0

سخن امام درباره‏ وظایف حاکم

 
haj114
haj114
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1391 
تعداد پست ها : 3991

سخن امام درباره‏ وظایف حاکم

سخن امام درباره‏ وظایف حاکم
یعقوبی روایت می‏کند: 
روزی معاویه به امام حسن علیه‏السلام عرض کرد:ما در این حکومت، چه وظائفی داریم؟ آن حضرت فرمود:آنچه سلیمان بن داود گفت. معاویه پرسید:چه گفت؟ آن حضرت فرمود:به یکی از یاران خود گفت:آیا وظائف پادشاه را در سلطنت - و آنچه زیانش نرساند - می‏دانی؟ اگر از آنچه از آن به عهده دارد، انجام دهد و در پنهان و آشکار، از خدا بترسد و در خشم و خشنودی، عادل باشد و در فقر و غنا، به میانه رفتار کند و اموال را از روی غصب نگیرد و با اسراف و ریخت و پاش، به مصرف نرساند و همه‏ی این‏ها، خلق و خویش گردد، بهره‏های دنیوی آن، زیانش نرساند. [1] . 

دینوری می‏گوید: 
گفته‏اند که چون معاویه از مردم عراق بیعت گرفت و به شام برگشت، سلیمان بن صرد - که بزرگ و رئیس مردم عراق بود، و در کوفه نبود - آمد و نزد امام علیه‏السلام رفت و گفت:السلام علیک یا مذل المؤمنین! امام حسن علیه‏السلام فرمود:و علیک السلام پدر خوب! بنشین. و سلیمان نشست و گفت:اما بعد، ما هنوز از بیعت شما درشگفتیم با این که بجز شیعیان بصره و حجاز، صدهزار رزمنده‏ی عراقی در رکاب خود داشتی، که همه با تعدادی چونان خودشان از فرزندان، و موالیان خود، حقوق دریافت می‏کنند. 
سپس برای خود، سندی در پیمان و بهره‏ای از ماجرا به دست نیاوردی و اگر می‏بایست، این کار را می‏کردی و او این پیمان، و قول را به شما می‏داد، نامه‏ای می‏نوشتی و گواهانی از مردم شرق و غرب می‏گرفتی که خلافت، پس از او برای تو باشد. [تا] کار بر ما آسان‏تر شود، ولی او پیمان شفاهی داد و شما پذیرفتی، سپس روبه‏روی [چشم] مردم آن سخنان را که گفت، شنیدی:«من با مردم، شروطی بستم، و وعده‏هایی دادم، و آرزوهایی در ایشان پدید آوردم تا آتش جنگ خاموش شود و این فتنه به سامان رسد. اینک که به وحدت و الفت رسیدیم، تمام آن شروط و وعده‏ها، زیر پاهای من است». سوگند به خدا! از این سخنان، جز شکستن پیمان میان شما و خود را قصد نکرد. پس برای جنگ، پنهانی آماده شو، و اجازه ده من به کوفه [، مقر فرمانداری او] بروم و فرماندار آن جا را برکنار، و بیرون کنم، و همچون خودش با او رفتار کنم، که خدا نیرنگ خائنان را به نتیجه نرساند. 
سپس ساکت شد و تمام حاضران چون او، سخن گفتند و اظهار داشتند:ما را نیز همراه سلیمان بن صرد بفرست، و تو پس از آن که باخبر شدی که به فرماندار او دست یافتیم، به ما بپیوند. 
پس امام حسن علیه‏السلام به سخن آمد و خدا را ستایش کرد و فرمود:اما بعد، همانا شما شیعیان ما و دوستداران ما و کسانی هستید که ما ایشان را خیرخواه و یاور و پایدار در راه خود می‏شناسیم و آنچه را گفتید، دریافتم. و چنانچه با دوراندیشی خود، در کار دنیا تلاش می‏کردم و برای دنیا دست به جنگ می‏زدم، معاویه از من نیرومندتر و قاطع‏تر نبود. و تصمیم من جز این بود که می‏بینید، ولیکن خدا را و شما را گواه می‏گیرم که من در این صلح، جز حفظ خون شما و اصلاح پیمان شما را نخواستم. پس از خدا بترسید و به قضای خداوندی خرسند باشید، و به امر خدا تن دردهید، و در خانه‏های خود بمانید، و دست از این پیشنهاد بردارید؛ تا نیکوکار بیارمد، یا از [شر] تبهکار آسوده شود. علاوه، پدرم [امیرمؤمنان علیه‏السلام]، به من می‏فرمود:«معاویه، خلافت را تصرف می‏کند». سوگند به خدا! اگر با همه‏ی کوه‏ها و درختان به سوی وی رهسپار شویم، باز تردید ندارم که او پیروز می‏شود؛ چرا که حکم خدا را بازدارنده، و قضای او را برگرداننده‏ای نیست. 
و اما گفتار شما:«یا مذل المؤمنین»، سوگند به خدا! [در این شرائط] اگر زیردست و در عافیت باشید، نزد من محبوب‏تر است تا عزیز و کشته شوید. اگر [در این شرایط] خدا حق ما را در عافیت، به ما برگرداند، می‏پذیریم و از او بر آن، کمک می‏جوییم و اگر بازداشت نیز خرسندیم، و از او بر آن، خجستگی می‏خواهیم. پس تا معاویه زنده است، هر یک از شما چونان فرش منزل خود باشید. و اگر به هلاکت رسید، و ما و شما زنده بودیم، از خدا، آهنگ بر رشد [و کمال] خود، و یاری بر امر خود را می‏خواهیم. و نیز می‏طلبیم که ما را به خود وامگذارد که به یقین، خدا با کسانی است که تقوا پیشه کنند و نیکوکار باشند. [2] . 

طبرسی با سند خود از ابوسعید عقیصا نقل کرده است: 
چون حسن بن علی بن ابیطالب علیه‏السلام با معاویة بن ابی‏سفیان صلح کرد، مردم نزد او آمده، برخی نکوهش کردند. امام حسن علیه‏السلام فرمود:وای بر شما! شما از [اهمیت] کار من آگاه نیستید. سوگند به خدا! آنچه کردم، برای شیعیان من، از آنچه آفتاب بر آن می‏تابد، یا از آن غروب می‏کند، بهتر است. آیا نمی‏دانید که من امام شما هستم؟ آیا نمی‏دانید که اطاعت شما از من واجب است؟ آیا نمی‏دانید که من - طبق نص صریح رسول خدا صلی الله علیه و آله - یکی از دو سرور جوانان بهشتم؟ مردم گفتند:آری. آن حضرت فرمود:آیا خبر ندارید که چون خضر علیه‏السلام آن کشتی را شکافت و آن دیوار را به پا کرد و آن پسربچه را کشت، این مایه‏ی خشم موسی بن عمران شد؛ زیرا حکمت این امور بر او پنهان بود؛ با این که نزد خدای سبحان حکمت و حق بود؟ آیا خبر ندارید که هیچ یک از ما [خاندان عصمت علیهم‏السلام] نیست مگر آن که بیعت طاغوت زمان خود را به گردن دارد، مگر قائم ما (عج) که روح خدا - عیسی بن مریم - پشت سر او نماز گزارد؟ زیرا خدای سبحان، ولادت او را پنهان، و شخص او را غایب می‏کند تا چون ظهور کرد هیچ کس را بر عهده‏ی او، پیمانی نباشد. او، نهمین فرزند برادرم - حسین علیه‏السلام - و فرزند سرور کنیزان [باکمال] عالم است که خدا غیبتش را طولانی کند، سپس با قدرت خود در شکل جوانی کمتر از چهل سال، آشکارش فرماید تا بدانند که خدا بر هر چیز تواناست. [3] . 
[72]-152- صدوق رحمه الله با سند خود از ابوسعید عقیصا نقل کرده است: 
به حسن بن علی بن ابیطالب علیه‏السلام عرض کردم:ای فرزند رسول خدا! چرا با معاویه سازش و صلح کردی؛ با این که می‏دانستی حق با توست نه او، و معاویه گمراه و ستمگر است؟ آن حضرت فرمود:اباسعید! آیا من حجت خدای سبحان، و - پس از پدرم - امام بر خلق خدا نیستم؟ عرض کردم:آری. آن حضرت فرمود:آیا من آن نیستم که رسول خدا صلی الله علیه و آله در حق من و برادرم فرمود:«حسن و حسین، دو امامند؛ قیام کنند یا بنشینند»؟ عرض کردم:آری. آن حضرت فرمود:پس من امامم، خواه قیام کنم یا بنشینم. 
اباسعید! علت صلح من با معاویه، همان علت صلح رسول خدا صلی الله علیه و آله با بنی‏صخره و بنی‏اشجع و اهل مکه است، چون از حدیبیه برگشت. آنان - طبق تنزیل (و ظاهر) قرآن - کافرانند، و معاویه و یارانش - طبق تأویل (و باطن) قرآن. 
اباسعید! اگر من از سوی خدای سبحان امامم، نباید نظرم را - در صلح یا جنگ - سبک بشمارند، هر چند حکمت کارم روشن نباشد. آیا نمی‏دانی که خضر علیه‏السلام چون آن کشتی را شکافت، و آن پسربچه را کشت، و آن دیوار را به‏پا کرد، موسی علیه‏السلام از کار او به خشم آمد؛ زیرا حکمت آن امور برایش روشن نبود، تا خضر علیه‏السلام خبر داد و او راضی شد؟ و من نیز این چنینم، چون حکمت کار مرا نمی‏دانید، به خشم آمده‏اید. و چنانچه من آن را انجام نمی‏دادم، همه‏ی شیعیان روی زمین را می‏کشتند. [4] . 

طبرسی رحمه الله از اعمش، از سالم بن ابی‏جعد نقل کرده است: 
فردی از ما گفت:نزد حسن بن علی علیه‏السلام آمدم و عرض کردم:فرزند رسول خدا! آیا ما را خوار کردی و ما، گروه شیعیان را برده ساختی؟ دیگر کسی با تو نیست. آن حضرت فرمود:چرا؟ عرض کردم:به سبب سپردن خلافت به این طاغوت. 
آن حضرت فرمود:سوگند به خدا! من آن را به او نسپردم مگر آن که یاورانی نیافتم، و چنانچه یاورانی داشتم، شب و روزم را با او می‏جنگیدم تا خدا میان من و او داوری فرماید؛ ولی من کوفیان را شناختم و آزمودم، فاسدان‏شان شایسته‏ی من نیستند. آنان وفا ندارند و در سخن و کار خود بی‏تعهدند و نیز دو چهره‏اند؛ به ما می‏گویند:دل‏های ما با شماست، و شمشیرهاشان بر ما آخته است. 
راوی می‏گوید:با من سخن می‏گفت که ناگاه [از دهانش] خون بیرون ریخت، طشتی خواست پس آن را پر از خون، از پیش رویش برداشتند. عرض کردم:این، چیست ای فرزند رسول خدا! تو را رنجور می‏بینم؟! 
فرمود:آری، این طاغوت کسی را فریب داد تا زهر بر من بنوشاند. اینک در درونم اثر گذارده، و چنان که می‏بینی، تکه‏تکه بیرون می‏آید. 
عرض کردم:چرا درمان نمی‏کنی؟ فرمود:او دو بار به من زهر خورانده است، و این سومین بار است که دیگر درمان ندارد. و به من [خبر] رسیده که معاویه به پادشاه روم نامه نوشته، و از او درخواست کرده تا مقداری سم کشنده برای او بفرستد. 
پادشاه روم پاسخ داد که:در دین ما، شایسته نیست بر کشتن کسی که با ما نمی‏جنگد، کمک کنیم! و معاویه نوشته است که:این فرزند آن کسی است که در سرزمین حجاز، ظهور کرد و اینک سلطنت پدر خود را می‏خواهد، و من می‏خواهم که با نیرنگ، آن را به او بنوشانم تا همه‏ی مردم و سرزمین‏ها از او آسوده شوند. و نامه را با هدایا و تحفه‏هایی برای او فرستاد، و پادشاه روم نیز این زهر را برای او فرستاد که به من خوراندند، و با او برای این کار، شروطی بست. [5] . 

ابن‏حمزه از جابر بن عبدالله نقل کرده است: 
رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمود:از بنی‏اسرائیل سخن بگویید، باکی نیست؛ زیرا شگفتی‏هایی بین آنان رخ داده است. سپس خود سخن آغاز کرد و فرمود:گروهی از بنی‏اسرائیل بیرون آمدند تا به قبرستان [دیار] خود رسیدند و گفتند:کاش نماز بگزاریم، و از خدای متعال بخواهیم که یک نفر از این مرده‏ها، برای ما بیرون آورد تا از او درباره‏ی مرگ بپرسیم! آنان چنین کردند و مردی سر خود را - که آثار سجده در پیشانی داشت - از قبری بیرون آورد و گفت:آقایان! از من چه می‏خواهید؟ من هفتاد سال است از دنیا رفته‏ام و تاکنون، حرارت مرگ از من جدا نشده است. پس از خدا بخواهید که مرا به حال اولم برگرداند. 
جابر بن عبدالله گفت:به حق خدا و رسول خدا سوگند که من از حسن بن علی علیه‏السلام بهتر و شگفت‏تر از آن را دیدم و از حسین بن علی علیه‏السلام بهتر و شگفت‏تر از آن. 
اما آنچه از حسن علیه‏السلام دیدم، این است که چون آن بی‏وفایی‏ها از یاران او رخ داد و ناچار به صلح با معاویه شد و این، بر خواص اصحاب حضرت گران آمد، من نیز یکی از ایشان بودم که نزد او آمدم و نکوهش کردم. فرمود:جابر! مرا ملامت نکن، و قول رسول خدا صلی الله علیه و آله را تصدیق کن که فرمود:«همانا این فرزندم، سرور است، و خداوند توسط او میان دو گروه بزرگ از مسلمانان، آشتی آورد». 
گویا دلم [آرام نگرفت، و] بهبود نیافت، و گفتم:شاید این چیزی باشد که بعدا رخ می‏دهد، نه صلح با معاویه؛ زیرا این، نابودی و خواری مؤمنان است. پس دست خود را بر سینه‏ام نهاد و فرمود:به شک افتادی و این را گفتی! آیا دوست داری هم‏اکنون، رسول خدا صلی الله علیه و آله را شاهد بگیرم تا از او بشنوی؟ 
و من از سخن او در شگفت بودم که ناگاه صدایی شنیده شد، و زمین از زیر پای ما شکافت، و دیدم رسول خدا صلی الله علیه و آله، علی علیه‏السلام، جعفر و حمزه از آن بیرون آمدند، و من از ترس و وحشت، [از جا] پریدم، و حسن علیه‏السلام عرض کرد:رسول خدا! این جابر است، و مرا به آنچه می‏دانی، نکوهش می‏کند. و پیامبر صلی الله علیه و آله فرمود:جابر! تو مؤمن نیستی تا تسلیم امامان خود باشی، و با رأی [و نظر] خود، به ایشان، ایراد نگیری. به کار حسن علیه‏السلام راضی شو که حق در آن است، و او با کار خود، [سایه‏ی شوم] نابودی [و فنا] را از زندگی مسلمانان [حقیقی]، برداشت، و آن را جز از امر خدا، و امر من انجام نداد. 
عرض کردم:ای رسول خدا! پذیرفتم. سپس او و علی علیه‏السلام و جعفر و حمزه در هوا اوج گرفتند، و در دید من بودند تا در آسمان باز شد، و به آن درآمدند، سپس در آسمان دوم تا هفتم، در حالی که پیشاپیش ایشان، سرور و مولای ما محمد صلی الله علیه و آله بود. [6] . 
[75]-155- طبرانی با سند خود از قاسم بن فضل، از یوسف بن مازن راسبی نقل کرده است:شخصی برخاست و به حسن بن علی علیه‏السلام گفت:چهره‏ی مؤمنان را سیاه کردی. آن حضرت فرمود:خدا تو را رحمت کند! مرا سرزنش مکن. همانا رسول خدا صلی الله علیه و آله در رؤیا، بنی‏امیه را دید که یکی پس از دیگری، بر منبرش سخن می‏گویند. و این، او را ناراحت کرد. پس این آیه:(انا أعطیناک الکوثر) [7] ما به تو کوثر - که نهری در بهشت است - بخشیدیم، و این آیه نازل شد:(انا أنزلناه فی لیلة القدر - و ما أدراک ما لیلة القدر - لیلة القدر خیر من ألف شهر...) [8] ؛ «ما آن را در شب قدر نازل کردیم. و چه دانی که شب قدر چیست؛ شب قدر بهتر از هزار ماه است...»، که در آن، بنی‏امیه سلطنت کنند. 
قاسم می‏گوید:همین ما را بس است. پس فرمانروایی ایشان، هزار ماه خواهد شد، نه کمتر و نه بیش‏تر. [9] . 

طبری می‏گوید: 
سپس حسن و حسین علیهماالسلام و عبدالله بن جعفر، با بارها و همراهان خود، بیرون آمدند تا به کوفه رسیدند. و چون زخم حسن علیه‏السلام در کوفه بهبود یافت، به مسجد آمد و فرمود:ای کوفیان! درباره‏ی همسایه‏ها و میهمانان و نیز اهل بیت پیامبر خود - که خدا از ایشان، ناپاکی‏ها را زدوده و خلوص ویژه‏ای به ایشان داده است - [پروا کنید، و] از خدا بترسید. و مردم می‏گریستند. آن گاه به سوی مدینه رهسپار شدند. 
و می‏گوید:مردم بصره، میان او، و مالیات دارابجرد، حائل شدند و گفتند:فیی‏ء برای ما [و از آن ماست]. و نیز عده‏ای در قادسیه، با آن حضرت برخورد کردند و گفتند:یا مذل العرب! [10] . 

ابن‏شهرآشوب از تفسیر ثعلبی و مسند موصلی و جامع ترمذی - که لفظ حدیث از ایشان است - از یوسف بن مازن راسبی نقل کرده است: 
چون حسن بن علی علیه‏السلام با معاویه صلح کرد، مورد سرزنش واقع شد، و به او گفته شد:ای کسی که مؤمنان را خوار کردی و چهره‏ها را سیاه نمودی! پس آن حضرت فرمود:مرا نکوهش نکنید؛ زیرا مصلحتی در آن است، و پیامبر صلی الله علیه و آله در رؤیا دید که بنی‏امیه، یکی پس از دیگری [بر منبرش،] سخن می‏گویند و این، او را غمگین کرد؛ پس جبرئیل، فرموده‏ی خدا:(انا أعطیناک الکوثر) و (انا أنزلناه فی لیلة القدر) را نازل کرد. 
و در خبر دیگری از امام صادق علیه‏السلام نقل شده است که فرمود:پس نازل شد:«مگر نمی‏دانی که اگر سال‏ها آنان را برخوردار کنیم و آن‏گاه آنچه که [بدان] بیم داده می‏شوند بدیشان برسد، آنچه از آن برخوردار می‏شدند، به کارشان نمی‏آید و عذاب را از آنان دفع نمی‏کند» [11] سپس (انا أنزلناه...) را نازل فرمود؛ یعنی خدا برای پیامبر خود، شب قدر را بهتر از هزار ماه پادشاهی بنی‏امیه قرار داد. [12] . 

ابن‏عساکر با سند خود از ابن‏شوذب نقل کرده است: 
چون علی علیه‏السلام به شهادت رسید، حسن علیه‏السلام کار خود را در عراق پیش برد و معاویه در شام. پس با هم برخورد کردند و حسن علیه‏السلام خواهان جنگ نبود و با معاویه بیعت کرد تا خلافت پس از معاویه برای او باشد، و اصحاب آن حضرت، به او می‏گفتند:ای عار مؤمنان! و او می‏فرمود:[در این شرائط،] عار بهتر از نار است.[13] . 

طبری با سند خود از ثقیف بکاء نقل کرده است: 
حسن بن علی علیه‏السلام را وقتی که از پیش معاویه برگشته بود، دیدم که حجر بن عدی نزد او آمد و گفت:السلام علیک یا مذل المؤمنین! [14] آن حضرت فرمود:آرام باش! من خوار کننده نیستم، بلکه عزت بخش مؤمنانم، و بقای ایشان را می‏خواهم. سپس در همان خیمه، پای [مبارک] خود را بر زمین زد، ناگاه مشاهده کردم من [و حجر] در بیرون کوفه و امام علیه‏السلام نیز بیرون آمده، به سوی دمشق و شام رهسپاریم، تا آن جا که دیدم عمرو بن عاص در مصر است و معاویه در دمشق، و امام علیه‏السلام فرمود:اگر بخواهم هر دو را کنار می‏زنم، ولی دور باد! دور باد! محمد صلی الله علیه و آله بر روشی گذراند و علی علیه‏السلام نیز بر روشی، آیا من با ایشان مخالفت کنم؟! این، از من نخواهد شد. [15] . 
شیخ طوسی رحمه الله با سند خود از ابوحمزه، از امام باقر علیه‏السلام نقل کرده است که فرمود: 
یک نفر از یاران امام حسن علیه‏السلام به نام سفیان بن لیلی - که بر شتر خود سوار بود - نزد آن حضرت - که جامه به خود پیچیده و در حیاط منزل نشسته بود - آمد و گفت:السلام علیک یا مذل المؤمنین! امام حسن علیه‏السلام فرمود:پیاده شو، و شتاب مکن. و او پیاده شد و شتر خود را در آن جا بست و آمد تا به امام حسن علیه‏السلام رسید. آن حضرت فرمود:چه گفتی؟ او عرض کرد:گفتم:السلام علیک یا مذل المؤمنین! آن حضرت فرمود:چه دلیلی داری؟ او عرض کرد:آهنگ ولایت این امت کردی، سپس از عهده‏ی خود برداشتی، و بر گردن این طاغوت - که به فرمان خدا عمل نمی‏کند - آویختی! 
آن حضرت فرمود:تو چه می‏دانی که چرا این کار را کردم؟ از پدرم شنیدم که فرمود:رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمود:«روزها و شب‏ها سپری نمی‏شود مگر آن که مردی گلوگشاد و سینه‏فراخ (یعنی معاویه) که می‏خورد و سیر نمی‏شود، امر این امت را به دست می‏گیرد»؛ از این رو، چنان کردم. چه چیز تو را این جا آورد؟ او عرض کرد:محبت تو. آن حضرت فرمود:[برای] خدا؟ عرض کرد:[برای] خدا. آن حضرت فرمود:سوگند به خدا! هرگز بنده‏ای - هر چند در دیلم، اسیر باشد - ما را دوست نمی‏دارد مگر آن که خداوند با محبت ما به او سود رساند، و محبت ما - چونان باد که برگ‏های درخت را می‏ریزد - گناهان بنی‏آدم را می‏ریزد. [16] . 

پی نوشت ها:
[1] تاریخ الیعقوبی 227:2. 
[2] الامامة و السیاسة:163. 
[3] الاحتجاج 67:2، ح 157. 
[4] علل الشرایع:211. 
[5] الاحتجاج 71:2، ح 159. 
[6] الثاقب فی المناقب:306، ح 257. 
[7] کوثر:1. 
[8] قدر:3 - 1. 
[9] المعجم الکبیر 89:3، ح 2754. 
[10] تاریخ الطبری 168:3. 
[11] شعراء:207 - 205؛ (أفرأیت ان متعناهم سنین - ثم جاءهم ما کانوا یوعدون - ما أغنی عنهم ما کانوا یمتعون). 
[12] المناقب 35:4. 
[13] تاریخ ابن‏عساکر ترجمه امام حسین علیه‏السلام:171، ح 291. 
[14] آری در شرایط سخت و بحرانی، أمثال حجر بن عدی نیز می‏لرزند مگر خدا نگهدارد. 
[15] دلائل الامامة:166، ح 77. 
[16] اختیار معرفة الرجال 327:1، ح 178. 

 

  *  عَزیزٌ عَلَیَّ اَنْ اَرَی الْخَلْقَ وَلا تُری  *
********
پنج شنبه 24 مهر 1393  7:12 AM
تشکرات از این پست
alirezaHmzezadh
دسترسی سریع به انجمن ها