لشکر خوبان
مهدیقلی رضایی راوی کتاب «لشکر خوبان» در یادداشتی برای کتابش نوشت: من خیلی دلم میخواست خاطرات زمان جنگم را مکتوب کنم؛ نه به خاطر اینکه خاطرات خودم مطرح باشد، بلکه به خاطر شهدایی که با آنها بودیم.
به نظرم انتقال فرهنگ دوران دفاع مقدس به نسل جوان ارزشش را داشت که در این باره اقدام کنم. این مسأله تکلیف همه رزمندگان است. من تأثیرات این خاطرات را در فرزندان خودم میبینم. من تأثیر مثبت بازگو کردن این خاطرات در کسانی که کتاب را خواندهاند، خصوصاً در دانشجویان میبینم. میتوانم بگویم این نوع خاطرات اصلاً در کل زندگیشان تأثیر گذاشته است، در راهی که انتخاب میکنند. مخاطبین حرفهای من از فرهنگ بسیجی، فرهنگ شهید و ایثارگری در زندگیشان استفاده میکنند. برکت این کار تأثیرگذاری در نسل جوان بود.
آن روز که شنیدم حضرت آقا کتابم را خواندهاند و فرمودهاند با بخشهایی از این کتاب گریستهاند، خیلی جاخوردم. این لطف و عنایت و ارزشی که رهبر انقلاب برای دفاع مقدس قائلند، نشان از اهمیت این موضوع دارد. ببینید جنگ که تمام شد، نهتنها من، بلکه همه رزمندگانی که من میشناسم، هنوز با خاطرات آن سالها دارند زندگی میکنند. من بعد از دفاع مقدس خیلی جاها رفتهام و تجربههای زیادی پیدا کردهام، اما خاطراتش خیلی در حافظهام نمانده است. ولی در دوران دفاع مقدس باید بگویم که انگار در بهشت بودم. جزئیات رخدادهای آن هشت سال هیچوقت از ذهن بنده نرفته است.
آن روز که شنیدم حضرت آقا کتابم را خواندهاند و فرمودهاند با بخشهایی از این کتاب گریستهاند، خیلی جاخوردم. این لطف و عنایت و ارزشی که رهبر انقلاب برای دفاع مقدس قائلند، نشان از اهمیت این موضوع دارد
مرور خاطرات این کتابها تأثیر بسیار زیادی دارد. در زندگی گاهی احساس میشود که انسان است دیگر و جایزالخطاست یا مثلاً در زندگی دچار انحراف و اشتباه میشود، ولی وقتی به این کتابها و خاطرات نگاه میکند متوجه میشود که حد و حدودش کجاست و اینگونه در اصلاح انسان و رفتارش تأثیر دارد.
در جمع لشکر خوبان
سال 1367 و پس از عملیات مرصاد، زمزمههایی در لشکر 31 عاشورا بهوجود آمد که احتمال دارد آقای خامنهای، رئیسجمهور وقت به پادگان لشکر بیایند. پادگان لشکر 31 عاشورا در 15 کیلومتری دزفول قرار داشت؛ پادگانی که مهندسی ساخت آن را شهید مهدی باکری انجام داده بود. من داشتم به پادگان فرماندهی میرفتم که متوجه شدم مجموعه ماشینهایی وارد لشکر شدند. سرعت را کم کردم تا غبار جاده بخوابد و ماشینها بتوانند از ما سبقت بگیرند. از آینه نگاه میکردم که متوجه شدم در ماشین اولی آقای خامنهای نشستهاند. من راهنما زدم که بفرمایید جلو؛ آقا قبول نکردند و اشاره کردند که به مسیر خود ادامه بدهیم. بعد که به محل پادگان فرماندهی رسیدیم، خدمت آقا رفتیم و سلام و احوالپرسی کردیم.
وارد حسینیه که شدم، دیدم آقا نشستهاند و در کنار ایشان هم سرلشکر سلیمی حضور دارد. دو روز به تاسوعای حسینی مانده بود
به فرماندهی گردان ما خبر دادند که امشب با توجه به حضور آقای خامنهای، بچههای ردههای بالای فرماندهی برای جلسه به حسینیهی فرماندهی بیایند. من هم با دوربینم رفتم. وارد حسینیه که شدم، دیدم آقا نشستهاند و در کنار ایشان هم سرلشکر سلیمی حضور دارد. دو روز به تاسوعای حسینی مانده بود. شام را خوردیم و بعد از آن مراسم عزاداری شروع شد. بچهها کنار آقا حلقهی عزاداری تشکیل دادند و شروع به سینهزنی کردند. آقا هم سینهزنی میکردند که من از این لحظات چند عکس گرفتم.
پس از اتمام عزاداری آقا یک مقداری دربارهی سیره و تاریخ اهل بیت علیهمالسلام صحبت کردند و گفتند که من از این عزاداری سیر نشدم. فرمودند: من میروم منطقه و اگر فرصت شد، روز تاسوعا برمیگردم. روز تاسوعا ایشان مجدداً به پادگان شهید باکری برگشتند.