وقتی عراقیها محاصره شدند
مرور کتاب شانههای زخمی خاکریز (نوشته صباح پیری/قسمت سوم)
شربتی خوردیم و بعد مستقیم حرکت کردیم به طرف مهران، تپه (کله قندی ) آنجا بود. بچههای لشکر 27 در این تپه عملیات کرده بودند. تعریف میکردند؛ وقتی عملیات شد، عراقیها در محاصره قرار گرفتند.
مدتی که گذشت وضع بسیار بدی پیدا کردند، به طوری که با هلیکوپتر برایشان غذا میآوردند. فرمانده عراقیها شخصی به نام (سرهنگ جاسم) بود که میگفتند از اقوام صدام است. او وقتی متوجه شده بود نیروهایش از بین رفتهاند و چارهای نیست، لباس بسیجی پوشیده و داخل نیروهای ایرانی نفوذ کرده و تـعدادی از بچهها را کشته بود تا اینکه یـــکی از بچهها متوجه میشود و او را میگیرند. دیـگر نمیدانم که او را کشتند یا نه. ولی ظاهراً حسابی کتک خورده بود. همان طوری که به طرف مهران در حرکت بودیم از پُلی گذشتیم که رود خانهای نه چندان متلاطم از زیر آن میگذشت. از آنجا 25 کیلومتر دیگر تا مهران راه باقی بود. کنار جاده نخلستان سوختهای قرار داشت لخت و مرده. حدود 200 متر که از نخلستان گذشتیم به اردوگاه رسیدیم.
آشنایی با اورژانس
اورژانس لشکر 5 نصر متشکل از بچه خراسان بود. محل مأموریت ما نیز آنجا بود. یک نفر آمد و ما را راهنمایی کرد. هم توضیح داد و هم توجیه کرد. قرار شد شب را استراحت کنیم و فردا برای آشنا شدن با اورژانس آماده باشیم. فردا قبل هر کاری خواستند یکی را به عنوان مسئول انتخاب کنیم. دانشجویی بود به نام (رضا اسدی) که او را انتخاب کردیم. زندگی در اردوگاه جدید شروع شد.
کار چندانی در اردوگاه نبود. در رود خانه کنار اردوگاه شنا یاد گرفتیم. تعداد مجروحان اورژانس بستگی به تحرکات عراق داشت. گاه کم بود، گاه زیاد و همین باعث میشد کار چندانی نداشته باشیم. پس از مدتی برای مرخصی به تهران رفتم. وقتی بر گشتم، بعد از دو سه روز گفتند که مأموریت ما تمام شده و باید بر گردیم به اردوگاه شهید بروجردی و آنجا مستقر شویم. دو سه روزی را در این اردوگاه جا گیر شدیم در این مدت معاون فرمانده بهداری حاج مجتبی عسکری رفته بود برای شناسایی منطقه. یکی از این شبها به شب جمعه خورد که اول سخنرانی بود و بعد هم دعای کمیل. سخنران آن شب ابراهیم همت بود که درباره شهادت چند نفر از فرماندهان لشکر و کمین زدن دمکراتها صبحت میکرد.
اینجا دیگر همه کاری میکردیم. حتی حدود 15 روز مشغول سوله زنی بودیم ضمن کار سوله زنی وقتی مسئول گروه نصرتی آمد و گفت: که زود آب و گل درست کنید و روی پلیت ها بریزید که برق نزنند
حاج مجتبی وقتی از شناسایی برگشت بچههای امدادگر را جمع کرد و گفت:
-شما را به منطقهای خواهم برُد که نه میتوانید تلفن بزنید و نه نامهای بنویسید آنجا فقط کار است و کار. چه کسانی آماده هستند؟
همه بچهها اعلام آمادگی کردند. در بین ما امیرحسین قنبری، مسعود حیدری وقار، رضا اسدی، محمود مقیمی - رضا محمد زاده آقایی – مظفری - محمد اسدی و ... من.
در بمو همراه شاگرد حاج احمد!
جایی که رفتیم زیر کوه (بمو) بود. آنجا را (شیخ صله) میگفتند. حاج مجتبی عسکری را بعدها بهتر شناختم. از شاگردان احمد متوسلیان بود. آنقدر که میگفت: (دوست داشتی از دست حاج احمد کتک بخوریم ... )
کلبهای در اختیارمان گذاشتند. اینجا دیگر همه کاری میکردیم. حتی حدود 15 روز مشغول سوله زنی بودیم ضمن کار سوله زنی وقتی مسئول گروه نصرتی آمد و گفت: که زود آب و گل درست کنید و روی پلیت ها بریزید که برق نزنند، تازه فهمیدیم که اطرافمان پر از دمکرات است. کار زیاد بود و هیچکس بیکار نمیماند. همه در کنار هم با تلاش کار میکردند و این در گرمای 30 40 درجه بود با پشههای فراوان که دائم نیش میزدند. بالاخره سه اورژانس تکمیل شد: المهدی، شیخ صله و ازگله. هر کدام حدود 18 متر. یکی برای دارو و یکی هم برای پزشکان. غیر از این زیر کوه بمو بیمارستانی بود بسیار مجهز. سالن اورژانس آن نزدیک 20 تخت داشت. چهار اتاق عمل، نقاهتگاه، داروخانه و ...
یکی از افرادی که تلاش زیادی در ساخت این بیمارستان کرد، از بچههای مهندس رزمی لشکر بود. نام این فرد را اول بار از زبان حاج مجتبی عسکری شنیدم. یک بار که میهمان چادر مهندس رزمی بودم، نصف شب نماز او را دیدم. همه بچهها یک زبان میگفتند که او رفتنی است. تلألۆ اشکهایی را که میریخت هنوز هم در آیینه ذهنم میبینم. نام او () پیری بود که اولین شهید والفجر 4.
فرمانده بهداری را شناختم!
تا آن زمان فرمانده بهداری را نمیشناختم. یادم میآید یک روز داشتم با بچهها انگور میخوردیم. آنقدر خسته بودیم که کسی زحمت شستن انگورها را به خود نمیداد. آنقدر خسته بودیم که همه چیزمان شده بود انگور. آذوقه نمیآمد. چرا که خودروها در روز زیر تیر رس مستقیم دشمن قرار میگرفتند.
یکی آمد که لهجه ترکی داشت. گفت: چرا انگور را نشسته میخورید؟
بچهها با خنده جواب دادند: تو که خیلی بهداشتی هستی چرا خودت نمیبری، بشوری!
آن شخص بدون ناراحتی جعبه انگور را برداشت و برد برای شستن، سرچشمه. چشمه دور بود. ولی بدون ناراحتی آن را برُد و شست و آورد. بعد که رفت فهمیدم او کی بود. او (حاج محمد حسین ممقانی) فرمانده بهداری بود.
زندگی پُر کار ادامه داشت تا اینکه ...
نمیدانستم فاصله ما تا خط چقدر است. اما خمپاره مرتب میآمد. در خواب هم نمیدیدم که صحنه جنگ اینگونه باشد. ترس توی دلم چنگ میزد. مرگ با دو بال سیاه بالای سرم بود.
یک مرتبه افکــار هولناک به ذهنم هجوم آوردند: اگر یک دفــعه بمیرم چه میشود! اضطراب قدرت اندیشه را میگرفت. ترس از مردن ذهنم را آشفته کرده بود. خود را توجیه میکردم کهای کاش بر میگشتم و پس از خودسازی مجدداً میآمدم! اما میدانستم این ابلیس است که القاء میکند. هر چه بود تا به حال چنین مخمصهای را امتحان نکرده بودم. بعد از آن همه ماندن در منطقه باید فکر میکردم که بالاخره روزی در جنگ، مستقیم شرکت خواهیم کرد. اصلاً همان شب که خواب بودیم و آمدند سراغمان که حرکت کنیم، باید میدانستم عملیات که آغاز میشود، صحنه آن گونه نیست که در فکر و رویا ساخته میشود. نعره انفجارهاست و خون و پذیرایی با ترکشهای داغ.
ادامه دارد...