0

یک مشت خاک

 
papeli
papeli
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1388 
تعداد پست ها : 12867
محل سکونت : قم

یک مشت خاک

 


فرشته ملکی، همسر جانباز شهید منوچهر مدق می‌گوید: وصیت کرد و گفت: «وقتی من را گذاشتند توی قبر یک مشت خاک بپاش به صورتم.»

شهيد سيد منوچهر مدق

پرسیدم: «چرا؟»

گفت: «برای اینکه به خودم بیایم. ببینم دنیایی که به آن دل بسته بودم و به خاطرش معصیت می کردم یعنی همین.»

گفتم: مگر تو چقدر گناه کرده‌ای؟

گفت: «خدا دوست ندارد بنده‌اش را رسوا کند. خودم می دانم چه کاره‌ام.»

برشی از مُدِق

شهید سید منوچهر مدق، فرزند محمد، در روز سی و یکم خرداد ماه سال 1335 در تهران دنیا آمد.

پس از طی دوران طفولیت در سن 7 سالگی به مدرسه رفت.او تا سال دوم دبیرستان ادامه تحصیل داد و با توجه به علاقه ای که نسبت به امور فنی خودرو و مکانیکی داشت، ترک تحصیل کرد و مشغول به کار شد.

منوچهر در اوایل بهار سال 1354 به خدمت سربازی اعزام شد. در بحبوحه مبارزات مردمی منجر به پیروزی انقلاب، همانند هزاران جوان انقلابی وارد عرصه فعالیت های سیاسی شد.

از جمله اقدامات روزمره او در اواخر سال 1357 می توان به امور ذیل اشاره کرد:

« پخش اعلامیه، شرکت در تظاهرات، آب رسانی به مردم، پناه دادن مبارزین در منزل خود و جمع آوری دارو جهت مداوای مجروحین.»

او در روز های تاریخی و سرنوشت ساز 21 و 22 بهمن سال 1357 به همراه تنی چند از همرزمانش؛ بقایای عناصر رژیم طاغوتی را از دانشکده پلیس پاکسازی کرد.

منوچهر در سال 1359 ازدواج کرد و سال‌ها‌ بعد صاحب دو فرزند به نام های علی و بنت الهدی شد.

او در سال 1359 به عضویت سپاه پاسداران انقلاب اسلامی درآمد و با آغاز جنگ تحمیلی، پس از طی دوره های آموزشی به لشگر 27 محمد رسول الله(ص) پیوست.

شهيد سيد منوچهر مدق

مسئولیت های شهید منوچهر مدق در جبهه عبارت بود از:

مسئول تدارکات گروهان، مسئول تدارکات گردان، مسئول تامین لشگر.

از جمله همرزمان شهید او می توان از؛ شهید حاج محمد عبادیان، شهید میرنوراللهی، شهید فریدونی، شهید عطری نام برد.

جانباز شهید منوچهر مدق در عملیات فتح المبین، بیت المقدس، کربلای پنج و والفجر هشت شرکت داشت.

او در منطقه عملیاتی مهران در جنوب غرب کشور روز اول اردیبهشت ماه سال 1361 با مصدومیت شیمایی روبرو شد.

پس از پایان جنگ تحمیلی و دفع دشمن متجاوز از میهن؛ در پادگان دوکوهه و مقرهای لشگر27 محمد رسول الله(ص) ادامه خدمت داد.

او به تدریج با بروز علائم مصدومیت شیمیایی( هفتاد درصدی) ، در تهران بستری و تحت درمان قرار گرفت.

چندین بار مورد عمل جراحی ریه قرار گرفت و سرانجام پس از سالها تحمل رنج بیماری در روز دوم آذرماه سال 1379 در بیمارستان ساسان به شهادت رسید.

صدای اذان پیچید توی بیمارستان. منوچهر حالت احترام گرفت. دستش را زد توی خون ها که روی تشک ریخته بود و کشید به صورتش. پرسیدم: «منوچهر جان، چکار می کنی؟» گفت: «روی خون شهید وضو می گیرم.»

آخرین لحظات

فرشته ملکی آخرین لحظات زندگی شهید سید منوچهر مدق را این‎گونه توصیف می کند: دکتر شفاییان صدام زد. گفت: «نمی دانم چطور بگویم، ولی آقای مدق، تا شب بیشتر دوام نمی آورد. ریه ی سمت چپش از کار افتاده. قلبش دارد بزرگ می شود و ترکش دارد فرومی رود توی قلبش.» دیگر نمی توانستم تظاهر کنم. از آن لحظه اشک چشمم خشک نشد.منوچهر هم دیگر آرام نشد. از تخت کنده می شد. سرش را می گذاشت روی شانه ام و باز می خوابید. از زور درد، نه می توانست بخوابد، نه بنشیند. همه آمده بودند.

شهيد سيد منوچهر مدق

یکدفعه کف اتاق را نگاه کردم. دیدم کف اتاق پر از خون است. آنژیوکت از دست منوچهر در آمده بود و خونش می ریخت. پرستار داشت دستش را می بست که صدای اذان پیچید توی بیمارستان. منوچهر حالت احترام گرفت. دستش را زد توی خون ها که روی تشک ریخته بود و کشید به صورتش. پرسیدم: «منوچهر جان، چکار می کنی؟» گفت: «روی خون شهید وضو می گیرم.»

یک لیوان آب خواست... . لیوان آب را گرفت. نیت غسل شهادت کرد و با دست راستش آب را ریخت روی سرش... . همدیگر را بغل کردیم و گریه کردیم. گفت: «تو را به خدا، تو را به جان عزیز زهرا دل بکن.» من خودخواه شده بودم. منوچهر را برای خودم نگه داشته بودم. حاضر شده بودم بدترین دردها را بکشد ولی بماند. دستم را بالا آوردم و گفتم: «خدایا! من راضیم به رضایت. دلم نمی خواهد منوچهر بیش از این عذاب بکشد.» منوچهر لبخند زد و شکر کرد... .

می خواستند منوچهر را ببرند سی سی یو. از سر تا نوک انگشتانش را بوسیدم. برانکار آوردند. با محسن دست بردیم زیر کمرش، علی پاهاش را گرفت و نادر شانه هاش را. از تخت که بلندش کردیم، کمرش زیر دستم لرزید. منوچهر دعا کرده بود آخرین لحظه روی تخت بیمارستان نباشد. او را بردند.

از در [سردخانه] که وارد شد، منوچهر را دید. چشم هاش را بست. گفت: «تو را همه جوره دیده ام. همه را طاقت داشتم، چون عاشق روحت بودم، ولی دیگر نمی توانم این جسم را ببینم.» [فرشته] دراز کشید توی پیاده رو و صورتش را گذاشت لب باغچه ی کنار جوی آب. علی زیر بغلش را گرفت، بلندش کرد و رفتند خانه. تنها بر می گشت. چقدر راه طولانی بود. احساس می کرد منوچهر خانه منتظر است. اما نبود. هدی آمد بیرون. گفت: «بابا رفت؟» و سه تایی هم را بغل گرفتند و گریه کردند... .

kb9j_img_3241.jpg

شهر من یک گل به نام حضرت معصومه دارد.

پنج شنبه 6 آذر 1393  1:19 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
دسترسی سریع به انجمن ها