میگویند: عربی از صحرا به قصد حج از قومش جدا شد و در حال احرام بجائی برخورد که در آنجا تخم شترمرغ بود. آن را برداشت و خورد. بعدا متوجه شد که محرم بوده است. وقتی وارد مدینه شد گفت: «خلیفهی رسول خدا کجاست؟»
او را بسوی منزل ابوبکر راهنمایی کردند وقتی که به خانهی ابوبکر رسید دید جماعتی از قریش نزد او نشستهاند، در میان آنها عمر بن خطاب و عثمان و طلحه و زبیر و عبدالرحمن بن عوف و ابوعبیدة الجراح و خالد بن ولید و مغیرة بن شعبه بود.
بر آنها سلام کرد و گفت: «خلیفهی رسول خدا کجاست؟»
همه به ابوبکر اشاره کردند. پس اعرابی مسئلهی خود را از ابوبکر پرسید.
ابوبکر رو به حضار کرد و گفت: «ای اصحاب رسول خدا! مسئلهی اعرابی را جواب دهید.»
زبیر گفت: «تو خلیفهی رسول خدا هستی و تو به جواب گفتن سزاوارتر میباشی.»
ابوبگر گفت: «ای زبیر! محبت بنیهاشم در سینه تو است.»
زبیر فرمود: «چگونه اینطور نباشد در حالی که مادرم صفیه دختر عبدالمطلب و عمهی رسول الله است.»
اعرابی گفت: «شما با هم نزاع میکنید؟! جواب مسئلهی من چه میشود؟!»
سپس صدایش را بلند کرد و گفت: «دین محمد از بین رفت و از آن دست برداشته شد!» و با این کلام آن قوم را ساکت کرد.
سپس زبیر گفت: «ای عرب! در این جمع کسی نیست که جواب مسئله ترا بداند مگر صاحب حق که به این مجلس از اینها سزاوارتر است.»
اعرابی گفت: «مرا بسوی او راهنمائی کن.»
زبیر گفت: «این کلام طائفهای را خوشحال و فرقهای را به خشم میآورد.»
در این هنگام عمر به زبیر گفت «ای پسر عوام! چقدر حرف را طولانی میکنی؟! بلند شو و اعرابی را نزد علی ببر که جواب مسئله را فقط او میداند.»
جماعت، همگی به اتفاق اعرابی بلند شده و به درب خانه امیرالمؤمنین علیهالسلام آمدند و به اعرابی گفتند: «مسئله را از او بپرس.»
اعرابی گفت: «مرا نزد خلیفهی رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم آورید.»آنها به دروغ گفتند: «خلیفهی رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم، ابوبکر است و این شخص، وصی رسول خدا در اهل بیت او میباشد.»
اعرابی گفت «ای اباالحسن! ای خلیفهی رسول! من محرم از قبیلهی خود بیرون آمدم.»
در این هنگام حضرت فرمود: «و قصد مکه کردی.» و تمام ماجرای اعرابی را شرح داد و گفتگوی مجلس ابوبکر و عجز آنها از پاسخ دادن به مسئله را بیان کرد.
اعرابی با تعجب گفت: «بلی ای مولای من! چنین است.»
سپس حضرت امیرالمؤمنین علیهالسلام جواب مسئله را به امام حسن علیهالسلام که در سن نوجوانی بود واگذار کردند.
اعرابی عرض کرد: «ای ابا الحسن! مسئله مرا بزرگان اصحاب رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم نتوانستند جواب بدهند و به شما واگذار کردند، حال شما مرا به این بچه واگذار میکنی.»
حضرت علی علیهالسلام فرمود: «تو از این پسر مسئلهات را بپرس، او جواب ترا بیان میکند.»
اعرابی گفت: «ای حسن! من از قوم خود به قصد حج، محرم بیرون آمدم، بجائی رسیدم که تخم شترمرغ بود، پس آن را عمدا و نسیانا خوردم.»
امام حسن علیهالسلام فرمود: «ای اعرابی در سخن خود کلمهای را زیاد کردی و آن این بود که گفتی عمدا و این کلمه جزو سؤال تو نبوده است.»
اعرابی گفت: «راست گفتی! من در حال نسیان این عمل را بجا آوردهام.»
امام حسن علیهالسلام فرمود: «به تعداد آن تخمهای شترمرغ که برداشتهای شتران ماده بگیر و شتران نر را بر آنها سوار کن، هر چه زائیدند سال دیگر در منی، قربانی کن.»
اعرابی گفت: «ای حسن! بعضی از شتران ماده نمیزایند.»
حضرت فرمود: «بعضی از تخمها هم فاسد میشوند.»
اعرابی گفت: «این پسر در علم خدا غرق است. بدرستی که تو خلیفهی پیامبر خدا صلی الله علیه و آله و سلم هستی.»
امام حسن علیهالسلام فرمود: «ای اعرابی! من خلفی از رسول خدا هستم و پدرم امیرالمؤمنین علیهالسلام خلیفه است.»
اعرابی گفت: «پس ابوبکر چه میگوید؟!»
حضرت فرمود: «از خود آنها بپرس.»
پس آنها تکبیر گفتند و همه از آنچه از حضرت امام حسن علیهالسلام شنیدند، تعجب کردند.
سپس امیرالمؤمنین علیهالسلام گفت: «حمد و سپاس مخصوص خدایی است که در من و پسرم قرار داد آنچه را که در داوود و سلیمان قرار داده بود هنگامی که میفرماید: آن را به سلیمان فهماندیم.» [1] .
پی نوشت ها:
[1] مدینة المعاجز.