مُقبِل کاشانی می گوید : یک سالی زوار زیادی از اصفهان جهت زیارت امام حسین عازم کربلا بودند من هم خیلی دوست داشتم با آنها کربلا بروم اما تهی دست بودم . به یکی از آشنایانم گفتم می ترسم بمیرم آرزوی زیارت حسین در دلم بماند ، دلش به حال من سوخت گفت ناراحت مباش تا کربلا مهمان من باش .
حرکت کردیم نزدیک گلپایگان رهزنان اموال زوار اب عبدالله را غارت کردند بعضی قرض کردند و رفتند من هم همانجا ماندم ، نه اسبابرفتن داشتم نه دل برگشتن ، تا محرم شد شب وروز گریهمی کردم،
شب عاشورا در عالم رؤیا دیدم کربلا رفته ام خواستم وارد حرم امام حسین بشوم کسی آمد مانع من شد
گفت مقبل امشب زهرای مرضیه و جمعی انبیاء زیارت حسین آمدند .
دست مرا گرفت وارد محفلی کرد دیدم انبیا نشسته اند ، صدر مجلس خاتم النبیا نشسته است . ساعتی نگذشت محتشم کاشانی وارد شد پیغمبر فرمود : محتشم شب عاشورا است پیغمبران برای زیارت فرزندم حسین آمده اند می خواهند عزاداری کنند اشعار جان سوز خود را بخوان . بالای منبر رفت شروع کرد به خواندن :
کشتی شکست خورده طوفان کربلا در خاک و خون فتاده به میدان کربلا
گر چشم روزگار بر او فاش می گریست خون می گذشت ز سر ایوان کربلا
از آب هم مضایقه کردند کوفیان خوش داشتند حرمت مهمان کربلا
بودند دیو و دد همه سیراب می مکید خاتم ز قحط آب سلیمان کربلا
صدای ناله پیغمبران بلند شد .
روزیکه شد به نیزه سر آن بزرگوار خورشید برهنه بر آمد ز کوهسار
موجی به جنبش آمد و برخاست کوه کوه ابری ببارش آمد و بگریست زار زار
جمعی که پاس محملشان داشت جبرئیل گشتند بی عماری و محمل شتر سوار
صدای انبیا بلند شد ، محتشم ساکت شد خواست ادامه ندهد یک وقت پیغمبر فرمود : محتشم هنوز دل ما از گریه خالی نشد بخوان .
محتشم کاشانی با دستش اشاره کرد به طرف قبر سید الشهدا عرض کرد یا رسول الله :
این کشته فتاده به هامون حسین تست
وین صید دست و پا زده در خون حسین تست
این ماهی فتاده به دریای خون که هست
زخم که از ستاره بر تنش افزون حسین تست
این خشک لب فتاده دور از لب فرات
کز خون او زمین شده جیحون حسین تست
در همین حال بود که ملکی صدا زد محتشم بس است .
خاموش محتشم که دل سنگ آب شد مرغ هوا و ماهی دریا کباب شد
محتشم از منبر فرود آمد به خلعت مفتخرش کردند مورد احترام قرار گرفت . مقبل می گوید : خیلی ناراحت بودم یک وقت دیدم یک قاصدی دوان دوان خدمت رسول الله رسید عرض کرد یا رسول الله دخترت فاطمه خواسته مقبل هم اشعار خود را بخواند .
پیغمبر فرمود : مقبل دخترم فاطمه خواهش کرده تو هم بخوان عرض کرد یا رسول الله :
نه ذوالجناح دگر تاب استقامت داشت نه سیدالشهدا بر جدال طاقت داشت
هوا ز باد مخالف چو قیر گون گردید عزیز فاطمه از اسب سرنگون گردید
بلند مرتبه شاهی ز صدر زین افتاد اگر غلط نکنم عرش بر زمین افتاد
صدای شیون بلند شد یک مرتبه قاصدی آمد مقبل بس است فاطمه دیگر طاقت ندارد1. همه صدا بزنید حسین .
1. قنا زاده کاشانی ، احمد ، گلچین سخن ، ج1ص3 بنقل از عدد سنه اسماعیل سبزواری .