هیچکس دیگر نمی تواند بند اسارت از پایت بگسلد.
تو خود صیاد خودی، چگونه می توانم آزادت کنم ؟
تو خود بند بگسل و رها شو!
تو عاشقی بر زنجیرهایت ....
و آزادی از من می طلبی ؟
چه خواهش عبثی !
تو خود عامل بدبختی ها و رنج های خودی ....
و از من آزادی را می طلبی ؟
و تو همچنان همان بذرها می افشانی .به همان راه می روی .
و همان آدم گذشته ای ........
و همان گیاهان را باغبانی ، که می تواند تو را نجات دهد؟
چرا کسی باید تو را نجات دهد ؟
آزادی تو مسئولیت من نیست . من در آنچه که هستی
نقشی نداشتم ، تنها تو........
تنها تویی که خود را به این روز انداخته ای .........