امشب روضه ها خیلی است،باید پای روضه های بی بی بشینی،خانم برات روضه بخونه،تو ناله بزنی،همه اتمام حجت ها رو كرد،مثل امشبی هم دستور داد،مشعل های خیمه ها رو خاموش كردند،هر كی می خواد بره،بره.این ها فردا با من كار دارند،خیلی ها هم همین امشب،تو روایت هست،همان طور كه از سپاه دشمن اومدند،یه عده بی لیاقت و بی سعادت هم امشب رفتند،اربابشون رو ترك كردند،همچین كه خیالش راحت شد،دیگه این ها موندنی اند،ما بین دو انگشتش رو باز كرد،یك به یك جایگاه اصحاب رو فردا در بهشت،نشونشون داد،رسید به حبیب بن مظاهر،آقا فرمود:حبیب تو هم بیا، جایگاهت رو ببین،دست روی انگشتای نازنین حسین گذاشت،انگشت ها رو بست،گفت:آقا جان بهشت من، تویی،نمی خوام ببینم نعمات الهی رو،همه ی نعمت خدا،برای من تویی،حسین..
نافع بن هلال با اون هلال بن نافعی كه اگه فردا روضه اش خونده بشه فرق داره،اون تو سپاه دشمنه،این نافع بن هلال،از اصحاب باوفای اربابه،میگه دیدم نیمه های شب،ابی عبدالله از خیمه بیرون اومد،پشت خیمه ها،منم آروم پشت سر این آقا حركت كردم،دیدم همه ی مواضع جنگی رو داره حساب شده نگاه میكنه ابی عبدالله،بزرگترین فرمانده ی جنگه حسین،گاهی هم دیدم خم میشه،روی زمین،از روی زمین خارها رو جمع میكنه،متوجه من شد ارباب،فرمود:تو برا چی بیرون اومدی، گفتم آقاجان،تنهایید،ترسیدم،دشمن نانجیب بلایی سر شما بیاره،وظیفه خود دونستم،یك به یك آقا مواضع رو فرمود،من سئوال كردم آقاجان این خارها رو برا چی می كنی،فرمود:فردا وقتی خیمه هارو آتیش می زنند،بچه های من باپای برهنه،می دوند،می خوام قدری از این خارها رو كم كنم،كمتر به پاهای بچه هام بره، نشانم داد،مابین دو كوه رو،فرمود:نافع از این فرصت استفاده كن،تو هم برو،قصدش بوده یه عده رو بهشتی كنه،اما اینقدر مهربانه آقا،فرمودند:اینها با من كار دارند شما برید،كاری باهاتون ندارند،میگه تا این حرف رو آقام گفت،پاهام سست شد نشستم،گفتم:آقا جان،شمشیر رو هزار درهم دادم خریدم،این اسب رو تهیه كردم،فقط به عشق اینكه،فردا تو ركابت باشم،تا وقتی این شمشیر كُند نشه،تا وقتی این اسب از نفس نیوفته،تا وقتی كه خون تو تن منه،آقا محاله تنهات بذارم،كجا برم،جواب مادرت رو چی بدم،حسین...امشب روضه ها زیاده،بشینیم پا سفره ی روضه ی زینب سلام الله علیها
بگذار با تو این شب آخر به سر شود
ای وای اگر كه امشب زینب سحر شود
امشب یه وظیفه رو دوش منه،یه وظیفه رو دوش تك تك كسانی كه اومدن،مادرش زهرا عاشق این ذكره،لذا تو آقایون آذری ها میدونن،مرسومه،این زبونی كه میگیرن،حسین....،میگن خانم حضرت زهرا سلام الله علیها رو خواب دیدن،فرمود:من عاشق این زبون گرفتن شما هستم،همچین كه پسر غریبم روصدا میزنید،منم با شما زبون میگیرم،حسین،بُنییَ،قتلوك عطشانا.
هرچه به صبح واقعه نزدیك می شویم
از غصه ی تو دلهره ام بیشتر شود
ای میهمان تشنه لبم،بر غریبی ات
پهلو شكسته آمده تا نوحه گر شود
تا آه میكشی جگرم تیر میكشد
خواهر به حال بی كسی ات خون جگر شود
حرف از جدا شدن بزنی لطمه می زنم
راضی نشو كه زینب تو دربه در شود
****
جان منی و پای تو آوردم ای حسین
تا صبح من گرد تو می گردم ای حسین
ای یادگار مادرم ای سایه ی سرم
ای مهربان برادرم ای سایه ی سرم
ای آیه های فجر زتو دل نمی كنند
آید هرآنچه برسرت ای سایه ی سرم
می سوزم از شراره ی اشك تو امشب
فردا در آتش حرم ای سایه ی سرم
پیداست از هیاهوی دشمن كه خواهرت
یك امشب است محترم ای سایه ی سرم
سوگند خورده اند سرت را جدا كنند
با تیغ و نیزه در برم ای سایه ی سرم
من بر هزار زخم تنت گریه كرده ام
تو روی نی بر معجرم ای سایه ی سرم
جان منی و پای تو آوردم ای حسین
تا صبح من گرد تو می گردم ای حسین
***
فردا كه لحظه لحظه نفس گیر میشود
در خاك و خون عروج تو تفسیر میشود
از ترس خواب هركه ندارد زكوفیان
همه ی اینها امشب از ترس تو و برادرت اباالفضل،كسی خواب به چشمش نمی ره.
از ترس خواب هركه ندارد زكوفیان
فردا سر رقیه تو شیر میشود
امشب به هركجا تنت بوسه ای زنم
فردا اسیر نیزه و شمشیر میشود
نمی دونم،حق این بیت رو چه طور می خوای ادا كنی
فردا كه دست و پا بزنی زیر چكمه اش
زینب میان هلهله ها پیر میشود
حسین....
زهرای كوچك تو همین امشب است عزیز
فردا دچار حلقه ی زنجیر میشود
فردا كه روی نی همه سرها روانه گشت
از تیرهای حرمله تقدیر می شود
***
حسین...
ای تشنه لب حسین
ای عشق زینب حسین
ای بی كفن حسین
صد پاره تن حسین
هركاری كرد زینب رو آروم كنه،نمیتونه،صدا زد،داداش همه ی دلخوشی زینب بودی،كجا میخوای بری،حسین برو به اینها التماس كن،شاید قبول كنند زینب رو به جای تو بكشند،فرمود:آروم باش،جدّم از من بهتر بودرفت،بابام علی از من بهتر بود رفت،مادرم زهرا،داداشم حسن،همه از من بهتر بودن،زینب جواب داره،گفت:راست میگی داداش،جدّمون رفت،گفتم خدا سایه ی حسین رو سرمه،مادرم رفت،گفتم:داداش حسینم هست،بابام علی رفت،گفتم:خدا حسین رو برام نگه داره،داداش حسنم رفت،گفتم:همه دلخوشیم حسینه،امشب اگه برات وداع بخونم،فردا باید بری تو گودال،آروم كرد،دست ولایتی رو قلب خواهر گذاشت،آرام شد زینب،گفت:میخوای بری برو حسین،خدا پشت و پناهت،اما مثل فردا هنوز زیاد دور نشده بود،یه وقت دید،صدا ناله اش می آد،مهلاًمهلا،یابن الزهرا،صبر كن،كارت دارم،ابی عبدالله فرمود:خواهر مگه نگفتم،تو خیمه باش،نیا،اینها بی حیان،اینقدر دیده كنار بدنها،چقدر بی حیایی كردند،فرمود:مگه نگفتم،تو خیمه باش،داداش فرمودی،اما الان یاد وصیت مادرم افتادم،روزهای آخر كه میخواست بره،منو در آغوش گرفت،صدا زد زینب،كربلا نیستم پسرم رو یاری كنم،عوض من،ظهر عاشورا،وقتی داداشت داره میره،زیر گلوش رو بوسه بزن،وصیت مادر رو انجام داد،اما دلیلش رو نمی دونه،برا چی مادر گفت:زیر گلو رو ببوس،تا اون لحظه ای كه اومد بالای تل،نگاه كرد دید نانجیب،....می خوای نگم،تو صدای ناله ات رو به فاطمه برسون،حسین......فردا باید بریم تو گودال همراه زینب،میون این همه كه دارن هلهله می كنن،حداقل ناله هامون یه كاری كنه...
میان این همه دشمن، چه بی كسم دیدند
دشت بی كسی ام، ناكسانه خندیدند
چه شبی است امشب،غم ها و مصیبت هاش یه طرف،شب بزرگی است امشب،احیاء ی این شب وارده،بهترین شبه برا دعا كردن،اشكای چشمت رو، روی دست بگیر،دستات رو بالا ببر، اللهم عجل لولیك الفرج......
منبع: كتاب گودال سرخ