روزي چند تا بچه شيطان در کوچه اي سرگرم بازي بودند که چشمشان به نصرالدين افتاد. بچه ها با هم قرار گذاشتند که به هر دوز و کلکي شده کفشهاي اورا را بدزدند. بعد رفتند کنار درخت تنومند و پر شاخ و برگي ايستادند و طوري که او بشنود گفتند: همه اهل محل مي گويند تا به حال هيچ کس نتوانسته از اين درخت بالا برود. اورفت جلو، نگاهي به درخت انداخت و گفت: اينکه کاري ندارد من خيلي راحت مي توانم از آن بالا بروم.بچه ها گفتند: اگر راست مي گويي برو بالا ببينيم. او کفشهايش را در آورد و گذاشت زير بغلش و شروع کرد از درخت بالا رفتن. بچه ها گفتند: چرا کفشهايت را با خودت مي بري؟ نصرالدين جواب داد: شايد آن بالا جايي بود که لازم شد کفش بپوشم.