علی بن ابراهیم با سند خود از امام صادق علیهالسلام از پدران بزرگوارش نقل کرده است:
چون به امیرمؤمنان علیهالسلام خبر رسید که صد هزار نفر همراه معاویهاند، فرمود:آنان از چه قومی هستند؟ گفتند:از شام. امیرمؤمنان علیهالسلام فرمود:نگویید شام، بگویید شوم. آنان اهل دیاری هستند که داوود علیهالسلام آنان را لعن کرد و خداوند آنان را میمون و خوک قرار داد.
سپس به معاویه نوشت:مردم را به کشتن مده! بیا با هم نبرد کنیم. اگر من تو را کشتم، داخل آتش خواهی شد و مردم از تو و گمراهیت آسوده میشوند. اگر تو مرا کشتی، من در بهشت خواهم بود و شمشیر تو - که نمیتوانم آن را غلاف کنم تا مکر و نیرنگ و بدعت تو را بردارم - در غلاف برود. من کسی هستم که خدا در تورات و انجیل، نام او را به عنوان یاور رسول خدا صلی الله علیه و آله، برده است. من اولین کسی هستم که - زیر آن درختی که خدای سبحان در فرمودهی خود:«به راستی، خدا هنگامی که مؤمنان زیر آن درخت با تو بیعت کردند، از آنان خشنود شد [1] »، نام برده - با رسول خدا صلی الله علیه و آله بیعت کردم.
پس از آن که معاویه نامه علی علیهالسلام را نزد یاران خود خواند، گفتند:سوگند به خدا! با تو به انصاف رفتار کرده است. معاویه گفت:به خدا! چنین نیست. سوگند به خدا! پیش از آن که به من دست یابد، با صد هزار شمشیر اهل شام، او را افکنده از پا درمیآورم. سوگند به خدا! من از مردان هماورد او نیستم. من از رسول خدا صلی الله علیه و آله شنیدم که فرمود:«سوگند به خدا! علی! اگر همهی شرقیان و غربیان به نبردت آیند، همه را خواهی کشت.»
یکی از آنان گفت:معاویه! پس چرا با کسی میجنگی که خود [فضیلت او را] میدانی و از رسول خدا صلی الله علیه و آله خبری به ما میدهی که بنابرآن، من و تو در نبرد با او جز بر گمراهی نخواهیم بود؟
معاویه گفت:این، خطابات و پیام خداست. سوگند به خدا! من و یارانم نمیتوانیم آن را برگردانیم تا آنچه باید، رخ دهد.
امام صادق علیهالسلام فرمود:خبر به پادشاه روم رسید. به او گفتند:دو نفر آمدهاند و پادشاه را میخواهند؟ او پرسید:از کجا آمدهاند؟ گفتند:یک نفر از کوفه و یک نفر از شام. پادشاه به وزیرانش گفت:میان تاجران عرب بروید، ببینید آیا کسی را پیدا میکنید که این دو نفر را به من بشناساند؟! پس دو نفر از تاجران شام و دو نفر از تاجران مکه را آوردند و پادشاه از آنان سؤال کرد و آنان پاسخ دادند. پادشاه به کلیدداران خزائنش گفت:تندیسها را بیاورید.آنان تندیسها را آوردند و پادشاه در آنها نگریست و گفت:مرد شامی، گمراه است و مرد کوفی، هدایت شده.
سپس پادشاه در نامهای به معاویه، از او خواست که:داناترین فرد خاندانت را به سوی من بفرست. و در نامهای به امیرمؤمنان علیهالسلام نیز از او خواست که:داناترین فرد خاندانت را به سوی من بفرست؛ تا سخنان آنان را بشنوم و به کتاب آسمانی خود، انجیل بنگرم و بگویم:کدام یک شایستهی این امر هستید و بر فرمانروایی خود بیمناک.
معاویه فرزند خود، یزید را فرستاد و امیرمؤمنان علیهالسلام فرزند خود، حسن علیهالسلام را. چون یزید نزد پادشاه آمد، دست او را گرفت و بوسید، و بر سر او بوسه زد. سپس حسن بن علی علیهالسلام آمد و فرمود:سپاس آن خدایی را که مرا یهودی، نصرانی، مجوسی، آفتاب پرست، ماه پرست، بت پرست و گاو پرست نیافرید. و مرا توحیدگرای مسلمان آفرید و از مشرکان قرار نداد. خجسته است خداوند؛ آن پروردگار عرش عظیم. ستایش، مخصوص خدا پروردگار جهانیان است.
حسن علیهالسلام نشست و نگاهش را پایین انداخت. پادشاه روم به آن دو نفر (حسن علیهالسلام و یزید) نگاه کرد و دستور داد آنان را بیرون ببرند و میان آنان جدایی افکنند. سپس یزید را احضار کرد، و از خزانهی خود، 313 صندوق بیرون آورد که تندیسهای پیامبران، که هر یک را با زیور ویژهی خود آراسته بودند، در آنها بود. پادشاه تندیسی را گرفت و به یزید نشان داد؛ یزید آن را نشناخت. پادشاه یک یک تندیسها را به او نشان داد، و او آنها را نشناخت، و دربارهی آنها پاسخی نداشت. سپس پادشاه از او پرسید از روزیهای آفریدهها و این که ارواح مؤمنان پس از مرگ کجا جمع شوند؟ و ارواح کافران کجا هستند؟ و او چیزی نمیدانست.
پس حسن بن علی علیهالسلام را خواست و گفت:من از یزید بن معاویه شروع کردم تا او پی برد که تو آنچه را او نمیداند، میدانی، و نیز پدر تو از آنچه پدر او نمیداند، آگاه است. برای من از اوصاف پدر تو و پدر او گفتهاند. من به انجیل نگریستم و دیدم محمد صلی الله علیه و آله رسول خداست و علی علیهالسلام وزیر اوست و در اوصیای پیامبران نگاه کردم و دیدم پدر تو وصی محمد صلی الله علیه و آله است.
حسن علیهالسلام فرمود:هر پرسشی از انجیل، تورات و قرآن، به ذهنت رسید از من بپرس؛ تا به خواست خدا، پاسخ دهم. پادشاه، تندیسها را خواست. پادشاه، اولین تندیسی که به حسن علیهالسلام نشان داد، در اوصاف ماه بود. حسن علیهالسلام فرمود:این، شمایل آدم، پدر بشر است.
پادشاه تندیس دیگری را به او نشان داد که در اوصاف آفتاب بود، حسن علیهالسلام فرمود:این، شمایل حواء، مادر بشر است. او تندیس دیگری را که چهرهی زیبایی داشت، به حسن علیهالسلام نشان داد، و حسن علیهالسلام فرمود:این، شمایل شیث، فرزند آدم است که اولین پیامبر مبعوث است و عمرش در دنیا به 1040 سال رسید. حسن علیهالسلام دربارهی تندیس چهارم فرمود:این، شمایل نوح، صاحب کشتی است که عمرش 1400 سال، و اقامتش در میان قومش 950 سال است. دربارهی تندیس پنجم فرمود:این، شمایل ابراهیم است که سینهستبر و پیشانیبلند بود. دربارهی تندیس ششم فرمود:این، شمایل اسرائیل است که همان یعقوب است. دربارهی تندیس هفتم فرمود:این، شمایل اسماعیل است. دربارهی تندیس هشتم فرمود:این، شمایل یوسف فرزند یعقوب فرزند اسحاق فرزند ابراهیم است. دربارهی تندیس نهم فرمود:این، شمایل موسی بن عمران است که 240 سال عمر کرد و میان او و ابراهیم 500 سال فاصله بود. دربارهی تندیس دهم فرمود:این، شمایل داود، صاحب جنگ است. دربارهی تندیس یازدهم فرمود:این، شمایل شعیب است. سپس تندیسهای زکریا، یحیی و عیسی بن مریم را نشان داد و گفت:عیسی بن مریم روح خدا و کلمهی اوست، و 313 سال در دنیا زندگی کرد. آن گاه خدا او را به آسمان بالا برد، و [سرانجام] در دمشق، به زمین میآید، و اوست که دجال را میکشد.
پادشاه یک یک تندیسها را به او نشان داد و او از یک یک پیامبران نام برد. سپس تندیسهای اوصیا، و وزرای پیامبران را به او نشان داد، و او از تک تک آنان خبر داد.
آنگاه تندیسهایی در شمایل پادشاهان به او نشان داد و او فرمود:اوصاف اینها را در تورات، انجیل، زبور و قرآن نمییابم. گویا اینها از پادشاهان است.
پادشاه گفت:ای خاندان محمد! من شهادت میدهم که علوم اولین و آخرین، و علوم تورات، انجیل، زبور، صحف ابراهیم و الواح موسی، به شما عطا شده است.
سرانجام تندیسی را به او نشان داد که میدرخشید. چون حسن علیهالسلام به آن نگریست، به سختی گریست. پادشاه گفت:چرا گریستی؟ حسن علیهالسلام فرمود:این، شمایل جدم، محمد صلی الله علیه و آله است که محاسن پرپشت، سینهی ستبر، گردن افراشته، پیشانی باز، بینی خمیده و دندان از هم دور، زیباروی، تابدارموی، خوشبو، نیک سخن و زبانآور بود. او همیشه امر به معروف و نهی از منکر میکرد. او 63 سال عمر کرد و چیزی از پس خود به جا نگذاشت جز انگشتری که بر آن نوشته بود:«لا اله الا الله، محمد رسول الله»، وآن را به دست راست میکرد، و شمشیر ذوالفقار، عصا، ردا، و جامهای پشمی که پیوسته میپوشید و آن را نه پاره کرد، و نه دوخت؛ تا به خدا پیوست.
پادشاه گفت:ما در انجیل میخوانیم که محمد صلی الله علیه و آله چیزی دارد که بر دو نوهی دختری خود انفاق میکند. آیا چنین بود؟ حسن علیهالسلام فرمود:آری. او گفت:آیا برای شما ماند؟ حسن علیهالسلام فرمود:نه. پادشاه گفت:این، اولین فتنهی این امت بر خود، و بر حاکمیت پیامبر خویش، و گزینش دیگری بر آل پیامبرشان است. [و] از شما (آل پیامبر) است که به حق، قیام کند، و به نیکیها فرمان دهد، و از زشتیها بازدارد.
سپس پادشاه از 7 چیز که خدا آفریده و در رحم نجنبیدند، پرسید. حسن علیهالسلام فرمود:آدم، حوا، قوچ ابراهیم، ناقهی صالح، ابلیس لعن شده، مار و کلاغی که خدا در قرآن از او نام برده است.
پادشاه از روزیهای آفریدهها پرسید. حسن علیهالسلام فرمود:روزیهای آفریدهها در آسمان چهارم است که به اندازه، فرود میآید و به اندازه، پخش میشود. پادشاه پرسید:ارواح مؤمنان کجا جمع میشوند؟ حسن علیهالسلام فرمود:هر شب جمعه، کنار صخرهی بیت المقدس گرد میآیند و آن، پایینترین [مرتبهی وجودی] عرش خداست که از آن، زمین گسترش مییابد و به سوی آن درهم میپیچد. محشر و استیلای پروردگار بر آسمان و فرشتگان نیز از آن است.
پادشاه پرسید:ارواح کافران کجا گرد میآیند؟ حسن علیهالسلام فرمود:در وادی حضرموت، پشت شهر یمن. سپس خدا آتشی از شرق و آتشی از غرب برمیانگیزد، و از پی آتشها، دو باد شدید میآورد. مردم نزد صخرهی بیت المقدس گرد میآیند. بهشتیان از جانب راست صخره اجتماع میکنند و آن روز موعود نزدیک میشود، و جهنم - که در آن فلق و سجین است - از جانب چپ صخره، در مرز زمینهای هفتم رخ دهد و آفریدهها از صخره پراکنده شوند. پس هر کس که بهشت بر او واجب باشد، داخل آن شود و هر کس که آتش بر او واجب باشد، داخل آن شود. این است فرمودهی خدا:«گروهی در بهشت و گروهی در آتشند.» [2] .
پس از آن که حسن علیهالسلام به پرسشها پاسخ داد، پادشاه رو به یزید بن معاویه کرد و گفت:آیا اینک دریافتی که این علوم را کسی نمیداند جز پیامبر مرسل، یا وصی او - که خدا افتخار یاوری پیامبرش را به او بخشیده است - و یا خاندان پیامبر برگزیده؟ و دیگری که دشمنی میکند، خدا بر دلش مهر زده، و دنیا را بر آخرت یا هوا را بر دین، گزیده و از ستمکاران است.
یزید خاموش ماند و چیزی نگفت. پادشاه به حسن علیهالسلام جایزهای نیکو داد و او را احترام کرد، و گفت:از پروردگارت بخواه تا دین پیامبرت را بر من روزی کند؛ زیرا اینک شیرینی پادشاهی - که بدبختی مرگبار و عذابی دردناک است - میان من و آن، فاصله انداخته است.
یزید نزد معاویه برگشت و پادشاه به معاویه نوشت:[عاقلان] چنین گویند:کسی را که خدا - پس از پیامبر شما - به او علم داده است، و به تورات و آنچه در آن است، و انجیل و آنچه در آن است، و زبور و آنچه در آن است، و قرآن و آنچه در آن است، [آگاه است و] داوری میکند، حق [با او] و خلافت از آن اوست.
نیز به علی علیهالسلام نوشت:حق [با تو] و خلافت از آن توست. خاندان نبوت در تو و فرزندان توست. با هر کس که با تو ستیزد، بجنگ؛ تا خدا با دست تو او را عذاب دهد و [سرانجام،] در آتش جهنم، جاودان سازد. ما در انجیل خود مییابیم که هر کس با تو بجنگد، لعن خدا فرشتگان و همهی مردم و نیز اهل آسمانها و زمین، بر اوست. [3] .
پی نوشت ها:
[1] فتح:18؛ (لقد رضی الله عن المؤمنین اذ یبایعونک تحت الشجرة).
[2] شوری:7؛ (فریق فی الجنة و فریق فی السعیر).
[3] تفسیر قمی 268:2.