خواهي آمد اي سوار سبزْ پوش!
لحظه هايم را بهاري ميكني
با نگاه خويش در متن زمين
عشق را هر لحظه جاري ميكني
خواهي آمد، خوب ميدانم هنوز
مينشينم روزها چشمْ انتظار
خيره بر بيانتهاي جادهها
مينشينم با نگاهي اشكبار
اي بهار آخرين! كي ميرسي؟
منْ غريب و خسته اينجا ماندهام
در عبور بيدريغ لحظهها
من كنار خويشتن جا ماندهام
فصلها را باز هم پر ميكند
گريه من، شيون من، سوز من
تا ببينم لحظه موعود را
جمعه ميشد كاشكي هر روز من!