****************************************
تو و زلالي و سرشاري
خيال سبز تماشايت به ذهن آينه ها جاري است
و چشم آينه ها انگار بدون چشم تو زنگاري است
شب من و شب گيسويت، قصيدهاي است چه طولاني!
حكايتي ز پريشاني، هميشه مبهم و تكراري است
ميان رَخوت دستانم، حضور مبهم پاييز است
و روح سرد خزان انگارْ هنوز در تن من جاري است
تو اي حضور اهورايي! به يك تبسُّم باراني
بيا و بغض مرا بشكن كه فصل، فصل عطش باري است
من و تلاطم توخالي، تو و زلالي و سرشاري
بيا و جام مرا پر كنْ كنون كه لحظه سرشاري است
چراغ روشن شب پژمرد، ستاره ها همه خوابيدند
به ياد تو دل من، امّا هنوز در تب بيداري است
درين تلاطم دلتنگي بيا و از سرِ يكرنگي
دلي بده به غزلهايم، اگر چه از سرِ ناچاري است
**********************************************