یعقوبی روایت میکند:
روزی معاویه به امام حسن علیهالسلام عرض کرد:ما در این حکومت، چه وظائفی داریم؟ آن حضرت فرمود:آنچه سلیمان بن داود گفت. معاویه پرسید:چه گفت؟ آن حضرت فرمود:به یکی از یاران خود گفت:آیا وظائف پادشاه را در سلطنت - و آنچه زیانش نرساند - میدانی؟ اگر از آنچه از آن به عهده دارد، انجام دهد و در پنهان و آشکار، از خدا بترسد و در خشم و خشنودی، عادل باشد و در فقر و غنا، به میانه رفتار کند و اموال را از روی غصب نگیرد و با اسراف و ریخت و پاش، به مصرف نرساند و همهی اینها، خلق و خویش گردد، بهرههای دنیوی آن، زیانش نرساند. [1] .
دینوری میگوید:
گفتهاند که چون معاویه از مردم عراق بیعت گرفت و به شام برگشت، سلیمان بن صرد - که بزرگ و رئیس مردم عراق بود، و در کوفه نبود - آمد و نزد امام علیهالسلام رفت و گفت:السلام علیک یا مذل المؤمنین! امام حسن علیهالسلام فرمود:و علیک السلام پدر خوب! بنشین. و سلیمان نشست و گفت:اما بعد، ما هنوز از بیعت شما درشگفتیم با این که بجز شیعیان بصره و حجاز، صدهزار رزمندهی عراقی در رکاب خود داشتی، که همه با تعدادی چونان خودشان از فرزندان، و موالیان خود، حقوق دریافت میکنند.
سپس برای خود، سندی در پیمان و بهرهای از ماجرا به دست نیاوردی و اگر میبایست، این کار را میکردی و او این پیمان، و قول را به شما میداد، نامهای مینوشتی و گواهانی از مردم شرق و غرب میگرفتی که خلافت، پس از او برای تو باشد. [تا] کار بر ما آسانتر شود، ولی او پیمان شفاهی داد و شما پذیرفتی، سپس روبهروی [چشم] مردم آن سخنان را که گفت، شنیدی:«من با مردم، شروطی بستم، و وعدههایی دادم، و آرزوهایی در ایشان پدید آوردم تا آتش جنگ خاموش شود و این فتنه به سامان رسد. اینک که به وحدت و الفت رسیدیم، تمام آن شروط و وعدهها، زیر پاهای من است». سوگند به خدا! از این سخنان، جز شکستن پیمان میان شما و خود را قصد نکرد. پس برای جنگ، پنهانی آماده شو، و اجازه ده من به کوفه [، مقر فرمانداری او] بروم و فرماندار آن جا را برکنار، و بیرون کنم، و همچون خودش با او رفتار کنم، که خدا نیرنگ خائنان را به نتیجه نرساند.
سپس ساکت شد و تمام حاضران چون او، سخن گفتند و اظهار داشتند:ما را نیز همراه سلیمان بن صرد بفرست، و تو پس از آن که باخبر شدی که به فرماندار او دست یافتیم، به ما بپیوند.
پس امام حسن علیهالسلام به سخن آمد و خدا را ستایش کرد و فرمود:اما بعد، همانا شما شیعیان ما و دوستداران ما و کسانی هستید که ما ایشان را خیرخواه و یاور و پایدار در راه خود میشناسیم و آنچه را گفتید، دریافتم. و چنانچه با دوراندیشی خود، در کار دنیا تلاش میکردم و برای دنیا دست به جنگ میزدم، معاویه از من نیرومندتر و قاطعتر نبود. و تصمیم من جز این بود که میبینید، ولیکن خدا را و شما را گواه میگیرم که من در این صلح، جز حفظ خون شما و اصلاح پیمان شما را نخواستم. پس از خدا بترسید و به قضای خداوندی خرسند باشید، و به امر خدا تن دردهید، و در خانههای خود بمانید، و دست از این پیشنهاد بردارید؛ تا نیکوکار بیارمد، یا از [شر] تبهکار آسوده شود. علاوه، پدرم [امیرمؤمنان علیهالسلام]، به من میفرمود:«معاویه، خلافت را تصرف میکند». سوگند به خدا! اگر با همهی کوهها و درختان به سوی وی رهسپار شویم، باز تردید ندارم که او پیروز میشود؛ چرا که حکم خدا را بازدارنده، و قضای او را برگردانندهای نیست.
و اما گفتار شما:«یا مذل المؤمنین»، سوگند به خدا! [در این شرائط] اگر زیردست و در عافیت باشید، نزد من محبوبتر است تا عزیز و کشته شوید. اگر [در این شرایط] خدا حق ما را در عافیت، به ما برگرداند، میپذیریم و از او بر آن، کمک میجوییم و اگر بازداشت نیز خرسندیم، و از او بر آن، خجستگی میخواهیم. پس تا معاویه زنده است، هر یک از شما چونان فرش منزل خود باشید. و اگر به هلاکت رسید، و ما و شما زنده بودیم، از خدا، آهنگ بر رشد [و کمال] خود، و یاری بر امر خود را میخواهیم. و نیز میطلبیم که ما را به خود وامگذارد که به یقین، خدا با کسانی است که تقوا پیشه کنند و نیکوکار باشند. [2] .
طبرسی با سند خود از ابوسعید عقیصا نقل کرده است:
چون حسن بن علی بن ابیطالب علیهالسلام با معاویة بن ابیسفیان صلح کرد، مردم نزد او آمده، برخی نکوهش کردند. امام حسن علیهالسلام فرمود:وای بر شما! شما از [اهمیت] کار من آگاه نیستید. سوگند به خدا! آنچه کردم، برای شیعیان من، از آنچه آفتاب بر آن میتابد، یا از آن غروب میکند، بهتر است. آیا نمیدانید که من امام شما هستم؟ آیا نمیدانید که اطاعت شما از من واجب است؟ آیا نمیدانید که من - طبق نص صریح رسول خدا صلی الله علیه و آله - یکی از دو سرور جوانان بهشتم؟ مردم گفتند:آری. آن حضرت فرمود:آیا خبر ندارید که چون خضر علیهالسلام آن کشتی را شکافت و آن دیوار را به پا کرد و آن پسربچه را کشت، این مایهی خشم موسی بن عمران شد؛ زیرا حکمت این امور بر او پنهان بود؛ با این که نزد خدای سبحان حکمت و حق بود؟ آیا خبر ندارید که هیچ یک از ما [خاندان عصمت علیهمالسلام] نیست مگر آن که بیعت طاغوت زمان خود را به گردن دارد، مگر قائم ما (عج) که روح خدا - عیسی بن مریم - پشت سر او نماز گزارد؟ زیرا خدای سبحان، ولادت او را پنهان، و شخص او را غایب میکند تا چون ظهور کرد هیچ کس را بر عهدهی او، پیمانی نباشد. او، نهمین فرزند برادرم - حسین علیهالسلام - و فرزند سرور کنیزان [باکمال] عالم است که خدا غیبتش را طولانی کند، سپس با قدرت خود در شکل جوانی کمتر از چهل سال، آشکارش فرماید تا بدانند که خدا بر هر چیز تواناست. [3] .
[72]-152- صدوق رحمه الله با سند خود از ابوسعید عقیصا نقل کرده است:
به حسن بن علی بن ابیطالب علیهالسلام عرض کردم:ای فرزند رسول خدا! چرا با معاویه سازش و صلح کردی؛ با این که میدانستی حق با توست نه او، و معاویه گمراه و ستمگر است؟ آن حضرت فرمود:اباسعید! آیا من حجت خدای سبحان، و - پس از پدرم - امام بر خلق خدا نیستم؟ عرض کردم:آری. آن حضرت فرمود:آیا من آن نیستم که رسول خدا صلی الله علیه و آله در حق من و برادرم فرمود:«حسن و حسین، دو امامند؛ قیام کنند یا بنشینند»؟ عرض کردم:آری. آن حضرت فرمود:پس من امامم، خواه قیام کنم یا بنشینم.
اباسعید! علت صلح من با معاویه، همان علت صلح رسول خدا صلی الله علیه و آله با بنیصخره و بنیاشجع و اهل مکه است، چون از حدیبیه برگشت. آنان - طبق تنزیل (و ظاهر) قرآن - کافرانند، و معاویه و یارانش - طبق تأویل (و باطن) قرآن.
اباسعید! اگر من از سوی خدای سبحان امامم، نباید نظرم را - در صلح یا جنگ - سبک بشمارند، هر چند حکمت کارم روشن نباشد. آیا نمیدانی که خضر علیهالسلام چون آن کشتی را شکافت، و آن پسربچه را کشت، و آن دیوار را بهپا کرد، موسی علیهالسلام از کار او به خشم آمد؛ زیرا حکمت آن امور برایش روشن نبود، تا خضر علیهالسلام خبر داد و او راضی شد؟ و من نیز این چنینم، چون حکمت کار مرا نمیدانید، به خشم آمدهاید. و چنانچه من آن را انجام نمیدادم، همهی شیعیان روی زمین را میکشتند. [4] .
طبرسی رحمه الله از اعمش، از سالم بن ابیجعد نقل کرده است:
فردی از ما گفت:نزد حسن بن علی علیهالسلام آمدم و عرض کردم:فرزند رسول خدا! آیا ما را خوار کردی و ما، گروه شیعیان را برده ساختی؟ دیگر کسی با تو نیست. آن حضرت فرمود:چرا؟ عرض کردم:به سبب سپردن خلافت به این طاغوت.
آن حضرت فرمود:سوگند به خدا! من آن را به او نسپردم مگر آن که یاورانی نیافتم، و چنانچه یاورانی داشتم، شب و روزم را با او میجنگیدم تا خدا میان من و او داوری فرماید؛ ولی من کوفیان را شناختم و آزمودم، فاسدانشان شایستهی من نیستند. آنان وفا ندارند و در سخن و کار خود بیتعهدند و نیز دو چهرهاند؛ به ما میگویند:دلهای ما با شماست، و شمشیرهاشان بر ما آخته است.
راوی میگوید:با من سخن میگفت که ناگاه [از دهانش] خون بیرون ریخت، طشتی خواست پس آن را پر از خون، از پیش رویش برداشتند. عرض کردم:این، چیست ای فرزند رسول خدا! تو را رنجور میبینم؟!
فرمود:آری، این طاغوت کسی را فریب داد تا زهر بر من بنوشاند. اینک در درونم اثر گذارده، و چنان که میبینی، تکهتکه بیرون میآید.
عرض کردم:چرا درمان نمیکنی؟ فرمود:او دو بار به من زهر خورانده است، و این سومین بار است که دیگر درمان ندارد. و به من [خبر] رسیده که معاویه به پادشاه روم نامه نوشته، و از او درخواست کرده تا مقداری سم کشنده برای او بفرستد.
پادشاه روم پاسخ داد که:در دین ما، شایسته نیست بر کشتن کسی که با ما نمیجنگد، کمک کنیم! و معاویه نوشته است که:این فرزند آن کسی است که در سرزمین حجاز، ظهور کرد و اینک سلطنت پدر خود را میخواهد، و من میخواهم که با نیرنگ، آن را به او بنوشانم تا همهی مردم و سرزمینها از او آسوده شوند. و نامه را با هدایا و تحفههایی برای او فرستاد، و پادشاه روم نیز این زهر را برای او فرستاد که به من خوراندند، و با او برای این کار، شروطی بست. [5] .
ابنحمزه از جابر بن عبدالله نقل کرده است:
رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمود:از بنیاسرائیل سخن بگویید، باکی نیست؛ زیرا شگفتیهایی بین آنان رخ داده است. سپس خود سخن آغاز کرد و فرمود:گروهی از بنیاسرائیل بیرون آمدند تا به قبرستان [دیار] خود رسیدند و گفتند:کاش نماز بگزاریم، و از خدای متعال بخواهیم که یک نفر از این مردهها، برای ما بیرون آورد تا از او دربارهی مرگ بپرسیم! آنان چنین کردند و مردی سر خود را - که آثار سجده در پیشانی داشت - از قبری بیرون آورد و گفت:آقایان! از من چه میخواهید؟ من هفتاد سال است از دنیا رفتهام و تاکنون، حرارت مرگ از من جدا نشده است. پس از خدا بخواهید که مرا به حال اولم برگرداند.
جابر بن عبدالله گفت:به حق خدا و رسول خدا سوگند که من از حسن بن علی علیهالسلام بهتر و شگفتتر از آن را دیدم و از حسین بن علی علیهالسلام بهتر و شگفتتر از آن.
اما آنچه از حسن علیهالسلام دیدم، این است که چون آن بیوفاییها از یاران او رخ داد و ناچار به صلح با معاویه شد و این، بر خواص اصحاب حضرت گران آمد، من نیز یکی از ایشان بودم که نزد او آمدم و نکوهش کردم. فرمود:جابر! مرا ملامت نکن، و قول رسول خدا صلی الله علیه و آله را تصدیق کن که فرمود:«همانا این فرزندم، سرور است، و خداوند توسط او میان دو گروه بزرگ از مسلمانان، آشتی آورد».
گویا دلم [آرام نگرفت، و] بهبود نیافت، و گفتم:شاید این چیزی باشد که بعدا رخ میدهد، نه صلح با معاویه؛ زیرا این، نابودی و خواری مؤمنان است. پس دست خود را بر سینهام نهاد و فرمود:به شک افتادی و این را گفتی! آیا دوست داری هماکنون، رسول خدا صلی الله علیه و آله را شاهد بگیرم تا از او بشنوی؟
و من از سخن او در شگفت بودم که ناگاه صدایی شنیده شد، و زمین از زیر پای ما شکافت، و دیدم رسول خدا صلی الله علیه و آله، علی علیهالسلام، جعفر و حمزه از آن بیرون آمدند، و من از ترس و وحشت، [از جا] پریدم، و حسن علیهالسلام عرض کرد:رسول خدا! این جابر است، و مرا به آنچه میدانی، نکوهش میکند. و پیامبر صلی الله علیه و آله فرمود:جابر! تو مؤمن نیستی تا تسلیم امامان خود باشی، و با رأی [و نظر] خود، به ایشان، ایراد نگیری. به کار حسن علیهالسلام راضی شو که حق در آن است، و او با کار خود، [سایهی شوم] نابودی [و فنا] را از زندگی مسلمانان [حقیقی]، برداشت، و آن را جز از امر خدا، و امر من انجام نداد.
عرض کردم:ای رسول خدا! پذیرفتم. سپس او و علی علیهالسلام و جعفر و حمزه در هوا اوج گرفتند، و در دید من بودند تا در آسمان باز شد، و به آن درآمدند، سپس در آسمان دوم تا هفتم، در حالی که پیشاپیش ایشان، سرور و مولای ما محمد صلی الله علیه و آله بود. [6] .
[75]-155- طبرانی با سند خود از قاسم بن فضل، از یوسف بن مازن راسبی نقل کرده است:شخصی برخاست و به حسن بن علی علیهالسلام گفت:چهرهی مؤمنان را سیاه کردی. آن حضرت فرمود:خدا تو را رحمت کند! مرا سرزنش مکن. همانا رسول خدا صلی الله علیه و آله در رؤیا، بنیامیه را دید که یکی پس از دیگری، بر منبرش سخن میگویند. و این، او را ناراحت کرد. پس این آیه:(انا أعطیناک الکوثر) [7] ما به تو کوثر - که نهری در بهشت است - بخشیدیم، و این آیه نازل شد:(انا أنزلناه فی لیلة القدر - و ما أدراک ما لیلة القدر - لیلة القدر خیر من ألف شهر...) [8] ؛ «ما آن را در شب قدر نازل کردیم. و چه دانی که شب قدر چیست؛ شب قدر بهتر از هزار ماه است...»، که در آن، بنیامیه سلطنت کنند.
قاسم میگوید:همین ما را بس است. پس فرمانروایی ایشان، هزار ماه خواهد شد، نه کمتر و نه بیشتر. [9] .
طبری میگوید:
سپس حسن و حسین علیهماالسلام و عبدالله بن جعفر، با بارها و همراهان خود، بیرون آمدند تا به کوفه رسیدند. و چون زخم حسن علیهالسلام در کوفه بهبود یافت، به مسجد آمد و فرمود:ای کوفیان! دربارهی همسایهها و میهمانان و نیز اهل بیت پیامبر خود - که خدا از ایشان، ناپاکیها را زدوده و خلوص ویژهای به ایشان داده است - [پروا کنید، و] از خدا بترسید. و مردم میگریستند. آن گاه به سوی مدینه رهسپار شدند.
و میگوید:مردم بصره، میان او، و مالیات دارابجرد، حائل شدند و گفتند:فییء برای ما [و از آن ماست]. و نیز عدهای در قادسیه، با آن حضرت برخورد کردند و گفتند:یا مذل العرب! [10] .
ابنشهرآشوب از تفسیر ثعلبی و مسند موصلی و جامع ترمذی - که لفظ حدیث از ایشان است - از یوسف بن مازن راسبی نقل کرده است:
چون حسن بن علی علیهالسلام با معاویه صلح کرد، مورد سرزنش واقع شد، و به او گفته شد:ای کسی که مؤمنان را خوار کردی و چهرهها را سیاه نمودی! پس آن حضرت فرمود:مرا نکوهش نکنید؛ زیرا مصلحتی در آن است، و پیامبر صلی الله علیه و آله در رؤیا دید که بنیامیه، یکی پس از دیگری [بر منبرش،] سخن میگویند و این، او را غمگین کرد؛ پس جبرئیل، فرمودهی خدا:(انا أعطیناک الکوثر) و (انا أنزلناه فی لیلة القدر) را نازل کرد.
و در خبر دیگری از امام صادق علیهالسلام نقل شده است که فرمود:پس نازل شد:«مگر نمیدانی که اگر سالها آنان را برخوردار کنیم و آنگاه آنچه که [بدان] بیم داده میشوند بدیشان برسد، آنچه از آن برخوردار میشدند، به کارشان نمیآید و عذاب را از آنان دفع نمیکند» [11] سپس (انا أنزلناه...) را نازل فرمود؛ یعنی خدا برای پیامبر خود، شب قدر را بهتر از هزار ماه پادشاهی بنیامیه قرار داد. [12] .
ابنعساکر با سند خود از ابنشوذب نقل کرده است:
چون علی علیهالسلام به شهادت رسید، حسن علیهالسلام کار خود را در عراق پیش برد و معاویه در شام. پس با هم برخورد کردند و حسن علیهالسلام خواهان جنگ نبود و با معاویه بیعت کرد تا خلافت پس از معاویه برای او باشد، و اصحاب آن حضرت، به او میگفتند:ای عار مؤمنان! و او میفرمود:[در این شرائط،] عار بهتر از نار است.[13] .
طبری با سند خود از ثقیف بکاء نقل کرده است:
حسن بن علی علیهالسلام را وقتی که از پیش معاویه برگشته بود، دیدم که حجر بن عدی نزد او آمد و گفت:السلام علیک یا مذل المؤمنین! [14] آن حضرت فرمود:آرام باش! من خوار کننده نیستم، بلکه عزت بخش مؤمنانم، و بقای ایشان را میخواهم. سپس در همان خیمه، پای [مبارک] خود را بر زمین زد، ناگاه مشاهده کردم من [و حجر] در بیرون کوفه و امام علیهالسلام نیز بیرون آمده، به سوی دمشق و شام رهسپاریم، تا آن جا که دیدم عمرو بن عاص در مصر است و معاویه در دمشق، و امام علیهالسلام فرمود:اگر بخواهم هر دو را کنار میزنم، ولی دور باد! دور باد! محمد صلی الله علیه و آله بر روشی گذراند و علی علیهالسلام نیز بر روشی، آیا من با ایشان مخالفت کنم؟! این، از من نخواهد شد. [15] .
شیخ طوسی رحمه الله با سند خود از ابوحمزه، از امام باقر علیهالسلام نقل کرده است که فرمود:
یک نفر از یاران امام حسن علیهالسلام به نام سفیان بن لیلی - که بر شتر خود سوار بود - نزد آن حضرت - که جامه به خود پیچیده و در حیاط منزل نشسته بود - آمد و گفت:السلام علیک یا مذل المؤمنین! امام حسن علیهالسلام فرمود:پیاده شو، و شتاب مکن. و او پیاده شد و شتر خود را در آن جا بست و آمد تا به امام حسن علیهالسلام رسید. آن حضرت فرمود:چه گفتی؟ او عرض کرد:گفتم:السلام علیک یا مذل المؤمنین! آن حضرت فرمود:چه دلیلی داری؟ او عرض کرد:آهنگ ولایت این امت کردی، سپس از عهدهی خود برداشتی، و بر گردن این طاغوت - که به فرمان خدا عمل نمیکند - آویختی!
آن حضرت فرمود:تو چه میدانی که چرا این کار را کردم؟ از پدرم شنیدم که فرمود:رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمود:«روزها و شبها سپری نمیشود مگر آن که مردی گلوگشاد و سینهفراخ (یعنی معاویه) که میخورد و سیر نمیشود، امر این امت را به دست میگیرد»؛ از این رو، چنان کردم. چه چیز تو را این جا آورد؟ او عرض کرد:محبت تو. آن حضرت فرمود:[برای] خدا؟ عرض کرد:[برای] خدا. آن حضرت فرمود:سوگند به خدا! هرگز بندهای - هر چند در دیلم، اسیر باشد - ما را دوست نمیدارد مگر آن که خداوند با محبت ما به او سود رساند، و محبت ما - چونان باد که برگهای درخت را میریزد - گناهان بنیآدم را میریزد. [16] .
پی نوشت ها:
[1] تاریخ الیعقوبی 227:2.
[2] الامامة و السیاسة:163.
[3] الاحتجاج 67:2، ح 157.
[4] علل الشرایع:211.
[5] الاحتجاج 71:2، ح 159.
[6] الثاقب فی المناقب:306، ح 257.
[7] کوثر:1.
[8] قدر:3 - 1.
[9] المعجم الکبیر 89:3، ح 2754.
[10] تاریخ الطبری 168:3.
[11] شعراء:207 - 205؛ (أفرأیت ان متعناهم سنین - ثم جاءهم ما کانوا یوعدون - ما أغنی عنهم ما کانوا یمتعون).
[12] المناقب 35:4.
[13] تاریخ ابنعساکر ترجمه امام حسین علیهالسلام:171، ح 291.
[14] آری در شرایط سخت و بحرانی، أمثال حجر بن عدی نیز میلرزند مگر خدا نگهدارد.
[15] دلائل الامامة:166، ح 77.
[16] اختیار معرفة الرجال 327:1، ح 178.