نصرالدین و گدا
روزي نصرالدین در بالاخانه بود كه صداي در خانه بلند شد.اواز بالا پرسيد:كيست؟كسي كه در مي زد، گفت بي زحمت بياييد پايين در را باز كنيد.نصرالدین پايين آمد و در را باز كرد . چشمش به گدايي افتاد كه گفت: محض رضاي خدا يك لقمه نان به من بده. نصرالدین گفت: با من بيا بالا. مرد فقير به دنبال او از پله ها بالا رفت، چون به بالاخانه رسيدند نصرالدین گفت: خدا بدهد، چيزي ندارم. گدا گفت: خوب مرد حسابي تو كه نمي خواستي چيزي به من بدهي چرا همان پايين به من نگفتي و از اين همه پله مرا بالا آوردي!؟ نصرالدین گفت: تو كه چيزي مي خواستي ، چرا از همان پايين نگفتي و مرا تا دم در كشاندي؟!
ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیلهسین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.