ناخن شهید همت را کشیدیم!
مرور کتاب شانههای زخمی خاکریز (نوشته صباح پیری/قسمت پنجم)
هر شب یکی را در (چادر امدادگران) کم داشتیم. هدایتی اولین فرد از این چادر بود که شهید شد. بعد از مدتی شهریاری از فرط خستگی هم جایش را با یکی دیگر عوض کرد.
وقتی جاده را اشتباه رفتیم
روز بعد گفتند سمت پنجوین چند مجروح است که باید به عقب منتقل شوند. مقداری از راه را که رفتیم متوجه شدم که راننده کمی میترسد. دو- سه تپه که رد شدیم، یکباره به طرف ماشین تیر اندازی شد. معلوم بود از بالای تپه ایست که زیر آن قرار داشتیم. عراقیها آن بالا بودند. سمت چپ، کارگاهی بود که آن را آتش زده بودند. آن را رد کردیم و بعد از عبور از چند تپه بچهها را دیدیم. مجروحین را سوار کرده و برگشتیم. در راه مجبور بودیم با حداکثر سرعت حرکت کنیم. سرعت آنقدر زیاد بود که نفهمیده جاده را اشتباهی به طرف عراقیها رفتیم. از روی تپهها دوشکا بود که روی ماشین کار میکرد، هنوز متوجه اشتباه خود نشده بودیم. شدت آتش باعث شد که بفهمم جاده، جاده عراقیهاست. به راننده گفتم که فوراً دور بزن. در همین حین یک تیر به شیشه جلو خورد و کمانه کرد، اما به داخل نیامد. زیر آن باران مرگ، نمیدانم چرا تیرهای رسام دوشکا کاری به کارمان نداشتند. دست خدا بود و ترتیل و جعلنا ... همه صلوات میفرستادند.
حاج همت را هم در اورژانس از نزدیک دیدم. انگشت سبابهاش زخمی شده بود و باید ناخنش را میکشیدیم
من نمیدانم اینها چه کسانی هستند؟ یک زخمی، پر از درد، پر از رنج، دعا میخواند. گفتم شاید برای جانش دعا میخواند، زمزمهای از میان هیاهو عبور کرد: خدایا نگذار بچهها دست خالی از کوه برگردند!
نسیم نیایش بر موج رنج میورزید، انسان به رنج آمده بود و در رنج متعالی میشد، من حتی اسمشان را هم نمیدانم. اما هرچه بود، معجزه بود که از میان آن همه آتش، نسوخته بیرون آمدیم. همه را به اورژانس رساندیم.
مجتبی عسکری و حاج ممقانی هر دو مجروح شدند. خودروی در حال حرکت آنها روی گلوله توپی رفته بود و گلوله در زیر ماشینی منفجر شد. ترکش تمام بدن عسکری را گرفته بود، حال مساعدی نداشت.
کوههای پر راز
حاج همت را هم در اورژانس از نزدیک دیدم. انگشت سبابهاش زخمی شده بود و باید ناخنش را میکشیدیم. برای تعویض پانسمان چند بار اینجا آمد. بچهها شوق عجیبی برای دیدنش داشتند.
اگر بچهها میتوانستند تپه کانی مانگا را بگیرند، مشرف به پنجوین میشدند. نبرد با شدت تمام در ارتفاعات ادامه داشت. پشت سر هم زخمی میآمد. از اسرای دشمن هم داخل آنها بودند. مرحله چهارم عملیات هم شروع شد. بچهها با تمام سعی و کوششی که کردند، نتوانستند تپه 1904- کانی مانگا – را تصرف کنند. التهاب عملیات فروکش کرد. در چادر ما جای خیلیها خالی بود. دیگر اورژانس اضطراری خلوت شده بود.
رفتیم باقی وسایل را جمع کردیم. عمـلیات تمام شــده بود. بچهها روی ارتفــاعاتی که آزاد شده بود، پــدافند میکردند. ما دیگر کاری آنجا نداشتیم. برگشتیم در حالی که کوهها خاموش و استوار اما پر راز بودند، هر چه دور میشدیم کوهها کوچکتر میشدند. انگار طاقت نمیآوردند! خود را به تندی جمع میکردند تا رازهای چند شبانه روز نبرد و حماسه را در خود نگهدارند. شاید هم طاقت نمیآوردند چون امانتداری انسان آنها را آب میکرد!
جایی که مغز را میجوشاند
به تهران برگشتم. میبایست امتحانات عقب افتاده را میدادم. شروع کردم به درس خواندن. دو ماه بعد امتحان دادم و قبول شدم – همان سه تجدیدی را که در کیسه داشتم.
مدتی گذشت که خبر آوردند جلیل زکایی در عملیات خیبر مفقود شده است. امدادگر طلبه بود و نماز شب خوان. دعای عهد امام زمان او بعد از نماز صبح ترک نمیشد.
دوستانم یکی یکی میرفتند. باید من هم برمی گشتم. نمیشد در تهران ماند و خبر پرواز را شنید. هفتم تیر 1363 به طرف دو کوهه حرکت کردم. رفتم تخریب نیرو نمیپذیرفتند. رفتم واحد بهداری (مولایی) آنجا بود. خیلی خوشحال شد دو –سه روز با آنها بودم که گردان () کمیل در شلمچه احتیاج به یک امدادگر پیدا کرد. من انتخاب نشدم تا اینکه گردان (انصار رسول) امدادگر خواست، من رفتم. رفتم به جایی که گرما مغز را میجوشاند.
ساعت 12 شب به سوسنگرد رسیدیم. با گردان انصار بودم. یک سه راهی بود که از آنجا باید پای پیاده به طرف بستان حرکت میکردیم. حدود 5 کیلومتر که رفتیم، آب قمقمهها تمام شد. من آب داشتم، یعنی قمقمه را پر از یخهای خرد شده کرده بودم. حالا یخها نه تنها ذوب شده بودند، بلکه آب هم گرم شده بود. با این حال برکت بود برای لبهای تاول زده. حدود ده کیلومتر دیگر راه رفتیم. داخل دسته دو نفر بودند که سنشان خیلی کم بود، آنها آب نداشتند. خواستم به آنها کمی آب بدهم، اما فرمانده دستور داد کسی حق ندارد از آب خود به دیگری بدهد.
ناگهان یکی از بچهها گلولهای زیر پای من شلیک کرد. میخواستم اعتراض کنم که زیر پایم را نشان داد
من هم آب قمقمه را زمین ریختم. باید طاقت و توان را تمرین میکردیم. برای نماز صبح که لبها دیگر خشک شده بود و جگرها میسوخت، منبع سیاری آوردند و به بچهها آب داد.
بین جاده سوسنگرد – بستان نماز خواندیم. مجدداً پیاده به حرکت ادامه دادیم. هنوز صبح بود اما گرما آن یک ذره خنکای صبح را به سرعت میمکید. پنج کیلومتر به بستان مانده به سمت راست پیچیدیم. به رودخانهای رسیدیم که آن سویش زیر درختان چادرها نمایان بود به مقصد رسیده بودیم.
به جای مجروح نیش خورده داشتیم
زندگی در گرمای بالای 55 درجه شروع شد. من به عنوان امدادگر مشغول کار شدم. اگر چه هنوز عملیات آغاز نشده بود و زخمی نداشتیم، به جایش عقرب زده و نیش خورده از مار فراوان داشتیم. غیر از شب، روزها هم عقرب و مار و دیگر حشرات موزی وول میخوردند.
هوا آنقدر گرم بود که بچهها بلافاصله بعد از نماز ظهر و عصر میپریدند توی رودخانه. گردان حمزه (ع) همسایه گردان ما بود. فرمانده بچههای حمزه (پازوکی) بود. مردی که یک دست نداشت. نمیدانم در کدام عملیات دستش قطع شده بود. با آنکه زودتر از ما راه افتاده بودند اما دیرتر رسیده بودند. آنها سه شب و سه روز از اهواز تا بستان را پیاده آمده بودند. نود کیلومتر پیاده روی دشت بی ترحم و سوزان جنوب.
رودخانه آب کثیفی داشت. دست را که یک وجب داخل آب میکردی، دیده نمیشد. میگفتند جنازه عراقیها توی آب است. زندگی طاقت فرسا و پر مخاطره ایی بود. مثلا یک روز که سر پست بودم ناگهان یکی از بچهها گلولهای زیر پای من شلیک کرد. میخواستم اعتراض کنم که زیر پایم را نشان داد. یک مار بزرگ و خطرناک در حال جان دادن بود. یک روز هم داخل چادر خوابیده بودم، ناگهان رتیل بزرگ و پشمالویی با صدای چندش آوری درست جلوی صورتم روی زمین افتاد که به وسیله بچهها کشته شد.
اخلاص و ایمان بود که بچهها را نگه میداشت. تمام بدن من جوش زده بود و میسوخت. در طی این مدت مانور بزرگی گذاشتند. هر شب دو گردان عمل میکرد. تمرینها مرتب و منظم و با فشار انجام میشد. قرار بود عملیاتی صورت گیرد اما بعداً متوجه شدند که دشمن پی برده، عملیات انجام نگرفت. همه گردانها را مرخصی فرستادند. ما هم مجدداً آمدیم تهران!