سه راهی شهادت
مرور کتاب شانههای زخمی خاکریز (نوشته صباح پیری/قسمت شانزدهم)
شب حدود ساعت ده مأموریت یافتیم تا با دو نفر دیگر از امدادگران به جاده برویم و هرچه زخمی دیدیم، ببندیم و عقب بفرستیم.
صدای تیر و انفجار در شب میپیچید و گلولهها زوزه کشان از اطراف ما میگذشتند. به جایی رسیدیم که انبار مهماتی در حال سوختن بود. آنجا را رد کردیم؛ و به یک سه راهی رسیدیم، یک تانک عراقی در حال سوختن بود؛ از کنار تانک شعلهور رد میشدم که صدای خرخری به گوشم رسید، به بچهها گفتم، آنها هم گوش تیز کردند و صدا را شنیدند. با دقت اطراف را نگاه کردیم ناگهان در تاریکی چشمم به کسی افتاد که روی زمین دراز کشیده، با لباسی سیاه، صدای خرخر از گلوی او بود. جلو که رفتیم دیدیم غواص خودی است. سرش زخمی شده بود و خون در گلویش لخته شده بود، داشت خفه میشد. دهانش قفل شده بود. هر کاری کردم نتوانستم دهانش را باز کنم حتی با پا روی دهانش رفتم اما دهانش باز نشد. عاقبت یک «اروی» را به زحمت در دهانش فرو کردم، بوی بدی از دهانش بیرون میزد. به هر زحمتی بود لخته خون را از گلویش خارج کردم، یعنی استفراغ کرد و از خفگی نجات یافت. وقتی از نجات این زخمی فارغ شدیم، مجدداً به حرکت ادامه دادیم.
الله گویان در دل آتش میرفتند
به دژ رسیدیم که 6 متر عرض و 5/2 متر ارتفاع داشت. چند خودروی دشمن در حال سوختن بودند. سه چهار مجروح هم آنجا دیدیم که زخمشان را بستم، حدود 300 متر جلوتر گردان حبیب در حال پدافند از منطقهای بود که در گرفتن آن با مشکل مهمی رو به رو نشده بودند. دو سه ساعت بعد گردان مالک وارد عمل شد. گردان مالک از سمت چپ دژ شروع به پیشروی کرد. ما هم با این گردان جلو رفتیم. در سمت چپ دریاچه ماهی برای فرار از تیر مستقیم دشمن، از پایین خط الراس دژ به حرکت ادامه دادیم. کناره راه چون آب بود، بچهها به زحمت راه میرفتند. با مشقت فراوان حدود دویست متر جلو رفتیم، متوجه شدم نتیجهای ندارد. از گردان مالک جدا شدیم و به طرف گردان حبیب راه افتادیم. موقع برگشتن، دیدیم راه خوب شده، به طوری که آن دویست متر را دویدیم. به همراهم محمود تیموری گفتم همین جا سنگری بزنیم و کولههایمان را بگذاریم و با بچهها تماس بگیریم که از این مسیر با آمبولانس بیایند، زیرا مسیر خوب برگشت همین جاست که میتوانیم زخمیها را ببندیم و به عقب بفرستیم. سنگر را به سرعت زدیم و زیر آتش شدید استراحتی کردیم وقتی بلند شدم، دیدم یک ستون در حال پیشروی ست. دقت کردم، گردان مالک بود. در همان مسیری که ما برگشته بودیم آمده بودند. گردان حبیب جلوتر رفته بود؛ و گردان مالک میرفت تا بعد از گردان حبیب عمل کند. چهرههای برافروخته، الله گویان در دل آتش میرفتند. تاریکی شب با درخشیدن شعله انفجار، روشن میشد و قطرات اشک را بر گونه برخی از رزمندگان آشکار میکرد.
تاریکی شب با درخشیدن شعله انفجار، روشن میشد و قطرات اشک را بر گونه برخی از رزمندگان آشکار میکرد
عروس شهادت
عروس شهادت در چند قدمی آنها بود. دیدن این صحنههای با شکوه و جاودانی لذتی دارد که نصیب هر کس نمیشود، اختیار اشک دیگر دست آدم نیست، خودش سرازیر میشود. چند لحظه بعد بچهها با آمبولانس رسیدند، زخمی زیاد شده بود و تا صبح مشغول بستن زخمیها بودیم. چه صحنههایی که آن شب دیدم: بدنهای له شده و تکه تکه شده و وقار زخمیها که درد را میخوردند و اشک میریختند که چرا شهید نشدهاند.
هوا روشن شده بود که حاج مجتبی هم آمد. نزدیکیهای ظهر گردان عمار هم وارد عمل شد، میخواستند یک دژ که جلو بود را بگیرند، دشمن هم موانع محکم و زیادی آنجا کار گذاشته بود و زخمیها کمتر شده بودند. از فرط خستگی خوابم برد، حدود ساعت 7 صبح حجم آتش دشمن زیادتر شد، بعد از ظهر متوجه شدم بچهها عقب میکشند. حماسه و ایثار را از اینجا میشد دید، بچهها زیر آتش سنگین و مرگبار میرفتند روی دژ با آر. پی. جی شلیک میکردند تا زخمیها عقب بکشند. جانانه مقاومت میکردند و میجنگیدند، یکی پایش قطع شده بود، اما هنوز هوش داشت و میگفت: ناراحت نباش پدرشان را در میآوریم!
و من مانده بودم که او روحیه میدهد با پای قطع شده!
فرمانده مقداد پرکشید
«یزدی» فرمانده گردان عمار بچهها را تشویق به مقاومت میکرد، نیروها هم با مقاومتی عجیب و باور نکردنی میجنگیدند و پاتک دشمن را خنثی میکردند. حاج «احمد نوزاد» فرمانده گردان مقداد در همین لحظهها بود که به آرزویش رسید و پر گشود. پایداری بچهها این قدر ادامه پیدا کرد تا شب از راه رسید و تا حدودی آرامش را با خود آورد. هرچند از سر شب تا صبح آتش دشمن کارکرد و منطقه را کوبید، ترس چنان در وجود دشمن پیچیده بود که اطراف را با تمام سلاحها میکوبید.
صبح که از سنگر بیرون آمدم، دیدم از چهار آمبولانس فقط اسکلت آنها مانده، بر اثر شدت انفجارها دیگر نمیشد از آنها استفاده کرد. عجیب بود! شاید روی هر آمبولانس چهار خمپاره خورده بود. اما سنگر بدون سقف ما، حتی یک خمپاره به روی خود ندیده بود. آن شب بچهها تا صبح دعا میخواندند و سقف سنگر را دعا پوشانده بود و خمپارهها راه گم میکردند. وقتی روز بعد برای سنگر سقف گذاشتند و خاک ریختند و محکم کردند، مرتب خمپاره رویش میخورد که اثر نمیکرد.
فرمانده گردان شهادت هم شهید شد
فردایش، گردان انصار الرسول و شهادت عمل کردند، اما ستون پنجم لو داد و بچهها مجبور شدند که عقب بکشند. آن شب هم مجروح زیاد بود، «جواد صراف» فرمانده گردان شهادت هم شهید شد. به قول بچهها از آن «حسین جانی» ها بود!
پس از دوـ سه روز حاجی مجتبی اجازه داد ما عقب برگردیم، تمام بدنمان کثیف و نجس شده بود. چند روز بود که با خون و خاک و آتش سر کار داشتیم و همین کافی بود تا شکل و قیافهمان تغییر کند. آمدیم عقب و در جاده شهید صفوی، سنگر شهید ممقانی اسکان یافتیم. بچههای جهاد همسایه ما شده بودند و حمام داشتند که همان جا دلی از عزای کثیفی در آوردیم. دو روزی استراحت کردیم که حاجی آمد ما را برای بستن زخمیها به همان سه راهی برد. آنجا مجروحان زیادی بودند که تعدادی هم شهید میشدند و نام آن سه راه را گذاشته بودند: «سه راه شهادت!»
آنجا مجروحان زیادی بودند که تعدادی هم شهید میشدند و نام آن سه راه را گذاشته بودند: «سه راه شهادت!»
یاحسین در هوا موج میزد
راه بسته بود، ما باید جلو میرفتیم. جاده زیر دید دشمن بود و باید با ماشین به سرعت رد میشدیم. در آنجا غیاثی را دیدم، زانوی غم بغل کرده بود و از پَرپَر شدن زخمیها غصه دار بود. چند روز آنجا مانده بود و شاهد صحنههای دلخراشی بود. سه چهار مجروح آوردند، داشتیم آنها را میبستیم که ناگهان یک صدای یاحسین و خمپاره در هم پیچید. خمپارهای درست خورده بود بالای سر یکی از بچهها و فقط ندای آخرش یاحسین هنوز در هوا موج میزد و شهید شده بود.