0

متن روضه های مرحوم کافی

 
komail1012531
komail1012531
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آذر 1391 
تعداد پست ها : 2990
محل سکونت : قم

پاسخ به:متن روضه های مرحوم کافی

عصر عاشورا و آتش گرفتن دامن یک دختر بچه

عصر عاشورا شد. امام حسین(ع) را شهید کردند. خیمه هایش را آتش زدند. امروز عجب جایی دارم می روم. بچه های فاطمه (س) در بیابان پراکنده شدند، همه فریاد می زدند وامحمداه!

یک نفر از لشکریان عمر سعد می گوید: یک وقت دیدم دامن یک دختر بچه آتش گرفته است. دامن آتش گرفته ، یعنی بدن دارد می سوزد. این بچه نمی داند چه کند. هی دارد می دود. خیال می کند اگر بدود آتش دامنش خاموش می شود. من سوار اسب بودم با عجله به طرفش رفتم تا آتش دامنش را خاموش کنم. این آقا زاده به خیالش من می خواهم او را بزنم، باز فرار می کرد. خودم را رساندم بالای سرش همین که رسیدم بالای سرش دید نمی تواند فرار کند، صدا زد: آی مرد! به خدا من بابا ندارم. آی حسین! حسین! حسین!...گفتم: من کارت ندارم، می خواهم آتش دامنت را خاموش کنم. آمدم پایین با دستهایم آتش دامنش را خاموش کردم. تا این بچه یک مقدار از من محبت دید، صدا زد: آی مرد تو را به خدا بگو راه نجف از کدام طرف است؟ گفتم: راه نجف را برای چه می خواهی؟ گفت: می خواهم بروم شکایت این مردم را به جدم علی(ع) بکنم.

بگویم: علی جان! سر بردار ببین حسینت را کشتند، خیمه هایمان را آتش زدند.

 

أللهم انا نسئلک و ندوعوک باسم العظیم الأعظم الأعز الأجل الأکرم بحق الزهراء و أبیها و بعلها و بنیها سیما مولانا و سیدنا حجة بن الحسن العسکری یا الله

 

یا صاحب الزمان علیه السلام

دوشنبه 19 آبان 1393  4:51 PM
تشکرات از این پست
shayesteh2000
komail1012531
komail1012531
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آذر 1391 
تعداد پست ها : 2990
محل سکونت : قم

پاسخ به:متن روضه های مرحوم کافی

عصر عاشورا و آتش گرفتن دامن یک دختر بچه

عصر عاشورا شد. امام حسین(ع) را شهید کردند. خیمه هایش را آتش زدند. امروز عجب جایی دارم می روم. بچه های فاطمه (س) در بیابان پراکنده شدند، همه فریاد می زدند وامحمداه!

یک نفر از لشکریان عمر سعد می گوید: یک وقت دیدم دامن یک دختر بچه آتش گرفته است. دامن آتش گرفته ، یعنی بدن دارد می سوزد. این بچه نمی داند چه کند. هی دارد می دود. خیال می کند اگر بدود آتش دامنش خاموش می شود. من سوار اسب بودم با عجله به طرفش رفتم تا آتش دامنش را خاموش کنم. این آقا زاده به خیالش من می خواهم او را بزنم، باز فرار می کرد. خودم را رساندم بالای سرش همین که رسیدم بالای سرش دید نمی تواند فرار کند، صدا زد: آی مرد! به خدا من بابا ندارم. آی حسین! حسین! حسین!...گفتم: من کارت ندارم، می خواهم آتش دامنت را خاموش کنم. آمدم پایین با دستهایم آتش دامنش را خاموش کردم. تا این بچه یک مقدار از من محبت دید، صدا زد: آی مرد تو را به خدا بگو راه نجف از کدام طرف است؟ گفتم: راه نجف را برای چه می خواهی؟ گفت: می خواهم بروم شکایت این مردم را به جدم علی(ع) بکنم.

بگویم: علی جان! سر بردار ببین حسینت را کشتند، خیمه هایمان را آتش زدند.

 

أللهم انا نسئلک و ندوعوک باسم العظیم الأعظم الأعز الأجل الأکرم بحق الزهراء و أبیها و بعلها و بنیها سیما مولانا و سیدنا حجة بن الحسن العسکری یا الله

 

یا صاحب الزمان علیه السلام

دوشنبه 19 آبان 1393  4:51 PM
تشکرات از این پست
shayesteh2000
komail1012531
komail1012531
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آذر 1391 
تعداد پست ها : 2990
محل سکونت : قم

پاسخ به:متن روضه های مرحوم کافی

مهلاً! مهلاً یابن الزهراء
 

یک عده زن و بچه میان خیمه ها نشسته اند. همه دل خوشند که حسین(ع) را دارند. آی گرفتارها! مریض دارها! درد دارها! یک وقت صدای حسین(ع) را از میان خیمه ها شنیدند. آمدند دور حسین را گرفتند؛ یکی صدا زد: حسین جان! ما را به مدینه برگردان! امام حسین(ع) تمام زن ها را ساکت کرد. اما دید کسی که ساکت کردنش مشکل است خانم زینب(س) است. زینب را نمی شود ساکت کرد. یک اشاره  به قلب زینب کرد. نمی دانم این امام ، این ولی الله، حجة الله! این خلیل الله! با آن اشاره به دل زینب (س) چه کرد؟ همین قدر بگویم کاری کرد زینبی که دم دستی چسبیده بود و نمی گذاشت تا برادرش به میدان برود، یک دفعه حالی پیدا کرد و آرام شد. امام حسین(ع)  سوار بر ذوالجناح شده و روانه میدان شد.

 

ذوالجناح ای  عرش پیما مرکبم                          می روم اما به فکر زینبم

ذوالجناح ای حامل آیات نور                            باید امشب رفت تا کنج تنور

 

یک چند قدمی رفت، یک وقت دید یک نفر از پشت سر صدا می زند: مهلا!ً مهلاً! یابن الزهراء! مهلاً! مهلاً یابن الزهراء!  

آی امام زمان! نزدیک محرم جدت ابی عبدالله(ع) است. زمین و آسمان و در ودیوار دارند برای امام حسین(ع) غمناک می شوند. این مقدمه عاشورای ابی عبدالله(ع) است.

صدا زد: مهلاً! مهلاً! یابن الزهراء! یک وقت آقا رویش را برگرداند دید زینب(س) دارد صدا می زند: برادر! لحظه ای درنگ کن تا وصیت مادرم را نسبت به تو انجام دهم. تا امام حسین(ع) نام مادر را شنید به قدری منقلب شد، صدا زد: خواهرم! مگر مادرم چه فرموده است؟ صدا زد: حسین جان! مادرم به من فرموده: زینبم عصر عاشورا به جای من زیر گلوی حسینم را ببوس.

مهلا! مهلا یابن الزهراء!  مهلا! مهلا! یابن الزهراء !

 

خدایا! به آبروی حسین(ع) این مردم را از امام حسین(ع) جدا نکن! به آبروی حسین(ع) درد همه ما را دوا کن!  « اللهم صل علی محمد و آل محمد. »

 

 

یا صاحب الزمان علیه السلام

دوشنبه 19 آبان 1393  4:51 PM
تشکرات از این پست
shayesteh2000
komail1012531
komail1012531
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آذر 1391 
تعداد پست ها : 2990
محل سکونت : قم

پاسخ به:متن روضه های مرحوم کافی

منهال! از حرمله چه خبر داری؟

منهال می گوید: آمدم مکه، محضر مقدس امام چهارم، زین العابدین(ع) شرفیاب شدم. فرمود: منهال!  از حرمله چه خبر داری؟ عرض کردم : آری آقا جان! حرمله در کوفه، زنده است. ولی مختار دستور داده که مأمورانش تعقیبش کرده و پیدایش کنند. می خواست او را بکشد. من می گویم: آقا جان! چرا میان این همه افراد شما فقط از حرمله می پرسید؟ میدانی چرا؟ آخه بچه ی شیر خواره که گناه ندارد؟ برای یک شربت آب حسین(ع) قنداقه بچه اش را روی دست گرفت و مقابل آن مردم بی حیا آورد. مرحوم حاج شیخ جعفر شوشتری نقل می کند: وقتی علی (ع) را به دست امام حسین (ع) دادند آقا نگاه کرد دید بچه دارد از تشنگی جان می دهد. آقایان نمی دانم تا حالا بچه کوچکتان مریض شده یا نه؟ شب وقتی می روی خانه، خانمتان می گوید: کجا بودی تا حالا؟ بچه دارد می میرد. بچه را به دکتر ببر! می گویی بچه را می برم. زن می گوید: من هم می آیم. شما می گویی: نه. آنجا مردها زیادند، نامحرمها خیلی اند، شما ناموس من هستی. همین جا باش من بچه را می برم. زن می گوید آی مرد! اگر بچه را می بری، به دکتر بگو شبها نمی خوابد، زیاد گریه می کند. زود هم بیا من ناراحتم. می گویی: چشم. بعد بچه را می بری. اما این یک ساعتی که شما بچه را می بری این مادر بیچاره هی در خانه می اید، هی بر می گردد. هی می گوید: خدا! بچه ام نیامد. خدا نکند آن وقتی که بچه ات روی دستت است و به دکتر می بری در بین راه بمیرد. به خدا اگر بچه ات بمیرد دیگر روی آمدن به خانه را نداری بچه ات را در دست می گیری هی در کوچه قدم می زنی. می گویی: خدا! چه کنم؟ بگویم این کلمه را یا نه؟ آقایان! مادرها! من نمی گویم این عرب های بی رحم چه کردند. همین قدر بگویم یک وقت دیدند ارباب ما امام حسین(ع) می گوید: خدایا! تو را بر این قوم شاهد می گیرم.

یک بیت شعر از امّ کلثوم راجع به این بچه می خوانم و دعایتان می کنم:

لهف قلبی علی الصغیر الظامی                        فطمته السهام قبل الفطام

علی اصغرم! مردم بعد از دو سال بچه هایشان را از شیر می گیرند. اما مردم کوفه تو را از شش ماهگی از شیر گرفتند.  « صلی الله علیکم یا أهل بیت النبوة 

 

یا صاحب الزمان علیه السلام

دوشنبه 19 آبان 1393  4:52 PM
تشکرات از این پست
shayesteh2000
komail1012531
komail1012531
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آذر 1391 
تعداد پست ها : 2990
محل سکونت : قم

پاسخ به:متن روضه های مرحوم کافی

قنداقه بچه را روی دست گرفت

السَّلام علیک یا أبا عبدالله و علی الأرواح المقدَّسة الَّتی حلّت بفنائک علیک منی سلام الله أبداً ما بقیتُ و بقی اللیل و نهار و لا جعله الله آخر العهد منی لزیارتک السلام علی الحسین و علی علیَّ بنِ الحسین و علی أولاد الحسین و علی أصحاب الحسین

 

امشب می خواهم شما را به یک جای خوبی ببرم. می خواهم همه شما را به خیمه های ابی عبدالله (ع) ببرم. مگر در خیمه های ابی عبدالله(ع) چه خبر است؟ بچه ی شیر خواره ام  را بیاورید،می خواهم ببینمش. قنداقه علی(ع) را آوردند و به آقا امام حسین(ع) دادند. خدا! وقتی نگاه کرد دید بچه، چشمهایش به کاسه سر فرو رفته، رنگ بچه زرد شده، از شدت عطش زبانش را دور دهان می گرداند، لبهای بچه خشک شده است. کسی که می خواهد به میدان برود سوار بر اسب می شود، مجهز به آلات جنگ می شود،شمشیر می بندد. یک وقت دیدند حسین(ع) عبا به دوشش گرفته، عمامه پیامبر(ص) بر سر گذاشته، سوار بر شتر شده و با یک هیئت و حالتی دارد می آید.یک وقت دیدند دست زیر عبا برد،قنداقه بچه را روی دست گرفت و فرمود: « وَیلَکُم اِسقَوا هذا الرَّضیع أما تَرَونهُ کَیفَ یَتَلَََظی عَطَشاً مِن غَیرِ ذَنبِ أتاهُ اِلَیکُم؛ »

صدا زد: آی مردم! اگر به عزم شما من گناهکار شما هستم، ولی علی اصغرم هیچ گناهی نکرده است. بمیرم همین طوری که داشت با مردم صحبت می کرد و برای بچه اش طلب آب می کرد، یک وقت دید علی مثل یک مرغ سرکنده دارد پر و بال می زند.  شیعه های امام حسین (ع)  علاقه مندان به ابی عبدالله(ع)! بگویم همه بلند گریه کنید؟ آی خدا! وقتی نگاه کرد دید خون از گلوی علی اصغر (ع)  می ریزد. بحق الحسین یا الله! پروردگارا! ما را بیامرز! والدین ما را بیامرز! مهمات دینی و دنیایی . اخروی ما را کفایت فرما! مریضهای ما را لباس عافیت بپوشان!

 

یا صاحب الزمان علیه السلام

دوشنبه 19 آبان 1393  4:52 PM
تشکرات از این پست
shayesteh2000
komail1012531
komail1012531
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آذر 1391 
تعداد پست ها : 2990
محل سکونت : قم

پاسخ به:متن روضه های مرحوم کافی

غیر از ابالفضل(ع) هیچ کدام لب تشنه شهید نشدند

امروز به دلم افتاده که همه شما را کنار نهر علقمه ببرم. ای گرفتار! مریض دار! حاجت دار! مبتلا! درد دار! که گوشه و کنار این مجلس نشسته ای، خدا می خواهد به برکات پسر علی (ع) امروز حوائجت را بخواهی. بگویم؟ راوی می گوید: بالای بلندی بودم، یک وقت دیدم گرد و غبار بلندی شد. دیگر عباس را ندیدم. یک وقت خیره خیره نگاه کردم دیدم خون از دستهایش می ریزد و بند مشک را به دندان گرفته است. آقا ابالفضل! این مردم دلشان می خواهد یک روز عصر در صحن حرمت بنشیند. اگر انگشت لای در ماشین بماند داد می زنی. آی بمیرم دستهایش را قلم کردند. می فهمی دست قلم شده یعنی چه؟ آی خدا! بعد از آن که دستهایش را بریدند بمیرم یک تیر به چشمش زدند. محاصره اش کردند؛ تیر بارانش کردند. ای خدا! دست ندارد تا تیر را بیرون بیاورد. نانجیبی جلو آمد یک عمود آهنین به فرق ابا لفضل (ع) زد.

امروز می خواهم این مردها سینه بزنند. دستهای ابالفضل(ع) را بریدند، ولی دستهای شما سالم است. سینه بزن! ابالفضل، ابالفضل...  خدایا! آیا این دستها را می خواهی نا امید کنی؟

مرحوم حاج شیخ جعفر شوشتری می گوید: می دانی چرا در میان شهدای کربلا فقط به  ابالفضل(ع) باب الحوائج می گویند؟ برای اینکه تمام شهدای کربلا که لب تشنه بودند، غیر از ابالفضل(ع) هیچ کدام لب تشنه شهید نشدند. هر کدام که می خواستند از دنیا بروند پیغمبر(ص) می آمد یک ظرف از آب کوثر می آورد، او می خورد و سیراب می شد. مگر پیغمبر(ص) برای ابالفضل آب نیاورد؟ چرا آب برایش آورد. فرمود: عباسم بخور! گفت: نمی خواهم آقا. بشنو تا برایت بگویم و ابالفضل (ع) را بشناسی. صدا زد: عباسم! همه از دست من آب خوردند. آنهایی هم که بعد بیایند آبشان خواهم داد. تو چرا آب نمی خوری؟ یک وقت صدا زد: آقا! مگر صدای العطش بچه ها را نمی شنوی؟ همه سینه بزنید! ابالفضل! ابالفضل!...

 

« اللهم صل علی محمد و آل محمد، بحق الحسین یا الله »

 

یا صاحب الزمان علیه السلام

دوشنبه 19 آبان 1393  4:53 PM
تشکرات از این پست
shayesteh2000
komail1012531
komail1012531
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آذر 1391 
تعداد پست ها : 2990
محل سکونت : قم

پاسخ به:متن روضه های مرحوم کافی

صدا زد: عباسم! الان کمرم شکست

ای نور دل حیدر شمع شهدا عباس          با محنت و درد و غم ما رو به تو آوردیم

 

آقا زنجیر به پا داریم    صد جور و جفا داریم  زنجیر به پا داریم   از بهر خدا عباس

 

آی آنهایی که کربلا رفته اید. آی جمعیتی که نهر علقمه رفته اید. امشب می خواهم برایتان زیارت ابالفضل(ع) بخوانم.

« اَلسّلامُ عَلَیکَ أیّهَا العَبدُ الصّالِحُ  المُطیعُ لِلّهِ وَ لِرَسولِهِ وَ لاَ میرِالمُومنینَ وَ الحَسَنِ وَ الحُسَنِ أشهَدُ أنَّکَ قَد قُتِلتَ  مظلوماً لَعَنَ اللهُ مَن قَتَلَکَ وَ لَعَنَ اللهُ مِن ظَلَمَکَ وَ لَعَنَ اللهُ مَن حالَ  بَینَکَ ماءِ الفُرات. »

 

راوی می گوید: یک وقت گرد و غبار بلندشد، دیگر من ابالفضل(ع) را ندیدم. رفتم بالای بلندی تا ببینم در چه حالی است. وقتی نگاه کردم، بمیرم دیدم خون از بازوهایش می ریزد. دستهایش را از بدن جدا کردند. اما دست شما شیعه ها سالم است تا خدمت کنند.

 

یا ربّ مددی که ره به جانان ببرم                 این آ ب فرات بهر طفلان ببرم

 

رنگ حسین(ع) پرید. حالش منقلب شد. آمد سر بالین برادر چه برادی!

 

قدر چمن را بلبل افسرده می داند         غم مرگ برادر را برادر مرده می داند

 

نقل کرده اند: لقمان حکیم به مسافرت و سفرش طول کشید. وقتی از مسافرت آمد کنیزش گفت: لقمان! کجا بودی؟ دیر آمدی. لقمان! بابایت مُرد. لقمان گفت: راست می گویی؟ ای داد که رشته زندگی ما پاره شد. به خدا تا بابا زنده است این بچه ها دور هم هستند، همین که بابا می میرد هر کدام یک طرف می روند. کنیز گفت: لقمان باز هم دیر آمدی. گفت: چه شده؟ کنیز گفت: مادرت هم مرده. لقمان گفت: راست می گویی؟ ای داد خانه ای که مادر ندارد چراغ ندارد، نور ندارد. یک وقت صدا زد : لقمان! باز هم دیر آمدی. گفت: چه شده است؟ کنیز گفت: برادرت هم مُرده! لقمان گفت: ای داد، کمرم شکست. آی زن و مرد! یک وقت دیدند حسین(ع) دستش را به کمر گرفت، صدا زد: عباسم! الان کمرم شکست.

  

                        صلی الله علیک یا ابا لفضل العباس؛

 

یا صاحب الزمان علیه السلام

دوشنبه 19 آبان 1393  4:53 PM
تشکرات از این پست
shayesteh2000
komail1012531
komail1012531
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آذر 1391 
تعداد پست ها : 2990
محل سکونت : قم

پاسخ به:متن روضه های مرحوم کافی

غلام سیاه

اصحاب امام حسین(ع) زمانی که به سمت میدان می رفتند یک شعار و آرمی داشتند. یک چیزی می گفتند و به میدان می رفتند. امام حسین(ع) یک غلام سیاهی داشت. این غلام یک رجز زیبایی خوانده است. معلوم است که از آن عاشقها بوده است. هر کس به میدان می رفت، می گفت: پدرم فلانی است، مادرم فلانی است، اهل فلان قبیله ام، شجاعم، رشیدم و ...   اما این غلام وقتی به سمت میدان می رفت صدا زد:

أمیری حسینُ و نِعمَ الأمیر                   سُرورٌ فواد البَشر النَّذیر

آی مردم! هر کس می خواهد مرا بشناسد بداند آقایم حسین(ع) است. من نوکر امام حسینم.

امام حسین(ع) در میان غلامها یک غلامی هم دارد که پیر است. مریض احوال و قد کمانی است. اسمش جون است. جون غلام ابوذر بود. بعد از مرگ ابوذر آمد در خانه آقا امیر المومنین(ع) و در خدمت علی (ع) تا علی (ع) را کشتند. بعد آمد در خانه امام حسن (ع) و بعد از امام حسن(ع) با حسین(ع) همه جا بود. کربلا هم آمد. عصر عاشورا شد. تمام اصحاب و جوانها کشته شدند. این پیرمرد نزد امام حسین(ع) آمد. صدا زد: حسین! اجازه بده من هم بروم. امام حسین فرمود: اجازه نمی دهم. گفت: حسین جان! می دانم لایق نیستم. چقدر مودب است! چقدر فهمیده است! گفت: حسین جان! می دانم ارزش ندارم اما حسین! بیا به من آبرو بده. بیا به من هم اجازه بده قاطی خوب شوم، من هم آبرومند شوم. این خون کثیفم را قاطی خونهای پاک شهدا کنم. هر کاری کرد آقا اجازه اش نداد. فرمود: جون! من می خواهم تو چند روز دیگر بروی آقا و نوکر خودت باشی. این محاسنت را در خانه ما سفید کردی. جون سرش را بلند کرد و عرض کرد: آقا! وقتی غذای لذیذ هست من نوکر خودت باشم حالا که شمشیر است دست از تو بردارم؟ حسین! من از آن نوکرها ی بی وفا نیستم. حسین! حسین! حسین! حسین! آقا به او اجازه داد. روانه میدان شد، و بعد از پیکارش به شهادت رسید. قبل از شهادتش چشمش را باز کرد دید حسین(ع) بالای سرش است و دارد او را دعا می کند: خدایا! او را خوش بو کن! و او را با ابرار محشور فرما.

هر کس روی زمین می افتاد حسین(ع) سرش را به دامن می گرفت. اما یک ساعتی هم زینب امد، دید حسین(ع) صورتش را روی خاکها گذاشته، از تشنگی طلب آب می کند. 

 

« صلی الله علیکم یا أهل بیت النبوة! بحق الحسین یا الله »

 

 

یا صاحب الزمان علیه السلام

دوشنبه 19 آبان 1393  4:54 PM
تشکرات از این پست
shayesteh2000
komail1012531
komail1012531
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آذر 1391 
تعداد پست ها : 2990
محل سکونت : قم

پاسخ به:متن روضه های مرحوم کافی

سرباز سیزده ساله

السلامُ عَلَیکَ یا أبا عبدالله و عَلی الأرواح الَّتی حَلَّت بفَائِکَ عَلَیک مِنّی سلامُ اللهِ أبَداً ما بَقیتُ وَ بَقِیَ الَّیلُ وَ النَّهارُ وَ لا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ العَهدِ منّی لزیارَتکُم السَّلام عَلی علیََّ بنِ الحُسین وَ عَلی ألادِ الحُسین وَ عَلی أصحابِ الحُسین.

 

امام حسین(ع) یک سرباز سیزده ساله دارد. این سرباز یتیم امام حسن(ع) است. آمد نزد امام حسین(ع) عرض کرد: عموجان! اجاز بده بروم میدان! امام(ع) هم اجازه اش نداد. فرمود: تو یادگار حسنم هستی. تو پسر برادرم هستی. قاسم خیلی پافشاری کرد، اما فایده ای نداشت. این آقا زاده رفت به خیمه اختصاصی اش و زانوهایش را در بغل گرفت. با خودش حرف می زد. به خودش گفت: قاسم! دیدی لایق نبودی. دیدی امام زمانت حسین(ع) در تو لیاقت ندید، اجازه ات نداد تا بروی خونت را قاطی خون شهدا کنی. یک مرتبه یادش آمد که بابایش امام حسن(ع) یک چیزی در پارچه ای کرده و به بازویش بسته است. یادش آمد که پدرش به او فرمود: قاسم جان هر وقت تمام غمهای عالم آمد و دلت را گرفت این بازوبند را باز کن. هر چه در آن نوشته عمل کن. بازوبند را باز کرد، کاغذی از آن در آورد. دید بابایش نوشته: پسرم! عمویت را تنها نگذار. پسرم! عصر عاشورا حسین(ع) را کمک کن! راه افتاد آمد در خیمه، صدا زد: عمو! اجازه بده بروم. فرمود: نمی شود عموجان! نمی گذارم بروی. صدا زد: عمو! بابایم می گوید: برو! پدرم فرموده برو! تا چشم امام حسین(ع) به خط برادرش افتاد قاسم را در بغل گرفت. این پسر با یک حالی به سوی میدان آمد. بگذار تشریح کنم. آقایان! این پسر کفن پوشیده، عمامه به سر گذاشته و سوار بر اسب شده است. سیزده سال بیشتر ندارد. پایش به رکاب اسب نمی رسد. شمشیر را به دست گرفت، زره پوشید و به میدان آمد.

                                                                                                       

گوهر دُرج حسن از خیمه گاه آمد برون      یا زپشت ابر تیره، قرص ماه آمد برون

 

وقتی چشم عمر سعد به این آقا زاده افتاد، گفت: می گویم: داغ این بچه را امروز به دل مادرش بگذارند. این بچه با چهار هزار سوار روبرو است. یکی یکی پسرهای ارزق را کشت و جلو می رفت. ارزق سوار بر اسب شد و با غضب آمد، گفت: به خدا قسم تا او را نکشم بر نمی گردم. زینب(س) می گوید: یک دفعه دیدم رنگ حسین(ع) پرید. سرش را بلند کرد طرف آسمان صدا زد: خدایا! پسر برادرم را نگه دار! زینب(س) صدا زد: برادر! چه خبر است؟ فرمود: آن اسب سوار با این وضع دارد به طرف قاسمم می آید.

تا این اسب سوار جلو آمد قاسم گفت: تو این همه ادعا داری ، ولی آمدن به میدان جنگ را بلد نیستی . گفت :من؟ گفت: بله . گفت: چطور؟ گفت: کسی که می گوید من در میدان جنگ بزرگ شدم و آدم ها کشته ام ، باید وقتی سوار اسبش می شود تنگ اسبش را ببندد. تا نگاه کرد ببیند تنگ اسبش را بسته است یا نه؟ قاسم بن الحسن با شمشیرش ضربه ای بر میانش زد و چون خیار به دو نیم شد.

خدایا ! دیگر نگویم چه شد. آقایان ! لشگر دور بچه را گرفتند. یک وقت دیدند حسین (ع) سوار ذوالجناح شد و دارد به طرف میدان می آید . دنبال قاسم می گردد.  یک وقت دید آقازاده روی زمین افتاده ، عمربن سعد ازدی روی سینه اش نشسته و می خواهد سر قاسم راجدا کند . امام حسین (ع) دید بچه صدا میزند : عمو جان ! مرا دریاب !آقا به این نا نجیب حمله ور شد. یک وقت دید صدای ناله ی قاسم می آید : عمو! بدنم زیر سم اسبها است .

   

« الهم صل علی محمد و آل محمد، أمن یجیب المضطرّ اذا دعاه و یکشف السّوء. »

 

 

یا صاحب الزمان علیه السلام

دوشنبه 19 آبان 1393  4:54 PM
تشکرات از این پست
shayesteh2000
komail1012531
komail1012531
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آذر 1391 
تعداد پست ها : 2990
محل سکونت : قم

پاسخ به:متن روضه های مرحوم کافی

قربان اسماعیل ذبیح کربلا
 

شب عید قربان است. قربان هاجر کربلا، لیلا، آی قربان اسماعیل ذبیح کربلا، قربان خلیل کربلا. آی حسین! حسین! حسین!

امام حسین(ع) ایستاده، صحابه همه کشته شده اند. فقط جوان های بنی هاشم مانده اند یک وقت آن شاهزاده جوان جلو امد،اجازه میدان خواست. اول شهید از دودمان آل هاشم در کربلا این پسر است. هر کس می امد و از امام حسین(ع) اجازه میدان می گرفت آقا مقداری او را معطل می کرد. اما تا پسرش گفت: بابا بروم؟ صدا زد: علی! برو بابا! چون برای خداست از بنی هاشم اول پسرش برود.

روانه میدان شد. جوان های بنی هاشم می گویند: همین که این آزاده رفت،یک وقت دیدم حسین(ع) بی اختیار از میان بیرون آمد، یک نگاه به قد و بالای پسرش کرد. این پیرمرد محاسنش را به دست گرفت و فرمود: خدایا! شاهد باش پسری به جنگ دشمن می رود که خَلقاً و خُلقاً و منطقاً شبیه ترین مردم به پیغمبرت(ص) است.

 

سرو بالایی به صحرا می رود                            قامتش بین تا چه زیبا می رود

می رود بر راه و در اجزای خاک                       مُرده می گوید مسیحا می رود

 

علی طرف میدان رفت. این شیر بیشه شجاعت،شمشیر به دست گرفت و صد وبیست نفر از شجاعان دشمن را روی خاک انداخت. مگر آنها دستهایشان را با زنجیر بسته بودند که علی اکبر برود و به راحتی آنها را بکشد؟ آقا! آنها هم شمشیر داشتند این جوان چقدر شجاع است! صد و بیست تن را به خاک ریخته است. برگشت سوی خیمه ها، صدا زد: بابا! تشنگی مرا کشت؛ العطش قد قتلنی و ثقل الحدید أجهدنی

شب عید است، نمی خواهم روضه بخوانم اما حرف که به اینجا رسید دیگر رد نمی شود. خوب جایی است، امشب می خواهم در خانه یک آزاده ببرمتان،در خانه خدا واسطه اش کنم تا برای همه ما عیدی بگیرد. این پسر در خانه خدا خیلی آبرو دارد. ارباب مقاتل نوشته اند: امام حسین(ع) فرمود: بُنیَّ هات لِسانَک؛ پسرم! زبانت را جلو بیاور! اما از اینجا به بعد ارباب مقاتل نوشته: امام حسین(ع) انگشتر عقیقش را در آورد و روی زبان علی(ع) گذاشت و فرمود: بابا! بمک تشنگی ات کم می شود.

 

مرحوم محتشم کاشانی این را به شعری در آورده است:

 

بودند دیو و ددّ همه سیراب و می مکید        خاتم زقطح آب،سلیمان کربلا

 

یکی از ارباب مقاتل نوشته: امام حسین(ع) زبان پسرش را طلبید تا در دهانش بگذارد. امام حسین(ع) با این کار خواسته بگوید: بابا! ببین من از تو تشنه ترم. اما یک خوش ذوق دیگری استنباط عالی کرده، چقدر زیبا،یکی از نویسنده ها نوشته: به عقیده من هدف آقا امام حسین(ع) هیچ کدام از اینها نبوده است. پس هدف امام حسین(ع) چه بوده است؟ می گوید: عقیده من این است وقتی خدا به آدم پسر می دهد،بابا بچه اش را بغل می کند، بوسش می کند. پسر وقتی دو،سه ساله می شود کمتر می بوسدش. پسر وقتی چهار ، پنج ساله می شود. بابا کمتر می بوسدش پسر وقتی هفت، هشت ساله می شود کمتر بوسش می کند. پسر وقتی ده، دوازده ساله می شود بابا کمتر او را می بوسد. پسر وقتی یک جوان رشیدی می شود بابا خیلی دوستش دارد ولی رویش نمی شود و خجالت می کشد که او را بغل کند. این مرد نوشته: من خیال می کنم حسین(ع) دنبال بهانه می گشت و می خواست لبهای پسرش را ببوسد. پسرش را در بغل گرفت. آی میوه دلم، پسرم، علی اکبرم.  

 

بابا گه دلم پیش تو و گه پیش اوست           رو که در یک دل نمی گنجد دو دوست

 

مرتبه دوم علی به طرف میدان رفت. یک دفعه حال حسین(ع) منقلب شد. آخه علی را کشتند. همه بگویید حسین! حسین!.....  « صلی الله علیکم یا أهل بیت النبوة »

 

یا صاحب الزمان علیه السلام

دوشنبه 19 آبان 1393  4:54 PM
تشکرات از این پست
shayesteh2000
komail1012531
komail1012531
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آذر 1391 
تعداد پست ها : 2990
محل سکونت : قم

پاسخ به:متن روضه های مرحوم کافی

این جا راکربلامی گویند

قافله دارد به کربلا می آید. یک وقت رسیدند به جایی که دیدند اسب امام حسین (ع) قدم از قدم بر نمی دارد. اسبش را عوض کردند دیدند راه نی رود. چند اسب عوض کردند. یک وقت جوان ها گفتند: آقا! چرا این اسب ها راه نمی روند؟ فرمود: ببینید از این عرب های باده نشین کسی هست در این سرزمین که اسم این سرزمین را بلد باشد.یک پیرمردی را آوردند. پرسیدند: آیا اسم این زمین را می دانی؟ گفت؟ آری آقا؛ این زمین چند اسم دارد. قادسیه، غاضریه، شاطی ء الفرات، فرمود: این زمین اسم دیگری هم دارد؟ گفت: این جا را نینوا هم می گویند. هنوز آن اسمی که امام حسین(ع) دنبالش می گردد آن عرب نگفته است. فرمود:آی مرد! این زمین اسم دیگری ندارد؟ گفت: چرا این جا را کربلا هم می گویند،فرمود:آی جوانها بارها را پایین بیاورید،بار منزل رسید.

 

آی زمین کربلا من ارمغان آورده ام      درّ کوچک اصغر شیرین زبان آورده ام

آمدند دور محمل خانم زینب(س) را گرفتند و محترمانه زینب را پیاده کردند.

اُف بر تو ای روزگار! چند روزی بیشتر نگذشت همین زینب(س) خواست سوار محمل شود،هر چه نگاه کرد یک نفرنبود تا کمکش کند. یک وقت رویش را برگردان طرف گودال قتلگاه صدا زد: واحسیناه! همه بگویید: حسین! حسین!

« یا حمید بحق محمد یا عالی بحق علی یا فاطر بحق فاطمه یا محسن بحق الحسن یا ذالاحسان بحق الحسین و بحق تسعة المعصومین من ذریة الحسین، یا الله! »



ادامه مطلب...
 
نویسنده خادم الشهداء در 02:30 ب.ظ | نظرات(0)
من این همه می آیم تا تو هم لحظه مرگ بیایی

     یک سال اربعین با دوستان از نجف پیاده به کربلا آمدیم. به حرم آقا سیداشهداء (ع) که رسیدیم،دیدم یک پیرزن عرب دارد ناله می کند. گوش دادم ببینم چه می گوید؟ دیدم این پیرزن می گوید: امام حسین (ع) من بچه هایم را رها کرده ام و اینجا آمده ام؛ شوهرم را هم رها کرده ام آمده ام؛خانه و زندگی و گوسفندهایم را هم گذاشته ام و آمده ام سال اولی هم نیست که می آیم بلکه هر سال دارم می آیم. می دانی چرا می آیم. حسین جان! من این همه می آیم  تا تو هم لحظه مرگ بیایی.

امام حسین! این مردم هم صبح جمعه می گویند: این همه می آییم که تو هم بیایی. حسین! حسین!حسین جان! این همه می آیم که تو هم بیایی.

خدا نظام رشتی را بیامرزد. از منبریهای آقا شناس و ارباب شناس بود،مولا شناس بود. نوکر سید الشهدا(ع) بود. گفتند: نظام رشتی وقت مردنش از بستر احتضار بلند شد و نشست. طبع شعری هم داشت. یک وقت دیدند خطاب به ابی عبدالله(ع) کرد:

به هنگام پیری مرانم زپیش               که صرف تو کردم جوانی خویش

 

حسین جان! وقتی جوان بودم در خانه ات بودم. حسین! حالا که پیر شده ام می خواهی بیرونم کنی؟ حسین!حسین! این موی سر و صورت را در خانه ات سفید کرده ام. حسین! یک عمری گفتم: حسین! حالا کجا بروم؟

 

به هنگام پیری مرانم زپیش                        که صرف تو کردم جوانی خویش

 

خدایا!به آبروی اهل بیت(ع) ما را از اهل بیت(ع) جدا نکن!

 

 

یا صاحب الزمان علیه السلام

دوشنبه 19 آبان 1393  4:55 PM
تشکرات از این پست
shayesteh2000
komail1012531
komail1012531
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آذر 1391 
تعداد پست ها : 2990
محل سکونت : قم

پاسخ به:متن روضه های مرحوم کافی

سلام به امام حسین(ع)

قله قاف وجود،منزل عنقا بود                                    برسر این آشیان پر نگشاید مگس

 

کشته بسی دیده ام در هوسی داده جان        کشته چو تو کس ندید کشته ترک هوس

 

کشته غفلت بود هر که تو را کشته خواند                 ای دم جان پرورت زنده دلان را نفس

 

کرده دل از چشم دل در همه عالم نظر               غیر تو کس را نیافت یا بدهد دل به کس

 

گفت : برادری داشتم. بعد از مرگ در قبرستان دفنش کردیم. دو سه شب از مرگش گذشت. یک شب در خواب دیدم خیلی گرفتار،معذب و ناراحت است.از خواب بیدار شدم،خیلی متأثر شدم. یکی دو شب گذشت. دوباره خوابش را دیدم. دیدم خیلی در ناز و نعمت است. گفتم: برادر! چه شد یک دفعه وضعت خوب شد؟ گفت: دیشب زنی را در قبرستان دفن کردند،خدا به واسطه آن زن عذاب را از همه اهل قبرستان برداشت. گفتم: مگر این زن کیست؟ گفت: عیال استاد اشرف  آهنگر است. گفتم: مگر این زن چه کرده؟ گفت: نمی دانم؛ همین قدر به تو بگویم این زن اینقدر مهم است که از سر شب تا به صبح حسین(ع) سه مرتبه اینجا آمد. یا ابا عبدالله! یا ابا عبدالله!

صبح از خواب بیدار شدم. آمدم به بازار آهنگرها،دیدم یکی از مغازه ها بسته است. گفتم: این دکان کیست؟ گفتند:دکان اشرف آهنگر است. گفتم: چرا بسته است؟ گفتند: زنش مرده است.من هم مثل بقیه برای تسلیت به مجلس زن اشرف آهنگر رفتم. من آمدم نزد یک اشرف آهنگر نشستم. وقتی خلوت تر شد گفتم: آقا! عیال شما کربلا رفته است؟ گفت: نه. گفتم: عیالتان مرثیه خوان امام حسین (ع) بوده است؟ گفت: نه. گفت: آقا! به عیال من چه کار دارید؟ گفتم: یک خواب عجیبی دیده ام. جریان را نقل کردم تا جریان را گفتم، گفت: درست خواب دیده ای. گفتم: چرا گفت: عیال من فقط یک برنامه داشت. صبح که نمازش را می خواند، می آمد زیر آسمان و بالای بلندی رو به قبله می ایستاد و سه مرتبه می گفت: السلام علیک یا ابا عبدالله!

پول نداشت کربلا برود. کار دیگری هم نمی توانست انجام بدهد اما سلام به امام حسین(ع) را می توانست انجام دهد.

ای با وفا! قربانت شوم! تو به یاد من هستی ولی من یادت نکنم؟

 

            « صلی الله علیکم یا أهل بیت النبوّة ! »

 

یا صاحب الزمان علیه السلام

دوشنبه 19 آبان 1393  4:55 PM
تشکرات از این پست
komail1012531
komail1012531
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آذر 1391 
تعداد پست ها : 2990
محل سکونت : قم

پاسخ به:متن روضه های مرحوم کافی

زنش دشمن بود

امشب دلم می خواهد همه شما را در خانه امام حسن مجتبی(ع) پسر بزرگ زهرا(س) ببرم.

امام دوم و سبط رسول و پور بتول        که ذولجلال بنامید از ازل حسنش

چه حرفها که شنید از زبان دشمن و دوست  که بود سخت تر از زخم نیزه بر بدنش

عقیده من این است هر کس که می خواهد روضه امام حسن(ع) بخواند،باید در ماه رمضان بخواند. چرا؟ چون امام حسن(ع) روزه بود. بارها مرتبه امام حسن(ع) را زهر دادند. هر دفعه می آمد به حرم پیغمبر(ص) متوسل می شد و خدا شفایش می داد. معاویه به تنگ آمد.به پادشاه روم نوشت: من یک دشمن سرسخت دارم. چند مرتبه تا حالا زهرش دادم،ولی کارگر نشده،می خواهم او را از پا در بیاورم. یک زهری برایم آماده کن تا از زندگی قطع امید کند و کشته شود. پادشاه روم زهری آماده کرد. و برای معاویه فرستاد. و پیغام داد: مبادا!این زهر را به یک خدا پرست و مومن و مسلمانی بدهی. معاویه با چند واسطه با زن امام حسن (ع) جعده تماس گرفت و این زن خبیثه و ملعونه را فریب داد. معاویه صد هزار درهم پول برای جعده فرستاد و پیغام داد: فقط این زهر را به شوهرت بده تا بخورد.ممکن است به من بگویی پول به من دادی اما شوهرم را از من گرفتی چه کنم؟ تو شوهرت را بکش من تو را برای پسرم،یزید می گیرم. این زن فریب خورد.آی بمیرم، امام حسن (ع) روزه بود. هوا بسیار گرم بود. این زن نا نجیب یک ظرف شیر مخلوط با عسل که در آن زهر ریخته بود برای آقا آورد. آقا تشنه اش بود،تا این شربت از گلوی آقا پایین رفت اثر زهر را احساس کرد. شاید داد زده و ناله می کرده است: آه جگرم!آه جگرم!

شماها بیشترتان زن دارید. می دانید چه می گویم. هر مردی در زندگی هر دردی داشته باشد اول به زنش می گوید. آی بمیرم برایت امام حسن!که در خانه ات هم غریب بودی،زنت دشمنت بود. تا آب از گلویش پایین رفت عوض اینکه زنش جعده را صدا بزند صدا زد: کنیزها!بروید زینیم بگویید بیایید، خواهرم بیاید،این بلاکش دوران باید. بی بی را خبر کردند، آمد. صدا زد: حسنم! داداش چه شده؟ صدا زد: خواهرم!حالم منقلب است. برو زود حسینم راخبر کن بیاید. نمی دانم رفقا! هیچ وقت مریض شده اید تا ببینید خواهرتانچه می کند؟ آی آنهایی که خواهر دارید تا زنده است قدرش را بدانید.خواهر خوب نعمتی است. وقتی آدم مریض می شود خواهر می آید،جلوی چشم آدم چیزی نمی گوید، اما می رود در صحن حیاط هی پشت دستش می زند و می گوید: نمی دانم داداشم چه شده است. بروید زودتر طبیب بیاورید برادم ناراحت است. امشب چراغها را خاموش کنید. چرا؟ چون کنارقبر امام حسن(ع) تاریك است همه كنار بستر امام حسن (ع) آمدند. صدا زد: برادرم! چه شده داداش؟ فرمود: حسینم! هر چه به سرم آمد از همین کوزه بود. برادرم!به خدا قسم اگر بخواهم بگویم،چه کسی زهرم داد می توانم بگویم،اما رسوایش نمی کنم. چقدر این بچه های فاطمه(ع) آقا هستند. صدا زد : حسینم ! دلم می خواهد مرا به سوی قبر جدم پیغمبر (ص) ببری تا با او تجدید عهد کنم. آنگاه مرا به جانب قبر مادرم فاطمه(س) برگردان. سپس مرا به بقیع ببر و در آنجا دفن کن. راضی نیستم به اندازه یک حجامتی خونریزی شود. یک وقت سرش را بلند کرد حالش منقلب شد صدا زد: زینبم!برو برایم یک تشت بیار!آی غریب آقا! رفتند یک تشت آوردند. آقا سرش را میان تشت کرد،همه نگاه می کنند یک وقت پاره های جگرش را میان تشت دیدند. جنازه امام حسن(ع) را به طرف حرم پیغمبر(ص) آوردند. یک وقت عایشه دختر ابی بکرسوار بر استر آمد و جلوی جنازه را گرفت. گفت: نمی گذارم جنازه حسن را کنار قبر شوهرم،پیغمبر دفن کنید. گفت: پیغمبر(ص) شوهر من است،پیغمبر(ص) را در خانه اش دفن کردید و خانه پیغمبر(ص) مال من است. ابن عباس جلو آمد،صدا زد: آی عایشه!پیغمبر(ص) نُه تا زن داشت،این خانه را اگر هشت قسمت کنند یک قسمت آن خانه سهم نه زن می شود. چطور نمی گذاری؟ یک روز سوار شتر می شوی جنگ جمل را راه می اندازی و به جنگ علی (ع) می آیی. یک روز سوار قاطر می شوی جلوی جنازه حسن (ع) ا می گیری.اگر تو زنده بمانی سوار فیل هم می شوی.جنازه آقا را به سمت قبرستان بقیع حرکت دادند. آی بمیرم جنازه امام حسن (ع) را تیر باران کردند. « اللهم صل علی محمد و آل محمد بحق الحسن المجتبی و أخیه الحسین سید الشهداء یا الله »

 

یا صاحب الزمان علیه السلام

دوشنبه 19 آبان 1393  4:55 PM
تشکرات از این پست
komail1012531
komail1012531
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آذر 1391 
تعداد پست ها : 2990
محل سکونت : قم

پاسخ به:متن روضه های مرحوم کافی

در خانه هم غریب بود

اگر بدانید چراغانی شب نیمه رمضان چقدر قلب فاطمه زهرا(س) را خوشحال کرد. مرحوم آقا سید علی اکبر تبریزی یکی از منبریهای معروف می گوید: یک ماه رمضان به تبریز رفتم. تا شب بیست و هفتم ماه رمضان پیش نیامد تا توسلی به امام حسن (ع)پیدا کنم. آن شب بعد از منبرم رفتم خانه خوابیدم. در عالم رویا بی بی فاطمه (ع) را دیدم. به حضرت زهرا (س) سلام کردم. دیدم حضرت زهرا (س) مکدرانه به من جواب داد. گفتم: بی بی جان! من از خودم خاطر جمع هستم، در نوکریم خیانت نکردم، صاف هستم. چرا من سلام می کنم و شما مکدرانه به من جواب می دهید؟ یک مرتبه خانم صدا زد: حاج شیخ! مگر حسن پسرم نیست؟ پیغمبر (ص)فرمود: هر چشمی که برای حسنم گریه کند فردای قیامت کور وارد محشر نمی شود. من می گویم: چرا این همه چراغانی کرده اید؟ به رفقا بگویید یکی از این چراغ ها را بردارند و به قبرستان بقیع،سر قبر امام حسن(ع) بروند. آی مدینه رفته ها! قبرش تاریک است. اسمش غریب است،خودش غریب است.

امام دوم و سبط رسول و پور بتول                که ذوالجلال بنامید از ازل حسنش

چه حرفها که شنید از زبان دشمن و دوست     که بود سخت تر از زخم نیزه بر بدنش .

 ای خدا! امام حسن (ع) را زهرش دادند. بمیرم آقا روزه بود. زنش زهر را داخل شربت ریخته بود و برای آقا آورد. همین که امام حسن (ع)مقداری از آن شربت را خورد،همین که از گلویش پایین رفت، زهر بر بدن مبارک آقا اثر کرد. آقا!من برایت بمیرم که در خانه ات هم غریب بودی.

« اللهم صل علی محمد و آل محمد بحق الزهراء و أبیها و بعلها و بنیها سیما الحجة یا الله»

 

 

یا صاحب الزمان علیه السلام

دوشنبه 19 آبان 1393  4:56 PM
تشکرات از این پست
komail1012531
komail1012531
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آذر 1391 
تعداد پست ها : 2990
محل سکونت : قم

پاسخ به:متن روضه های مرحوم کافی

آقا جان! وصیت خود را بکن
دیدند حال آقا (ع) دارد بد تر می شود. یک طبیب آوردند. دستمال زردی در جای شکافتگی به سر آقا بسته بودند. از بس رنگ صورت اقا زرد شده بود اصلا معلوم نبود که به سر آقا دستمال بسته اند. طبیب تا به آقا نگاه کرد خیلی منقلب شد گفت: یک ریه گوسفند برای من بیاورید. یک ریه تازه آوردند. این طبیب با یک حساب دقیق طبی یک رگ از داخل این ریه بیرون کشید. دستمال سر را باز کردو این رگ را داخل شکافتگی سر گذاشت و دوباره دستمال را به سر آقا بست. گفت: آقا زاده ها! سه،چهار دقیقه صبر کنید،نتیجه را می گویم. شما می دانید دیگر این بچه ها در چنین وقتی  حالشان چطور است. خانمها و دخترها پشت در ایستاده اند تا ببینند که طبیب چه می گوید. بچه ها دلشان منقلب است. منتظرندکه ببینند طبیب چه می گوید. سه، چهار دقیقه گذشت. یک وقت دیدند طبیب دستمال را باز کرد و رگ را از وسط شکافتگی سر در آورد. مقابل خورشید گرفت و یک نگاهی به آن کرد. رو کرد به امام علی (ع) صدا زد: آقا جان! وصیت خود را بکن که ضربه دشمن خدا کار خود را کرده، زهر به مغز اثر کرده است. فقط من یک چیز می توانم بگویم و آن این که اگر بابایتان اگر آب خواست به جای آب به او شیر بدهید. اگر غذا می خواهد باز به او شیر بدهید. زهر جگرش را آتش می زند. هیچ چیز مثل شیر خنکش نمی کند. آقایان! چند دقیقه بیشتر نگذشت که در شهر کوفه پخش شد که برای آقا شیر خوب است. یک وقت دیدند از اطراف و اکناف،مردم دارند قدح قدح شیر می اورند.زنی چهارتا بچه یتیم دارد. این زن یک شتر دارد. شیر شترش را می دوشد و می فروشد و با این کار خرج زندگی اش را در می آورد. امام حسن (ع) دید این زن هم قدح شیر آورده است. صدا زد: مادر! تو چرا شیر آوردی؟ گفت: آقا! من نمی خواستم بیاورم. می خواستم شیر را بدوشم و بفروشم اما خدا می داند یک وقت دیدم بچه هایم آمدند و گفتند: مادر! ما امروز نهار نمی خواهیم. آقا علی (ع) برایش شیر خوب است. امشب شب یتیمی شیعه است. امشب هر کس شیعه باشد یتیم شده است. آی علی!آیا امشب می خواهی جواب ما را ندهی؟ تمام بچه هایش را دورش جمع کرد و با همه وداع نمود. حاضرید یا نه؟ یک وقت دیدند علی(ع) پایش را طرف قبله دراز کرد. وای علی کشته شد! ما طرفدار علی هستیم ما برای علی(ع) می میریم. وای علی کشته شد ! شیر خدا کشته شد!... الهی به آبروی امیر المومنین(ع)ما را از علی جدا نکن

یا صاحب الزمان علیه السلام

جمعه 30 آبان 1393  12:53 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها