شهید بهنام محمدی در «دا»
«دا» میگوید: بهنام محمدی نوجوان 13 سالهای که از فرط کوچکی جثه، اسلحه ژ-3 اش روی زمین کشیده میشد، با گشت زدن در محلهها رزمندهها را از نقاط نفوذ دشمن مطلع میساخت، او روزهای آخر مقاومت خرمشهر با ترکشی به قلب کوچکاش به شهادت رسید.
28 مهرماه سالروز شهادت نوجوان 13 ساله خرمشهری است که روزهای مقاومت خرمشهر با نام او گره خورده است. بزرگ مرد کوچکی که چند برابر آنچه انتظار میرفت برای دفاع از شهرش جنگید و در همین راه به شهادت رسید. بهنام محمدی در 12 بهمن ماه سال 1345 در منزل پدر بزرگش واقع در خرمشهر به دنیا آمد. شهریور 59 بود که شایعه حمله عراقیها به خرمشهر قوت گرفته بود بهنام تصمیم گرفت در خرمشهر بماند. بمباران هم که میشد بهنام 13 ساله میدوید و به مجروحین میرسید و هرکاری از دستش برمیآمد برای دفاع از خرمشهر انجام میداد. بهنام میرفت شناسایی چند بار وقتی گرفتار شده بود گفته بود: «دنبال مامانم میگردم گمش کردم» عراقیها فکر نمیکردند بچه 13 ساله برود شناسایی به همین دلیل رهایش میکردند. یک اسلحه به غنیمت گرفت با همان اسلحه 7 عراقی را اسیر کرده بود. به او گفتند که باید اسلحه را تحویل دهی میگفت به شرطی اسلحه را تحویل میدهم که به من حداقل یک نارنجک بدهید. با همان نارنجک دخل یک جاسوس نفوذی را آورد. کنار مدرسه امیر معزی (شهید آلبو غبیش) اوضاع خیلی سخت شده بود ناگهان بچهها متوجه شدند که بهنام گوشهای افتاده است و از سر و سینهاش خون میجوشید. چند روز قبل از سقوط خرمشهر شیر بچه دلاور خوزستانی بالاخره در 28 مهر 1359 پرکشید و در قطعه شهدای کلگه شهرستان مسجد سلیمان شهر آبا به خاک سپرده شد.
سیده زهرا حسینی در کتاب «دا» به خاطرهای از او در روزهای مقاومت خرمشهر اشاره میکند و میگوید:
«نمیدانم دستم به چه کاری بند بود که صدای بلندی مرا متوجه خودش کرد. سر بلند کردم پسر نوجوان ریزنقشی دم در مسجد صدایش را بالا برده بود و سعی داشت بقیه را توجیه کند. میگفت: توی خطوط نیروها از تشنگی توی فشارند. آب لجن میخورند. آب برسونید خطوط. جلوتر رفتم احساس کردم قیافهاش برایم آشناست. همینطور که به ذهنم فشار میآوردم، ببینم کجا او را دیدهام، از خودم میپرسیدم: این بچه از کجا میدونه توی خطوط آب ندارند! یک دفعه یادم آمد این بهنام محمدی از فامیلهای عمو شنبه است. هر وقت به خانه آنها میآمد، شیطنتهایش همه کوچه را خبردار میکرد. به پشت بام ما هم سرک میکشید و با سگی که آنجا بسته بودیم، بازی میکرد.»
خیلی تعجب کردم، خیلی لاغر و درب و داغان شده بود. چهرهاش را آفتاب سوزانده و موهایش بلند و ژولیده شده بود. گفتم: بهنام تو اینجا چه کار میکنی؟ نگاهی به من کرد و جوابی نداد. انگار مرا نشناخته بود. گفتم: یادت نیست هر وقت خونه عمو شنبه میآمدی، پشت بام ما هم پیدات میشد و با کارهایت پدر ما رو در میآوردی؟
این بچه از کجا میدونه توی خطوط آب ندارند! یک دفعه یادم آمد این بهنام محمدی از فامیلهای عمو شنبه است. هر وقت به خانه آنها میآمد، شیطنتهایش همه کوچه را خبردار میکرد
خندید و مرا به یاد آورد. گفت: سگتون چی شد؟ گفتم: هیچی؛ حتما او هم مثل ما آواره شده دیگه. بعد پرسیدم: جریان چیه؟ الان چی گفتی؟ مگه تو خطوط میروی؟ با ناراحتی گفت: آره؛ من با بچههای مدافع میرم خط. چند روز پیش افتادیم تو محاصره. صبح تا عصر نتونستیم خودمون رو بیرون بکشیم. بچهها به من گفتن، تو ریزه و زبلی، برو آب پیدا کن. با بدبختی اومدم آب پیدا کردم. ولی خب آبش کثیف بود. چاره نداشتم همون رو بردم. بچهها با خوشحالی خوردند ولی بعدش همه استفراغ و بیرون روی افتادند.
نزدیک غروب هر جوری بود از محاصره دراومدیم و از دستشون فرار کردیم ولی دیگه داشتیم از تشنگی تلف میشدیم. خیلی این در و اون در زدیم تا بالاخره تو حوض یه مسجد آب پیدا کردیم. اما چه آبی، اون قدر مونده بود که روش جلبک گرفته بود. جلبکها رو کنار زدیم. سرمون رو توی حوض فرو بردیم تا تونستیم از اون آب لجن گرم خوردیم. جلبکها تو دهنم میاومد، حالم به هم میخورد. همه مون همین وضع رو داشتیم. بعدش بالا آوردیم ولی عطشمون از بین نمیرفت. دوباره از همون آب میخوردیم.
ناراحت شدم. گفتم عیب نداره. من خودم تا اونجایی که میتونم میگم برای خطوط آب ببرند. بعد از این سعی میکردم هرجا میرویم دبههای آب را با خودمان ببریم. از توی شط دبهها را پر میکردیم. آب داغی که رویش نفت و گازوئیل ایستاده بود. با این حال از آب لجن بهتر بود.