مادر در خرمشهر نمان!
«بهنام محمدی» در بهمن ماه سال 1345 ھدر شهر مسجد سلیمان به دنیا آمد، از همان دوران کودکی با سختیها و دشواریهای زندگی آشنا شد و موجب شد تا برای مبارزات عالی و ارزشمند در عرصه زندگی آمادگی بیشتر به دست آورد.
به رغم همه سختیها با کار، فعالیت و حرفه آموزی انس یافت و کارهایی چون خیاطی، تعمیر ماشین و تعمیر رادیو و تلویزیون را فرا گرفت، بهنام پس از انقلاب در تعمیرگاه سپاه پاسداران به عنوان شاگرد مکانیک مشغول به کار شد.
در دوران دفاع مقدس و هجوم دشمنان به خرمشهر راه مبارزه با متجاوزان را در پیش گرفت، او با همان جسم کوچک اما روح بزرگ و دل دریاییاش به قلب دشمن میزد و با وجود مخالفت فرماندهان، خود را به صف اول نبرد میرساند تا از شهر و دیار خود دفاع کند.
چندین بار نیز به اسارت دشمن درآمد اما هر بار با توسل به شیوهای از دست آنان گریخت و باز به نبرد و دفاع پرداخت.
بهنام با استفاده از توان و جسارت خود توانست اطلاعات ارزشمندی از موقعیت دشمن را به دست آورده و در اختیار فرماندهان جنگ قرار دهد، در یکی از مصاحبههایش از پدر و مادرها خواسته بود که بچههای خود را اهل مبارزه و جنگ و جهاد بار آورند.
بهنام، به بچهها اینگونه سفارش کرده بود: از بچهها میخواهم که نگذارند امام تنها بماند و خدای ناکرده احساس تنهایی بکند و در هر کاری خدا را فراموش نکنند و به خدا توکل کنند.
وقتی گیر عراقیها میافتاد میگفت گم شدهام
در خرمشهر بزرگ شد، ریزه بود و استخوانی، اما فرز چابک، بازیگوش و سرزبان دار. شهریور بود 1359 که شایعه حمله عراقیها به خرمشهر قوت گرفته بود خیلیها داشتند شهر را ترک میکردند باور نمیکرد که خرمشهر دست عراقیها بیفتد اما جنگ واقعاً شروع شده بود بهنام تصمیم گرفت بماند.
مادرش میگفت بهنام آمد و کاغذی نشانم داد که درباره غسل شهادت در آن نوشته بود و گفت: مادر مرا غسل شهادت بده. میخواهم شهید شوم. دلم میخواهد بروم پیش امام حسین (ع) تو هم از خرمشهر برو، اینجا نمان. میترسم عراقیها اسیرت کنند
به سقوط خرمشهر چیزی نمانده بود. بهنام میرفت شناسایی چند بار او گفته بود: «دنبال مامانم میگردم، گمش کردم» عراقیها فکر نمیکردند بچه 13 ساله برود شناسایی رهایش میکردند. یک بار رفته بود شناسایی عراقیها گیرش انداختند و چند تا سیلی آبدار به او زدند جای دست سنگین مأمور عراقی روی صورت بهنام مانده بود وقتی بر میگشت دستش را روی سرخی صورتش گرفته بود هیچ چیز نمیگفت فقط به بچهها اشاره میکرد عراقیها کجا هستند و بچهها راه میافتادند یک اسلحه به غنیمت گرفته بود با همان اسلحه 7 عراقی را اسیر کرده بود احساس مالکیت میکرد به او گفتند که باید اسلحه را تحویل دهی. میگفت: به شرطی اسلحه را تحویل میدهم که به من حداقل یک نارنجک بدهید یا این یا آن! دست آخر به او یک نارنجک دادند یکی گفت: «دلم برای عراقیهای مادر مرده میسوزد که گیر بیفتند. بهنام خندید.»
برای نگهبانی داوطلب شده بود به او گفتند: به تو اسلحه نمیدهیم، بهنام هم ابرو بالا انداخت و گفت: «ندهید خودم نارنجک دارم» با همان نارنجک دخل یک جاسوس نفوذی را آورد. شهر دست عراقیها افتاده بود، در هر خانه چند عراقی پیدا میشد کهی کمین کرده بودند یا داشتند استراحت میکردند، خودش را خاکی میکرد موهایش را آشفته و گریه کنان میگشت.
خانههایی را که پر از عراقی بود به خاطر میسپرد عراقیها هم با یک بچه خاکی نقنقو کاری نداشتند گاه میرفت داخل خانهها پیش عراقیها مینشست مثل کر و لالها از غفلت عراقیها استفاده میکرد و خشاب و فشنگ و کنسرو بر میداشت. همیشه یک کاغذ و مداد در جیبش داشت که نتیجه شناسایی را یادداشت کند. پیش فرمانده که میرفت اول یک نارنجک سهم خودش از غنایم را بر میداشت بعد بقیه را به فرمانده میداد.
همیشه زیر رگبار گلوله بهنام سر میرسید همه عصبانی میشدند که تو آخر اینجا چه میکنی؟ برو تو سنگر...
بهنام کاری با ناراحتی بقیه نداشت کاسه آب را تا کنار لب هر کدام بالا میبرد تا بچهها گلویی تازه کنند. خمپارهها امان شهر را بریده بودند و درگیری در خیابان آرش شدت گرفته بود مثل همیشه بهنام سر رسید اما ناراحتی بچهها دیگر تأثیری نداشت او کار خودش را میکرد کنار مدرسه «امیر معزی» اوضاع خیلی سخت شده بود، ناگهان بچهها متوجه شدند که بهنام گوشهای افتاده است و از سر و سینهاش خون میجوشید پیراهن آبی و چهار خونه بهنام غرق خون شده بود.
شیر بچه دلاور خوزستانی پر کشید...
مادر بهنام در بیان خاطرهای از این شهید آورده است: هنگام شروع جنگ تحمیلی بهنام 13 سال و هشت ماه داشت. بهنام را به مدرسه نبردم چرا که پدرش نمیگذاشت، او را به تعمیرگاه سپاه به همراه برادرش فرستادم تا کاری یاد بگیرد، در ایام جنگ میگفت: مادر دلم میخواهد بروم پیش امام حسین (ع) و بدانم که چگونه شهید شده! بهنام آرزوی شهادت در دلش شعلهور بود، او به من کاغذی نشان داد که درباره غسل شهادت در آن نوشته بود و گفت: مامان مرا غسل شهادت بده زیرا میخواهم شهید شوم، تو هم از خرمشهر برو، اینجا نمان میترسم عراقیها اسیرت کنند.
یکی از هم رزمانش برایم تعریف کرد که در آخرین روزهای مقاومت در خرمشهر، 28 مهر ماه در خیابان آرش ترکشی خورد و شهید شد.