خسرو آباد همان فاو بود!
مرور کتاب شانههای زخمی خاکریز (نوشته صباح پیری/قسمت دوازدهم)
ماشین به طرف فکه حرکت کرد. چند کیلومتر رفتیم به اردوگاهی رسیدیم. که دایره شکل بود.
واحدها داخل دایره و گردانها بیرون دایره بودند. غیاثی محلی را نشان داد و گفت: «اینجا باید چادر بزنی!» آنجا میبایست چند سنگر احداث میکردیم. باران دانه ریز و شدیدی شروع به باریدن کرد. به سرعت چادر را آماده کردیم. یک موتور تریل هم برای انجام کار در اختیارمان گذاشتند که نو بود. مسئول مهندسی اردوگاه شخصی به نام «لاهیجانی» بود که زحمت فراوانی میکشید. زخمی بود و مثل من چشمهای زاغی داشت. او محل تدارکات را به ما نشان داد تا اگر به چیزی احتیاج داشتیم تهیه کنیم. کار را شروع کردیم که محصولش سه سنگر بزرگ بود. یک بلدوزر هم به کمک ما آمده بود. 5 روز گذشت و سه سنگر دیگر درست کردیم. غیر از ما دیگران هم به سنگر سازی مشغول بودند. چند روز بعد در چادر خواب بودیم که ناگهان چادر رویمان افتاد. با هر جان کندنی بود خود را بیرون کشیدیم و دیدیم غیاثی است که طناب چادر را پاره کرده و تیر آن را از جا کنده است، میگفت: ـزود بلند شوید، میخواهیم برویم. وسائل را جمع کنید، برگردیم و عقب رفتیم. در این بین یک مسافرت تشویقی هم به ما خورد، این بار هم در مشهد خوش گذشت.
یک برج گذشت
باز هم در حال برگشت به دوکوهه بودم. دیگر با این راه آهن و ریلها و واگنهایش انس گرفته بودم. موقع شام. توی قطار رفتم نوشابه بگیرم که در راه رو حاج مجتبی عسگری را دیدم. حدود یک ماه میشد که حاجی را ندیده بودم. پدرش سکته کرده بود و حاجی دنبال کارهای بیمارستانی پدرش بود. دو – سه روز گذشت تا حاج عسگری دو کوهه آمد، حرفی نزد.
غروب با ماشین به طرف اردوگاه کرخه رفتیم. رزم شبانه میخواست اجرا شود. آن شب، رزم را من اداره کردم. به اندازه 7 کیلومتر بچهها را دواندم. سه – چهار روز بعد، عصری، حاج ممقانی مرا برد گوشهای و گفت: شنیدم خیلی مشتاق استعفا هستی و حتی حاضری زندان هم بروی. گفتم: «آره حتی شده به خاطر استعفا زندان میروم و شروع میکنم به خواندن نماز قضا!»
گوشم را گرفت و محکم پیچاند و بعد گفت: «زیاد شلوغ نکن، برو دنبال کارت. دیگر نبینم از این حرفها بزنی» . چشم گفتم و آمدم و دیگر حرفی از استعفا نزدم .
بعداً فهمیدیم «فاو» بوده، بچهها از اروند گذشته و شروع به پیشروی کرده بودند
سه شب با پوتین خوابیدیم
با حاج ممقانی و غیاثی و بقیه بچههای فرماندهی هم چادر شده بودم. یک شب حاجی خواست رزم شبانه راه اندازد، بچهها فهمیده بودند، خبری نشد. شب دوم و شب سوم هم. بچهها با ناراحتی آمدند، اعتراض کردند. حتی برخی ناسزا هم گفتند که سه شب است با پوتین میخوابیم اما از رزم شبانه راحتمان کنید. شب بعد بچهها با خیال راحت خوابیدند، خواب که همه را برد، حاجی، بچههای تخریب را آورد و دور تا دور اردوگاه کرخه را مین گذاری کرد. بچههای توپخانه هم دو لول آوردند. از ته شیارها هم دوشکا و غیره روی اردوگاه نشانه رفت. چه رزمی! چه شبی! بچهها با اینکه میدانستند رزم شبانه ممکن است انجام گیرد، اما صحنه آنچنان واقعی بود که ترس خیلیها را گرفته بود. صدای انفجارها و گلولهها همه را هراسان کرده بود. غیاثی آمد و با لبخندی غم انگیز گفت: «صباح! یادته اون رزم شبانه!»
منظورش همان رزم شبانهای بود که من در آن نقش مردن را بازی کرده بودم. گفت: «رزم، رزم شبانه باید توش درس هم باشه، نه اینکه فقط شلوغ به شه.»
بعد از مدتی یک شب حاجی ممقانی ما را جمع کرد و گفت: «که باید برویم» . قرار بود دوباره برویم برای سوله زنی .
جایی به نام خسرو آباد
در جایی به نام خسرو آباد قرار بود عملیاتی انجام گیرد و این عقبه محسوب میشد. پس از چند شبانه روز تلاش و کار دسته جمعی اورژانس را بنا کردیم و علاوه بر آن جادهای هم احداث کردیم. چند سنگر هم زدیم. در این مدت اصلاً حمام نرفتم، لباسهایم پوسیده بود، بیست روز کار با ریزش عرق، حسابش با شما.
دو شب مانده به عملیات حدود 700 نیرو از راه رسید. به حاجی گفتم که مرا هم به گردان بفرستد. اما مخالفت کرد، حتی گریه کردم، حاجی پس از مدتی بالاخره راضی شد مرا برای پست امداد ببرد. خوشحال شدم، شب عملیات از راه رسید، نزدیکیهای اذان صبح منورها شروع به پرواز کردند. عملیات شروع شده بود، هوا هم کمی بارانی شد. ما داشتیم دعا میکردیم. خبر رسید بچههای گردان عمار به خط زدهاند. ولی ما نمیدانستیم هنوز به کجا حمله کردهاند. بعداً فهمیدیم «فاو» بوده، بچهها از اروند گذشته و شروع به پیشروی کرده بودند. بعد از ظهر که شد زخمیها را آوردند و کار ما هم شروع شد. فردا صبح با حاجی ممقانی به طرف خط حرکت کردیم. مقدار زیادی سرم و یک موتور برق هم با خود بردیم. حدود 2 کیلومتری خط مقدم فعالیت ما آغاز شد. هر وقت هواپیماها میآمدند، داخل نخلستان میشدیم و پناه میگرفتیم. یگان دریایی هم با قایقهایشان در اروند فعالیت میکردند. میخواستیم به آن سوی اروند برویم، جزر و مد رودخانه خیلی بود. قرار بود با 2 قایق برویم، اما مسئول قایقها، یک قایق در اختیارمان گذاشت و گفت: فعلاً با این سریع بروید که مه در حال شروع شدن است، قایق بعدی را بعد از جزر و مد بعدی میفرستیم.
حاج ممقانی صلوات میفرستاد. مرتجی آیت الکرسی میخواند. هنوز قدم در ساحل نگذاشته بودیم که ده اسیر آوردند. بعد هم کامیونهای غنیمتی از راه رسیدند
من، حاج ممقانی، حاج مرتجی، دشتبان زاده و مسعود حسینی، به طرف دیگر اروند رفتیم. توی قایق روی آب بچهها را میدیدم که ذکر میگفتند. حاج ممقانی صلوات میفرستاد. مرتجی آیت الکرسی میخواند. هنوز قدم در ساحل نگذاشته بودیم که ده اسیر آوردند. بعد هم کامیونهای غنیمتی از راه رسیدند. بچهها نصف فاو را گرفته بودند. بچهها کامیونهای غنیمتی را میآوردند لب ساحل و مهماتی را که قایقها از طرف دیگر میآوردند، بار میکردند، همه بی وقفه کار میکردند. در عرض 5 دقیقه کامیون پر از مهمات میشد و کامیون دیگری جلو میآمد. ما هم شروع کردیم به کمک در محل مهمات. انگار بعد از بیست روز کار دایم – که بعضی شبها بیشتر از چهار ساعت نمیخوابیدیم – نیروی تازهای گرفته بودیم! داشتیم مهمات بار کامیونها میکردیم که حاجی ممقانی آمد و آماده باش داد. سمت چپ ما خانه ایی بود که انبار مهمات بود.
آنجا آتش گرفته و صدای انفجار گلولهها فضا را پر کرده بود. سه نفر از بچهها پایین دیوار خانه بودند و به علت جراحت نمیتوانستند حرکت کنند. سینه خیز خود را به آنان رساندم. یکی را نجات دادم و دو نفر دیگر را هم بچهها آوردند. گلوله خمپاره و توپ پشت سرهم میآمد.