عنوان مقاله :راه سوم، پارادایم هزاره سوم
نویسنده : مسعود رضوی
تاریخ : 20/06/ 1382
بسم الله الرحمن الرحیم

مقدمه
در این مقاله سعی بر این است روند تشکیل حکومت جهانی در دهکده جهانی مورد بررسی قرار گیرد. برای تصویر روشن از آینده (فتوریسم) سیر تحولات تاریخی و فلسفی ازگذشته ( تاریخ پردازان و مدرنیسم) تا هم اکنون (پسامدرنیسم) را شرح دادم.
پس از پایان عصر تاریخ پردازان و مدرنیسم در مقطع «پایان تاریخ» قرار می گیریم که تفکر پسامدرنیسم در جهت وضوح این مقطع تاریخی بر می آید.
«راه سوم» به عنوان پارادایم هزاره سوم پس از مقطع پایان تاریخ و سقوط غرب در جهت بنیان نهادن روشی نوین و جایگزین به منصحه ظهور می رسد، تا آنچه را که تا کنون تحت عنوان «فتوریسم» و دوره آخر الزمان مطرح بوده است را در آینده جامه عمل پوشاند.
اکنون «کارل مارکس و جان استوارت ميل هردو به يک ميزان کهنه و منسوخ شده اند » اين دو متفکر نامدار، نماينده دو نحله فکری تاريخ و پرچمدار «پارادايم-paradigm » دو دوره مشخص تاريخی سوسوياليسم و ليبراليسم ؛ هردو به يک ميزان به آخر خط و پايان راه رسيده اند. کمونيسم سقوط کرد و سرمايه داری نيز روی به احتضار و انحطاط نهاده است.

واژگان کلیدی:
تاريخ پردازان – سنت - مدرنيسم- پست مدرنیسم – پایان تاریخ - سقوط غرب – راه سوم – پارادایم هزاره سوم – پایان علم و فلسفه – متافیزیک مجازی- امربینالامرین – روایت های کلان و جهان گستر- جنگ تمدنها - دهکده جهانی – عصر بدگمانی ها و عدم قطعیت – پوزیتویسم – ابطالگرایان -ايدئولوژی ...
چکیده:
دوره اول:عصر تاريخ پردازان
اين عصر با سقراط و افلاطون دريونان باستان آغاز می شود و تاهگل و مارکس ادامه می يابد. اين دوره باسقوط کمونيسم پايان می پذيرد.
دوره دوم :عصر مدرنيسم
متفکرين آغازين اين دوره فرانسيس بيکن، آگوست کنت، مور، بنتام و جان استوارت ميل و ... هستند. اين رويکرد تاکارل پوپر، ویل دورانت، ریمون آرون و آيزيا برلين ادامه می یابد.
پایان تاریخ
در هر دوره معينی از تاريخ هميشه اپيستمه( epistemic ) و بنيانی معرفتی وجود دارد که شرايط و امکان وجود هر گونه جهان بينی ، دانش و بافت زيستی و اجتماعی را تعيين می کند. در اين ميان ضرورت تعيين کنندگی و اجباری که در اپيستمه يا علم متعارف وجود دارد نحوه شکل گيری دوره ای از تاريخ را معين ودر قالبی مشخص قرار می دهد. اکنون با پايان اين دو دوره معين معرفتی و علمی (که تا کنون دو دوره تاريخی را نيز رقم زده است )به پايان تاريخ می رسيم.
پست مدرنیسم
اینکه «پست مدرنیسم» با تیتر درشت« پراکنش» و« عدم قطعیت» معرفی می شود، از لحاظ تفکر امروزین شاید چندان بی راه نباشد: چرا که هنوز زمان و تاریخ وضوح و بداهت این تفکر فرا نرسیده است.
سقوط غرب
اکنون سقوط غرب چنان عبارت زبانزدی شده است که ديگر لزومی ندارد «داخل گيومه گذارده شود»!
آيا براستی سقوط غرب جز پايان علم و فلسفه (پايان هر دونحله فکری و تاريخی ليبراليسم و سوسياليسم ) می باشد؟ آيا تمدن غرب جز بر بنيان معرفتی و پارادايم اين دو نحله فکری استوار بوده است؟ آيا اکنون با فرو پاشی اين دو روش فکری و سياسی تمدن غرب دوامی خواهد داشت؟
پايان علم و فلسفه
فلسفه برای اينکه واقعا تحقق يابد به «پايان» می رسد؛ به عبارتی ديگر هر گاه فلسفه تاريخ پردازان و تفکر ايدئولوژيک با منطق صوری ارسطويی واقعا بخواهد مستقل از تجربه در جهان عين (objective) و در عالم واقع تحقق يابد به پايان می رسد. مارکسيسم نتيجه دنيوی شدن فلسفه ذهنی(sobjective )و تبديل استدلال های انتزاعی به امور واقع است. لذا پايان فلسفه و ايدئولوژی، ناشی از ورود يکباره آن از جايگاه مفاهيم و انتزاعيات ذهنی به جهان واقعيت هاست.
علم(مدرنيسم) نيز با انکار حق ورود خود به مابعدالطبيعه و متافيزيک به پايان خود می رسد. به عبارتی ديگر هر گاه علم با متد تجربی حق ورود خود را به متافيزيک انکار می کند و خود را در حصر تجربی و حسی محدود می سازد (و با اين وصف به توليد ايدئولوژی و تجويز نسخه می پردازد ) به پايان می رسد.
بنابر اين حتی فلسفه جان استوارت ميل نيز به مثابه فلسفه مارکس اگر واقعا بخواهد تحقق يابد به پايان می رسد.
راه سوم « پارادايم هزاره سوم »
اما در اين ميان بينش و رويکرد ديگری نيز نسبت به اين «پايان» وجود دارد که با ارائه پارادايم جديدی تحت عنوان «راه سوم » در هزاره سوم ،خود را به آينده فرا می تابد و اين پايان را آغازی بزرگ برای آينده بر می شمارد.
راه سوم ثمره عالی شجره «امربینالامرین» است که «پارادیم هزاره سوم» را بنیان خواهد نهاد. پست مدرنیسم در آغاز راه سوم است. نه راه تاریخپردازان و نه راه مدرنیسم، بلکه راه سوم.
با پایان عصر تاریخپردازان و عصر مدرنیسم، با ظهور اندیشهای نو و تفکری ناب در عرصه جهانی، «راه سوم» به منصحه ظهور خواهد رسید. چیزی جایگزین، اندیشهای نو، و خانههای زیادی که در هزاره سوم برای ساخته شدن آماده است.
«پارادیم هزاره سوم» عصر سوم را رقم خواهد زد. «اندیشهای جهانی»، «جهان اندیشه» را دگرگون خواهد ساخت: مرد مشرقی از قبیله مشرق طلوع خواهد کرد.
آينده از آن كيست؟
آنچه پيش از اين «پوپر» به انجام رسانيد نفي «روايت كلان» در قالب تاريخپردازان بود، اكنون تدبير كودكمنشانه «فرانسيس فوكوياما» تحت عنوان «پايان تاريخ» و طرح هوشمندانه «هانتينگتون» در تيتر بزرگ «جنگ تمدنها». يا به عبارت ديگر «جنگ با تقدير ضروري آينده» تکرار می شود.
در عصر اريستوكراسي پرسش از حكومت «چه كسي» بود. رفته رفته اين پرسش تحت شرايط ضروري تاريخي در عصر دموكراسي با پرسش «چگونه حكومت كرد» جايگزين شد. و اكنون در عصر دهكده جهاني پرسش اين است: «جهان آينده» از آن چه كسي است؟».
راه سوم «پارادایم هزاره سوم»

پست مدرنیسم و مرگ فلسفه ها
آیا در عصر جدید، در این هزاره سوم در خصوص مباحث فلسفي طرحي جديد يا نظريه اي جديد در محافل علمی ما و یا در آکادمی های غربی بر پیشخوان تفکر گسترده و یا مطرح است؟ چون به نظر مي رسد فلسفه به پايان رسيده است!
تنها روایت های گوناگون از چشم انداز های متفاوت از مباحث پست مدرنیسم مطرح است که خود راوی مرگ فلسفه ها در این عصر بد گمانی ها و عدم اطمینان است. بخصوص در این چند سال اخیر از سوی اندیشمند شهیر ژان بودریا.
منتها در خصوص پست مدرنيسم هم که اتفاق نظر وجود ندارد و به نوعی باعث پیچیدگی مسائل و مباحث گردیده که در این راستا مخاطبین دچار سردر گمی و سرگشتگی بیش از پیش گردیده است.
هرچند ژان بودريا يکي از عزيز ترين فيلسوفاني است که در عرصه مباحث پست مدرنیسم به ظهور رسيده

ژان بودریا
و عدم او به مثابه یک فقدان عظيم خواهد بود. اما چون سردر گمي جزيي از فلسفه پست مدرنيسم است و یا دقیقا عین سرگشتگی و سردرگمی است داشتن توقعی بیش از این نیز دور از انتظار است. اين واقعيت جهان امروز است. کثرت و پراکنش امور واقعيتي است که هم اکنون در آن واقع هستيم.
من تعبير خودم را دارم. نمي دانم که مخاطبین من تا چه اندازه با من همراه باشند. ولي اگر دوست داشته باشيد مي توانيم در اين خصوص به گفتگو بنشينيم.
شاید در این راستا بهتر باشد که از ميشل فوکو و مفهوم قدرت او آغاز کنیم؟ اما ميشل فوکو حرف تازه اي غير از آنچه که پوپر گفته است ندارد. نفي روايت هاي کلان: اين اولين وجه مشترک آن دو است. منتها کليات آرا ميشل فکو در اين نهفته است که او نيز به نوعي فلسفه تاريخ پردازان را نفي مي کند. من بهتر مي بينم که به جاي اين که به آرائ ديگران اتکا کنيم خودمان گفتگو کنيم. نوع درک و فهم خود از پست مدرنيسم را بيان کنيم. البته ما آنچه را که بيان مي کنيم چيزهايي است که قطعا از زبان اين گونه انديشمندان شنيده ايم.
من ابتدا مي توانم بگویم پست مدرنيسم نوعي کثرت باوري در افکار و عقايد همراه با تضاد و عدم مفهوم رسا و سالم و هدفدار است به عبارتي بهتر نوعي باور به وجه هاي گونا گون در تضادي مطلق. باور به ديگر گونگي، يعني آنگونه که ما حتي در معماري و هنر و ادبيات پست مدرن داريم، انتقاد از عقل گرايی آنگونه که مدرنيته آن را در کمال مي جست. نداشتن الگوي ثابت در تمامي اصول زندگي، حقيقت به تعداد تمامی انسانها، که مفهوم پلورالیسم را تداعی می نماید. منتها این نوع از پلورالیسم که پیش تر زائیده فرد گرایی و برخاسته از حقوق فرد است هم اکنون در ابعاد معرفتی و شناخت شناسی انسان به منصحه ظهور می رسد.
خوب من يک سوال دارم چرا چنين شرايط پراکنش در امور و تفکر و زندگي پديدار گشت؟ علت چيست؟ من گمان مي کنم دلزدگي از عقلگرايي مدرنيسم و اعتقاد به حقيقت ثابت در ديدگاه آنان و شورش بر ضد آن تا رسيدن به نوعي بي حقيقتي.
آيا اين همان نتيجه و ماحصل مدرنيسم نيست که امروزه به غلط به نام پست مدرنيسم ثبت و ضبط مي گردد؟
من فکر مي کنم چنين تعريفي که از پست مدرنيسم داده مي شود يک بهتان و مهري است که بر تارک پست مدرنيسم زده مي شود. پست مدرنيسم در عين حال که همين است اما غير از اين است. پست مدرنيسم در واقع آئينه اي است که واقعيت موجود را روايت مي مکند. و در واقع تداعي آنچيزي است که اتفاق افتاده، و پست مدرنيسم صرفا راوي اين واقعيت وحشتناک است. روايت گر واقعيتي است که مدرنيسم به دنبال آورد.
به نظر من پست مدرنيسم چند مرحله دارد: مرحله اول روايت واقعيت موجود است. پست مدرنيسم اين انديشه را توليد نکرده است بلکه صرفا يک راوي است البته در اين مرحله.
مرحله بعد اين است که بفهميم آيا پست مدرنيسم که اين روايت را بيان مي کند آيا آن را نيز مي پذيرد؟
يا به نفي آن مي پردازد؟ نفي مرحله بعدي اين تفکر است، يعني مرحله دوم.
منتها برخي از جمله ژان بودريا آن را به عنوان يک واقعيت جذاب مي پذيرد و صرفا دوست دارد در اين واقعيت موجود شناور خوبي باشد. اما هرگز سخني از ساحل نجات نمي گويد.
مرحله سوم چيست؟ به قول نيچه: آري و نه.
خوب بعد از اين که واقعيت موجو نفي شد، و شالوده شکني کرديم چه چيزي براي ساختن داريم.
هرچند مدرنيسم ويران گر خوبي بوده است، و تا کنون پست مدرنيسم روايت گر توانايي از اين ويراني بوده است. منتنها چه چيزي براي ساختن دارد؟ به نظر مي رسد جواب اين در آينده است. البته نفي خود آغاز اين راه است.
بگذاريد کمي به عقب برگرديم و علت اين پراکنش و عدم قطعيت را دريابيم:
من تاريخ فلسفه و فلسفه تاريخ را به چهار مرحله مي رسانم:
مرحله اول: تاريخ پردازان. تاريخ پردازان از سقراط آغاز و در مارکس پايان مي پذيرد.
مرحله دوم مدرنيسم: که با اگوست کنت و بيکن شروع و تا کارل پورپر و آيزيابرلين ادامه مي يابد.
و اما اکنون پست مدرنيسم: مرحله سوم از مراحل چهارگانه است. و چهارمین مرحله برگذشتن از هم اکنون است.
مي دانيم که تاريخ پردازان با سقوط کمونيسم سقوط مي کند. و مدرنيسم هم با حضور پست مدرنيسم در حال احتضار است. به عبارتي هم فلسفه و هم علم به پايان رسيده است. و مي دانيم که کل تاريخ فلسفه تا کنون با اين دو نوع انديشه رقم خورده است.
اکنون با فرض مرگ اين دو (منظورم اين دو مرحله تاریخ تفکر است که نوع زندگي را نيز رقم زد، همان عصر تاریخ پردازان و مرحله بعدی عصر مدرنیسم) چه چيز بر جاي مي ماند؟ آيا غير از واماندگي، غير از عدم قطعيت و پراکنش در امور.
تاريخ پردازان را سمبل فلسفه فرض مي گيريم و مدرنيسم را سمبل و پرچم دار علم. اکنون با پايان اين دو دوره چه چيزي بر جاي مي ماند؟
اين يک خلا و فقدان است، و اين همان خلا و فقداني است که پست مدرنيسم در صدد روايت آن است. بنا بر اين پست مدرنيسم نه انديشه اي جديد و نه تفکر جديدي است، بلکه يک راويت گر و توصیف گر توانایی است که مسائل را از عمق به سطح می آورد. هرچند در وسعت یک اقیانوس به عمق یک میلی متر.
اگر بپذيريم که پوزيتويسم که محصول مدرنيسم است. و همين طور عصر رنسانس، اين را نیز به منزله علم مي گيريم و مارکس را به منزله فلسفه مادر که در او نيز به انتها مي رسد. البته واقعيت عيني مرگ آن در سقوط کمونيسم تحقق می یابد.

کارل مارکس
شاید تا اینجا تصور شود که پست مدرنيسم را نوعي کثرت باوري يافتيم و در حقيقيت به عدم قطعيتش راي داديم؟! اما نه، من نمي پذيرم. من معتقدم که اين راي پست مدرنيسم نيست، اين نظر و عقيده او نیست بلکه روايتي است از وضعيت موجود. پست مدرنيسم در اين جا صرفا دارد روشنگري مي کند.
شاید سئوال شود: به هر حال راوي اين حقيقت موجود پست مدرنيسم است. پس اين واقعيت موجود که دست بر قضا پست مدرنيسم راوي آن است داراي عدم قطعيت است. خوب و اين را نيز مي پذيريد که دنياي امروز افکاري که از پست مدرن ها راوي آن هستند را به نوعي در تمامي عمور پذيرفته؟ منظورم دنياي غرب است.
اما من فکر می کنم حتی دنیای غرب هم آن را نپذيرفته است. واقعيت است اما حقيقت نيست. چطور ممکن است انسان اين سرگشتگي را به عنوان حقيقت بپذيرد؟ اين درماندگي در ماندن است. اما شدن چيز ديگري است. ژان بودريان ممکن است اين واقعيت را به عنوان يک واقعيت جذاب بپذيرد. اما شدن در اين ماندن معنا و حقیقت ندارد. قطعا اين عدم قطعيت به فرجام خواهد رسيد. و البته ما از هم اکنون زنگ ها که به صدا در آمده است را مي شنويم، مي شنويم که انسان در صدد آن است که به ديگر سو راهي بگشايد. و از هم اکنون برگذشتن از اين روايت تلخ را مي بينيم.
البته این واقعیت موجود در هم اکنون خود نافي هر قانوني است زيرا قانون خود پايه گذار نوعي نظم و قطعيت است پس چگونه مي توان تصور نمود فرجام خوشايند آن را؟ پس در اين جامعه آيا نوعي تضاد و نوعي آنارشيسم نخواهيم ديد؟
من مي خواهم بگويم شما چرا اين واقعیت موجود در هم اکنون را به عنوان يک فرجام مي پذيريد و حتی آن را به آینده تعمیم می دهید؟ اين در واقع مصائب و معضلات دو نوع تفکر است که انسان امروزي را به بار نشانده است: اولی تفکر تاريخ پردازان و دومی تفکر مدرنيسم. که به عبارتي هر دو به انتها رسيده اند و ما اکنون در يک خلا و سردرگمي به سر مي بريم. که راوي آن نيز پست مدرنيسم است.
اما همين پست مدرنيسم در صدد برگذشتن از آن است. اکنون که اين روشنگري به عمل آمد، وقت آن است که از اين راهي به ديگر سو گشود. خانه هاي زيادي که براي ساختن آماده است.
بله اما به قول نيچه اينک بناي عالم حقيقي را از ميان برداشتيم حال کدامين جهان بر جاي مانده؟ جهان پيدا، و آن چيست؟ ما آن را نيز نابود کرديم.
اگر به عبارت کلي بگوييم که عصر تاريخ پردازان، عصر انتزاعيات و توهمات صرف و مستقل از تجربه بوده است. بايد اعتراف کرد که عصر مدرنيسم هم عصر عينيات و تجربيات بدون داشتن آرمان و ايده و مداين فاظله بوده است. اکنون که هر دو به پايان رسيده است و ما اکنون در عصر عدم قطعيت به سر مي بريم
چه راهي در پيشرو داريم؟ اين ديگر سو که پست مدرن ها در صدد رسيدن به آن هستند در نظر ما کجاست؟ من از يک ايده شيعي مي خواهم الهام بگيرم:
هردو نوع تفکر تاریخ پردازان و مدرنیسم امتهان خود را داد و مغلوب حقيقت حيات و هستي گرديد. از آغاز تا کنون اين دو تفکر با اين دو نوع انديشه بر جهان حکمراني نموده است: آياجامعه فرد را مي سازد يا اين فرد است که جامعه را مي سازد؟ آيا تاريخ را قهرمانان را مي سازند يا اين قهرمانان زاييده تاريخ هستند؟ و دوئاليسم هاي ديگر: متافيزيک و فيزيک، اين دنيا و آن دنيا، عقل يا عشق، عين يا ذهن و ...
هميشه تاريخ يکي از اين دو بر اريکه تاريخ سوار بوده اند. يکي جبري که اشاعره را به وجود آورد، يکي مفوضه که معتزله را به وجود آورد. و همه اين ها جز قيل و قال نبوده است. اکنون چه بايد کرد؟ من پيشنهاد مي کنم کمي در اين خصوص درنگ کنيم.
چرا کمونيسم سقوط کرد؟ به خاطر وفاداري يکجانبه اش به ماديگرايي و ماترياليسم. چرا مدرنيسم سر از اين بحران در آورد؟ به خاطر وفاداري يکجانبه اش به فرد گرايي. کمونيسم فرد را قرباني جامعه کرد و مدرنيسم جامعه را فداي فرد کرد و نتيجه همين واقعيت تلخي است که پست مدرنيسم در بيان آن است. دنيا به اين نتيجه رسيده است و پست مدرنيسم در شرف رسيدن به آن است. که فونکوسيوناليسم افراطی و اين دوئاليسم اين بحران را پديد آورده است. طبيعت چيزي است که نمي توان مثل هندوانه از وسط دو نيمش کرد و نام يکي از آن را جبر گذاشت و نام نيم ديگرش را اختيار. يا نام نيمي از آن را فيزيک و نام نيمي ديگرش را متافيزيک. یا دلمشغولی عده ای به بخشی از آن را تاریخ پردازان و یا کاردستی برخی از اندیشمندان را مدرنیسم. نه این و نه آن هیچ یک درست نیست. پس اين راه سوم در نظر ما همان ایده شیعی امر بين الامرين است. راه سوم پارادايم هزاره سوم اين آخرين مقاله من هست که به تفصیل ارائه می شود.

مدرنیسم و پست مدرنیسم
مدرنیسم خود از «سنت» فراتر میرود. پست مدرنیسم نیز از «مدرنیته» برمیگذرد. اما میبایست در این گذرها و بر این فراتر رفتنها با درنگ نگریست:
سیر تاریخی مدرنیسم با شالوده شکنی بنیانهای سنتی پیشاپیش با احتضار فلسفه اسکولاستیک و آنگاه با پایهریزی نوع دیگری از فلسفه کلاسیک در عصر رنسانس آغاز میشود. باری دیگر بر گذشتن «مدرنیسم» از فلسفه کلاسیک و تاریخی اندیشی در قرن بیستم، نوع اخیر مدرنیسم شکوفا میشود که غالبا با عنوان افترا آمیز «پست مدرنیسم» اشتباه گرفته میشود.
در این درنگ تاملی بیش لازم است: در گام نخست مدرنیسم با بت شکنی فرانسیس بیکن و آغاز رونسانس بر علیه آباء کلیسا و فلسفه مدرسی، آغاز و با آگوست کنت، جان استوارت میل وبنتام و مور و ... در غالب فلسفة «پوزیتویسم» و اثباتگرائی تحکیم مییابد. با ورود «پوپر» و دکترین «ابطالگرائی» فلسفة تاریخی اندیشی و انتزاعی تاریخ پردازان از نوع هگل، کانت و مارکس و انگلس، از ارایکه قدرت فرو میریزد. با ظهور «ویل دورانت» این قصه پرداز تمام عیار «پارادایم» نوظهوری که میخواست میان این دو (پوزیتویسم و تاریخ پردازان) پیوند خویشاوندی ایجاد نماید، از میان برخاست. یعنی فلسفههائی از نوع شوپنهاور، نیچه و هایدگر.
اکنون در این سیر تاریخی پس رونده تاریخ و اندیشه که یکی از پس دیگری از میان برخاست، دیگر چه چیزی در این میان برجاست؟!
«پست مدرنیسم» مفهوم فرار و افترا آمیز این «فضای» بی بار و اندیشه و بی صاحب و بدون خداست. اکنون در این «فضای» رها شده در «فضا» در مفهوم «نامتعین» و افترا آمیز پست مدرنیسم اندکی به تامل و بیش از آن ناگزیر خود را به تخیل میسپاریم:
پست مدرنیسم اساسا اندیشهای جدید و تفکری نوین به حساب نمیآید، بلکه مفهومی متکثر از فضای کنونی است. پست مدرنیسم در حال حاضر صرفا به «آنچه که هست» میپردازد و هنوز راه بسیار است تا به «آنچه که باید» گذر کند.
پست مدرنیسم مفهوم زنده جهان کنونی است که اکنون در بی شکلی، شکل گرفته است و به عبارت دیگر مفهومی است که سیطرة تاریخی مدرنیسم در صورت آن، خود را باز مینماید. و زبان گنگی است که با تمام بیزبانی و با تمام رنج و مشقت میخواهد این فضا را واقعا آنچنان که هست بیان دارد. یعنی از عمق به سطح آوردن وضعیت موجود.
شرارههای پست مدرنیسم گاهی نیز فراتر از این فضا پیش میرود و زبانه و زبان به انتقاد میگشاید. گاهی از خود (همین فضا) فراتر میرود و این تمثیل بی معنی را میخواهد معنا دهد. میخواهد به نوعی بازگو نماید که چرا تصویر این فضا این چنین متشتت، در پراکنش و در عدم قطعیت به سر میبرد.
بنابراین در گام نخست پست مدرنیسم دربارة «آنچه که هست» سخن میراند. روایت ساده دلانهای از معصومیت ازدست رفته. اما گاهی نیز از خودی فروتر به خودی برتر، فراز مییابد و به ابراز انتقاد و زبان به اعتراض میگشاید. در مسیری قرار میگیرد تا نسبت به «آنچه که باید» گذر کند. اما هنوز در آغاز راه است. این راه با «نفی» و «سلب» چنین فضای بی بار و اندیشه هموار گشته است. اما از ارائه راهکاری نوین و «ایجابی» جهت خروج از این وضعیت عدم قطعیت برنیامده است.
پايان علم و فلسفه، آغاز عصر عدم قطعيت
پیش از این نیمی از حقیقت واحد در عصر تاریخ پردازان مرد، آنان با نفی عینیت و واقعیت و با انتزاعیات صرف و مستقل از تجربه نیمی از حقیقت را منکر شدند. نیم دیگر حقیقت واحد نیز با آغاز رنسانس و در عصر مدرنیسم تحت سیطرة تفکر «آمپریسم» و «پوزیتویسم» از میان برخاست. پوزیتویستها با نفی گزارههای متافیزیکی و غائی و مطلق به پای واقعیت محسوس و محصور در تجربه، عصر بدگمانیها و عدم قطعیت را رقم زدند. فضائی که پست مدرنیسم در یک خلا فکری شکل میگیرد و در مقام تصویر و بیان این فضای مبهم و گنگ برمیآید.
«پوزیتویستها» به طور صریح منکر معنیداری و حتی وجود گزارههای متافیزیکی و مابعد الطبیعه گردیدند. «ابطال گرایان» نیز اغواگرانه زیر آب متافیزیک را میزنند و آنگاه داعیة معنیداری گزارههای متافیزیک را سر میدهند.
به عقيده ابطالگرايان گزارههاي علمي را بايد از طريق ابطال به «اثبات!» آن همت گماشت، نه از طريق و روش تأييد و اثبات. از سوي ديگر اينها ميگويند گرچه امور متافيزيك نه ابطالپذير هستند و نه اثباتپذير، ليكن معنيدار هستند. اما تفاوت معنيداري امور متافيزيك با گزارههاي علمي در چيست؟ در واقع ابطالگرايان با ارجحيت و ارزش بخشيدن به گزارههاي علمي در پي بيرنگ ساختن امور متافيزيك هستند. فلسفه علم براي «پوپر» براي جهتبخشي به فلسفه سياست و علمالاجماع است. از اين رو وي نميتواند از قالب ساخته و پرداخته، بيرون آيد و از جايگاه رفيع به امور متافيزيك نظاره كند. لذا تحت تأثير انگيزه و انگيختههاي علمي ميبايست گزارههاي متافيزيك و نظريههاي جهانشمول فلسفي و روايتهاي كلان نيز از منظر و جايگاه علمي- فيزيكي تبيين و تحليل گردد. به اين شكل نه تنها متافيزيك، بلكه مسائل سترگ علوم انساني و نظريههاي فراگير و گسترده فلسفي تحت سيطره نگرش علمي- فيزيكي تحليل و تفسير ميشود.
كانت نيز به نوبه خود گزارههاي علمي و غيرعلمي را تفكيك ميكند و مابعدالطبيعه و متافيزيك را از عقل نظري طرد مينمايد و تنها آن را در مقوله عقل عملي جستجو ميكند. به عقيده كانت مابعدالطبيعه خارج از مقولات است و نميتوان به آن از طريق عقل نظري رسيد و به اثبات آن دست يازيد . مابعدالطبيعه از جمله گزارههاي علمي نيست، با اين حال معنيدار هستند و بايد آن را از طريق ايمان كه در اخلاق عملي طرح ميكند، تفسير و تحليل نمود. اخلاق كانت مبتنيبر تكليف آغاز ميشود و نهايتاً منجز به اثبات خدا ميشود. اما او نيز در نهايت سر از يك نوع «اومانيسم» مزمن درمی آورد، كه غايت افعال را انسان ميانگارد. تأكيد او بر امر «مطلق» و قانون كلي، او را در قالب عقلگراي خشك ودگماتيزم متجلي ميسازد. منطق وي در واقعيت حيات عيني خود به ضد منطق و قانون كلي او به ضد اخلاق و تكليف اخلاقي كه با سماجت فيلسوفانه و تحكم عقلي دنبال ميشود، به شورش علني برعليه تكليف، روي مينهد.
«پوپر» نيز تفكيك گزارههاي علمي و غيرعلمي را از كانت به عاريه ميگيرد (بی گفتگو كانت نيز از هيوم به يادگار دارد). اما روش پوپر با كانت همينطور با پوزيتويستها و ماترياليستها و ... متفاوت است، عدم صراحت و تمايز بيان و گفتار و روش پوپر منجر به اغواگري خاص فيلسوفانه شده است كه تنها ميتوان آن را در نزد وي جستجو نمود.
پوپر گزارههاي علمي و غيرعلمي را معنيدار مينامد، ليكن چه تفاوتي بين اين معنيداري گزارههاي علمي با معنيداري گزارههاي غيرعلمي وجود دارد؟
گزارههاي علمي ابطالپذير، تجربي و دقيقتر است، لذا هرچه يك نظريه شمول، اجزا و مصاديق كمتري داشته باشد و از تعاريف كلي و انتزاعي مبرا باشد، به همان ميزان قابل پذيرش، علميتر و دقيقتر خواهد بود. پوپر با همين ديدگاه به تفسير گزارههاي غيرعلمي و در عين حال معنيدار و ابطالناپذير ميپردازد.
پوپر با انديشه، روش و روان علمي( كه صرفاً در محدوده محدود علوم تجربي كاربرد دارد)با تعميم بخشيدن آن به علوم انساني، علمالاجماع و روايتهاي كلان و خصوصاً مابعدالطبيعه، دچار تفسير به ميل گشته و ناگريز از جهتبخشي آن با يك انديشه علمي در يك روش علمي می گردد. محدود و محصور نمودن امور و گزارههاي متافيزيكي و فلسفي محض در كليشههاي علمي- فيزيكي، يكي از اغواگريهاي فيلسوفانه است كه پوپر سخت بدان متمسك شده است.
پوپر در «جامعه باز» خود روشهاي نقاد و عقلي مرسوم در علوم را درباره مشكلات و مسايل جامعه آزاد به آزمايش درميآورد، در واقع روشي را كه در علوم تجربي اعمال مينمايد، به علوم انساني، اجتماعي و سياسي تعميم ميبخشد و حتي گزارههاي مابعدالطبيعه و متافيزيكي را نيز در كليشه علوم تجربي محك ميزند.
وي به ظاهر با نفي نسخهپيچي، با ارائه پيشنهاد طرحهاي فراگير به جنگ «پيشگوييهاي فراگير و روايتهاي كلان» ميرود. چيزي كه در حيطه تخصص علمي نميگنجد. طرح اينگونه مسائل فراگير با زير سؤال بردن نظريههاي جهانگستر و احياناً مطلقي، همراه است كه يا از طريق متفكرين تاريخپرداز و يا از سوي اديان و مذاهب ارائه شده است.

کارل پوپر
اوج اغواگري خاص فيلسوفانه پوپر در اين نهفته است كه وي هنگامي كه ميخواهد گزارههاي علمي را تبيين كند، از روش تجربي و ابطالگرايي وارد ميشود و گزارههاي علمي را معنيدار و قابل ابطال مييابد. و همين روش را در امور متافيزيك و علوم انساني تسري و تعميم ميبخشد، كه طبيعتاً چنين اموري از حوزه ابطال خارج خواهد بود و برچسب غيرعلمي بودن را خواهد پذيرفت.
از سوي ديگر وي هنگامي كه ميخواهد به نفي ارائه نسخه در روايتهاي كلان و جهانگستر بپردازد، دقيقاً با تکیه بر روش تاريخپردازان به ارائه پیشنهاد ميپردازد. اما اين بار با اتخاذ چند حربه فيلسوفانه و از رهگذر تعميم عقدهها و تسري انگيزهها به انگيختهها.
حربه فيلسوفانه ديگر پوپر مطلوب «مطلق» انگاشتن «دموكراسي» است، تا حدي كه هر نوع انديشهاي كه به نحوي از انحاء با مدل دموكراسي مطلوب وي در يك راستا قرار نميگيرد، در راستاي «فاشيسم » و «نازيسم» نفي و مطرود ميگردد. و اين در حالي است كه پوپر جواز ورود هيچ خللي در درستي و صحت دموكراسي مطلوب و مطلق خود را نميدهد. ارسال مسلم و دموكراسي مطلوب بي چون و چراي او، ترازمند اوليه او در سنجش صدق و كذب و صحت و سقم قضاياي فلسفي در علمالاجماع است.
پوپر در براندازي «تاريخپردازان» خود متوسل به تاريخ و روش تاريخيگري ميشود و در حاليكه خود از جايگاه تاريخي به ارائه نسخه ميپردازد. تاريخيانديشي «تاريخپردازان» و استدلالهاي جهانشمول و فراگير فلسفي را محكوم مينمايد. و به عبارت دقيقتر با تقبيح «ايدئولوژي» خود اقدام به ارائه فربه ترین ايدئولوژها مينمايد. اما اين پوپر نيست كه به كار «فلسفه» خاتمه ميدهد. بلكه برعكس، پوپر برخلاف صورت مسئله به كار «علم» خاتمه بخشيد و «ماركس» به كار «فلسفه». ماركس در نهايت صعود فلسفه اوج سقوطش بود. و پوپر در نهايت صعود علم، اوج سقوطش گرديد. از اين پس نه علم داريم، نه فلسفه نه قضاياي جهانگستر فلسفي، نه روايتهاي كلان و نظريههاي فراگير، و نه گزارههاي علمي با تئوريهاي خاص و ايستگاهي در قلمرو تجربه، اكنون هر دو به يك ميزان كهنه و منسوخ شدهاند.
فلسفه با انتزاعیات صرف ذهني و مستقل از تجربه و تعميم و تسري آن به واقعيات عيني و جهان خارج به عصر خويش خاتمه بخشيد. و علم نيز با تعميم و تسري خود به علوم نظري و ارائه نسخههاي فراگير به پايان راه رسيد. اكنون «عصرعدم قطعيت و بلاتكليفي است».
من هر دو جريان «عام» و «خاص» - تاريخپردازان و مدرنيستها- را به يك نسبت مساوي به جراحي و طردبخشي از حقيقت متهم ميكنم. از باب مثال ماركسيسم كلانانديش و تاريخگرا در مرحله عمل و عينيت دچار ضد خود، يعني همان «خاصگرائی» ميشود. و مدرنيستها و پوزیتويستها كه ضد نسخهپردازي و نظريه هاي فراگير هستند، دقيقاً در دام نسخهپردازي و در مغاک ايدئولوژي گرفتار می آیند. تنها تفاوتي كه هست ماركسيسم از كلانانديشي و ارائه نسخههاي فراگير آغاز ميكند و به خاصگرايي سير ميكند و مدرنيستها از «خاصگرايي» شروع ميكنند و در روايتهاي كلان و تاريخيانديشي آغازشان به انجام ميرسد. و دقيقاً به همان صورت كه «عامگرايان» از سوسياليسم به كمونيسم جنسي سير ميكنند، « خاصگرايان» از آزاديهاي جنسي به سوسياليسم رهنمون ميشوند.
روشن است كه هر دو از يك بخش حقيقت غافلاند، و اين حضور واقعي و عملي هر دو در عينيت تاريخ نشان ميدهد كه انديشه صحيح همان «امر بين الامرين» است كه فارغ از جراحي (قطعه قطعه كردن واقعيت) و به دور از غفلتورزي از يك بخش حقيقت واحد است.
«ادگارمورن» بر اين مسئله اذعان دارد كه: «نظام انديشه و سيستم تفكر ما كه طي دوره ابتدايي تا دانشگاه شكل ميگيرد، نظامي است كه واقعيت را قطعه قطعه و بخش بخش ميكند و انديشههاي ناتواني را شكل ميدهد كه به آگاهيهاي تقسيم شده در رشتهها وابسته است و اين بيش از حد تخصص شدن انديشهها كه به قطعه قطعه شدن واقعيت در يك بعد سوق پيدا ميكند ميتواند نتايج عملي قابل ملاحظهاي براي بشر داشته باشد كه اغلب به محيط اجتماعي و انساني نيز بيتوجه است. اين تقسيمات رشتهاي و قطعه قطعه شدن دانشها باعث ميشود تا يك متخصص از ديگر دانشها و تخصصها ناآگاه باشد. و اين از معظلات حيات در عصر «سيارهاي» است، جایي كه انديشههاي قطعه قطعه شده و تكبعدي به عنوان يك مشكل اساسي باعث رنج انسان امروزي است». اين اتفاق ناگوار در عرصه واقعيت منجر به دريافت بخشي از امر واقع ميگردد. چيزي كه من آن را انديشههاي كليشهاي و كاناليزه مينامم. ليكن پيش از اينكه واقعيت دچار جراحي و قطعه قطعه شدن گردد، اين حقيقت واحد است كه به دوئاليسم و به دوبخش عين و ذهن (به رئاليسم و ايدهآليسم) تقسيم و تفكيك شده آنگاه در بخش «عين» قطعه قطعه شدن واقعيت به منصحه ظهور ميرسد. نکته حساسي كه «ادگارمون» از درك آن ناتوان است. با اين حال او به درستي دريافته است كه «ما بايد به دنبال راهي نو براي انديشيدن باشيم. چيزي كه خو نيازمند اصلاح آموزش و تربيت است».
گام نخست جهت اصلاح و آموزش تربيت فكري، دادن آگاهي تاريخي نسبت به جراحي نامطلوب و جدايي ناگوار حقيقت به دو بخش (دوئاليسم) عين و ذهن است. جراحي نامطلوب عالم مثل و عالم محسوسات افلاطون كه بعدها پس از او در عصر مدرنيسم پس از توجه يكسويه به امور خاص و عالم محسوسات (واقعيت) قطعه قطعه (تخصصي) ميشود.
دومين گام ارائه راهي نو براي انديشيدن است، كه من آن را تحت عنوان «راه سوم» و يا «پارادايم هزاره سوم» با الهام از قاعده «امربينالامرين» در عصر سوم پيشنهاد مينمايم.
هرچند كه پيش از اين «نيچه» نسبت به نظام انديشه و سيستم فكري جهان غرب برآشفت، سيستم فكري فونكوسيوناليزي كه با آكادمي افلاطون تاهگل و ماركس ادامه يافت و بعدها طي دوره دروس ابتدايي تا دانشگاه، يك فرد آموخت تا با قطعه قطعه كردن واقعيت چگونه به اطلاعات پازلي از واقعيت دست يابد.
پست مدرنيسم در مقام بيان
تمام مشخصهها و فرآيندهاي ناباوري به عينيت، عدم اعتماد به استدلالهاي جهانشمول، نفي فراروايتها و ... كه به پست مدرنيسم نسبت داده ميشود به هيچوجه بيان كننده تمامي مفهوم حقيقي اين طرز تفكر نميشود. اما از آن سو كه تا كنون تعريف روشني از «پست مدرنيسم» نشده است، ميتوان هر نوع تحليل و تعريف فعلي را بدان تسري بخشيد.
«بينظمي زمان در روايت رويدادها»، «اقتباس»، «از هم گسيختگي»، «تداعي نامنجسم انديشهها» «پارانويا»، «دورباطل» و... از جمله مشخصههايي است كه «بري لوئيس» نيز براي هنر و ادبيات پسامدرنيسم برميشمارد. اما به نظر ميرسد هيچ يك از موارد مذكور و مشخصههاي عنوان شده در كليشهاي بنام «پست مدرنيسم» جاي نميگيرد. بلكه محصول و فرايند تسلط و استيلاي مدرنيسم پس از رونسانس است، كه اكنون اغواگرانه تحت عنوان «پست مدرنيسم» نامگذاری و معرفي ميشود. اما با اين حال «پست مدرنيسم» در مقام بيان اين فضاي ناگوار موفق عمل نموده است. به عبارت ديگر نفي روايت های كلان و داناي كل، اعلام پايان تفكرات تاريخيانديش و ايدئولوژيك و عدم اعتماد به استدلالهاي جهانشمول فلسفي، ماحصل و فرايند سيطره و استيلاي تفكر «مدرنيسم» است كه پس از سير تحولات خود «پست مدرنيسم» در مقام بيان آن برآمده است.
اين كاملاً بديهي و روشن است كه «پست مدرنيسم» در معرفي و شفافسازي جامعه جهاني موفق عمل نموده است. اما از ارائه روش و راهكاري نوين براي خروج از اين استيصال و احتضار ناكام مانده است.
آيا تمامي مشخصههاي پراكنش، ژورناليتهگرايي، آدم وارگی و ... جز محصول و فرايند عصر مدرنيسم ميباشد كه به شكل منطقي در بطن تفكر و نحلههاي فكري آمپريسم و پوزيتويسم اثباتگرايي و ابطالگرايي فراهم آمده است. مگر نه اين است كه «مدرنيته» خود در قالب پوزيتويسم اثباتگرايي در گام نخست «متافيزيك» و آنگاه روایت ها و استدلال های جهانشمول فلسفی را در چنبره «پوزیتویسم ابطال گرایی» تحت عنوان جامعه باز، نفي و بيحرمت ميسازد، اما براستي چرا در كليشه بزرگ و افترا آميز(و چيزي هنوز نامتعين) «پست مدرنيسم» معرفي و القا ميشود و به عنوان يك تفكرجدید و بالبداهه طرح و پايهريزي ميشود.
پست مدرنيسم زبان گوياي فضاي حاكم بر جامعه جهاني است. او از آنچه هست تصويري مات و مبهم ارائه ميدهد. تصويري كه دست تواناي مدرنيسم آن را نقش بست. نقشي كه اكنون يكسره معاني خود را از دست داده است و پست مدرنيسم در صدد است تا آن را به خوبي بازگو نمايد.
چرا بحران مدرنيسم و اغتشاش و تشتتت موجود، كه ماحصل تمدن و تفكر غرب است به نام پست مدرنيسم حكاكي و آنگاه حتاكي ميشود. ظاهراً دستمايههايي پنهان در كار است تا مسير صحيح و تعريف درست از شرايط موجود را بر هم زند، تا به اين طريق مدرنيسم را غسل تعميد بخشند. و اين ترفندي است زيركانه و تدبيري است اغواگرانه تا تمدن غرب را تطهير سازند. آنچه را كه شاهد آنيم و تحت مشخصههاي مذكور بروز و ظهور يافته است، محصول و فرايند تفكر جديد نيست، اين در ادامه و استمرار سير پيش رونده سلطه تاريخي مدرنيسم است كه متبلور گشته. شبي تيره و تار آبستن اين نوزاد بوده است كه سحرگاهان شاهد تولد آنيم.
بسي افراد كه ميخواهند به نحوي از انحاء اين آدموارگي انسان و به تبع آن اين تشتت آراء و اخلاق را به چيزي غير از مدرنيسم نسبت دهند. عدهاي كه به معصوميت از دسترفته و به طبيعت ويران گشته مينگرند و ناگريز جهت تبرئه تمدن غرب و تفكر مدرنيسم از پي متهم و قرباني ميگردند تا در پيشگاه الهه مدرن قرباني كنند.
این خطدهي و القاء اكثراً تحت عنوان پستمدرنيسم به انجام ميرسد. عنوان مبهم وهنوز نامتعین پست مدرنیسم جامه ای است برای لاپوشانی تعفن چرکین مدرنیسم.
گويا اجماع جهاني درصدد آمده است تا فضاي موجودي كه برتابنده عصاره عصر مدرنيسم است را تحريف و مخدوش سازد. و هم به اين شيوه دامان آلوده مدرنيسم و تمدن غرب را از اين آلودگيهاي فراگير كه اكنون به فعليت تام رسيده است، تمیز سازد. برخي از اين اجماع همگاني كه در جوامع شرقي به عنوان فيلسوف و انديشمند مطرح عموم هستند. ناخودآگاه تحت تأثير فضاي جهاني و يا به صرف تقليد دنباله رو اين ترفند موزيانه غرب هستند. «يورگن هابرماس» يكي از متفكران به روز در غرب و شرق از جمله افرادي است كه به خطدهي چنين جريان خزندهاي انتصاب و يا حداقل معرفي شده است.

|
يورگن هابرماس اكنون درجايگاه و كرسي دكترين «پوپر» قرار گرفته تا با اغواگري خاص فيلسوفانه آنچه را كه پيش از اين پوپر تحت عنوان نفي «تاريخپردازان» و «روايتهاي كلان» قلع و قمع ساخت، فضاي عاصي بر وضعيت موجود را با تدبير و اغواگري تحريف و مخدوش سازد. پوپر به راستي نه با استدلال كه با شيطنت علمي و بدجنسي عالمانه، دكترين «ابطالگرايي» و «دشمنان جامعه باز» خود را وضع نمود. در ايران نيز به عنوان مثل «حسينعلي نوذري»: او تكانههاي پاياني مدرنيسم را با پست مدرنيسم (با توجه به جهت بخشي يكسويه از سوي انديشمندان غربي، خصوصاً يورگن هابرماس) اشتباه ميگيرد.
روايت كلان و نظريههاي فراگير
در خصوص روايت كلان، بنابر ادعاي «ليوتار»، «همه جنايات قرن بيستم و به طور كلي همه مشكلات بشريت در دنياي ما به گونهاي در انديشه متفكراني قرار دارند كه نظريههاي فراگير درباره تاريخ و اجتماع ارائه كردهاند».
اين اظهار نظر فيلسوفانه چيزي جز ادعاي «پوپر» تحت عنوان و تعريف «تاريخپردازان» كه در جامعه باز وي سلاخي ميشوند، نميباشد. معروف ترين نوع اينگونه متفكران كه در مدينه باز پوپر سلاخی و مثله ميشوند، هراكليتوس، افلاطون، هگل و ماركس هستند.
«ليوتار» و «يورگن هابرماس» در كنار «ميشل فوكو» و او نيز در بركه محدود جامعه باز پوپر شناورند. نفي نظريههاي فراگير و روايتهاي كلان از طرف ليوتار، او را با «روشنفكر خاص» ميشل فوكو پيوند ميدهد. «روشنفكر خاص» ميشل فوكو نيز مفهومي غير از مهندسي اجتماعي پوپر را برنميتابد. «روشنفكر خاص» همانند «مهندس اجتماعي» فراگرفته است كه به جاي ادعاي دانش به حقايق عام و جهانگستر، يا در تلاش دفاع از حق و عدالت براي همگان در موقعيت مشخص زندگي حرفهاي خود فعاليت كند».

میشل فوکو
اما اكنون بنا بر دكترين «فرانسيس فوكوياما» و با توجه به پروسه «پايان تاريخ» او كه پس از فروپاشي بلوك شرق و نظريههاي گسترده و فراگير ماركس- و ويراني ديوارهاي آهنيين برلين، ليبرال دموکراسی مطلوب وی فراگیرشده و جامعه جهانی به غایت مطلوب و بشریت به هدف محبوب خود رسیده است، «همه جنايات قرن 21 و به طور كلي همه مشكلات بشريت در دنياي كنوني» ريشه در كدام تفكر دارد؟
آيا اكنون وقت آن فرا نرسيده است تا طبيبانه پرسيد: پس از تحقق آرزوهاي فراگير ليوتار، پايان تاريخ فوكوياما، روشنفكر خاص ميشل فوكو و مهندس اجتماعي پوپر در جامعه باز( آن هم به شكل گسترده و جهاني در محدوده دهكده جهاني) تمام مشكلات در دنياي كنوني از جمله «عدم قطعيت، تشتت و پراكنش امور، آمرانگي و روزمرهگي » ريشه در كدام تفكر دارد؟ موضوعي كه «شاهرخ حقيقي» همانند «حسينعلي نوذري» در نسبت دادن آن به «پست مدرنيسم» به خطا رفته است. ممكن است «پست مدرنيسم به پديد آمدن فضايي كمك كرده است كه در آن نسبيت باوري فرهنگي دگم بي چون و چراي زمانه شده است» اما از آنجا كه پست مدرنيسم در بازتاب ريشههاي انحطاط موجود و از عمق به سطح آوردن آن، در تكاپوست، نبايد این را به عنوان آراء مشخص و ايجابي آنها تلقي نمود. آنان تنها راويتگران هنرمند وچیره دست نتايج و ماحصل معكوس و مغشوش مدرنيسم، و تداعيگران تواناي تصاوير نامطلوب هم اکنون هستند.

از سوي ديگر «شاهرخ حقيقي» بر آن است تا تحت تعريف واحد «روشنفكر قلمرو همگاني» بين «نظريههاي عام و فراگير و روايتهاي كلان» با «تئوريهاي خاص و ايستگاهي در قلمرو تجربه» و همچنين ميان «روشنفكر عام» با «روشنفکرخاص» اين هماني برقرار نمايد. اما ناگفته پيداست كه حضور هر يك از آن دو تفكر به شكل موجود و بالبداههاش در كنار و مماشات هم، نتيجه مطلوب و آميزش ثوابي را هرگز برنخواهد تافت. هرچند ممكن است هر يك از آن دو بر ديگري تأثير و در كنترل حدود افراطي مؤثر افتد.
اين دو نظريه كليشهاي «عام» و «خاص» حتي در صورتي كه بتوان آن را در موازات و مماشات هم قرار داد، باز هم رفته رفته از هم زاويه خواهد گشود و فاصله تصاعدي خواهد يافت و آنچه كه تصور ميرود، نتيجه نخواهد بخشيد.
به ظاهر انتظار ميرود هر يك از آن دو اگر نيمي از حقيقت واحد نيز باشند، در صورت جمع آن، آن دو ميبايست فرايند واحد و كاملي از حقيقت باشند. اما در گستره علوم انساني و مباحث نظري هميشه مسائل در خط مستقيم، هندسي و رياضي جريان نمييابد، تا جمع ميان آن دو، عدد واحد و كاملي از حقيقت واحد باشد.
آنچه در كتاب «پايان تاريخ – سقوط غرب و آغاز عصر سوم» به شرح آن پرداختهام و تحت عنوان «راه سوم» يا «پارادايم هزاره سوم» از آن سخن گفتهام، مبتني بر قاعده «امر بينالامرين» است، كه كاملاً انتظار مذكور را نفي ميكند.

در آنجا هر دو تفكر كليشهاي و دگماتيزم عام و خاص (مدرنيسم و تاريخپردازان) نفي و سلب ميشوند. با تمام قواعد، اصول و فروعشان. پس از شالودهشكني بنيادين است كه به مرحله ايجاب گذر ميشود و جنبه ايجابي و اثباتي مييابد. پس از آن، چيزي از نو و تازه بنياد نهاده ميشود كه كاملاً با صورتهاي شناخته شده در پيش از اين متفاوت است.
روايت كلان و نظريههاي فراگير و جهانشمول فلسفي، مفاهيمي است كه براستي پوپر خوب دريافته بود: «تاريخپردازان» كه پوپر آنان را فالكبازان نيز ميناميد، و دشمنان سرسخت جامعه باز بودند. مفاهيمي كه اثبات نميپذيرد و از صافي ابطال نيز برنميگذرد. گزارههاي غيرعلمي كه تضاد كامل با جامعه باز و به اصطلاح با مدل انتزاعي و مطلوب ليبرال دموكراسي پوپر دارند.
با اين وجود نفي هگل و ماركس به منزله «پسا مدرن» بودن نيست. پست مدرن فضايي است كه در آن فضا كسي بتواند به درجهاي از تعالي و توانايي رسيده باشد، تا ناتواني هر دو طيف تفكر كليشهاي و دوئاليسم مطرح در طول تاريخ (تاريخپردازان و مدرنيسم) را باز شناسد. به مرحلهاي از شناخت و معرفت برشده باشد تا فجايع و انحطاط هر دو تفكر كليشهاي و دگماتيزم را از عمق به سطح آورد. يعني از عمق به سطح آوردن فجایع فردگرائي و سودگرائي مور، بنتام و جان استوارت ميل (پوزيتويسم و آمپريسم) و هم توهمات فراگير و انتزاعي تیره وتار تاريخپردازاني امثال هگل و ماركس و ... را. هر چند اين دو تفكر اقيانوسي باشند به عمق يك ميليمتر.
در فضای پسامدرن راستين بار ديگر روايت كلان و داناي كل و اتوپيا ظهور و تجلي خواهد يافت. و خانه های زیادی که برای ساختن آماده است. منتها چيزي نو و تازه بر ويرانههايی که از سرگذشته است. عمارتی با شکوه و عظمت كه مستقل از تجربه نيست و در حصر تجربي نيز محصور نميگردد. اينكه «كارل ماركس (پرچمدار تاريخپردازان) و جان استوارت ميل (نماينده پرآوازه مدرنيسم) هر دو به يك ميزان كهنه و منسوخ شدهاند، تفاهم واحدي است كه ميتوان در روشنگري پسا مدرن ها به وضوح دريافت.
به هر صورت «پست مدرنيسم» چه بر عليه مدرنيسم و چه بر له آن، چه پس از آن باشد و چه چيزي غير از آن هنوز تفاهم واحدي در تعريف آن دست نيامده است. اگر به پسامدرنيسم تعبير شود هم ميتواند صورت جديد يا غني شده مدرنيسم باشد و هم ميتواند چيزي غير از آن باشد، كه اكنون به منصحه ظهور رسيده است. در صورتي كه بر عليه مدرنيسم تعبير شود، باز هم از دو صورت خارج نخواهد بود:
یا نفي مدرنيسم اما در جهت حفظ و بقاء آن از طريق روش سلبي و ايجاد چالشهاي موضعي و تصنعي. در واقع استمرار دوام و بقاء مدرنيسم با انجام واكسيناسيون، تزريق ويروسهاي ناشي از خود مدرنيسم، هشدار يا اعلام خطر جدي جهت ترميم نواقص و تعويض استراتژيهاي لازم در عرصه جامعه جهاني. حتي نفير ناقوسهاي كليسا در آسمان دهكده جهاني، برخلاف صورت ظاهر آن در مقام برافراشت مقام فروافتاده مدرنيسم و شالوده متزلزل تمدن غرب و حيثيت بر باد رفته آن است.
صورت دوم حاكي از نفي مدرنيسم است به مثابه ويراني و تباهي آن در صدد احياء تفكري نوين و جايگزين.
لذا به باور این گروه خطر جدیتر از آن است، تا با انجام واکسیناسیون و نفیر ناقوسهای کلیسا و ایجاد چالشهای تصنعی؛ از آن برحذر ماند. دیگر «سقوط غرب» چنان عبارت زبانزدی گردیده است که دیگر لازم نیست داخل «گیومه» گذارده شود.
سیالیت، فراربودن، پراکنش، تعلیق و عدم قطعیت و وضوح (که حتی مفهوم فردگرائی، نسبیگرائی و پلورالیسم… نیز در این تلاطم و تشتت آراء مغشوش مینماید) از جمله مشخصههای جهان مدرنیته است، که این را نباید بنام «پست مدرن» ارائه کرد. ارائه آنچه «هست» در واقع نمایاندن و وضوح و روشنی بخشیدن به نتیجه و ثمره آنچه بوده و پیش از این پا گرفته است. به طوری که عوامل اصلی و شالودههای بنیادین ظهور و بروز خود مدرنیسم (فردگرائی، نسبیگرائی و …) نیز روی به پراکنش مفهومی و مصداقی نهاده و از این فضای متورم بیقاعدگی و بیقاعدهمندی در رنج و عذاب است. «پست مدرنیسم در مقام بیان» این واقعیت، بله براستی خوب عمل کرده است.
احتضار غرب
تمام مشخصههای مذکور همگی دربطن مدرنیسم پرورش یافت. پراکنش امور و عدم انسجام و بیقاعدگی معانی و مفاهیم به چنان تورم سرکشی روی نهاده است که دیگر نه تنها خود مدرنیسم جلودار آن نیست بلکه خود نیز در ورطه جولان جنون آمیزی که رفته رفته بر سرعت آن افزوده می شود فرو غلطیده است. این چیزی نیست جز فرایند صورت تصعید شده نسبی گرایی و فرد محوری (پلورالیسم). بذری که درگستره جامعه باز به بالندگی رسید و اندیشه هایی که بر ویرانه های تاریخ پردازان و نظریه های فراگیر و جهان شمول فلسفی بنیان گرفت، قطعه قطعه شدن واقعیت و پراکنش امور در هر سمت و سویی، محو هدف و جهت غایی، پرسهزنی معانی و مفاهیمی که معنای اصیل و واقعی و واحدی را حتی نمیتوانند تداعی ساخت، در واقع مؤید آن تزلزل و تکانههای پایانی رو به احتضار مدرنیسم است. این مقطع زمانی و این فضای متورم گفتمانی و پراکنش و تضاد و تناقض امور، در واقع مرحله گذار از یک بحران و مرتبه بلوغ یک تفکر تاریخی است. چیزی بین مرگ و زندگی: حیات آنچه بود با آنچه که خواهد بود.
این شدت وکثرت آوارگی و سرگردانی در میان آن و این، و آشوب و التهاب ناشی از عدم سکونت نه در آن و نه در این – شرایطی است که بناست تفکر مدرنیسم از میان برخیزد. زمان مترصد یک الگوی جدید فکری است که برجای نشیند. این قطعی است « تا پریشان نشود، کار به سامان نرسد».
خمیازههای تفکر مدرنیسم پیش از این نوید خواب آن را میداد، که اکنون نه در بستر خواب و تب و هزیان، که در بستر احتضار است. تفکری که دیگر سترون و عقیم گشته باشد، اندیشهای که راکد و ساکن در بستر برکه ای محدود محصور گشته باشد، مرگ آن نیز چندان دور از انتظار نیست. حرکت مواج ، سیال و فرار، نتیجه این تفکر است که در دایرهای دوار از صورتی به صورت دیگر در میآید. این دایره دوار هرچند به شعاع دهکده جهانی است اما با طرد ماوراء و متافیزیک در برج و باروی دهکده جهانی محصور و محدود گشته است.
تبدیل این تفکر به دستمایههای روزمره، عامی و آمرانه، از آن چیزی به مثابه چیزی ناچیز، که دیگر بحث و چالش برنمیانگیزد ساخت. این تفکر این سه مرحله کرشمه و خمیازه و خواب را پشت سر نهاده و اکنون پیر و فرتوت گشته است. آنچه که به ظاهر شاهد چالش عظیم جهانی در مورد مدرنیسم هستیم چیزی جز آن آخرین تکانههای رو به احتضار مدرنیسم نیست. با این حال هنوز بنا بر تفکر عدهای این مشخصهها محصول بالبداهه یک تفکر جدید بنام پست مدرنیسم است.
اگرچه در حوزه نظر و اندیشه با تدبیر و ترفند جایی نیز برای طرح مدرنیسم باز باشد اما در عرصه عینیت و جامعه جهانی ساعت مدرنیسم به پایان رسیده است. دیگر برای آنچه که در عالم نظر و گفتگو به عنوان راهکارهای تئوریک و استراتژیهای عظیم جهانی ارائه میشود، در عرصه عینیت حیات جامعه جهانی، مصداقی عینی برای حضور و بروز آن نمیتوان یافت. حتی برعکس آن نیز قابل پیشبینی است: آنچه که در عرصه عینیت جهانی در نمود تکنولوژی تجلی و به منصحه ظهور رسیده است، در چه حوزهای از تئوری بزرگ و استراتژی عظیم راهبردهای جهانی، از آن میتوان سود جست و یا بهرهمند گردید؟
تشتت و سرگردانی عظیم در حوزه نظر و اندیشه، عینیت حیات انسانی را نیز در یک عدم قطعیت و وضوح افکنده است. به عنوان مثل «تکنولوژی نظامی» بسان تئوری و استراتژی تهاجمی آنها دستخوش سرگردانی و پراکنش است. و هنوز نمیداند که از دانش واز انبوه اندوخته تسلیحات نظامی در راستای چه اهدافی میبایست سود جست و در تقلای تغییر و واژگونی چه حرکتی از آن استفاده نمود. هر دو کور عمل مینمایند و در یک دوران سرگیجه و سرسامآور، سر بر این سو و پا بر آن سو میزنند.
قوه و قدرت جهت یابی به قوه فاهمه وبه اهداف احتمالی و متخیله روی نهاده و از یافتن مصداق بارز عینی برای ابزار برتریت، ناتوان گشته است.
در چنین فضایی با این انباشت ابزارهای قدرت چه میتوان کرد؟ این کره خاکی به نظر میرسد حداقل دیگر برای غول تکنولوژی نظامی و اهداف وهمی آن و حتی حتمی آن بسیار کوچک است. در کرات دیگر نیز موردی برای استفاده آن حداقل، فعلا وجود ندارد. جنگ ستارگان به پایان رسیده است. اکنون به جنگ موهوم آدمهای فضایی در عرصه خیال و توهم میپردازند، چرا که دیگر حتی مصداق عینی برای تهاجم نیز تحت عنوان مبهم و گنگ و کلی «تروریسم» برای ابزار قدرت نظامی و ابراز برتریت خود، نمیتوانند ساخت.
اما بالاخره میبایست این نمایش قدرت و استفاده از تکنولوژی نظامی، در جایی به اکران درآید. جنگ با گودزیلا، آدمهای فضایی و حتی آدمهای واقعی احتمالی که بیشباهت به آدمهای فضایی احتمالی نمیباشند، مصداق عینی برای به کارگیری تکنولوژی نظامی فرض میشوند. این تمام آن چیزی است که میتوان در صفحه مجازی مشاهده نمود. اما در عرصه واقعیت مسخرگی آن از ساختگی آن کاملا هواید است. «تروریسم» یک مفهوم مبهم و گنگ برای اتصاف به افرادی مجهول و ناشناس و دقیقا «احتمالی» است. سرگردانی و درماندگی در جهتیابی، در تمام شئونات جامعه جهانی امروز قابل رؤیت و مشاهده است. پایان مدرنیسم، پایان تفکری است که با نفی «متافیزیک و عنصر تعالیبخش»، چندی بر اریکه تاریخ تکیه کرد؛ «پارادیمی» که پا گرفت، بزرگ شد و سالخورده گشت: پس از کرشمهها و خمیازه و خوابی کوتاه، آخرین تکانههای رو به احتضار آن را در شمایل جنگ با توهم «تروریسم» شاهدیم. اکنون سر وقت پارادیم جدید هزاره سوم است. «راه سوم در هزاره سوم».
پست مدرنیسم در مقام نفی
اینکه «پست مدرنیسم» با تیتردرشت «پراکنش» و «عدم قطعیت» معرفی میشود، از لحاظ تصور امروزین، شاید چندان بیراه نباشد: چرا که هنوز زمان و تاریخ وضوح و بداهت این تفکر فرا نرسیده است.
این تفکر پس از بیان «آنچه هست» در گذر نفی است، اما هنوز راه بسیار دارد تا از سلب ونفی به ایجاب و اثبات «آنچه باید» گذرکند. پست مدرنیستها در مقام نفی هر دو طیف تفکر «عام» و «خاص» و غالب جهانی، که یا در گرایش به «عینیت» و یا در توجه به «ذهنیت» دچار افراط و تفریط گردیدهاند، به لحاظ منطقی و به واسطه شرایط امروز، عنوانی جز مدعیان «پراکنش» و «عدم قطعیت» نیز نخواهند یافت.
براستی هنگامی که مدرنیستها، پوزتیویستها، آمپریستها و مدعیان مهندس اجتماعی و روشنفکر خاص در این سو، و تاریخپردازان با روایت کلان و تفکر ایدئولوژیک و عام در آن سو، هر دو طیف در یک زمان و در این لحظه و برهه زمانی نفی و سلب میشوند، چه برجای میماند؟! آیا این جز «سرگشتگی»، «عدم قطعیت» و «پراکنش امور» و «بیقاعدهمندی» است؟
پیش از این هر دو طیف تفکر عام و خاص مذکور، علم متعارف و غالب زمان (پارادیم) خود بودند. دورهای «تاریخپردازان» و عصر دیگر «مدرنیستها»، اما امروز هر دو طیف تفکر مذکور پس از سپری ساختن عصر خود به پایان رسیدهاند: آری «کارل مارکس و جان استوارت میل، هر دو به یک میزان کهه و منسوخ شدهاند» و به پایان رسیدهاند.

جان استورات میل
این «پایان» عصر بلاتکلیفی، پراکنش و عدم قطعیت است. و هنوز چیزی جایگزین نیافته است. اما این نوید داده میشود که رخداد عظیم جهانی در شرف وقوع است.، تا قطعیت یابد. بنابراین اگر از «پست مدرنیسم» هنوز تعریف روشن و درستی نشده است، دلیل بر عدم آگاهی عموم متفکرین از این مسئله است که «پست مدرنیسم» پس از بیان واقعیت و نفی آنچه هست هنوز به مرحله ایجاب گذر نکرده است و به ارائه طریق و روش نپرداخته است. پست مدرنیسم فعلا در مقام بیان و در گذر به مرحله نفی است، یک انفعال جهانی در برابر تفکر غالب جهانی. اما به فعلیت نرسیده است.
آنچه که امروز شاهد آنیم ویرانی مدرنیسم و بقایای عصر تاریخپردازان است، با این حال خانههای زیادی برای ساخته شدن آماده است و زمان آن چندن دور نیست.
من این عصر بلاتکلیفی و عدم قطعیت و پراکنش امور را ، پایان تفکرات کلیشهای و دگماتیزم هر دو انسان «خاص» و مدرن و «عام» و کلاسیک مینامم. یا به عبارت اخری «پایان تاریخ». دهکده جهانی کنونی را «بنبست جهانی» و چرخه امور و فرایند حرکت آنها را، حرکتی دوار و دوری و بشرهای امروزی را «آدم وارهها» یا «برزخیها» مینامم.
اکنون پست مدرنیسم بر این ویرانهها پرسه میزند و در بلا تکلیفی سرسامآوری به سر میبرد. اما هنوز به مرحله «چه باید کرد» گذر نکرده است، تا طرحی نو در اندازد. صرفا در مرحله «گذر» است. یک «برزخ» تمام عیار.
هر پایانی، آغازی دارد و هر ابتدایی انتهایی. «پایان تاریخ» آغاز مرحلهای نو و جدید از تاریخ است که زمان آن چندان دور نیست. آغاز این مرحله که مصادف است با پایان عصر تاریخپردازان و عصر مدرنیسم، با ظهور اندیشهای نو و تفکری ناب در عرصه جهانی، «راه سوم» به منصحه ظهور خواهد رسید. چیزی جایگزین، اندیشهای نو، و خانههای زیادی که در هزاره سوم برای ساخته شدن آماده است.
«پارادیم هزاره سوم» عصر سوم را رقم خواهد زد. «اندیشهای جهانی»، «جهان اندیشه» را دگرگون خواهد ساخت: مرد مشرقی از قبیله مشرق طلوع خواهد کرد.
راه سوم«پارادایم هزاره سوم»
راه سوم ثمره عالی شجره «امربینالامرین» است که «پارادیم هزاره سوم» را بنیان خواهد نهاد. پست مدرنیسم در آغاز راه سوم است. نه راه تاریخپردازان و نه راه مدرنیسم، بلکه راه سوم.
آنچه پس از نفی آنچه بوده است و تا کنون برگرده اندیشه تازیانههای فیلسوف مآبانه کشیده و بر آن حکم رانده است برجای میماند، همان «راه سوم» است. توقع اینکه از راه سوم یک کلیشه در گیومه ارائه دهیم. توقع ناممکنی است. راه سوم یک تابلوی فاخرانه نیست تا در قاب و ویترین کرد و آن را در دید انظار قرار داد. راه سوم یک عکس، پازل و حتی تصاویر متعددی نیست تا تداعی یک حرکت منتاژی را ارائه نماید. راه سوم یک حیات و هستی تمامعیار است. یک جریان بیوقفه و سرزنده و بانشاط است. چنان فراگیر و آنچنان بدیهیالحصول و سهلالوصول است که از شدت ظهور گویا در خفا است.
راه سوم یک «انتزاع» از میان «هم این» و «هم آن» نیست. اتفاقا آنچه انتزاع صرف است، «یا این» و «یا آن» است. یا «عین»است یا «ذهن» است، یا «فرد» است یا «جامعه» است، یا «تاریخ» است یا «قهرمان» است، یا «عقل» است یا «دل» است، یا «فیزیک» است یا «متافیزیک» است، یا «جبر» است یا «اختیار» است، یا ...
براستی واقعیت حیات عینی مبتنیبر چیست؟ آیا صرفا مبتنیبر یکی از دوئالیسمهاست؟ آیا سلاخی حیات، به این و آن و آنگاه «انتزاع» یکی از آن به عنوان اصالت و واقعیت تحت عنوان، اصالت فرد و اصالت جامعه یا اصالتالوجود و اصالتالماهیه، یک انتزاع توهمآمیز نیست، پس چیست؟
آیا براستی در ضرورت عینی حیات چیزی بنام «جبر» و «اختیار» با این تقسیم بندی هوشمندانه و فضولانه با تیغه تیز جراحی وجود دارد، یا این صرفا انتزاع ما از حیات یکپارچه و ترکیبی عالی و مقتدرانه از حیات است؟ آن هم انتزاع نادرست.
براستی واقعیت عینی حیات نه جبر است و نه اختیار، بلکه امری است بین این دو امر که مساوی است با «حیات» با «زندگانی»، با «هستی» بکر و باطراوت.
«راه سوم» این است و نه چیز دیگر. در واقع جانمایه «پارادیم هزاره سوم»، اندیشه در حیات است نه حیات در اندیشه، اندیشه در زندگانی است نه زندگانی در اندیشه.
من در اینجا احساس میکنم میبایست بار دیگر به خانومان و به آن اصل نژادگی خود بازگردیم. به آن اصل زیبای باستانی – آیین زردشت بزرگ. او که حیات را «خیر محض» تفسیر نمیکند و «شرور» را نیز امری عدمی برنمی شمارد. واقعیت حیات را در جنگ اهریمن و اهورمزدا، در ستیز میان ظلمت و نور و در درگیری بین فطرت و غریزه تصویر میکند. تصویری شجاعانه و متهورانه از واقعیت حیات وهستی. چیزی که بدرستی نیچه خوب دریافته بود: زردشت «آن بیهمتای ایرانی است که چرخ موجود در طرز کار همه چیز را در مبارزه بین خیر و شر دید... او راستگوتر ازهر اندیشمند دیگری است. تعالیم او، و تنها او راستگویی را به مثابه فضیلت برین در نظر دارد- به کلام دیگر قطب مخالف بزدلی «ایدهآلیسم» است که با دیدن واقعیت پا به فرار میگذارد. زردشت از مجموع اندیشمندان دلیرتر بود. گفتن حقیقت و پرتاب خوب تیرکمان! این است فضیلت پارسی».

فردریش نیچه
راه سوم به عنوان «پارادايم هزاره سوم» ضمن نفي و سلب هر يک از دو پاسخ و نظريه قطبي و کليشهاي دو گروه مذکور قائل به «امرٌ بين الامرين» و تعاطي ديالکتيک ميان آن دوست. يعني نه به تنهايي تاريخ قهرمانان را پديد ميآورد و نه صرفاً اين قهرمانان هستند که تاريخ را ميسازند. به عبارت ديگر هم تاريخ مولود مورخ است و مورخ با تفسير و تأويل امور واقع، تاريخ را تقرير ميکند و هم اين که مورخ پيش از اين که شروع به نگارش و تقرير تاريخ کند، خود محصول تاريخ است و به عصر خود تعلق دارد. در حقيقت «نَه اين» و «نَه آن» هيچ يک راه راست نميسپارند. اما در واقعيت «هم اين» و «هم آن» هر دو حضوري مستمر در حوزه تفکر داشتهاند و روند انديشه را جهت بخشيدهاند.
بخشي به حقيقت از حقيقت به دور است و بخشي از آن عين واقعيت است. يعني از سويي تاريخ (درست يا غلط) در واقعيت مولود مورخ است، هر چند از حقيقت به دور است. اما اين حقيقت نيز قابل کتمان نيست که خود مورخ نيز مولود عصر خود و محصول ضرورت زمان و تاريخ خويش است. در اين ميان «امرٌ بين الامرين» نه يک حقيقت ذهني و دور از دسترس است. و نه واقعيتي است که به «دوئاليسم» جراحي شده باشد. بلکه امري است بين «نَه اين» و «نَه آن» که بدون جراحي به «هم اين» و «هم آن» خود جلوه کامل و کوچکي است از طبيعت و حيات زنده و جانمند.
به هر صورت «راه سوم» ضرورت حيات عيني و طبيعت بکر و با طراوت را در پيشخوان تفکر و انديشه سلاخي و آن گاه به دوئاليسم «اين» و «آن»، به «عين» و «ذهن» و... جراحي نمينمايد، تا در تبيين مراتب هستي و تنظيم درجات شناخت سر از باژگوني از وضع وقايع ساختگي و حقايق دروغين درآورد و دچار افراط و تفريط «ساختار گرايان» با «سمبوليست»ها در مباحث ادبي و هرمنوتيک گردد. و يا آلوده به يکي از دو جانب «فرد» و «جامعه» در مباحث جامعه شناختي شود. و يا در فلسفه تاريخ دچار افراط و تفريط نقش «قهرمان» و «تاريخ» گردد.
براي ترسيم متدولوژي «راه سوم» کافي است تا نگاهي ديگر به دوئاليسمهاي مطرح در مباحث فلسفي، علمي، کلامي، جامعه شناختي، سياسي، اقتصادي، تاريخي، ادبي، هنري و هرمنوتيک داشت، هيچ يک از اينها از جراحي حيات طبيعي در پيشخوان تفکر و انديشه برکنار نبودهاند: آيا بنابر نظر ساختار گرايان هنگامي که «متن» آغاز ميشود، «مؤلف» پايان ميپزيرد؟ يا بنابر آراء سمبوليستها با ظهور «مؤلف»، «متن» متولد ميشود؟ آيا اين «فرد» است که جامعه را ميسازد و يا اين «جامعه» است که فرد را پديد ميآورد؟ آيا «قهرمانان» تاريخ را ميسازند، يا اين «تاريخ» است که قهرمانان را بارور مينمايد؟، آيا انقلابها ميآيند، يا انقلابها ساخته ميشوند؟ آيا «جبر» است يا «اختيار» و... .
«راه سوم» به هيچ يک از دو جبهه متخاصم پاسخي مثبت نميدهد. «راه سوم» وقتي براي حل کردن اين گونه مسائل دو راه وجود داشته باشد به «امرٌ بين الامرين» متوسل ميشود.
متافیزیک مجازی دردهکده جهانی
عالم محضر خداست: این پیام ادیان الهی است. به عالم مطلق «دری» است: این طریق فلاسفه و عرفاست. به ماوراء «پنجرهای» است: این روند هنرمندان است. نه عالم محضرخداست، نه به عالم مطلق دری است، نه به ماوراء پنجرهای است، این حکایت آدموارهها و «برزخیها»است.
بدون اطاله و اطناب کلام و بدون اینکه از جایگاه ارزشگزاری سخن گویم: فلاسفه و خصوصا عرفا در تبیین درجات شناخت و معرفت الله، چه از طریق مراحل طنابی و منطقی و چه از طریق مراتب سیر و سلوک، پای در آرامجای مطلق میگذارند، بنابراین همیشه فراسوی خود «دری» به سوی امر مطلق و خدا، گشوده دارند. برای هنرمندان نیز یا از ماوراء «پنجرهای» گشوده است، تا رایحه متافیزیک به درون خانه جانش روح بخشد، یا از خانه جانش به عالم ماوراء پنجرهای باز است تا با چشم دل شمهای از رایحه متافیزیک را استشمام نمایند.
اما برای آدموارههای عصر مدرنیسم و برزخیهای عصر بلاتکلیفی در دهکده جهانی، نه دری گشوده است و نه پنجرهای باز است. او در جهان تاریک و تنهای خود، تنها چراغی افروخته است و متافیزیکی برپا ساخته است: سیر و سلوک مجازی، در صفحهای مجازی، در دهکده مجازی.
انسان موجود در« هم اکنون» پس از طرد متافیزیک و«مرگ خدا » به وضوح خود را کشنده خدا دریافت وآن را بر خود پذیرفت که خود خدا شود و برجای او بنشیند. او در این دهکده جهانی و اضمهلال حیات معنوی به ضرورت تکنولوژی وخلاقیت و نبوغ هنری، متا فیزیکی فراخور این جهان بی خدا را ابداع وحیاتی جدید و پویا و تداومی بی پایان در این پایان و گردونه دوار ایجاد می نماید.
«سیمون کریچلی» میگوید: اکنون که دعاوی سنتی بیاعتبار شده است، آیا هنر می تواند درمانی برای آمال مذهبی باشد؟ - آنگاه خود پاسخ میدهد: «هنر چنین توانایی را ندارد، آنچه از دید من کیفیت تراژدیک مدرنیته است در این واقعیت نهفته است ک شکل پرسشهای ما در مورد معنی و ارزش حیات هنوز مذهبی است، لیکن ادعاهای مذهب بیش از بیش باورنکردنی به نظر میرسد. و ما از همین رو ایمان خود را معطوف به قلمروهای دیگر همچون زیباشناسی،فلسفه، اقتصاد یا سیاست میکنیم. حال آنکه هیچ یک از این حوزهها نمیتواند پاسخی را که ما میجوییم فراهم آورد».
اکنون چه باید کرد؟ دعاوی سنتی مذهبی که بیاعتبار شده است، و قلمروهای دیگر نیز نمیتواند پاسخی را که ما میخواهیم و میجوییم فراهم آورد: اما براستی طرح دعاوی و پرسشهای جدید مذهبی در غیر از قلمروهای مذکور میباشد؟؟ اینکه اکنون دعاوی سنتی مذهب بیاعتبار شده است، منظور کدامین مذهب و از کدامین منظر است؟ آنچه را که دعاوی مذهبی مینامیم، آیا چیزی غیر از برداشتهای شخصی و ذوقی و خصوصا هنری و عرفانی از مذهب (آن هم ادیان تحریفی) چیز دیگری بوده است که در اعصار متمادی شکل و قالب پذیرفته است. بنابراین آنچه را که ایشان دعاوی مذهبی مینامد، هیچ ربطی به حقیقت مذهب ندارد، مگر آنکه آنچه را که بنام مذهب قالب شده را به نام مذهب پذیرفته باشد. بنابر این هیچ پاسخ مذهبی شنیده نمی شود جز از قلمروهای دیگری همچون اسطوره ها، زیبا شناسی، فلسفه و خصوصا از حوزه هنرهای عرفانی و عرفان های هنری. در واقع متافیزیک مجازی جایگزین متافیزیک حقیقی و مذهبی گردیده است.
اما براستي پرسشهاي ما در مورد معني حيات مذهبي است؟ انسان نسبت به معني و ارزش حيات در كنكاش و جستجو بوده است. اما هميشه پاسخ غيرمذهبي از جایگاه الهه ها و از قلمرو هنر و عرفان و تصوف دريافت نموده است. ليكن در جهان امروز انسان حتي نميتواند «پرسش مذهبي» را به بيان آورد و يا اساساً در توانايياش نيست تا به طرح پرسش خود از معنی و مفهوم وفرجام و غایت جهان و حياتي كه در آن افكنده شده است، نایل آید.
اگر سئوالی نيز در اين خصوص براي او طرح شود، نه از طرف آن حس انساني و فطري طبيعي و مذهبي است، بلكه پرسش او نيز به واسطه ساختار فكري و وجودي او كه در جامعه و جهان ساختگي و مجازی به هم رسيده است ، از قلمروهای عرفاني و هنري خواهد بود.
جهان مدرن با حذف ماوراء و «خدا» و به صرف «هنر» و تكنولوژي، «متافيزيكي» فراخور همين جهان بسته را ساخته و پرداخته است. اين را به راحتي در هنر «هفتم» و فرايند حاصل از تكنولوژي ديجيتال و رايانهاي ميتوان ملاحظه نمود: انسان نشسته بر چوب بست، مانده در تخته بند تن، در انجماد و ستروني – و جهان مجازي و گذرا در برابر ديدگان حيران او در گذر است. زمان مجازي، در مكان مجازي، در جهان مجازي- پرسش او نيز اگرچه مذهبي، ليكن مجازي خواهد بود. مفاهیم ابداعی و تصاوير مجازي تمامي هيجانات كاذب، معنويت كذايي، لذايذ ساختگي او را بر آورده ميسازد. اين جهان مجازي تشنگي را بر او ميخوراند، عطش را به او پيشكش ميكند او را نيز به سرچشمههاي رنگين سراب رهنمون ميسازد. نيازمند نيازش ميسازد و هم از سر نيازمنديش برميآيد. بازي با صورتها، مفاهيم، تخيلات، آرزوها، آزمنديها و ... در جهان مجازي تصاوير و ارتباطات یکسویه و جهت دار، غير از ارضاء مجازي متافيزيكي انسان تواند بود؟!
در اين خصوص صورت ديگر مسئله به حقيقت نزديكتر است در بررسي ريشهاي رونسانس پيش از طرد «ماوراء» و حذف «متافيزيك» بازگشت رونسانس به عصر يونان باستان، الههها و قهرمانان المپ و به طور كلي رجعت آن به هنر كلاسيك يونان باستان و سرايشهاي اسطوره ای هومر است. نفي متافيزيك رفته رفته در بطن سرخوردگي از هنر «عذاب» قرون وسطي و گرايش به «هنر نشاط» يونان باستان فراهم ميآيد. پيامدي منطقي كه دقيقاً در سير قهقهرايي رونسانس به يونان باستان قابل دسترسي است.
رونسانس متافيزيك قرن پانزده را طرد ساخت و دقيقاً به ارتجاع دست يازيد و الههها و اسطورههاي عصر كلاسيك يونان باستان را جايگزين آن ساخت. به عبارت ديگر رونسانس در بدو پيدايش خود نه لائيك و سكولار است و نه فارغ از متافيزيك، بلكه همان تفكر ابتدايي مبتني بر افسانههاي يونان را به معني دقيق كلمه «ارتجاع» پذيرفت. در واقع مسيحيت را نه صرفاًَ به دليل نارساييهاي علمي و فلسفي كه در آن بود كنار گذاشت، بلكه عامل تعيين كنندهتر در محكوميت مسيحيت در مرحله نخست «سامي» بودن آن و پس از آن ارائه شناسنامهاي تيره و تار از «زمين» بود.
بنابراين ترميم جاي خالي «معنويت» به وسيله « هنر» و پر نمودن خلأ ناشي از عدم حضور «نبوت» به وسيله «اوليا» و «الههها»؛ نه يك يافته علمي يا تجربي است، بلكه كاملاً يك تقليد ارتجاعي از عصر افسانههاي يوناني است. عصري كه همه نيازهاي معنوي انسان را تنها در نسخه «هنر» پاسخ ميداد. عصري كه خود دقيقاً به سراب سرچشمههاي رنگين «هنر» و ناتواني آن در اغناي نيازهاي غيرمادي پي برده بود وخسته و ناتوان از نمايشنامهها و تئاترها، مسيحيت را تشنه و آزمندانه در آغوش كشيده بود. لذا اين پديده بيشتر يك تقليد ارتجاعي از يونان و الهههاي يوناني است، تا اينكه محصول و فرايند يك روند علمي و فلسفي باشد.
با اين حال «هنر عظيم» تراژديك و پر نشاط يونان رفته رفته در يوغ دانش تجربي و تكنولوژي حاصل از آن به «ابتذال» گراييد. چنانچه آقای «مددپور» به نيكي دريافتهاند كه: «گرايش و نياز ذاتي انسان به معنويت به صورت بهرهگيري از هيجان و شور و مستي ناشي از عناصر و موارد غيرمتعارف مخدر و هنر و ورزشهاي هيجانزا همگي به نوع معنويت تصنعي انسان غربي باز ميگردد. اما از آنجا كه اين نوع لذتگرايي مبتنيبر خوشگذراني فاقد اصالت و خرد، دردهاي جانكاه دو چندان و افسردگي روحي عميقي را ايجاد ميكند، عرفانهاي اباحي شرقي تمدنهاي سنتي اين بار در خم رنگرزي بنيادهاي فرهنگي و شبه فرهنگي غرب رنگ مدرن به خود ميگيرد و به كار تقويت نفسانيت در حال تلاشي و فرسايش تجدد زدگان و مدرنيستها ميآيد. اين عرفانها و شبهعرفانها و آيينهاي اساطيري و جادويي مشرق زميني و مغرب زميني و قرون وسطايي از وراي موج تمدن صنعتي ميگذرد و چون وضع اباحي نسبت به تمدن مدرن دارد، اساساً و اصلاً با اين تمدن درگير نميشود، به همين دليل نيز با مخالفت روبرو نميشود». لذا «چالش پارسايي مشرق در برابر ناپارسايي مغرب، چالش معنويت اصيل مشرق در برابر عرفان غربي شده و هيجانهاي ممسوخ هنري و ورزشي مدرن و شور و حال مصنوعي ناشي از مصرف مواد توهمزاي صنعتي شده تمدن غرب، چالش شريعت شرقي و اسلامي در برابر اباحيت غربي نزاع جدي آينده خواهد بود».
روند زندگاني مكانيكي، ماشيني و آنگاه ديجيتالي، انسان امروزي را به بار آورده است. انساني كه حتي تمام نيازمنديهايش براساس آن و الگوهاي ارائه شده از آن تأمين ميشود: در كليشهاي بنام «جهانيسازي» و دهكده جهاني، كه پيش از اينكه پروژه باشد، يك پروسه تمام عيار است. بجاي اينكه يك ديالوگ باشد، يك مونولوگ به تمام معناست. اكنون انسان موجود با معصوميت از دست رفته و با طبيعت ويران شده با ارزشهاي ساختگي و مجازي جايگزين پر و اغنا ميشود.
انسان امروزي تصور ميكند كه پرسش مذهبي ميكند و هنگامي كه پاسخ ميشنود، تصور ميكند كه پاسخ مذهبي شنيده است. اگرچه در بنمايه وجودش چنين حسي نهفته باشد، احساسي كه به سختي ميخواهد از انبوه تلمبار شده ارزشهاي مجازي در وجودش سوسو زند، و رخته گريزي به سوي تعالي معنوي و طبيعي بگشايد. اين توصيف انسان مدرن در جهان غرب است، ليكن توصيف انسان در جوامع شرقي خصوصاً در ميان جوامع اسلامي چگونه است؟
پرسش يك انسان در جوامع اسلامي و پاسخ انديشمندان و علماي اسلامي به اين پرسش انسان چيست: علماي جوامع اسلامي با گرايش به «عرفان» و از رهگذر عرفان به «هنر» ميرسند و در قالب مولانا و عطار و محيالدين و صدرا به ارائه طريق و روش ميپردازد. و از ديگر سو اساتيد دانشگاهي چنين جوامعي از رهگذر «هنر» به عرفان سير ميكنند و از شعر و موسيقي و نقاشي و ... به عرفان ميرسند. «علما» يك «مذهب عرفاني هنري» ارائه ميكنند. و اساتيد دانشگاهي يك «مذهب هنري عرفاني» دست و پا ميكنند. یعنی از قلمروهای دیگری غیر از مذهب بنام مذهب پاسخ داده می شود.
براستي گرايش به عرفانهاي كذائي و گذر به وادي هنر چرا؟ براي انسان غربي قابل توجيه است كه براي رفع عطش خود از هنر و تكنولوژي ديجيتالي، متافيزيكي برپا سازد و خود را ارضاء و اغنا نمايد، اما در جوامع اسلامي خصوصاً در مهد تشیع چرا انسان را به دنياي مجازي و سراب عرفانهاي كذائي و هنرهاي ساختگي رهنمون ساخت؟
تصور ميكنم در خصوص نوع «متافيزيك» در عصر مدرنيسم و پرسش انسان از معني حيات در كتاب پايان تاريخ تا حد انتظار سخن گفتهام. در آنجا از «بنبست» تاريخي و از «پايان تاريخ» هم به لحاظ نظري و معرفتي و هم از جهات عيني و واقعي سخن گفتهام. از نوع متافيزيك حاضر، كه ساختگي و مجازي است و از علت بروز و ظهور چنين متافيزيك ساختگي و مجازي نيز سخن رفته است.
در آنجا توضيح دادهام كه پس از اينكه «خداي الوهي» به واسطه غلبه متافيزيك افلاطوني (فلسفي- عرفاني) و پس از آن به واسطه ظهور و حضور «اومانيسم» عرصه براي «خداي الوهي» و واقعي تنگ شده و رفته رفته از ميان برميخيزد. در چنين شرايطي و پس از روي نهادن پيشرفت صنعتي به مكانيكي و از آن به تكنولوژي ديجيتالي، سرعت تكنولوژيك رسانههاي يكسويه و جهتدار، كه منجر به حذف زمان (آينده) و تحليل رفتن مكانها (مرزها) ميشود (فاصله زماني و مكاني) دهكده جهاني در مكان و زمان «حال» برپا شود. و به عبارت دقيقتر ديوارهاي پروسه دهكده جهاني (جهانيسازي) برپا ميشود. و اين در حالي است كه خداي اولوهي و واقعي پشت ديوارهاي دهكده جهاني نهاده ميشود. اكنون انسان در اين دايره دوار (دهكده جهاني) كه براي خود تنيده است ميخواهد فارغ از هر خدا، خدايي كند. زمان و مكان واقعي كه در مدار «اكنون» (صفر) قرار گرفته است، رفته رفته زمان و مكان مجازي از نو در «هماكنون» ساخته و جايگزين ميشود، و متافيزيكي نيز فراخور همين جهان بسته و عاري از خدا و به شكل مجازي پديد ميآيد. و اين روند مجازي چندان در حيات انسان رخنه ميكند، كه حقيقت و واقعيت از مجاز و توهم قابل تمایز نیست. حقيقت موجود آن چيزي است که «صفحه مجازي مانيتور» در برابر صفحه ديدگان او قرار می دهد.
گفتم پس از تكميل و بسته شدن ديوارهاي دهكده جهاني، انسان تنها و بيخدا ميشود.و در بنبست جهاني و در يك دايره دوار و چرخه تكراري و بيهودگي گرفتار ميآيد. انسانها به آدموارههايي تبديل ميگردند كه تمام تمايلات آنها در همين چرخه كاذب تأمين و تكميل ميشود. اين مسئله را ميتوان به طور زنده و واقعي در صفحه مجازي مانيتوري كه در برابر صفحه ديدگان او قرار ميگيرد، به وضوح بيان و برملا ساخت. نمونهاي كامل و عيني كه عصاره دستساخت انسان بيخداست: تلويزيون، ماهوارهها و كامپيوترها و ابررايانهها با آن حجم عظيم جهاني اينترنت، كه دنياي واقعي انسان كنوني است. واقعيتي كه واقعيت جهان خارج، در برابر وفور و حضور عظيم و همگاني آن، مجازي مينمايد، تا حدي كه گويا واقعيت اساساً وجود خارجي ندارد.
حجم عظيم اطلاعات و دادهها، كارتهاي اعتباري و تجاري، امكان ارتباط گفتماني و تصويري از طريق وبلاگ، چت، ايميل، مبايل، اس ام اس و ... و ارضاء و اغنا هرگونه اميال و هوسهاي او از طريق ورود او به فيلمها، بازيها، كلوپها و تقريحات و ... دیگرخلائی برای حضور در عرصه طبیعت بکر و باطراوت باقی نمی گذارد.
اما همين دنياي واقعي(يعني جهان خارج از اين صفحه مجازي نيز كه در برابر صفحه ديدگان او قرار گرفته) هرچند از چنين صفحه شیشه ایی جذاب و جادویی، واقعيتر و به نظر فرهمندتر و طبيعيتر مينمايد، ليكن چنين دنيايي نيز هم به لحاظ اينكه خدا را پشت ديوارهاي بلورين دهكده جهاني (شكلي جديد با طرحي جديد از ديوارهاي لنين و استالين) نهاده است و هم به خاطر دست ساخت تكنولوژيك خود (صفحه مجازي) طراوت طبيعي و متعالي ندارد. تمامي حركتها به واسطه بسته شدن درها و رخنه گريزها به سوي متافيزيك، در يك مدار دوار و چرخه تكراري بيهوده و عبث جريان مييابد و هرگز رخنهگريزي به سوي صعود و تكامل و تعالي نمييابد. تمامي امور در اين جريان مدور، از صورتي به صورت ديگر در ميآيند و در اين روند بسته، از تصادم و تصادف با يكديگر، حتي از خردي به كلان نيز ميرسند. اينجا قلمرو ايستگاه تجربي است، كه امورات منقطع در مقاطع مكاني منقطع و در فواصل زماني منفصل به هم ميرسند.
دنياي بشر كنوني پراز نفرت و اضمهلال معنوي است. شايد واژه «نفرت» در اينجا وجهي از حقيقت و واقعيت نداشته باشد. چرا كه او حتي نميتواند «نفرت» بورزد. در او حتي انگيزه نفرت ورزيدن نيز به تحليل رفته است. او در يك بيهودگي سرسامآور زندگي ميكند. و شايد زندگي نه، كه تنها سر ميكند و به سر ميبرد.
آينده، حال، گذشته
«هماكنون» تنها زمان موجود براي انسان موجود است.
سرعت تكنولوژيك ديجيتالي منجر به حذف مسافت زماني و حد مرزهاي مكاني گرديد. گستره جهان به جهان شهر و از آن نیز به دهكده جهاني روي نهاد.
طرد ماوراء، هراس از آينده،چرخه دوري و فرايند تكراري امور، و حيات تصنعي و مجازي انسان امروزي منجر به حذف آينده گرديد.
حذف ماوراء به لحاظ تاريخي در چند بستر قابل تأمل است. ماترياليسم مكانيكي: ميخواهد بدون خدا به تبيين و تسخير طبيعت و جهان بپردازد. ماترياليسم ماركس: ميخواهد بدون خدا به تفسير جهان و تغيير آن بپردازد. پس از رونسانس انسان با اين انديشه آمرانه مقهور گشت تا جهان را بدون خدا تفسير و تسخير نمايد. ليكن بعدها دانش تجربي و فلسفه علم بازگشت و همين شور آمرانه را مستدل و علمي گردانيد.
روند و استمرار چنين انديشهاي فارغ از خدا، پيشرفت صنعتي و از آن به مكانيكي و سرعت تكنولوژيك ديجيتالي يكسويهاي را پديد آورد و با بسته شدن ديوارهاي دهكده جهاني، ماوراء در وراي ديوارهاي آن مطرود گشت. فرجام چرخه امور به درون خود معطوف گشت. درهاي و پنجرهها و رخنهگريزهاي ممكن به سوي ماوراء مسدود و معدوم شد. و انسان در «هماكنون» خويش، در بنبست جهاني محبوس و در زمان «حال» مطرود و پرت گرديد.
«گذشته» در قالب موزهها و گالريهاي هنري با اتكت بها بر روي آن براي انسان «موجود» در «هماكنونش» چوب حراج ميخورد. آينده براي انسان موجود هراس انگيز است (آينده صرفاً براي انسان «ناموجود» است). آينده «هماكنون» او را به مخاطره مياندازد، تضمين و تأمين بيمههاي درماني، و بازنشستگي براي تضمين شرايط موجود و تأمين حيات اوست. ذخيرههايي كه براي ادامه و بقاء او در «هماكنون» تدبیر، تعبيه و تدارك شده است.
«قهرمانگراييهاي فردي و نجاتبخشيهاي جهاني»، «ايثار» و مفاهيمي از اين دست، پوچ و بيهوده و اساساً سالبه به انتفاع موضوع است. تمام اين مفاهيم و شأن نزول آن براي آينده و انسان ناموجود است، كه هنوز وجود ندارد و زاییده نشده است. « اما شب آبستن است تا چه زاید سحر» و به گمانم از اين دور و تسلسل بتوان راهي به آينده گشود. «راه سوم » بر آمدن چنین انسانهایی را نوید می دهد.
آينده از آن كيست؟
هراس از آينده در روند پروسه جهانيسازي نيز به وجهي منجر به حذف آينده ميشود: آينده از آن كيست؟ پرسشي كه پاسخ آن نظريهپردازان پروسه جهاني را به انفعال واميدارد تا تدبيري بر تقدير ضروري «برآمدن مرد مشرقي» از قبيله مشرق، نمايند. اين تدبير بيش از آنكه جهان را به آينده فرا تابد، به درون خود معطوف ميسازد، تا به بقاء خود در «هماكنون» و به دوام خود همچنان ادامه دهد. آنچه كه پيش از اين «پوپر» به انجام رسانيد نفي «روايت كلان» در قالب تاريخپردازان بود، اكنون تدبير كودكمنشانه «فرانسيس فوكوياما» تحت عنوان «پايان تاريخ» و طرح هوشمندانه «هانتينگتون» در تيتر بزرگ «جنگ تمدنها». يا به عبارت ديگر «جنگ با تقدير ضروري آينده» تکرار می شود.

هانتينگتون
در عصر اريستوكراسي پرسش از حكومت «چه كسي» بود. رفته رفته اين پرسش تحت شرايط ضروري تاريخي در عصر دموكراسي با پرسش «چگونه حكومت كرد» جايگزين شد. و اكنون در عصر دهكده جهاني پرسش اين است: «جهان آينده» از آن چه كسي است».
آيا جهان آينده از آن مرد مشرقي از خاور زمين است، يا جهان آينده از آن مرد مغربي از باخترزمين است؟
در هر دو صورت وقوع چنين پيشامدي متافيزيكي و از وراي ديوارهاي دهكده جهاني خواهد بود. شكافي در ديوار و كابوسي كه خواب آرام «غرب» را آشفته ساخته است. تبي كه آنها را با هزيان اهداف احتمالي و جنگ با توهم« تروريسم» ناگريز ساخته است.
نظريهپردازان پروسه جهانيسازي با «چگونه حكومت كرد» درصدد نفي «آنكه حكومت خواهد كرد» هستند و يا حداقل در تدبير بقاء «هماكنون» و در صدد تعويق تقدير ضروري حكومت «او كه خواهد آمد» هستند.
با اين حال تمامي اين تدابير احتمالي و انفعالي و به كارگيري زور، خود تمهيد امكاناتي است كه لازمه بروز و ظهور طفل ضرورت تقدیر تاريخي است.
«صد هزاران طفل سر ببريده شد تا كليمالله صاحب ديده شد».
پایان