وداع گابريل گارسيا مارکز
«گابريل گارسيا مارکز» نويسندهي معاصر، بعد از اعلان رسمي و تأييد سرطانش و شنيدن خبر بيمارياش، اين متن را بهعنوان وداع نوشته است. او با رمان اعجابانگيزش بهنام «صدسال تنهايي» که 5سال نوشتن آن بهطول انجاميد، برندهي جايزهي نوبل ادبيات 1982 در «استکهلم» است. از ديگر کتابهاي او ميتوان به «عشق سالهاي وبا»، «ساعت شوم»، «کسي به سرهنگ نامه نمينويسد» و يا «ژنرال در مخمصه» اشاره کرد:
- خداوندا! اگر تکهاي زندگي ميداشتم، نميگذاشتم حتي يکروز از آن سپري شود بيآنکه به مردماني که دوستشان دارم? نگويم که عاشقتان هستم و به همهي مردان و زنان ميباوراندم که قلبم در اسارت يا سيطرهي محبت آنان است.
- اگر خداوند، فقط و فقط تکهاي زندگي در دستان من ميگذارد? در سايهسار عشق ميآرميدم. به انسانها نشان ميدادم در اشتباهاند که گمان کنند وقتي پير شدند، ديگر نميتوانند عاشق باشند.
- آه خدايا! آنان نميدانند زماني پير خواهند شد که ديگر نتوانند عاشق شوند.
- به هر کودکي، دو بال هديه ميدادم، رهايشان ميکردم تا خود، بالگشودن و پرواز را بياموزند.
- به پيران ميآموزاندم که مرگ نه با سالخوردگي، که با نسيان از راه ميرسد.
- آه انسانها، از شما چه بسيار چيزها که آموختهام.
- من ياد گرفتهام که همه ميخواهند در قلهي کوه زندگي کنند، بيآنکه به خوشبختيِ آرميده در کف دست خود، نگاهي انداخته باشند.
- چه نيک آموختهام که وقتي نوزاد براي نخستينبار مشت کوچکش را به دور انگشت زمخت پدر ميفشارد? او را براي هميشه به دام خود انداخته است.
- دريافتهام که يک انسان، تنها زماني حق دارد به انساني ديگر از بالا به پايين چشم بدوزد که ناگزير است او را ياري رساند تا روي پاي خود بايستد.
- کمتر ميخوابيدم و ديوانهوار رؤيا ميديدم چراکه ميدانستم هر دقيقهاي که چشمهايمان را برهم ميگذاريم، شصتثانيه نور را از دست ميدهيم. شصت ثانيه روشنايي.
- هنگامي که ديگران ميايستادند، من قدم برميداشتم و هنگامي که ديگران ميخوابيدند، بيدار ميماندم.
- هنگامي که ديگران لب به سخن ميگشودند? گوش فراميدادم و بعد هم از خوردن يک بستني شکلاتي چه لذتي که نميبردم.
- اگر خداوند، ذرهاي زندگي به من عطا ميکرد? جامهاي ساده به تن ميکردم.
- نخست به خورشيد خيره ميشدم و کالبدم و سپس روحم را عريان ميساختم.
- خداوندا! اگر دل در سينهام همچنان ميتپيد، تمامي تنفرم را بر تکهيخي مينگاشتم و سپس طلوع خورشيدت را انتظار ميکشيدم.
- با اشکهايم، گلهاي سرخ را آبياري ميکردم تا زخم خارهايشان و بوسهي گلبرگهايشان در اعماق جانم ريشه زند.
- من از شما بسي چيزها آموختهام و اما چه حاصل که وقتي اينها را در چمدانم ميگذارم که در بستر مرگ خواهم بود.