پنجرة خونین
هوا خفه و دمكرده است. نفسم به سختی بالا میآید. عرق نشسته لای موهای خاك و خل گرفتهام. چهاردیواری انگار گُر گرفته. گرما و حرارت از آن میزند بیرون. بالای سر عباس، ایستادهام پای پنجره. از دیروز تشنه و گرسنه، همهمان را ریختهاند تو این جای تنگ و ترش و رفتهاند پی كارشان. بچهها نشستهاند تنگ هم. سر و صورتشان خیس عرق است. لبهای خشكیدهام وادارم میكند زبانم را بكشم روی لبهای ترك خوردهام. زبانم خشكِ خشك است. عینهو چوب. تعدادی مجروح دراز كشیدهاند یك گوشه. نالة یكریزشان دلم را آتش میزند. بغضی مثل مار چمبره زده تو گلویم. از اینكه نمیتوانم كاری برایشان بكنم، از خودم بدم میآید.
سربازی آن طرف پنجره، زیر سایة كوتاه دیواری آجری ایستاده به نگهبانی. با چشمهای وقزده، مات شده به پنجره كوچك آسایشگاه. جوانكی است سیاهچرده و باریكاندام. چهرة كشیدهاش، خسته و درهم شكسته مینماید. از دیروز، دو ـ سه بار زدم به شیشه و برایش دست تكان دادم، فكر كردم شاید بتواند برایمان آب دست و پا كند. سرسنگینتر از این حرفها بود. دندانِ بود و نبودش را كندم و انداختم دور.
یكی از تَهِ آسایشگاه فریاد میزند: «مجروحها شهید شدهاند.» به ردّ صدا نگاه میكنم. صدای گریة یكی بلند میشود. فریاد تو گلویم گرهخورده میماند. عباس از زمین كنده میشود و سینه در سینهام میماند. چشمهای درشتش مثل دو تیكه سیاه و براق، آسایشگاه را میكاود. چتری از موها را از رو پیشانی عرق كردهاش پس میزند و خیره نگاهم میكند. اشك قطرهقطره از چشمهایش فرو میچكد و در پهنای صورتش دویدن میگیرد.
دست میگذارم به شانهاش. میخواهم دلداریاش بدهم و بگویم كه پیشانینوشت مجروحها این بوده كه در دیار غربت شهید بشوند. زبانم نمیچرخد. خودم هم دستكمی از عباس ندارم. میدانم درون تن كشیدهام، روحی زخمی به خود میپیچد و آرام و قرار ندارد. نگاه از صورتش میگیرم و میدوزم به آن طرف پنجره. سكوتی سنگین محوطه را پر كرده. درخت گل ابریشم آرامآرام میرقصد. سایهاش دراز كشیده رو آسفالت كف محوطه. فكری میشوم.
ـ اگر تا شب در را باز نكنند، حتماً خیلیهای دیگر از تشنگی و گرما شهید میشوند.
از اینكه مرغ خیالم اوج بگیرد، وحشت میكنم. چشم در چشم عباس میشوم. اشك درازای صورتش را پیموده. میگویم: «درِ زندگانی را كه گِل نگرفتهاند.» نگاهش تیز و نافذ و بیحركت است. انگار در حوصلهاش نیست، حرفی بزند. لب از لب باز نمیكند و رو میگرداند طرف پنجره. دیگر مُخم نمیكشد چیزی بگویم.
سرباز از پناه دیوار آجری بیرون میآید و میرود طرف ساختمانِ ستاد. كمی بعد با یك لیوان چای و ساندویچی كه توی دستش است، برمیگردد. بند اسلحه را انداخته سر شانهاش. یك شكمچران حرفهای به نظر میآید. از صبح چند بار رفته ساختمان ستاد و با چایی و خوراكی برگشته سر جایش.
مینشیند رو دو پا و شروع میكند به سَق زدن لقمهاش. لابهلای لقمههایش، كمی از چای را هورت میكشد. گاهی عباس دزدكی نگاهم میكند و وجودم را به آتش میكشد. طاقت نمیآورد و میگوید: «صادق! باید یك كاری بكنیم.» و دست میبرد طرف پنجره. دستش را تو هوا میگیرم و میگویم: «میخواهی چكار بكنی؟»
ـ هوا خیلی خفه است. مگر نمیبینی نفس بچهها تنگ شده.
از دلش خبر داشتم. میدانستم دلش آشوب است و جوش بچهها را میزند. چارهای نیست خودم هم بریدهام، اما میگویم: «باز كردن پنجره، كار خطرناكی است. به این یارو هم اعتمادی نیست. اینها همه از یك قماشاند. موقع پیاده شدن از اتوبوس، دیدی كه چه بر سرمان آوردند.» چشمهای سیاهش در حلقة پلكهای كبود، غمانگیزتر جلوه میكند و دیگر هیچ نمیگوید. تصویر یك انسان با درك و كمالات، پیش چشمم قد میكشد. نرمخندی از سر رضایت تحویلش میدهم و پیشانی رنگپریدهاش را میبوسم.
این دو ـ سه روز هیكل تركهای و نحیفش ضعیفتر شده و پای چشمهاش گود افتاده. همیشه دغدغهاش این بوده كاری از رو دوش دیگران بردارد. عادتش بود، هر وقت هم كاری از دستش برنمیآمد، خودش را میبست به فحش و ناسزا.
هوا هنوز از آفتاب دَم غروب روشن است. نرمه باد خوابیده و درخت گل ابریشم خشك و بیحركت ایستاده سر جایش. نگاه پر از شقاوت سرباز هنوز به پنجره است. دلم میخواهد پنجره را باز كنم و یك تف گنده و پرملاط بیندازم تو صورتش. فكر میكنم آدم هرقدر هم افق دیدش وسیع باشد، باز هم تحمل آدمهای بیچشم و رو برایش عذابآور است. دلم میخواهد چشمهایش را از كاسه دربیاورم. قیافه خودش بیشتر به آدمهای دبنگ میخورد؛ یك یاردانقلی به تمام معنا. حالا هر قدر میخواهد ما را با تحقیر نگاه كند.
كنار دیوار، یكی از بچهها میافتد به سرفه. سر چسبانده به سینة دیوار. تكانهای یكریز، بدنش را به بازی میگیرد. دست به گلو میبرد و بریده بریده میگوید: «گ... گلویم می... میسوزد.» بغل دستیاش میگوید: «آسم دارد. سینهاش به خسّ و خس افتاده. نفسش بالا نمیآید.»
عبّاس هراسان بلند میشود و لنگة پنجره را میگشاید. موجی از هوای داغ سرازیر میشود داخل. یكباره صدای تیر فضا را میشكافد.
عبّاس میافتد رو بچهها. خون از شقیقهاش راه میكشد پایین. سكوت آسایشگاه را میبلعد. بچهها خشك شدهاند سر جایشان. گیج و مبهوت زُل میزنم به صورت پر از خون عباس. وحشتی مرگآسا وجودم را پرمیكند. تعدادی از بچهها عباس را دوره میكنند. صدای آرام گریه میپیچد تو گوشم. بغضی كه چسبیده بود بیخ گلویم، به یكباره كند میشود و اشك كاسة چشمهایم را پرمیكند. زیر لب میغرّم: «لعنتی بالاخره زهر خودش را ریخت.»
آفتاب پایین آمده. بیشتر بچهها سر بر كاسة زانو گذاشته و تو حال و هوای خودشان هستند. كنار دست جنازههای شهدا، عباس آرام و بیصدا به خوابی سنگین فرو رفته است.
مهدی حسینی
منبع : ماهنامه امتداد