والفجر 8 با تمام حماسههایش بعلاوه تاریخ شد!
مرور کتاب شانههای زخمی خاکریز (نوشته صباح پیری/قسمت سیزدهم)
داشتیم سرم ها را پر میکردیم که یک دفعه داغ شدم. خمپارهای در چند متری من به زمین خورده بود. راننده موتور تریلی که آنجا بود زخمی شد.
پای راست حاجی مرتجی هم ترکش خورد. گرم بودم و حالیم نبود که پای چپ خودم هم ترکش خورده. وقتی خواستم راه بروم، متوجه شدم که زخم کاری نبود. شروع کردیم به جلو رفتن، وقتی من و مرتجی کنار هم راه میرفتیم، لنگی پای چپم با لنگی پای راست او حالت جالبی را به وجود آورده بود. مرتجی تصدیق پایه یک داشت. او گفت: «راه رفتن ما دو تا خیلی شبیه حرکت برف پاک کنهای بنز ده تن است!»
هرچه جلوتر میرفتیم، ساختمانهای بیشتری نمایان میشدند. حاجی ممقانی یکی از ساختمانها را جهت بهداری در نظر گرفته بود. تدارکات و اطلاعات، عملیات مهندسی، رزمی و دیگران هم هر کدام ساختمانی را کار گرفته بودند.
صلواتها کارساز شدند
منطقه فاو سه سایت موشکی داشت که بچههای لشکر 27 و ولی عصر (عج) سایت یک را دور زده و نفرات دشمن را درو کرده بودند. عملیات با شدت تمام ادامه داشت و هر لحظه اسرای عراقی زیادتر میشدند. با دو تن از بچهها رفتیم تدارکات تا چیزی برای خوردن بگیریم. وقتی آنجا رسیدیم، دیدیم نگهبان گذاشتهاند. معلوم شد هنوز پاکسازی انجام نگرفته، چون لحظاتی قبل دو عراقی را همان جا دستگیر کرده بودند. داشتیم غذا را میخوردیم که حاجی با شتاب آمد و سجده شکر به جا آورد. بچهها با تعجب جریان را پرسیدند، معلوم شد وقتی از جاده آسفالته به طرف فاو میرفت، چهار نفر از گوشهای شروع به تیر اندازی میکنند، حاجی با موتور بوده که همه را رد میکند. بعد میبیند یک نفر احترام نظامی میگذارد و ماشینی هم در حال راهنما زدن است. تازه میفهمد که اینها عراقیها هستند که هنوز از فاو خارج نشدهاند.
آنها شروع میکنند به طرف حاجی که هیچ کدام به حاجی اصابت نمیکند و او موفق میشود از دست آنها سالم بگریزد. خودش میگفت: «کار صلواتهایی بود که پشت سر هم میفرستادم.»
حاجی صبح که مجدداً از همان محل عبور میکند، میبیند همان عراقیها کشته شدهاند و تعدادی هم اسیر، و آن کسی که به احترام نظامی دستش را بالا برده بود، فقط یک مجسمه بود!
گردانها کم کم از راه میرسیدند. انصار، مالک، عمار و... بچههای گردان مالک کنار جاده «ام القصر» موضع گرفتند. میخواستند به طرف سایت موشکی دو و سه بروند و آنجا را بگیرند. آن طرف سایت سه کارخانه نمک بود که آنجا را هم باید پاکسازی میکردند.
حاجی صبح که مجدداً از همان محل عبور میکند، میبیند همان عراقیها کشته شدهاند و تعدادی هم اسیر، و آن کسی که به احترام نظامی دستش را بالا برده بود، فقط یک مجسمه بود
حمله بی وقفه ادامه داشت
با بچهها وارد ساختمانهای فاو شدیم. آنجا واحدی بود که لوازم پزشکی و دارو و دیگر لوازمات به غنیمت در آمده را از آنجا به عقب آوردیم. ساختمان ظاهراً محل نگهداری مشروب هم بود. یک یخچال و تلویزیون هم آوردیم. با قایقهای بزرگ، آمبولانسها را هم به این سوی اروند آوردند. هواپیماها لحظه ایی آسمان را خالی نمیگذاشتند. پشت سر هم میآمدند و بمباران میکردند. یک بمب درست پشت ساختمانی که ما بودیم، اصابت کرد و من را از یک طرف اتاق به سمت دیگر پرتاب کرد. شیشهها ترکید و یکی از شیشهها خورد به کمر یکی از بچهها.
زخمیها را مرتب میآوردند. بمباران پشت بمباران و زخمی پشت زخمی. من هم با پای ترکش خورده نمیتوانستم درست کار کنم. یک لوله نفت از کنار جاده میگذشت که همان روز یک هواپیمای عراقی آن را هدف قرار داد که تا 5 روز میسوخت. برخی زخمیها را میشناختم. حمله بی وقفه ادامه داشت. بچهها سایت دو را هم گرفته بودند. شب با حاجی ممقانی و چند تن از بچهها با آمبولانس به سه راهی رفتیم که آن سویش بچهها پدافند کرده بودند تا حمله دیگری را آغاز کنند. بعد از این سه راه، سایت موشکی سه قرار داشت. یک انبار تدارکات هم آنجا بود که ما داخل آن شدیم. عکسهای زشت و مبتذل فراوان بود. انگار بچهها آنجا جنازه زن هم مشاهده کرده بودند. دنبال یک داروخانه میگشتم که به طور اتفاقی یک داروخانه با وسایل کافی پیدا کردم. همه را گذاشتم توی گونی و با خود آوردم.
هفت روز از عملیات گذشت
با بی سیم اطلاع دادند که دشمن عقب را شیمیایی زده، حاج عسکری و چند تا از بچهها هم شیمیایی شده بودند. رفتیم پشت سایت که بچهها داشتند سوله میزدند. ما هم به کمکشان رفتیم، دو سه بار آنجا را شیمیایی زدند که بچهها ماسک میزدند. ما هم با ماسک کار میکردیم. ترکش داخل پایم خیلی آزارم میداد، به طوری که دیگر نمیتوانستم تحمل کنم. ناچار به آبادان برگشتم. دیگر نمیتوانستم راه بروم. از آنجا به اهواز منقل شدم. باید پایم جراحی میشد. مرا به مشهد اعزام کردند و در بیمارستان سینای این شهر بستری شدم. دکتر آنجا گفت: «فعلاً نمیشود ترکش را خارج کرد.»
به تهران آمدم. در آنجا بعد از چند روز دکترها گفتند که ترکش داخل پایت باشد بهتر است که تا امروز هم مهمان پای چپم است.
در بیمارستان نجمیه تهران خبر شهادت حاج مرتجی را شنیدم. بچهها میگفتند که یکی از برف پاک کنها شکست. بلافاصله به طرف اهواز حرکت کردم. بچهها را اطراف رود کارون پیدا کردم. دو – سه روز بعد حاجی ممقانی و غیاثی هم آمدند. خیلی از بچهها شهید شده بودند. توی فاو اورژانس جدیدی زده بودند.
بعد از مدتی برگشتم به طرف کرخه و چندی بعد هم به تهران آمدم تا درسم را ادامه دهم، زیرا دیگر آنجا کار به خصوصی نداشتم. والفجر 8 با تمام حماسههایش بعلاوه تاریخ شد
بعد از مدتی برگشتم به طرف کرخه و چندی بعد هم به تهران آمدم تا درسم را ادامه دهم، زیرا دیگر آنجا کار به خصوصی نداشتم. والفجر 8 با تمام حماسههایش بعلاوه تاریخ شد.
اوایل سال 65 عملیات باز پس گیری مهران آغاز شد. من هم با اصرار خود را وارد گردان حمزه کردم و با آنها راهی مهران شدم. چند روز به عملیات مانده بود و در این مدت عراق چند پاتک انجام داد که بچهها به خوبی جواب آن را دادند. عراق، مهران را به دست نیروهای ضد انقلاب داده بود؛ و سر دسته منافقین، مسعود رجوی آنها را هدایت میکرد. عراق تخلیه مهران را در مقابل تخلیه نیروهای ما از فاو قرار داد بود. بالاخره شب حمله از راه رسید. بچهها اشک میریختند و دعا میکردند که مهران آزاد شود تا قلب امام شاد گردد.
به طرف سه راه صاحبالزمان حرکت کردیم و در جایی که سنگ شکن نام داشت، آماده پیشروی شدیم. چند لحظهای که آنجا بودیم هواپیماهای دشمن آمدند و بمباران کردند فکر کردیم عملیات لو رفته. سمت چپ ما لشکر ثارالله و سمت راست ما گردان شهادت و سید الشهدا کار میکردند. جایی که ما بودیم و قرار بود عملیات را از آنجا آغاز کنیم، صاف و هموار بود. ولی جایی که گردانهای سمت راست ما میخواستند شروع کنند کانال داشت. غروب نزدیک میشد و شور و حال بچهها بیشتر. دوباره اشکها جاری شد و دلها به نازکی گلبرگها در مقابل عشق خدا لرزید. در قنوت بچهها گُل می رویید: «اللهمانی اسئلک شهادة خالصة فی سبیلک»