معاون حاجی شدم
مرور کتاب شانههای زخمی خاکریز (نوشته صباح پیری/قسمت بیستم)
مدتی گذشت و روزهای جدایی ما از سرزمین شلمچه فرا رسید.
آسمان این نقطه از زمین، ستارههای زیادی را از ما، در آلبوم سرمهای رنگ خود به یادگار گذاشت. خاک شلمچه، آغوش باز بهشت بود؛ سرزمین هموار شهادت که دستهای بچهها خیلی راحت به خدا میرسید.
«داوود رحیمی» کسی که بعد از شهادتش وقتی بچهها بر سر مزار او حاضر شدند، او را با لباس روحانی در عکس دیدند. هیچ کس در طول مدت حضورش در جبهه نمیدانست که او طلبه است. «علی رحیمی» که همیشه میخندید. شاگرد اول پزشکیاری سپاه در دوران آموزش بود و از سال 62 در بهداری لشکر خدمت میکرد. «ابوالفضل حجاریان» که عاشق سوره واقعه بود. قرآن از دستش نمیافتاد. «سید علی مجادی»،« اعتصامی» ، « سید مصطفی هادیان » و ...
اوایل سال 66 در باختران بودیم. در اردوگاه شهید چمران. بچهها به طرف موقعیت جدیدی حرکت کرده بودند. من به اتفاق چند نفر به سمت آنها راه افتادیم. در جایی جاده سه راه میشد، به طرف مقابل راه باز کردیم. به پل شهید «جهادگر» رسیدیم و جلوتر به تپه منافقین. نرسیده به تپه منافقین، محلی را برای برپایی اورژانس انتخاب کردیم. آنجا یک اورژانس ناقص بود که چند روزه تکمیلش کردیم. به خاطر وجود آبشارهای زیاد در منطقه، بچهها اسم آن موقعیت را گذاشتند موقعیت «آبشار». بعد از تمام شدن کارهای اورژانس ندایی آمد که : « لو رفت » و ما هم برگشتیم به اردو گاه شهید چمران .
گذشت، مدتی بعد بدون اینکه اطلاعی داشته باشیم قرار شد به طرف سردشت کوچ کنیم. حاج مجتبی به همراه برادر نوری که از سه ماه پیش به این طرف مسئولیت بهداری لشکر را به عهده گرفته بود، برای شناسایی به سوی سردشت رفتند. ماهم بعد از چند روز بچهها را کوچاندیم. مأموریت ما در منطقه سردشت برپایی اورژانس ش. م. ر. بود؛ درست مثل اورژانس شیمیایی خرمشهر در عملیات کربلای چهار.
در همین حمله بود که پیکر خونین «دین شعاری» معاون تخریب لشکر را به پست امداد آوردند. چهرهاش میخندید. اصلاً همیشه میخندید. دوست داشت رزمندگان را خوشحال کند
عملیاتهای نصر
چهار روز بیشتر طول نکشید که اورژانس آماده پذیرش نیروهای عملیاتی شد. با خبر شدیم که لشکر سیدالشهدا در منطقه ماوت عملیاتی کرده و این شهر را از آن خود کرده است. نام این حمله نصر 4 بود.
چند روز بعد، کار لشکر 27 هم شروع شد، منتهی با نام نصر 5.
بچهها همدوش نیروهای نجف اشرف عملیات را شروع کردند که تا حدی با موفقیت همراه بود.
دوپازا، نقطه بعدی برای برپا کردن پست امداد بود. زیر پای این کوه تنومند، بچهها پست امداد محکمی زدند، به طوری که برای درمان نیروها، دکتر میفرستادیم و مجروحین از آنجا مستقیم به بیمارستان انتقال مییافتند.
شهادت «دین شعاری»
عملیات نصر 7 در همین ارتفاع تنومند انجام گرفت. مجروحین این حمله توسط امدادگران و پزشکیاران گردان، بعد از انجام کمکهای اولیه در کوتاهترین مدت به پست امداد رسانده میشدند و زیر نظر پزشک، تحت معالجه و درمان قرار میگرفتند. در همین حمله بود که پیکر خونین «دین شعاری» معاون تخریب لشکر را به پست امداد آوردند. چهرهاش میخندید. اصلاً همیشه میخندید. دوست داشت رزمندگان را خوشحال کند. یکی از با نشاطترین نیروهای لشکر بود. با همان شادابی هم شهید شد. روحش شاد.
کار لشکر به نقطه پایان نزدیک شد. گفتند: بکشیم عقب برای استراحت، ما هم حرکت کردیم به طرف باختران. تا آذر ماه سال 64 خبر مهمی نشد. در این مدت خبر شهادت «سید مهدی لاجوردی» فرمانده گردان بلال، قلب بچهها را بار دیگر غم و اندوه انباشت. این سردار خوش اخلاق به همراه معاونش «مدنی» عازم خط پدافندی لشکر در شلمچه بودند که گلوله خمپارهای روی خودروی آنها منفجر میشود، مدنی هم یک پایش را از دست میدهد.
خودم را به کورزان رساندم
سرگرم امتحانات بودم که رادیو بسیج خبرهایی از شروع یک حمله را منتشر کرد. خودم را به کوزران رساندم و از آنجا هم به اردوگاه شهید چمران. در آنجا بچههای مخابرات گفتند که چند روزی است نیروها از اینجا جا کن شده و به منطقه جدیدی رفتهاند، فردایش حرکت کردیم. رسیدیم به همان سه راهی که قبلاً جلوترش را موقعیت آبشار نام گذاری کرده بودیم. حدود سه کیلومتر جاده پر پیچ و خم را رد کردیم و به پل بزرگی رسیدیم، به نام پل «صاحبالزمان (عج)» که در ابتدای آن روی تابلویی نوشته شده بود «به جمهوری اسلامی عراق خوش آمدید». اینجا مرز بود و ما از مرز گذشتیم . بعد از 45 دقیقه به موقعیت جدیدی رسیدیم .
به پل بزرگی رسیدیم، به نام پل «صاحبالزمان (عج)» که در ابتدای آن روی تابلویی نوشته شده بود «به جمهوری اسلامی عراق خوش آمدید». اینجا مرز بود و ما از مرز گذشتیم
شهر ماوت پیش رویمان بود
بهداری لشکر که پیدا شد، لحظات تلخ و شیرین گذشته هم ... تابلویی با نوشته «موقعیت شهید مهدی گیوه چی» این خاطرات را دامن میزد.
شش کیلومتر جلوتر، موقعیت شهید غیاثی بود نزدیک شهر ماوت حدود یک ماه در آن منطقه بودیم. یک سوله 6 متری هم زدیم تا اینکه «حاج مجتبی عسکری» بعد از چند ماه مرخصی سر رسید.
یک شب سرد حاجی گفت: که لباس بپوشم و همراهش بروم. نمیدانستم به کجا میرویم / ولی بعد فهمیدم برای شناسایی منطقه و آشنایی فرماندهان لشکر با معاون جدید حاج مجتبی عسکری است.
من شدم معاون حاجی و او شروع کرد به تشریح منطقه. شهر ماوت پیش روی ما بود.