لو رفتن عملیات شوخی بود!
مرور کتاب شانههای زخمی خاکریز (نوشته صباح پیری/قسمت یازدهم)
به جفیر که رسیدیم شبانه به گردان مالک اشتر رفتم و تجهیزات گرفتم. شب اول و دوم گذشت، اما از عملیات خبری نشد.
شب سوم خواب بودیم که یک دفعه همه را بیدار کردند. با خوشحالی پوتینها را پوشیدیم. بیرون، چند اتوبوس منتظر بود، سوار که شدیم ماشینها بجای این که به سمت جنوبی جزیره مجنون بروند به طرف دو کوهه فرمان راندند! متوجه شدیم عملیات دوباره لو رفته و هواپیماهای دشمن هم آمدند و بعد از ما آنجا را بمباران کردند. که تعدادی از بچهها شهید شدند. من دیگر به طرف بهداری نرفتم، به گردان مالک رفتم و همان جا را برگزیدم. مدتی بعد با گردان به سمت جفیر رفتیم، در آنجا امدادگر دسته شدم. دو امدادگر شدیم، یکی من و یکی هم «حیدری وقار» . دو روحانی در دسته ما بودند . نام یکی «تاج الدینی» بود ، سحرها که میخواست صبحگاه برود خودش لخت میشد و جلو میافتاد و به اندازه 6-7 کیلو متر بچهها را میدواند ، آدم فعالی بود و تیر اندازی خوبی هم داشت . یادم میآید نماز شبش ترک نمیشد .
هفت سنگر به عمق دو متر
مدتی بعد ناچاراً مرا به بهداری بردند، دوباره با غیاثی بودم و این خود باعث میشد روحیهام بهتر باشد.
دوباره به کار کندن سنگر افتادیم. هفت سنگر به عمق دو متر کندیم تا اینکه یک روز حاج ممقانی و عسگری آمدند و گفتند: این هفت سنگر کم است باید باز هم بکنیم. خوشحال شدیم که کار است. حاج ممقانی بعداً گفت: که لو رفتن عملیات شوخی بوده و باید با جدیت هرچه سریعتر سنگرها را آماده کنیم، غیاثی به طور شگفت آوری کار میکرد. بچه عجیبی بود! ایمانش از او مردی کاری و آبدیده ساخته بود. یک شب که میرود برای خواندن نماز شب، نمیدانم چطور میشود که جایش را تغییر میدهد. لحظهای بعد خمپاره ایی درست در مکان قبلی او میافتد و آنجا را گود میکند.
خداحافظی با جزیره مجنون
بالاخره پس از مدتی باید آنجا را ترک میکردیم، یک روز حاج ممقانی آمد و گفت که باید از اینجا برویم. بچهها ناراحت بودند، این همه زحمت کشیده و سنگر زده بودند. حالا باید میرفتیم، اما حاجی ممقانی با پیش کشیدن اطاعت امر خدا و توکل، قضیه را حل کرد. بچهها با غم و دلتنگی جزیره را ترک کردند. فقط غیاثی ماند تا شب را آنجا بماند، خودش خواسته بود که مدتی تنها آنجا بماند. میخواست با جزیره مجنون خداحافظی کند!
مدتی بعد مجدداً به تهران آمدم و برای ادامه گستردهتر در کار امدادگری به آموزشگاه رفتم. این بار آموزش شامل درسهای استخوانی، سلولی، گوارشی، خون، قلب، کلیه، مغز، اعصاب، گوش و چشم و ... بود.
یک شب که میرود برای خواندن نماز شب، نمیدانم چطور میشود که جایش را تغییر میدهد. لحظهای بعد خمپاره ایی درست در مکان قبلی او میافتد و آنجا را گود میکند
کلاس میکروب شناسی هم گذراندم، علاوه بر اینها پرستاری هم آموزش دیده بودم. فوریتهای پزشکی در مورد کارهای اولیه با مجروح را قبلاً آموزش دیده بودم. محل آموزش ما بیمارستان «نجمیه» بود. بعد از آموزش تئوری، جهت کار عملی در بیمارستانها تقسیم شدیم. من و حسن و عباس بیمارستان شهید رهنمون افتادیم. عباس گوشش از بچگی شنوایی درستی نداشت، چند بار پرستارها عصبانی شدند که چرا نمیشنود! طرز برخورد پرستارها با ما خوشایند نبود. با همان حجابهای آن چنانی ما را میآزردند. آنجا بهترین کار ما آمپول زدند بود. نمیدانم چرا به ما میگفتند که هر کس آمد پرسید از کجا آمدهاید؟ بگویید: از جهاد دانشگاهی!
دعوا با پرستارها!
مدتی که گذشت عباس گفت: که دیگر نمیتواند آنجا کار کند چون شنوایی درستی نداشت، آزارش میدادند. خود را به بیمارستان سینا منتقل کردیم. در این بیمارستان بزرگ، بخشهای مجهز وجود داشت. دانشجویان زیادی دوره عملی کار خود را آنجا میدیدند، اتفاقاً خیلی هم ناوارد بودند. من با عباس در قسمت اورژانس مشغول شدیم. اورژانس یک اتاق ده تخته مخصوص زنان و چهار اتاق مخصوص مردان داشت. همان روز اول پرستاران آرایش کرده و جلف باعث شدند تا حواسم را کاملاً جمع کنم. یک روز اتفاقی وارد اتاق زنان شدم و بعد با سرعت برگشتم، پرستارها فهمیدند. یکی از آنها دستور داد که به قسمت خانمها بروم و سِرُم به یکی از بیماران زن وصل کنم. قبول نکردم و کار به دعوا کشید.
تا مدتها برخورد بین ما و پرستاران وجود داشت تا این که ادامه کار غیر ممکن شد، هیچ کس هم نبود که به حرف ما گوش کند. تا اینکه از آنجا به درمانگاه رفتیم. آنجا کار بخیهزنی ، پانسمان، ختنه و دیگر اعمال ساده را انجام میدادیم. کنار درمانگاه اتاق «سونداژ» بود که مسئولیت آن را یک زن ارمنی به عهده داشت. او به ما آموزش سونداژ داد. در کار چنان پیش رفت و پشت کار داشتیم که روزانه حداقل 50 سونداژ میزدیم.
اینجا کار حالت گردشی داشت. یعنی پس از مدتی ما به درمانگاه میرفتیم و کسانی که آنجا بودند به قسمت جراحی میرفتند. پس از مدتی ما به جراحی میرفتیم و آنها به قسمت دیگر. تا اینکه به قسمت پانسمان رفتم. اتاق بسیار تمیز و استریل شدهای بود. مسئول آنجا خانمی بود که به شدت در تمیزی اتاق مراقبت میکرد.
طرز برخورد پرستارها با ما خوشایند نبود. با همان حجابهای آن چنانی ما را میآزردند. آنجا بهترین کار ما آمپول زدند بود
اگر کسی ماسک نمیزد یا کمی نسبت به استریل اتاق بی توجهی میکرد به شدت برخورد میکرد. مراجعین زیادی هم داشت، دو سه روز اول خیلی برای ما مشکل بود، چون کمترین بی مراقبتی از سوی ما مۆاخذه شدیدی را به همراه داشت. اما ارزش کارش باعث میشد تا تحمل کنیم. او را میتوان یک خدمتکار خوب و واقعی برای مردم محسوب کرد. کارش را به بهترین نحو انجام میداد. هم به ما خوب تعلیم میداد، هم به بیماران رسیدگی جالبی میکرد.
دوران گناه آلود به پایان رسید!
خلاصه پس از آموزش و گذشت دوران تلخ و شیرین؛ به نظرم بیشتر گناه آلود، به منطقه برگشتیم. غیاثی و دیگر بچهها آنجا بودند. بچههای دیگر رفته بودند جایی به نام «کوزران» در غرب که میخواست از آنجا عملیاتی شروع شود.
چند روزی نگذشته بود که یک روز حاج مجتبی عسگری به من گفت: که آماده باشیم تا با غیاثی به منطقهای برویم، وسائلی را که احتیاج داشتیم با غیاثی پشت ماشین گذاشته و حرکت کردیم. نمیدانستم به کجا خواهیم رفت، از اندیمشک گذشتیم و به طرف کرخه حرکت کردیم، به یک دو راهی رسیدیم، یک راه به فکه و یک راه به دهلران میرفت.