دست شهادت
«مهرداد بابایی»، قهرمان وزنهبرداری و تک فرزند خانواده، در عملیات «والفجر10» به فیض عظمای شهادت رسید. مداح حاج حمید جانباز نیز بعد از جنگ بر اثر جراحات ناشی از جنگ، به شهادت رسید. آقا رضای قصه ما نیز در ساری، اکنون کارمند یک جایی است...
شب جمعه زمستانی بود و ما دعای کمیل منزل شهیدان «موسی و رضا رمضانپور» دعوت بودیم. مداح جانباز «حاجحمید میرشکار» که صوت مناجاتیاش، دل را میبرد هم در آن جلسه حضور داشت. آن شب توی ساری، با رزمندههای گردان حضرت مسلم(ع)، دور هم، یک حلقهی شیدایی داشتیم. «رضا رحمتی»، «مهرداد بابایی» و... جلسه داشت تمام میشد و حاجحمید در پایان مراسم دعا کرد: «اللهم الرزقنا توفیق الشهادت فی سبیلک...»
همه بچهها، دستها را بهسمت آسمان بالا بردند و آمین گفتند. اما رضا که دستهایش از همه بالاتر بود، آمین را بلندتر از بقیه گفت؛ طوری که نگاه همه بهسمت رضا چرخید و به حالش غبطه خوردیم.
گذر نور
عملیات «کربلای 5» شد و همه بچههای آن جلسه، توی کانال ماهی باهم بودیم، گردان مسلم(ع) خط شکن بود. خط را شکستیم و از پل کانال گذشتیم. در آن سوی کانال، در جانپناهی روی دپویی که عراقیها ساخته بودند، مستقر شدیم. آن سمت کانال، نبرد بهشدت سنگین شده بود و آتش شدید دشمن از همه طرف میبارید. در سه راهی هم «آقامرتضی قربانی»، فرمانده لشکر 25 کربلا و برادر «اکبرنژاد» با تعدادی از فرماندهان، در حال هدایت نیروها بودند.
در طرف مقابل هم گارد ریاستجمهوری عراق، به فرماندهی «عدنان خیرالله» که معاون عملیاتی صدام بود، بهشدت ایستادگی میکردند. دشمن تمام قوای جنگیاش را بهسمت ما هدایت کرده بود؛ بهحدی که از شدت آتش نمیشد سرمان را بلند کنیم. کانال دو تقسیم میشد، یک طرف دست دشمن بود و طرف دیگر هم گردان مسلم(ع). من تکیه داده بودم به کانال و به آسمان که گلولهها و موشکها و... مثل شهاب از کنار هم عبور میکردند، نگاه میکردم. ناگهان دیدم یک تکه نور بهسمت ما میآید. در همین لحظه، یکی از بچهها از کنارم بلند شد. گفتم: «چهکار میکنی؟ بنشین. کمی پیچید بهخودش و گفت: «نمیتوانم، کار واجب دارم. باید بروم پشت کانال!»گفتم: «نه پسر! مگر دیوانه شدی. نمیبینی آن پشت چه خبر است؟»
گفت: «چهکار کنم، دیگر نمیتوانم خودم را نگه دارم.»
گفتم: «من چشمهایم را میبندم. تو راحت باش.»
رو کردم به بقیه و گفتم: «بچهها! شما هم چشمهایتان را ببندید.»
گفت: «نه! مگر میشود اینجا...»
و پرید پشت کانال که حاشیهی آن نیزار بود. چیزی نگذشته بود که پشت کانال منفجر شد. چند ثانیه پس از انفجار، این بسیجی با دست خونی و خرد شده و آویزان برگشت. دستش از بالای آرنج قطع شده بود و با دست دیگرش، دست قطع شده را چسبیده بود که پایین نیفتد. عصبهای دست، مثل قلب بالا و پایین میپریدند و عضلات پاره شده را میلرزاند، از رگهای بریدهاش هم خون فوراه میزد. سریع دستش را باندپیچی کردیم و گذاشتیم روی سینهاش. بعد هم کف کانال دراز کشید تا امدادگر بیاید و او را به عقبه جبهه ببرد.
همه سالم از جا بلند شدند و نشستند. خیالم راحت شد، نه موجی نه ترکشی، تکیه دادم به کانال و به روبهرویم نگاه کردم. غبارها داشت میخوابید و پای رحیم هم دیده میشد. خدا را شکر او هم سالم بود، اما نه!
خمپاره خورد اما سالم ماندیم!
روبهروی من هم «رحیم جباری» تکیه داده بود به دیوارهی کانال و پایمان را مقابل هم دراز کرده بودیم. رحیم، بچه بهشهر مازندران بود و شانزده سال داشت. به حال خودم بودم که دیدم یک شیء نورانی، بهصورت دورانی بهسمت ما میآید. داد زدم: «رحیم! یا زهرا(س)، این چیه دارد میآید سمت ما؟»
در چشم بهم زدنی، بمبی کنارمان به زمین خورد و منفجر شد. دود و غبار غلیظ و بوی تلخ گوگرد، فضای غریبی ایجاد کرده بود. اول فکر کردم که شهید شدم و جنازهام پودر شده است. اما چند لحظهای که گذشت و غبار و دود نشست، دستی به سر و صورتم کشیدم، دیدم که نه، هنوز زندهام و حتی زخمی هم نشدم! سرم را چرخاندم سمت چپ، دیدم خبری نیست، به راست، دیدم نه. هیچیک از بچهها ذرهای خونی نشدهاند. همه سالم از جا بلند شدند و نشستند. خیالم راحت شد، نه موجی نه ترکشی، تکیه دادم به کانال و به روبهرویم نگاه کردم. غبارها داشت میخوابید و پای رحیم هم دیده میشد. خدا را شکر او هم سالم بود، اما نه!
وظیفهاش آسمانی کردن رحیم بود
رحیم از پوتین تا فانسقهاش سالم بود و از فانسقه به بالا، بدنش خُرد و پر از ترکش شده بود، دستها نبود و سر هم نداشت.
تازه متوجه شدیم که چرا اصلا ما هیچ یک زخمی برنداشتیم. آر.پی.جی 11، مسقیم خورده بود در شکم رحیم و نیمتنه او، همه انفجار را در آغوش گرفته بود و ما سالم مانده بودیم. انگار که وظیفه این گلوله، آسمانی کردن رحیم بود...
آر.پی.جی 11 یک سلاح ضد زره است و برای نفر به کار نمیرود، مگر اینکه دشمنی مثل صدام داشته باشی. با شلیک آن، باید سی، چهل نفری که کنار هم نشسته بودیم، شهید میشدیم، ولی حتی گوشه چشم ما هم یک زخم کوچک، برنداشت!
گشتیم و پلاک رحیم را پیدا کردیم. گذاشتیم توی جیب شلوارش و روی لباسش نوشتیم: شهید «رحیم جباری»، تا بچههای تعاون گردان، رحیم را شناسایی کنند.
عراقیها داشتند میآمدند و امتداد کانال هنوز دست آنها بود. پاتک سنگین بود و سهراه شهادت، از همه طرف زیر آتش شدید دشمن قرار داشت. در آن زمستان سرد، شدت آن همه انفجار، زمین را داغ کرده بود و دیگر سرمای هوا احساس نمیشد.
بچههای گردان مسلم(ع) در آن حجم شدید آتش دشمن، یکی پس از دیگری روی زمین میافتادند. خمپاره جای خمپاره، گلوله پشت گلوله از یک طرف و شهید شدن تعداد زیادی از بچهها، داشت کمکم روحیهی بچهها را تضعیف میکرد.
تره یاد دَرهِ، رمضانپورهِ سرهِ، دَسهتهَ بُردی بالا، گفتی آمین، حالا اِسا بَهفرماین، این گوی این میدان؛ آن شب یادت است، دستهایت را به آسمان بلند کرده بودی، بعد با صدای بلند «آمین» گفتی. حالا بفرما، این گوی و این میدان
کار مهم!
در آن صداهای غریب و روحیههای شکسته، ناگهان از ته ستون، فریادی بلند شد! صدای مهرداد بابایی بود که داشت یک نفر را صدا میزد: «آقارضا! آقارضا!...»
رضا انتهای ستون بود و مهرداد وسطهای ستون، که «رضا رحمتی» را صدا میزد! حالا همه وسط معرکه جنگ، در آن آتش سنگین و هجوم وحشیانه تانکها به این فکر میکنیم که صدا زدن آقارضا، چه معنایی دارد؟ این چه کار مهمی است که مهرداد دارد حنجرهاش را پاره میکند؟
رضا در اثر حجم شدید آتش، به زمین چسبیده بود و در جان پناهش به زمین چنگ میزد. بچهها بهش فهماندند که مهرداد کارت دارد؟ رضا که از ترس صورتش را به زمین چسبانده بود، کمی صورتش را برگرداند، دستش را چسباند بغل گوشش و به مهرداد اشاره کرد که چهکار داری؟ مهرداد، تمامقد ایستاد، لبخندی زد و دستانش را شیپوری جلوی لبش برد، تا صدا واضح به رضا برسد. بعد گفت: «آقارضا! یادت هست؟»
رضا بهصورت مبهم و عصبانی، چسبیده به زمین، جواب داد: «چه میگویی تو، چی یادم هست؟»
مهرداد گفت: «منزل شهیدان رمضانپور...»
رضا این بار عصبانیتر داد زد: «کی؟ منزل شهید رمضانپور چی؟»
مهرداد با زبان ساروی شروع کرد به یادآوری: «تره یاد دَرهِ، رمضانپورهِ سرهِ، دَسهتهَ بُردی بالا، گفتی آمین، حالا اِسا بَهفرماین، این گوی این میدان؛ آن شب یادت است، دستهایت را به آسمان بلند کرده بودی، بعد با صدای بلند «آمین» گفتی. حالا بفرما، این گوی و این میدان...»
تازه یادمان آمد که قصه از چه قرار است. آرزوی شهادتی که رضا کرده بود را میگفت. بچهها با دیدن این صحنه، یک مرتبه زدند زیر خنده، حالا نخند کی بخند. برای مدتی سنگینی جو فراموش شد و میخندیدیم. حسابی روحیه گرفتیم و تا نیمساعتی بازار خنده درآن باران گلوله بهراه بود.
رضا تازه فهمید که آمین بلند آروزی شهادت، بدجوری یقهاش را گرفته و حالا از ترس مرگ، خزیده بود توی خاک و هیچرقمه زمین را رها نمیکرد.