من و سالک در غرب!
مرور کتاب شانههای زخمی خاکریز (نوشته صباح پیری/قسمت ششم)
بعد از (یک هفته مرخصی ) دوباره به طرف دو کوهه حرکت کردم. فرمانده مان عوض شده بود، (جعفر محتشم) به جای اکبری آمده بود.
این بار تمام گردانهای لشکر باهم بودند، از زمین ورزشی راه آهن حرکت کردیم. قرار بود برویم بستان که نشد، به طرف خرمشهر رفتیم. بیست و پنج کیلومتر به خرمشهر مانده بیابانی بود که آنجا را برای اسکان گردان در نظر گرفته بودند.
بازهم قرار بود عملیاتی در شلمچه انجام شود که لو رفت و عملیات انجام نشد. برگشتم دو کوهه. عاشورا و تاسوعا را آنجا بودم. چند روز بعد مجددا ده روز مرخصی و ده روز تشویقی دادند. دو بلیط رفت و برگشت تهران- مشهد هم دادند با یکی از بچهها برای زیارت مشهد رفتیم.
آمده بودم برای درس خواندن به تهران که اطلاع دادند لشکر به نیرو احتیاج دارد. به دو کوهه که رسیدیم دیدیم هیچ کس آنجا نیست. بچهها سر پل ذهاب رفته بودند. فقط حاج ممقانی و (امیر حسین قنبری) آنجا بودند. با آنها به سمت غرب حرکت کردیم.
پادگان ابوذر
پادگان ابوذر میان کوههای بلند محصور شده بود. شب به پادگان رسیدیم، پادگان وسیعی بود که از باشگاه ورزشی و حمام و حسینیه و بیمارستان گرفته تا بسیاری مکانهای لازم دیگر، همه را در خود جای داده بود. از پادگان مجددا به طرف جایی حرکت کردیم که قبلا در آنجا سوله میزدیم. یعنی به همان باغ انگور در شیخ صله که انگورهایش را نشسته میخوردیم. یک سال گذشته بود، منتهی با بچههایی که دیگر نبودند. آنها هم از این دنیا گذشته بودند. پس از دو-سه روز که ماندیم، به چند نفر از بچهها ماموریت دادند به جایی بروند که پیش مرگان قصد عملیات داشتند. من هم جزو آنها رفتم. میبایست آنجا کار امدادگری برای پیش مرگان میکردیم. آنجا زیر کوه غول پیکر بمو بود. شبانه از پل بزرگی که زیر بمو قرار داشت، رد شدیم و به طرف تپههای (ازگله) حرکت کردیم. ما در زیر یکی از تپهها مستقر شدیم. آنجا سه گروه از پیش مرگان بودند. سمت راست بچههای گردان حمزه مستقر بودند.
حاج همت را هم در اورژانس از نزدیک دیدم. انگشت سبابهاش زخمی شده بود و باید ناخنش را میکشیدیم
وظیفه آنها جلوگیری از نفوذ کومله و دمکرات بودکه منطقهی نسبتا حساسی بود. بین تپههای کوه بمو اسکان داشتیم و سمت راست شاخ شمیران و شاخ سورمر قرارداشت. خود کوه بمو دو قسمت بود، که بین بچهها معروف بمو بزرگه و بمو کوچکه بود که میان این کوهها دمکراتها فعالیت داشتند. منطقه چون حالت پدافندی داشت، ما کار زیادی نداشتیم. منطقه روزهای گرم و شبهای سردی داشت. پنج روز آنجا بیکار بودیم، حوصلهی آدم سر میرفت. دیگر طاقت نیاوردم به وسیلهی بی سیم با بیمارستان تماس گرفتیم که اگر در اینجا احتیاجی نیست ما برگردیم. موافقت کردند و ما به پادگان ابوذر بر گشتیم.
سالک گرفتم
در پادگان مسابقات ورزشی به راه بود، من هم تمرین میکردم. چند روزی مجددا رفتم تهران برای درس خواندن اما زود برگشتم. یک روز در پادگان متوجه شدم که دستم زخم شده، به بیمارستان مراجعه کردم و گفتند سالک است. بعدا فهمیدم بسیاری از بچههایی که در بستان با هم بودیم سالک گرفتهاند. برای زخم دستم بار دیگر مراجعه کردم که شخصی آمد و نگاه در چشمانم کرد. انگار به ذهنش فشار میآورد که مرا بشناسد. عاقبت طاقت نیاورد و پرسید:
من شما را جایی ندیدهام؟
گفتم: نمیدانم!
گفت: تو عملیات والفجر -4 شما نبودید؟
تازه شناختم کیست، در دندانپزشکی کار میکرد. نامش (بهزادغیاثی) بود. اعجوبهای بود مرا به اتاقش دعوت کرد که طبقه دوم بیمارستان بود. اتاق تمیز و فرش شده بود با تمام امکانات رفاهی! ولی خودش ناراضی بود، دوست داشت وارد لشکر 27 شود. میگفت: اینجا خیلی راحتم، یک مطب هم پایین دارم اما راحتی را دوست ندارم. دلم میخواهد به آنجا بیایم که با بچهها در رنج و سختیها شریک باشم.
قول دادم که با حاج مجتبی عسگری صحبت میکنم، دو – سه روز بعد که با حاجی به طرف حسینیه میرفتیم موضوع را به او گفتم. ابتدا مخالفت کرد اما با اصرار زیاد من گفت: ببینم چکار میکنم.
بعد از نماز بود که یکدفعه غیاثی را دیدم و او را به حاجی معرفی کردم. باز حاجی مخالفت کرد که یکباره دیدم غیاثی گریه میکند، خیلی دوست داشت با بچههای بسیجی باشد. بالاخره حاجی راضی شد کارش را درست کند و سه روز بعد وارد بهداری لشکر 27 شد.
در صبحگاه بود که یکدفعه دیدم غیاثی توی صف ما شرکت کرده وحاجی که کمتر کسی را معاون خودش میکرد پس از یک هفته غیاثی را معاون بهداری کرد.
ناگهان یکی از بچهها گلولهای زیر پای من شلیک کرد. میخواستم اعتراض کنم که زیر پایم را نشان داد
کلاس درس در دوکوهه
حدود دو ماه در آنجا بودم که اعلام کردند در پادگان دو کوهه کلاس درس و امتحان گذاشتهاند، با چند تن از بچهها برای ادامه تحصیل به دو کوهه رفتیم. یک شب که مشغول درس خواندن بودیم، یکی از بچهها سالک مرا دید. پیشنهاد کرد به بیمارستان پادگان مراجعه کنم، رفتم و چند آمپول دادند. دکتر گفت: مقداری زیر پوست و مقداری در عضله تزریق کنم. آمپول را بردم که بزنم یک مربی آنجا بود که به شاگردانش نحوه تزریق را آموزش میداد. وقتی سوزن آمپول را زیر پوستم فرو برد، نمیدانم چطور شد که آن را چرخاند، یکدفعه حالم به هم خورد و دیگر چیزی نفهمیدم. وقتی به هوش آمدم دیدم دکترهای بیمارستان بالای سرم هستند. وقتی بیهوش بودم، هم اختیار ادرار از دستم خارج شده بود و هم تب کرده بودم. با همان حال رفتم زیر دوش. تب و لرزی به سراغم آمد که نگو و نپرس. حدود پنج روز روی تخت افتادم. از شدت تب میسوختم. حالم به قدری وخیم بود که بچهها جمع شده بودند و برایم دعا میخواندند. خلاصه بعد از مدتی که حالم بهتر شد و مجددا تزریق آمپول را از سر گرفتم سالک خوب شد.