اورژانسش. م. ر
مرور کتاب شانههای زخمی خاکریز (نوشته صباح پیری/قسمت پانزدهم)
شب دوم یا سوم محرم سال 1365 بود که برای بار سوم به طرف «بمو» حرکت کردیم. در اورژانس منطقه اسکان یافتیم. آنجا وضع طوری بود که هر شب باید پاس میدادیم.
دمکراتها در شب، حمله میکردند. چند روز بعد که گذشت، یک روز صبح بعد از نماز داشتیم زیارت عاشورا میخواندیم – زیارت را حاج مجتبی با سوز و گداز عجیبی میخواند – ناگهان صدای انفجار دو توپ بلند شد. بچهها بی خیال، به ادامه زیارت پرداختند، شلیک توپ ادامه یافت. تا این که یکی از گلولهها درست جلوی اورژانس منفجر شد و من ناگهان شعله قرمزی دیدم. نفر جلویی من – مهدی گیوه چی – سرش را خم کرد و ترکشی توی پیشانی من جا گرفت. دست که بردم به طرف سرم، دیدم دستم پر از خون شد، تا به اورژانس برسیم از هوش رفته بودم. در بیمارستان باختران تحت عمل جراحی قرار گرفتم. شب همان صبحی که ترکش خوردم، منطقه توسط جنگندههای دشمن زیر حملات شیمیایی قرار گرفت و روز بعد تمامی بچهها به اردوگاه کوزران بازگشتند. دکتر گفته بود باید چهار ماه بستری شوم، اما پس از 15 روز حالم خوب شد و راهی منطقه شدم؛ با این وجود هنوز سر حال نبودم.
مدتی بعد به سمت خرمشهر حرکت کردیم. اولین بار بود که این شهر ویران شده را میدیدم، یک ساختمان سالم پیدا نمیشد. بعد از مدتی گردش در مخروبههای شهر، یک ساختمان سه طبقه را انتخاب کردیم. سقف و دیوارهای ساختمان بر اثر گلولههای توپ و خمپاره سوراخهای زیادی پیدا کرده بود. قرار شد طبقه هم کف آنجا را برای اورژانسش. م. ر آماده کنیم. طرز ساختمان اورژانسش. م. ر با اورژانس زخمیهای غیر شیمیایی تفاوت داشت. اینجا را میبایست به سه قسمت جدای از هم تقسیم میکردیم، ولی در همان حال باید این سه قسمت با یکدیگر ارتباط داشته باشند. یعنی اول رختکن را میزدیم که مجروحان شیمیایی لباسهای آلوده را از تن درآورده و بعد محل حمام و بعد از آن محل پوشیدن لباس و درمان بود که این سه قسمت در عین حالی که از هم جدا بودند، میبایست محل ورودشان با یکدیگر مرتبط باشد. حدود بیست روز بچهها تلاش کردند تا اورژانس را در طبقه هم کف ساختمان احداث کردیم، بچههایی که در ساختن اورژانس یکدیگر را یاری میکردند: غیاثی، موسی پور، بقال زاده، شهادت، کرکش، تیموری، اشرفی، فرهنگی فر و ... بودند که از جان مایه گذاشتند، آن هم زیر سایه دست خدا. آنها کارهایی کردند که از دست آدمهای عادی خارج بود. همه کارها بیست روزه انجام شده بود.
قرار شد طبقه هم کف آنجا را برای اورژانسش. م. ر آماده کنیم. طرز ساختمان اورژانسش. م. ر با اورژانس زخمیهای غیر شیمیایی تفاوت داشت
سنگرهای 40 متری در کربلای 4
یک روز به عملیات مانده، نیروها وارد منطقه شدند. شب، عملیات کربلای 4 شروع شد، دو روز از عملیات گذشت که ناگهان پیام آمد که ما به عقب برگردیم، زیرا کار مهمتری در پیش است و ما هم اجباراً به عقب برگشتیم. ولی چند روز نگذشت که مجدداً به سمت محل ناشناختهای حرکت کردیم. از پادگان حمید هم رد شدیم و در جاده شهید «محسن صفوی» به حرکت ادامه دادیم تا به جایی رسیدیم که دو طرف جاده خاکریز بود، قرار شد سنگر سازی کنیم، آن هم سنگرهایی به وسعت حدود 40 متر!
آنجا شلمچه بود، این را بعداً فهمیدم. مرخصی همه بچهها لغو شده بود و امام پیام داده بودند: «باید ضربه محکمی به دشمن وارد کنیم» یک ماه بود که از اعزام بزرگ و تاریخی سپاه حضرت محمد (ص) میگذشت؛ و همه بچهها میگفتند: «تا ضربهای کاری به دشمن بعثی نزنیم بر نخواهیم گشت.»
کار را به سرعت شروع کردیم. مشغول کندن زمین بودیم که غیاثی رفت و پس از سه ساعت با یک وانت پر از بشکه برگشت. فهمیدیم میخواهد طرح شهید ممقانی را پیاده کند که قبل از عملیات فاو برای آسان زدن سنگر، چاله درست میکرد و اطراف آن را بشکه میچید. با این روش دیگر احتیاجی به گونی نبود، این را هم بگویم که لشکر حضرت رسول (ص) در عرض دو ماه سه بار مکان عوض کرد، یعنی جابجایی به فاصله 300 کیلومتر که بسیار عجیب بود و جز ایمان و ایثار بچهها چیز دیگری قادر به انجام این کار نبود.
بچهها شب و روز تلاش میکردند، صبحانه و نهار را گاهی در حین انجام کار میخوردیم؛ تا اینکه شب عملیات فرا رسید. شب شهادت حضرت فاطمه (س) بود رمز عملیات هم به نام این بانوی بزرگ و فداکار اسلام تعیین شد. شب را در سوله گذراندیم، همین شب بود که حاج مجتبی خبر شهادت مسئول پرسنلی لشکر «واضحی فرد» را به ما داد. او سومین شهید خانوادهاش بود. قبل از او دو تن دیگر از برادرانش به دیدار خدا شتافته بودند.
دریاچه ماهی
فردا صبح با حاج مجتبی و چند نفر دیگر از بچهها به طرف دریاچه ماهی حرکت کردیم، باران گلوله میبارید.
بچهها با اتکا به خداوند و ایمانی که داشتند از معابر خطرناکی عبور کرده و خیلی از دشمن را کشته بودند. هر چه جلوتر میرفتیم، انگار تازه کشتههای دشمن شروع شده بود. جنازهها به صورت گروهی و پراکنده به چشم میخوردند، تعدادی از قرارگاههای زیر زمینی عراقیها هم به دست بچهها افتاده بود. از سمت راست پاسگاه زید مسیری بود که به دژ میخورد، از سمت چپ دژ حرکت کردیم و به مخابرات سیاری رسیدیم که از عراقیها به غنیمت گرفته شده بود. آنجا بچههای شنود صدای صدام را گرفته بودند، حاج کوثری فرمانده لشکر حضرت رسول (ص) هم آنجا بود.