارى كن !
مروان به حضور امام حسن عليه السلام رسيد و دختر عبدالله را خواستگارى كرد.
امام حسن عليه السلام فرمود:
- هر كسى را در نظر دارى دعوت كن تا من نظرم را در آن جمع بگويم .
او نيز بزرگان طايفه بنى هاشم و بنى اميه را دعوت كرد و همه حاضر شدند.
مروان در ميان جمع برخاست و پس از حمد و ثناى خداوند چنين گفت :
- معاويه به من فرمان داده تا زينب دختر عبدالله بن جعفر(33) را براى يزيد بن معاويه با اين شرايط خواستگارى كنم :
1- هر اندازه پدرش مهريه تعيين كند، مى پذيريم .
2- هر قدر پدرش قرض داشته باشد او را ادا مى كنيم .
3- اين وصلت موجب صلح بين دو طايفه بنى اميه و بنى هاشم مى گردد.
4- يزيد بن معاويه فردى است كه نظير ندارد! به جانم سوگند، افتخار شما به يزيد بيشتر از افتخار يزيد به شماست !
5- يزيد كسى است كه به بركت سيماى او از ابر طلب باران مى شود!
آن گاه سكوت نمود و كنار نشست .
امام حسن پس از اينكه حمد و ثناى خداى را بجاى آورد به مروان فرمود:
اما در مورد مهريه ، ما هرگز در تعين مهريه براى دختران و بستگان پيغمبر از سنت آن حضرت  تجاوز نمى كنيم .
و در مورد اداى قرض هاى پدرش ؛ چه وقت زن هاى ما قرض هاى پدرانشان را داده اند كه چنين مطلبى پيشنهاد شود!
درباره صلح دو طايفه بايد بگويم : ((فانا عاديناكم لله و فى الله فلانصالحكم للدنيا))
((دشمنى ما با شما، براى خدا و در راه خدا است ، بنابراين براى دنيا با شما صلح نمى كنيم .))
در مورد اينكه افتخار ما به وجود يزيد بيشتر از افتخار يزيد به ما است ، اگر مقام خلافت بالاتر از مقام نبوت است ، ما بايد بر يزيد افتخار كنيم و اگر مقام نبوت بالاتر از مقام خلافت است او بايد به وجود ما افتخار كند.
اما اينكه گفتى به بركت چهره يزيد، از ابر طلب باران مى شود، اين مقام فقط به محمد و خاندان محمد صلى الله عليه و آله وسلم منحصر است كه از بركت چهره نورانى آنان طلب باران مى شود.
صلاح ما اين است كه دختر عبدالله را به ازدواج پسر عمويش قاسم بن محمد بن جعفر در آوريم و من هم اكنون او را به ازدواج قاسم در آوردم ، و مهريه اش را زمين مزروعى كه در مدينه دارم قرار دادم ... همين زمين مزروعى زندگى آنان را تاءمين مى كند و ديگر نيازى به ديگران نيست .
مروان گفت :
- اى بنى هاشم ! آيا اين گونه با ما رو به رو مى شويد و به سخنان ما پاسخ مى دهيد و صريح كارشكنى مى كنيد؟
امام حسن عليه السلام فرمود:
- آرى ! هر يك از اين پاسخ ‌ها، در برابر هر يك از مواد سخنان شما است .
مروان از گرفتن جواب مثبت ، ماءيوس شد و ماجرا را در ضمن نامه اى براى معاويه ، نوشت .
معاويه گفت :
- ما از ايشان خواستگارى كرديم ، جواب منفى به ما دادند، ولى اگر آنان از ما خواستگارى كنند، جواب مثبت خواهيم داد!

بحار، ج 44، ص 119، 120

بس که دل‌تنگم اگر گریه کنم، می‌گویند:

قطره‌ای قصدِ نشان‌دادنِ دریا دارد

السلام علیک یا سلطان عشقــــ♥ علی بن موسی الرضا (ع)

پنج شنبه 27 آذر 1393  6:31 PM
تشکرات از این پست
fatemexry
fatemexry
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : تیر 1393 
تعداد پست ها : 5428
محل سکونت : خراسان جنوبی

پاسخ به:داستانهایی از امام حسن (ع)

در عصر خلافت ابوبكر، حضرت امام علي عليه‏السلام به همراه فرزند بزرگوارش حضرت امام حسن عليه‏السلام و سلمان فارسي، در مسجد الحرام (كنار كعبه) نشسته بودند.
ناگاه، مردي خوش قامت، كه لباس‏هاي زيبا پوشيده بود، نزديك آمد و به حضرت امام علي عليه‏السلام سلام كرده، در محضر آن حضرت نشست و چنين گفت: اي اميرالمومنين! من از شما سه مساله مي پرسم، اگر شما پاسخ آنها را داديد، مي فهمم كه آنها حق شما را غصب كردند و دنيا و آخرت خود را تباه ساخته‏اند (و تو بر حق هستي) وگرنه، آنها و شما در يك سطح و با هم برابر هستيد.
امام علي عليه‏السلام فرمود: آنچه مي خواهي بپرس.
مرد ناشناس گفت:
1. به من خبر بده، وقتي كه انسان مي خوابد، روحش به كجا مي رود؟
2. انسان چگونه چيزي را به ياد مي آورد و چيزي را فراموش مي كند؟
3. افراد چگونه به دايي يا عموي خود شباهت پيدا مي كنند؟
در اين هنگام، امام علي عليه‏السلام به فرزند بزرگوارش، (امام) حسن عليه‏السلام متوجه شد و فرمود: اي ابامحمد! پاسخ (پرسشهاي) اين مرد را بده!
امام حسن مجتبي عليه‏السلام به مرد ناشناس رو كرد و پاسخ (پرسشهاي) او را اين چنين بيان كرد:
1. انسان هنگامي كه مي خوابد، روح او (منظور، مرحله‏اي از روح است، نه روح كامل) به باد مي پيوندد و آن باد به هوا آويخته مي شود، تا هنگامي كه بدن انسان براي بيدار شدن، حركت مي كند.
در اين هنگام، خداوند به روح اجازه مي دهد تا به پيكر صاحبش بازگردد. پس از اين اجازه، آن روح، باد را و باد هوا را جذب كرده و روح به پيكر صاحبش بازمي‏گردد و در آن آرام مي گيرد.
و اگر خداوند به روح اجازه‏ي بازگشت نداد، هوا باد را و باد روح را جذب كرده و تا روز قيامت، روح به پيكر صاحبش باز نمي گردد.
2. در مورد يادآوري و فراموشي، از اين جهت است كه قلب انسان، براساس حق قرار دارد و روي حق، طبقي افكنده شده است.
اگر انسان در اين هنگام صلوات بر محمد و آلش صلي الله عليه و آله فرستاد، آن طبق از روي حق برداشته شده و قلب روشن مي شود و انسان مطلب فراموش شده را به ياد مي آورد.
و اگر صلوات كامل نفرستاد، آن طبق بر روح حق پرده مي افكند و در نتيجه قلب تاريك شده و انسان در ميان فراموشي مي ماند.
3. در مورد شباهت نوزاد به دايي يا عموي خود، از اين جهت است كه هنگامي كه مرد با آرامش خاطر با همسرش آميزش كرد و در اين حال، نطفه‏ي فرزند منعقد گرديد، آن فرزند به پدر و مادرش شباهت پيدا مي كند.
و اگر او، با پريشاني و اضطراب با همسرش آميزش نمود و در اين حال

نطفه‏ي فرزند منعقد گرديده، آن فرزند، به دايي يا عمويش شباهت پيدا مي كند.
مرد ناشناس كه در مورد پاسخ سه سوال، خود را به طور كامل قانع شده يافته بود، برخاست و به طور مكرر، به يكتايي خدا و رسالت حضرت محمد صلي الله عليه و آله و وصايت حضرت امام علي عليه‏السلام و ساير امامان معصوم - عليهم السلام - تا حضرت قايم عليه‏السلام گواهي داد و از آنجا رفت.
حضرت امام علي عليه‏السلام، به فرزند بزرگوارش، امام حسن عليه‏السلام، فرمود: به دنبال اين مرد ناشناس برو و ببين كه او به كجا مي رود.
امام حسن عليه‏السلام به دنبال مرد ناشناس حركت كرد. او را ديد كه از مسجد بيرون رفت و در همين هنگام از نظرها غايب شد.
امام حسن عليه‏السلام نزد پدر بزرگوارش حضرت امام علي عليه‏السلام بازگشت و از غايب شدن مرد ناشناس خبر داد.
امام علي عليه‏السلام از امام حسن عليه‏السلام پرسيد: آيا دانستي كه او چه كسي بود؟
امام حسن عليه‏السلام پاسخ داد: خدا، رسول خدا صلي الله عليه و آله و اميرمومنان عليه‏السلام آگاهترند.
حضرت امام علي عليه‏السلام فرمود: او حضرت خضر عليه‏السلام بود

 

بس که دل‌تنگم اگر گریه کنم، می‌گویند:

قطره‌ای قصدِ نشان‌دادنِ دریا دارد

السلام علیک یا سلطان عشقــــ♥ علی بن موسی الرضا (ع)

پنج شنبه 27 آذر 1393  6:32 PM
تشکرات از این پست
fatemexry
fatemexry
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : تیر 1393 
تعداد پست ها : 5428
محل سکونت : خراسان جنوبی

پاسخ به:داستانهایی از امام حسن (ع)

او فرزند پيامبر و تو فرزند علي
 

در جنگ جمل امير المو منين عليه السلام فرزندش محمد حنفيه را خواست و نيزه اي به او داد و فرمود: با اين نيزه به لشكر دشمن حمله كن.
محمد حنفيه نيزه را گرفت و حمله كرد اما عده اي از دشمن جلوي او را گرفتند و در نتيجه نتوانست پيشروي كند. وقتي به سوي پدر بازگشت امام حسن عليه السلام نيزه را از او گرفت و بر دشمن حمله برد و او را طعمه نيزه خويش ساخت و پيروزمندانه با نيزه خون آلود بسوي پدر بازگشت.
محمد حنفيه كه اين شجاعت را مشاهده كرد از شكست خود سرافكنده شد.
امام علي عليه السلام به او فرمود: ناراحت نباشد او فرزند پيامبر و تو فرزند علي

بس که دل‌تنگم اگر گریه کنم، می‌گویند:

قطره‌ای قصدِ نشان‌دادنِ دریا دارد

السلام علیک یا سلطان عشقــــ♥ علی بن موسی الرضا (ع)

پنج شنبه 27 آذر 1393  6:32 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها