گفتند
گفتند دلت پرنیان بهشتی است. خدا عشق را در ان پیچیده است.پرنیان دلت را وا کن تا بوی بهشت در زمین پراکنده شود.
چنین کردم بوی نفرت عالم را گرفت. و تازه دانستم بی آن که با خبر
باشم شیطان از دلم چهل تکه ای برای خودش دوخته است.
گفتند: چله نشینی کن. چهل شب خودت باش و خدا و خلوت.شب
چهلمین بر بام آسمان خواهی رفت . و من چهل سال از چله ی بزرگ زمستان تا چله ی کو چک تابستان را به چله نشستم اما هرگز بلندی را بوی نبردم. زیرا از یاد برده بودم که خودم را به چلستون دنیا زنجیر کرده ام.
گفتند : چهل شب حیاط خانه ات را آب و جارو کن . شب چهلمین خضرخواهد آمد چهل سال خانه ام را رفتم و روبیدم و خضر نیامد. زیرا فراموش کرده بودم حیاط خلوت دلم را جارو کنم.
بر گرفته از کتاب در سینه ات نهنگی می تپد.
New layer...